(Minghui.org) من قبلاً یک مسئول دولتی بودم و زمانی بهعنوان «کارمند نمونه» انتخاب شدم. قبل از اینکه بهخاطر تمرین فالون دافا اخراج شوم، 20 سال کار میکردم. پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در سال 1999 آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، من بیرحمانه تحت آزار و اذیت و شکنجه قرار گرفتم تا اینکه دستهایم فلج شد. کارم را از دست دادم و کارت شناساییام ضبط شد. برای جلوگیری از آزار و اذیت، چهار بار مجبور به نقلمکان شدم تا درنهایت به زادگاهم بازگشتم.
شوهرم یک معلم عالی مقطع راهنمایی بود، اما بازهم بهخاطر ایمانش به پنج سال زندان محکوم شد. بعد از اینکه 10 سال پیش آزاد شد، به زادگاهمان برگشتیم. زادگاه ما یک روستای بسیار فقیر است و ما در خانهای قدیمی زندگی میکنیم که پدر و مادرمان برای ما به ارث گذاشتهاند.
خانواده شوهرم از تمرین ما سود بردند
خانواده برادر بزرگ شوهرم نیز در روستا زندگی میکنند. برادرشوهرم در جوانی فوت کرد و همسرش بهسختی بیمار بود. آنها دو پسر و دو عروس بهنامهای لینگ و مینگ داشتند. من با عروسها صمیمی بودم و آنها اغلب از من مشاوره میگرفتند. مینگ و شوهرش فرزندانشان را برای کسبوکار به شهر بردند و خانهشان را به من سپردند که از آن مراقبت کنم. قبل از اینکه برای تعطیلات برگردند، داخل و خارج خانه را تمیز میکردم. وقتی زن برادرشوهرم سالم بود، او هم در رسیدگی به خانه کمکم میکرد.
مینگ یک زن تاجر توانا است که بسیار آگاه و فهمیده است. او یک بار گفت: «خاله شما خیلی انسان خوبی هستید. نباید بهخاطر تمرین فالون دافا تحت آزار و شکنجه قرار بگیرید. ح.ک.چ بسیار بد است که این کار را انجام میدهد. خانواده من واقعاً مخالف نامزدی من با براددرزاده شما بودند، زیرا شما فالون دافا را تمرین میکردید. آنها نمیدانند دافا چقدر عالی است و تمرینکنندگان افراد خوبی هستند. وقتی به دیدارشان بروم به آنها میگویم که با خانواده خوبی ازدواج کردهام!»
من یک نشان یادبود فالون دافا به مینگ دادم و به او توصیه کردم که در تجارتش با مردم مهربان باشد، در هنگام مواجهه با مشکلات صبور باشد و اینکه رفتار دوستانه داشتن باعث موفقیت میشود. همچنین به او گفتم که اغلب این عبارات را تکرار کند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است»، زیرا موجودات برتر به افراد خوب برکت خواهند داد.
مینگ به توصیه من عمل کرد و بعداً به من گفت: «خاله، من از تمرین شما سود بردهام!»
دوقلوها بر ناتوانیهای یادگیری غلبه میکنند
همسایهام پسرهای دوقلو دارد که پدرشان در تمام طول سال دور از خانه کار میکرده است. مادر تحصیلات کمی دارد و قادر به آموزش به آنها نبود. بچهها هم ناتوانیهای یادگیری داشتند و والدین شکایت داشتند که آنها باهوش نیستند.
وقتی از موقعیت آنها مطلع شدم، مهارتهای حل مسئله را به بچهها آموزش دادم تا بتوانند طبقهبندی، خلاصه کردن، درک و یادآوری را بیاموزند. از آنها خواستم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنند و به آنها گفتم که دافا میتواند خرد آنها را باز کند. همچنین به آنها کمک کردم از پیشگامان جوان ح.ک.چ خارج شوند. اندکی بعد، علاقه آنها به یادگیری بهطور قابلتوجهی افزایش یافت و نمراتشان بهبود یافت. خانواده خیلی خوشحال بودند. پدربزرگشان از من تشکر کرد و گفت: «نوههای من بعد از ملاقات با شما باهوشتر شدند.»
یکی از پسران بعداً در دانشگاهی معتبر پذیرفته شد، درحالیکه دیگری مهارتهای فنی را آموخت و درآمدش خوب شد.
کهنهسربازی سرسخت حزب را ترک میکند
مرد میانسالی در بازار سیب میفروخت. وقتی به او گفتم: «خروج از ح.ک.چ امنیت شما را تضمین میکند»، او با وقاحت پاسخ داد: «من عضو قدیمی حزب هستم. در ارتش به ح.ک.چ پیوستم. در طول این سالها چند نفر از من خواستهاند از حزب خارج شوم. من ح.ک.چ را دوست دارم، از آن خارج نمیشوم.» آنگاه به من اشاره کرد که بروم.
موضوع را عوض کردم و گفتم: «به سیبهایتان نگاه کنید. همه آنها یک اندازه هستند و بسیار زیبا بهنظر میرسند. چگونه آنها را به این خوبی رشد میدهید؟»
او پاسخ داد: «تو نمیفهمی! وقتی آنها را انتخاب میکردیم، مجبور بودیم آنهایی را که بد، پوسیده و سبز و کوچک بودند دور بریزیم. اگر آنها را در معرض دید قرار میدادیم، حتی نمونههای خوب هم بهقیمت مناسبی به فروش نمیرفت.»
گفتم: «حالا فهمیدم! میدانید بلایای زیادی مانند خشکسالی، سیل و بیماریهای عفونی وجود داشته است. آنها چه کسانی را هدف قرار دادند؟ فکر میکنم آنها برای افراد بد آمدهاند. اما افراد بد چه کسانی هستند؟»
«شما سخت کار میکنید تا از درختانتان مراقبت کنید، بنابراین نمیتوانید انسان بدی باشید. یک ضربالمثل قدیمی میگوید: "متلاشی شدن بنیان چیزی." ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن مانند یک خانه هستند. هر کسی به آن ملحق شود به خانه او نقلمکان میکند. برخی از اعضای حزب فاسد هستند. آیا این درست مثل متلاشی شدن بنیان آن نیست؟ انساهای بد با خرد کردن پایههای خانه، دیوارهای خانه را ضعیفتر میکنند. اما سایر اعضای حزب هنوز در خانه نشستهاند.»
من فقط از اعضای ح.ک.چ میخواهم که قبل از فروریختن خانه از خانه خارج شوند. وقت آن است که آسمان ح.ک.چ را از بین ببرید. فقط با ترک حزب میتوانید آینده خود را تضمین کنید. وقتی افراد فاسد از بین میروند، نمیخواهید با آنها دور ریخته شوید، درست است؟»
او سرش را تکان داد، چارپایهای به من داد تا رویش بنشینم و گفت: «بیا در مورد چیزی که در ذهنم است صحبت کنیم. درواقع زندگی من خوب نیست. وقتی جوان بودم، هفت سال بهسختی کار کردم تا در ارتش ارتقا پیدا کنم. قرار بود در ارتش بمانم، اما درنهایت به این دلیل که شخص دیگری رابطه بهتری با افسران ارتش داشت، بهجای من ترفیع گرفت. در تمام عمرم مبارزه کردم و رنج کشیدم، اما باید علناً بگویم که ح.ک.چ را دوست دارم. میترسم اگر حرف اشتباهی بزنم، کمکهزینه جانبازیام را از دست بدهم.»
از ماجرای او متأثر شدم و به او گفتم که دافا مردم را نجات میدهد. از او خواستم با نام مستعار پان هائو از ح.ک.چ خارج شود. او با خوشحالی از ح.ک.چ خارج شد. و بروشور و یادبودی را که به او پیشنهاد دادم گرفت. او با سپاس گفت: «اگر به روستای من آمدی، حتماً به من سر بزن. با یک غذای خوب از تو پذیرایی میکنم.»
تمام اهالی روستا از من حمایت کردند
من یک پسرعمو دارم که دور از ما زندگی میکند، و یکی از مسئولین دولتی شهرستان است. او میدانست که بهشدت تحت آزار و شکنجه قرار گرفتهام. در طول این سالها، مهم نبود به کجا نقلمکان میکردم، او همیشه بهدیدن من میآمد. هر بار که میآمد به من میگفت که برای دیدن مادرم آمده است. وقتی او کوچک بود، مادرم به خانوادهاش کمک میکرد به نخریسی، بافندگی و لباسدوزی بپردازند. او از ترس ازدست دادن شغلش جرئت نداشت درباره اینکه چگونه تحت آزار و شکنجه قرار گرفتهام صحبت کند. بااینحال برای ما هدایایی میفرستاد، از من حمایت مالی میکرد و مخفیانه از من محافظت میکرد.
بعد از اینکه از بازداشتگاه آزاد شدم، او با ماشین بهدنبالم آمد. با دیدن من رنگش پرید و اشک در چشمانش حلقه زد. فهمیدم که درد مرا احساس کرد.
یک سال، بعد از جشنواره نیمه پاییز، او و همسرش با ماشین به دیدار ما آمدند. این اولین باری بود که بهروستای ما میآمدند. نمیدانستند چگونه بهاینجا بیایند. و من تلفن همراه نداشتم. بنابراین او از مردم روستا پرسید: «خانم دینگ را میشناسید؟ او و شوهرش تمرینکننده فالون دافا هستند.» آنها از افراد بسیاری پرسیدند، اما یک پاسخ گرفتند: «در این روستا چنین شخصی وجود ندارد.»
سپس همسرش متوجه شد و به شوهرش گفت: «تو سوار ماشینی هستی و کفشهای چرمی به پا داری و مرد بزرگی هستی. مردم احتمالاً فکر میکنند که اینجا هستی تا او را مورد آزار و اذیت قرار دهی.» بنابراین او به روستایی بعدی گفت: «ما پسرعمو و دخترعموی خانم دینگ هستیم و به ملاقات او آمدیم. آیا میدانی او کجا زندگی میکند؟» آن روستایی فوراً راه را به آنها نشان داد.
وقتی پسرعمویم مرا دید، لبخندی زد و گفت: «تو خیلی محبوبی! تمام روستا از تو محافظت میکنند!»
مردم روستای ما خوبی دافا را درک کردهاند و با من بهعنوان یک دوست، عضو خانواده و فردی نیکوکار رفتار میکنند. در زمستان به ما هیزم و در تابستان سبزی میدهند و به ما کمک میکنند خانهمان را تعمیر کنیم. حتی سعی کردند به من کمک کنند شغلی پیدا کنم. زندگی من مرتب بهتر و بهتر میشود!
من از حیاط و ناحیه اطراف آن مراقبت میکنم و آن را زیبا نگه میدارم. خانواده من درحالحاضر صادقترین و مهربانترین افراد در روستا به حساب میآیند.
میخواهم از استاد لی برای گسترش دافا که برای بسیاری از افراد سودمند بوده است سپاسگزاری کنم.
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.