فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

تجربه فرازونشیب‌ها در تزکیه

26 مه 2023 |   تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) ۱۹ساله بودم که از دبیرستان فنی فارغ‌التحصیل شدم. ذهنم پر از رؤیا بود و مشتاقانه در انتظار شغلی خوب بودم. احساس می‌کردم زندگی زیبایی در انتظارم است.

آن موقع سال ۱۹۹۹ بود، سالی که حزب کمونیست چین (ح‌.ک.‌چ) آزار و شکنجه فالون گونگ را آغاز کرد. همه کانال‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها مشغول انتشار خبرهای افتراآمیز علیه فالون گونگ بودند. من که از ۱۵سالگی جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا (که فالون گونگ نیز نامیده می‌شود)، را می‌خواندم، از همان ابتدا آن تبلیغات را نادیده می‌گرفتم. به نظرم تبلیغات مسخره‌ای بود.

برخوردی بهظاهر تصادفی

دانش‌آموز مدرسه راهنمایی بودم که برای نخستین بار متوجه شدم افرادی تمرینات فالون دافا را در پارک محلی انجام می‌دهند. کنجکاو شدم و برای تماشا ایستادم و حرکاتشان را تقلید کردم. چند روز پس از شروع تمرین، به «آنفولانزا» مبتلا شدم، که برایم غیرعادی بود چون اصلاً بیمار نبودم. آن روز صبح یکی از همکلاسی‌ها به من کمک کرد به خانه بروم. به من آمپول تزریق کردند و دارو دادند اما تبم قطع نشد.

به یاد آوردم که تمرین‌کنندگان به من گفتند: «استاد لی بدن فرد را به‎محض شروع تمرین فالون دافا پاکسازی می‌کنند. فکر کردم: «من فقط چند روز است که تمرین می‌کنم، آیا استاد لی بدنم را پاکسازی می‌کنند؟»

با این فکر ناگهان جریان گرمی را از بالای سرم تا پاهایم حس کردم. احساس آرامش کردم. صبح روز بعد سرحال از خواب بیدار شدم و به محل تمرین رفتم. به ‌این ترتیب متوجه شدم که فالون دافا ارزشمند است!

طی سال‌ها حتی یک قرص هم نخورده‌ام. آنفولانزا، سردرد، ناراحتی و دردهای قاعدگی به سراغم نیامد. انگار در دنیای من بیماری جایی نداشت.

هیچ‌کس دیگری در خانواده‌ام فالون دافا را تمرین نمی‌کرد. ازآنجاکه کم‌سن بودم، تقریباً تمام کتاب‌های فالون دافا را هم‌تمرین‌کنندگان به من می‌دادند.

با راهنمایی جوآن فالون، یاد گرفتم که چگونه رفتار کنم. با دیگران مهربان بودم. با همه صادقانه رفتار می‌کردم و بردبارتر شدم؛ ازاین‌رو در میان همسالانم برجسته بودم.

در مدرسه مبصر کلاس بودم و در محل کار نیز بخشی از تیم رهبری بودم. بچه خوبی بودم. با دیگران با درک و نیک‌خواهی رفتار می‌کردم. با وجود سال‌های متلاطم آزار و شکنجه که پس از ۲۰ژوئیه۱۹۹۹ شروع شد، قادر بودم با مهربانی رفتار کنم و هیچ ترسی نداشتم.

ثابت‌قدم ماندن در طوفان

بمباران دروغ و اطلاعات نادرست در روزهای اولیه آزار و شکنجه، درک من از فالون دافا را دچار تزلزل نکرد. این موضوع سبب شده بود من، دختر جوانی که به‎تازگی مدرسه را به پایان رسانده بودم، به‎طور جدی به فکر فرو روم. با قلبی پاک به دنیا می‌نگریستم، اما جز ابر و تاریکی خفه‎کننده چیزی نمی‌دیدم.

اغلب از واقعیت دوری می‌کردم. از تماشای تلویزیون و گوش دادن به رادیو دست کشیدم. فکر می‌کردم آزار و شکنجه به‎زودی پایان می‌یابد. فکر می‌کردم اگر به آن فکر نکنم، بازهم می‌توانم زندگی شگفت‌انگیزی را که طالبش بودم، داشته باشم.

در زندگیِ هر کسی مواقعی هست که باید بین وجدان و سکوت، بین فرار از واقعیت و مواجهه با آن، یکی را انتخاب کند. برای من این انتخاب در بهار سال ۲۰۰۰ رخ داد.

یک روز از کنار برج دروازه تیان‌آنمن ‌گذشتم و وارد میدان ‌شدم. مکانی را انتخاب کردم و در وضعیت لوتوس (هردو پا به‌صورت ضربدری روی هم) نشستم. شروع به انجام حرکات دست تمرین پنجم کردم. هرگز آن لحظه را فراموش نمی‌کنم.

خوب می‌دانستم که چه اتفاقی پیش رویم است. شاید ضرب‌وشتم یا شاید زندان؟ چطور می‌توانستم نگران دور شدن از والدینم نباشم؟ چگونه می‌توانستم از سرزنش‌های جمع زیادی از بستگانم به‌خاطر فرزند بدی بودن و «انتخاب‌های ضعیف» نترسم؟

اما با این اقدام ساده، فقط می‌خواستم نشان دهم که دختری مثل من فالون دافا را تمرین می‌کند، و اینکه فالون دافا خوب است. اینکه همه آن تبلیغات دروغ و تهمت است و آزار و شکنجه باید متوقف شود.

نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم، شاید فقط چند ثانیه. مرد جوانی بر سرم فریاد زد: «هی بلند شو! سرم را بلند کردم و دیدم یک مأمور پلیس مسلح که چهره‌ بچه‌گانه‌ای دارد ‌بالای سرم ایستاده است.»

مرا به اداره پلیس تیان‌آنمن بردند و در اتاقی حبس کردند. اتاق مملو از تمرین‌کنندگان از هر سنی بود که به گویش‌هایی که در تمام نقاط چین صحبت می‌شود، حرف می‌زدند. مردان، زنان و کودکان در این اتاق قفس‎مانند با هم حبس بودند.

به صحبت‌های هم‌تمرین‌کنندگان که زیر لب صحبت می‌کردند گوش می‌دادم. یادم نیست چه می‌گفتند، اما تصویری که دیدم فراموش‎نشدنی است.

وسط جمع، نزدیک خانمی مسن‌ نشستم که موها و لباس‌هایش بسیار باوقار بود. به‌نظر نمی‌رسید که از خانواده‌ای معمولی باشد. لبخندش خیلی آرامش‌بخش بود.

اطرافمان پر بود از هم‌تمرین‌کنندگانی که پشت‌به‌پشت هم یا روبه‌روی هم ‌نشسته بودند، برخی نیز ایستاده بودند. آرام گفتگو و تبادل‌نظر می‌کردند یا غذای کمی را که داشتند به ‌هم می‌دادند.

وقتی آنجا نشستم، عزمم جزم شد: در مواجهه با چنین سرکوب و آزار و شکنجه بی‌سابقه‌ای، حقیقت فالون دافا را به بستگان، دوستان و همسایگانم خواهم گفت. به این ترتیب، روزی که حقیقت برای جهانیان آشکار می‌شود، آن‌ها می‌توانند با افتخار بگویند: «من با آزار و شکنجه فالون دافا موافق نبودم و می‌دانستم که فالون دافا خوب است.»

آن سال‌های اولیه آزار و شکنجه بسیار سخت بود. به‌خصوص، پس از اینکه تلویزیون دولتی چین CCTV سناریوی خودسوزی صحنه‌سازی‌شده را نوشت و به اجرا درآورد، نه‌تنها ابزارهای سرکوب افزایش یافت، بلکه افکار عمومی با دافا مخالف شد، چراکه مردم حقیقت را نمی‌دانستند. آن‌ها نمی‌دانستند که فالون دافا راستین است و در سراسر جهان تمرین می‌شود و تمرین‌کنندگان کسی را نمی‌کُشند و غیره.

تمرین‌کنندگانی که حقایق را درباره فالون دافا روشن می‌کردند یا مطالب روشنگری حقیقت را توزیع می‌کردند، در معرض خطر بازداشت و انتقال به اردوگاه‌های کار اجباری بودند.

برخی از دوستانم حقیقت را درک نکرده بودند. برخی از من می‌پرسیدند: «آن همه بروشور و سی‎دی را از کجا آوردی؟ چه کسی به شما پول می‌دهد؟» یا «رهبر شما چقدر حقوق می‌گیرد؟» هنوز از این سؤالات خنده‌ام می‌گیرد.

افسوس، در این دنیای مدرن که پول مهم‌تر از جان فرد است، هیچ‌کس در چین باور نمی‌کند افرادی هستند که از پس‌اندازشان برای خرید لوازم، چاپ بروشور و توزیع آن‌ها استفاده می‌کنند. تمرین‌کنندگان چیزی از مردم نمی‌خواهند. آن‌ها می‌خواهند که همه حقیقت را درک کنند، به مردم کمک می‌کنند تا درست را از نادرست تشخیص دهند، و به‌طور واقعی مورد برکت موجودات خدایی و بوداها قرار گیرند.

ملاقات‌های ارزشمند

وقتی با یکی از هم‌تمرین‌کنندگان در منطقه‌ای مسکونی بروشورهای روشنگری حقیقت را پخش می‌کردم، دستگیر و به اداره پلیس منتقل شدم. پلیس پاها و کمرم را با زنجیر به نیمکت بست.

تمام شب افکار درست فرستادم، درحالی‌که این را در ذهن داشتم: «نمی‌توانم اجازه دهم که مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهند. مأموران پلیس به این دلیل که حقیقت را نمی‎دانند، اقدام به آزار و شکنجه می‌کنند و مرتکب گناه می‌شوند. نمی‌توانم اجازه دهم این کار را با خودشان انجام دهند. باید از اینجا بروم. افرادی هستند که منتظرند آن‌ها را نجات دهم.» در ساعات اولیه صبح به‏راحتی غل‌ و زنجیر را باز کردم، از پنجره بیرون پریدم و بدون خطر فرار کردم.

یک روز سوار دوچرخه‌ام بودم که ناگهان با نیرویی به زمین پرت شدم. دوچرخه چند متر به جلو پرت شد و مرا با خود کشید. سمت چپ صورتم درد می‌کرد. میله ترمز دوچرخه به استخوان لگنم برخورد و سوراخ بزرگی روی شلوارم ایجاد کرد.

بلند شدم و پشت سرم را نگاه کردم. مردی را دیدم که خون‌آلود روی زمین افتاده بود و یک سه‌چرخه کشاورزی هم نزدیکش توقف کرده بود. شوکه شدم: «اوه! تصادف کردم.» با دستم صورتم را که سوزش داشت لمس کردم، چیزی نشده بود. می‌دانستم که اگر استاد از من محافظت نمی‌کردند، چهره‌ام کاملاً از شکل می‌افتاد.

بار دیگر دستگیر و مستقیماً به بازداشتگاه منتقل شدم. بیش از ۲۰ روز اعتصاب غذا کردم. اصلاً آب و غذایی نخوردم و بدنم به‏شدت ضعیف شد، وزنم از ۵۰ کیلوگرم به کمتر از ۳۰ کیلوگرم کاهش یافت.

مسئولین با دیدن اینکه درحال مرگ هستم مرا برای معاینه به بیمارستان مرکزی بردند. آن‌ها با علم به اینکه وضعیتم به‎شدت خطرناک است، از عواقب مرگم ترسیدند و مرا به خانه بردند.

بدن فقط تا هفت روز می‌تواند بدون غذا و آب تاب بیاورد، اما بعد از بیش از ۲۰ روز تحمل، همچنان زنده ماندم. از همه مهم‌تر اینکه، پس از بازگشت به خانه، دوباره به مطالعه فا و انجام تمرینات پرداختم و به‎تدریج یک رژیم غذایی عادی را از سر گرفتم. در کمتر از یک ماه بهبود یافتم. برای دوستانم باورنکردنی بود.

زنگ بیداری

با کاهش فشار آزار و شکنجه، سرگرم وظایف شغلی‌ام شدم. متأسفانه، کمتر با هم‌تمرین‌کنندگان ارتباط داشتم. فقط کتاب‌های فالون دافا را در وب‌سایت مینگهویی می‌خواندم، اما از محیط تزکیه بزرگ‌تر جدا شدم. اما همچنان در محل کارم به‏شدت از استانداردهای حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی می‌کردم.

در سال ۲۰۰۷ در یک شرکت الکترونیکی مشغول کار شدم. رئیسم به من اعتماد داشت و خواست که هم‌زمان به‎عنوان حسابدار و صندوقدار کار کنم. گاهی مشتریان مبالغی بالغ بر چندمیلیون یوآن را مستقیماً به حسابم می‌فرستادند. می‌توانستم به‌خوبی امانت‌داری کنم.

یک بار به بانک رفته بودم. بعد از انجام کارم وقتی خواستم باجه را ترک کنم، متصدی باجه، کارت عابر بانکم را به همراه انبوهی پول نقد، که حدود ۵هزار تا ۶هزار یوآن بود، به من داد. گفتم: «خانم مطمئنید؟ من نخواستم پول برداشت کنم.» متصدی دستپاچه شده بود. او فراموش کرد که بابت این موضوع، از من تشکر کند.

در آن سال‌ها، محیطی نداشتم که خودم را از نظر مطالعه و تزکیه با سایر هم‌تمرین‌کنندگان مقایسه کنم. بدون اینکه متوجه شوم، به‌تدریج از استاندارد تزکیه استوار و پیشرفت کوشا، دور شدم. وابستگی‌ام به راحت‌طلبی، شهرت و زندگی باثبات بیشتر شد. گرچه هر روز آموزه‌ها را می‌خواندم، اما نمی‌توانستم آرام شوم و کارها را براساس فا انجام دهم.

در سال ۲۰۱۰ به شهر دیگری نقل‌مکان کردم. با نظم و ترتیب مهربانانه استاد، به گروه محلی مطالعه فا پیوستم. استاد حتماً دیدند که نزدیک بود در میان مردم عادی گمراه شوم.

بدون اینکه متوجه باشم، کاستی‌هایم را مخفی می‌کردم و همیشه فکر می‌کردم بهتر از سایر تمرین‌کنندگان هستم. احساس می‌کردم فا را بهتر می‌فهمم و بیشتر از بقیه، کارهای دافا را انجام می‌دهم. بدون اینکه به چگونگی تزکیه‌ام توجه کنم، مدام به بیرون نگاه می‌کردم و برای این محیط گرانبها ارزش کافی قائل نبودم.

بعداً پلیس کل گروه را درحین مطالعه فا دستگیر کرد. من جان سالم ‌به‌در بردم، چراکه روز قبل به‎دلیل مسائل خانوادگی مجبور به ترک شهر شده بودم. این سبب بی‌اعتمادی و جدایی کامل بین من و هم‌تمرین‌کنندگانم شد.

به‌عنوان تمرین‌کننده، به درون نگاه نمی‌کردم و خودم را تزکیه نکرده بودم. درعوض از سایر تمرین‌کنندگان به‌خاطر اینکه مرا درک نمی‌کردند، ناراحت می‌شدم. شین‌شینگم به سطح مردم عادی سقوط کرده بود.

درواقع شروع به رقابت برای شهرت و منافع شخصی کرده بودم. این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم تا امرارمعاش کنم، نگران مسائل بی‌اهمیت بودم و در محل کار رقابت و دعوا می‌کردم. حتی پشت سر مردم بدگویی می‌کردم. با مشتریان بر سر سودی ناچیز بحث می‌کردم و مشتریان پردردسر را مورد انتقاد قرار می‌دادم. ازدواج کردم و فرزندی به دنیا آوردم. با شغلم و کارهای خانه مشغول بودم و ازنظر جسمی و روحی احساس خستگی می‌کردم.

در چشم برهم زدنی سال ۲۰۲۰ رسید. نُه سال مثل خوابی گذشت. استاد بارها در رؤیاهایم اشاره کردند که باید دوباره کوشا شوم، اما نمی‌توانستم وابستگی‌هایم را رها کنم. هنوز نمی‌توانستم قدمی بردارم. درگیر مسائل کاری و خانوادگی بودم.

شوهرم شاکی بود که چرا هرگز شاد نیستم و همیشه چهره عبوسی دارم. در قلبم می‌دانستم که تمرین‌کننده هستم و باید فا را مطالعه و با پشتکار پیشرفت کنم. اما وابستگی‌هایم بر دوشم سنگینی می‌کرد و نمی‌توانستم بیدار شوم.

وضعیتم در محل کار بدتر و بدتر ‌شد. فراموشکار شده بودم، انگار مه غلیظی اطرافم را احاطه کرده بود. کاری که می‌شد در یک روز انجامش داد بیش از سه روز زمان می‌برد و کیفیت کارم خوب نبود.

وضعیت جسمانی‌ام حتی بدتر شده بود. هیچ قدرتی نداشتم و بعد از چند قدم راه رفتن احساس خستگی می‌کردم. کمرم کج و خمیده به‌نظر می‌رسید. ماهیچه‌های دو طرف گردنم سفت شده بودند. ستون فقراتم درد می‌کرد و به‎راحتی عصبانی می‌شدم.

پس از شروع پاندمی کووید در سال ۲۰۲۰، هم‌تمرین‌کنندگان تلاش‌های بیشتری برای نجات مردم انجام دادند. آن‌ها برای دور زدن مسدودیت اینترنت به مردم کد کیو.آر. می‌دادند و مردم چین می‌توانستند اخبار بیشتری را از دنیای خارج دریافت کنند.

شیوع پاندمی مرا بیدار کرد و به من فهماند که به انجام رساندن عهد و پیمانم و نجات موجودات ذی‌شعور همان کاری است که یک تمرین‌کننده دافا باید انجام دهد. هیچ‌یک از وابستگی‌ها و تصوراتم، منِ حقیقی نبودند.

بازگشت به مسیر تزکیه

متعاقباً بر مطالعه فا تمرکز کردم. ابتدا نمی‌توانستم آرام شوم و با انواع مداخلات مواجه می‌شدم. برای همین، شروع به ازبر کردن فا کردم. افکار درست فرستادم تا افکارم را پاک کنم و مداخله را از بین ببرم. تعداد دفعات انجام تمرینات را افزایش دادم. می‌خواستم عجله کنم تا به هم‌تمرین‌کنندگانم برسم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهم.

در ابتدا ازبر کردن یک پاراگراف برایم سخت بود. به‎طور معمول از نیم ساعت تا یک ساعت طول می‌کشید تا یک پاراگراف را ازبر کنم و همیشه چند پاراگراف زمان می‌برد تا بتوانم ذهنم را آرام کنم. روز بعد، همان روند تکرار می‌شد و پیشرفتم در ازبر کردن فا بسیار کند بود.

اما ازبر کردن فا به من کمک کرد اصول فا در پشت هر جمله را درک کنم و به من کمک کرد که با پشتکار در مسیر تزکیه پیشرفت کنم.

وقتی فا را هر روز ازبر می‌کردم، متوجه شدم که استاد درحال ازبین بردن وابستگی‌ها، ازبین بردن افکار بد و انواع امیال بشری‌ام هستند. آنچه را که صبح ازبر می‌کردم، تضمینی برای هدایتم به‌سمت ازبین بردن یک وابستگیِ مرتبط با آن روز در محل کار بود.

در ابتدا خشمم را فرو می‌خوردم، اما می‌دانستم که این تزکیه نیست و اصلاً نباید تحت تأثیر قرار بگیرم. دلیل ناراحت شدنم این بود که ماده بدی درونم وجود داشت. نباید آن ماده را نگه می‌داشتم. به‎محض اینکه این فکر به ذهنم خطور کرد، دیگر ناراحت نشدم. کم‎کم ماده‌ای که باعث ناراحتی‌ام می‌شد سبک‌تر و سبک‌تر شد.

وقتی مشتری پردردسری که معمولاً به من دشنام می‌داد دوباره می‌آمد، دیگر ناراحت نمی‌شدم. سعی می‌کردم مشکلش را حل کنم تا راضی باشد.

بعداز حدود یک ماه، پس از اصلاح خودم، شین‌شینگم بهبود یافت. همراه با انجام هرروزه تمرینات، بدنم تغییر کرد و ذهنم شفاف شد. افکارم روشن‌تر شد و در شغلم کارآمدتر شدم. می‌توانستم مثل گذشته چند کار را انجام دهم. هر روز انرژی زیادی داشتم و حتی می‌توانستم دوباره سر کار کفش پاشنه‌بلند بپوشم. سفتی و سوزن‌سوزن شدن عضلات گردنم از بین رفت.

هر روز صبح که بیدار می‌شدم لبخند می‌زدم. خانواده‌ام سرشار از شادی بودند. ازآنجاکه هر روز صبح زود بیدار می‌شدم تا تمرینات را انجام دهم، این میدان انرژی خالص، بیماری ورم غشاء مخاطی بینی فرزندم را برطرف کرد.

به فرزندم یاد دادم که هنگ یین را ازبر کند. کم‎کم خِردش باز شد. قبلاً زمانی که نمی‌توانست تکالیفش را تمام کند، گریه می‌کرد، حتی وقتی تا اواخر شب‌ روی آن کار می‌کرد. اما حالا با خوشحالی می‌گوید: «مادر، تکالیفم را تمام کردم.»

از ۱۵سالگی که شروع به تمرین فالون دافا کردم تا ۴۰سالگی، زندگی‌ام فرازونشیب‌های فراوانی داشته است. پس از اینکه این را تجربه کردم، متوجه شدم که ارتباط با فالون دافا، تمرین دافا، پیروی از استاد برای انجام اصلاح فا و نجات موجودات ذی‌شعور، چه فرصت و افتخار ارزشمندی است!

دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.