(Minghui.org) دخترم که او نیز یک تمرین‌کننده فالون دافا است، به‌تنهایی در شهر دیگری کار  و زندگی می‌کند. یک روز در سال 2020، درد شدید در شکم و کمرش ایجاد شد. شروع کردم با فرستادن افکار درست کمکش کنم.

دو روز بعد دخترم با من تماس گرفت و گفت: «استاد بدنم را پاک کردند. امروز صبح چیزی در توالت افتاد. صدایش شبیه یک سنگریزه کوچک بود.»

گفتم: «این عالی است، استاد بدنت را پاکسازی کردند.»

دخترم گفت که مدتی است که کمردرد دارد. او معتقد بود که استاد درحال پاکسازی بدنش هستند و آن چیز خوبی است. وقتی دوباره با من تماس گرفت، درد غیرقابل‌تحمل شده و مجبور بود برای تسکین دردش زانو بزند.

او به‌یاد آورد که در معاینه پزشکی در دانشگاه، پزشک در هر یک از کلیه‌هایش یک سنگ تشخیص داده بود. این برای بیش از ده سال پیش از شروع تمرین فالون دافا بود. دخترم این موضوع را فراموش کرده بود، اما الان متوجه شد که درد ناشی از حرکت یکی از سنگ‌ها است.

اواخر شبی در سال 2021، دخترم با من تماس گرفت و گفت: «شکم و کمرم به‌شدت درد می‌کند.» گفتم: «از استاد کمک بخواه و من هم برایت افکار درست می‌فرستم.»

صبح روز بعد دوباره با من تماس گرفت و گفت: «قصد داشتم برای ناهار با همکلاسی قدیمی‌ام ملاقات کنم. می‌خواستم یک فلش  با اطلاعاتی درباره فالون دافا به او بدهم اما با این مداخله باید چکار کنم؟»

گفتم: «سعی کن به‌درون نگاه کنی و به‌دنبال علت آن بگردی، تا بتوانی این مداخله را از بین ببری.» 

او در‌نهایت برنامه ناهار را لغو کرد زیرا به اندازه کافی حس خوبی برای بیرون رفتن نداشت. تا ظهر درد از بین رفت. دخترم قصد داشت بعداً دوباره با همکلاسی‌اش تماس بگیرد.

بعدازظهر درد دوباره برگشت. برای هر دوی ما واضح بود که نیروهای کهن سعی داشتند او را از نجات مردم بازدارند. پدر و مادرشوهر این همکلاسی به سرطان مبتلا بودند. دخترم می‌خواست یک فلش درباره فالون دافا به او بدهد تا به خانواده‌اش بدهد.

بعد از اینکه دخترم با همکلاسی‌اش برنامه‌ریزی می‌کرد، درد دوباره برمی‌گشت. پس از کنسل کردن آن، درد از بین می‌رفت. به‌محض اینکه دخترم قصد داشت دوباره با همکلاسی‌اش تماس بگیرد، درد دوباره برمی‌گشت.

درد آن شب شدید شد. او نه می‌توانست چیزی بخورد و نه بخوابد، اما ایمانش را به استاد حفظ کرد. احساساتم نسبت به دخترم قوی بود. روز بعد تصمیم گرفتم به دیدنش بروم. به من گفت که به آنجا نروم. در خانه ماندم و مدام افکار درست فرستادم و از استاد کمک خواستم.

در روز سوم، درد شدیدتر شد. به او گفتم: «بیا دوباره از استاد کمک بخواهیم! فقط با ایمان به استاد و فا می‌توانی از این محنت عبور کنی.» وقتی آن شب با او تماس گرفتم، حالش بهتر نبود و به‌سختی توان صحبت داشت.

ساعت نزدیک به 6 عصر بود. با بررسی افکارم، احساساتم را نسبت به دخترم کم کردم. به او زنگ زدم و گفتم: «تنها کاری که اکنون می‌توانی انجام دهی این است که خود را رها کنی و به استاد بگویی که همه چیز را به ایشان می‌سپاری. همه چیز تحت کنترل استاد است.» تلفن را قطع کردم و شروع به فرستادن افکار درست کردم. او دوباره با من تماس گرفت اما گفت که حالش بهتر نیست.

دوباره ساعت 9 شب با او تماس گرفتم. گوشی را برداشت اما حرفی نزد. از او خواستم چیزی بگوید. هیچ پاسخی نبود. یخ زدم: او دیگر نمی‌توانست صحبت کند. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم.

تلفن را قطع کردم، جلوی عکس استاد زانو زدم و گفتم: «استاد! به کمک شما نیاز دارم. دخترم یک تمرین‌کننده است و تنها زندگی می‌کند. او درحال گذراندن کارمای بیماری است که چند روزی ادامه دارد. او دیگر نمی‌تواند صحبت کند. استاد لطفاً کمکش کنید امشب راحت بخوابد! او دیگر تحمل ندارد.»

با از بین بردن تمام وابستگی‌ها و افکار منفی و خالی کردن ذهنم، دخترم را به استاد سپردم. با خودم گفتم که سرنوشت او در دستان استاد است. فارغ از افکار پریشان، آرام شدم.

تصمیم گرفتم آن شب دیگر به او زنگ نزنم. فقط فا را خواندم و افکار درست فرستادم. صبح روز بعد، پس از انجام تمرینات و فرستادن افکار درست، با دخترم تماس گرفتم و پرسیدم که دیشب چگونه خوابیده است؟ او گفت که خوابیده است و احساس بسیار بهتری دارد. می‌دانستم استاد به او کمک کرده‌اند.

تا ساعت 9 صبح دردش برطرف شد ساعت 2 بعدازظهر زنگ زد و گفت: «مامان، استاد بدنم را پاک کردند. یک سنگ دیگر از کلیه‌ام دفع شد.» او گفت که سال گذشته یکی دفع شده بود و دو عدد دیگر وجود داشت. اما او معتقد بود که استاد از آن مراقبت خواهند کرد، بنابراین زیاد به آن فکر نکرد. امسال به کمک استاد دومی هم دفع شد.

بعداً، او با همکلاسی قدیمی‌اش ملاقات کرد تا با او درباره فالون دافا و حقیقت مربوط به آزار و شکنجه صحبت کند.

همه چیز در زندگی ما تحت کنترل استاد است. تنها راهی که من و دخترم می‌توانیم نیکخواهی استاد را جبران کنیم، تزکیه کوشا است.

متشکرم استاد!