(Minghui.org) تنها دخترم قرار بود در 1مه2012 ازدواج کند. طبق رسم محلی، کل خانواده به مرکز استان رفتیم تا خانواده خواهرشوهرم را به خانه خودمان بیاوریم. وقتی به خانه او رسیدیم بسیار سالم و سرحال بود. بهخاطر مشغله زیادش سالها بود که او را ندیده بودم. بهنظر نمیرسید هفتادساله باشد. از روی کنجکاوی پرسیدم که چرا جوانتر شدی؟ او خندید و با خوشحالی گفت که فالون دافا را تمرین میکند.
سپس گفت فالون دافا یک روش تزکیه سطح بالا در مدرسه بوداست که توسط استاد لی هنگجی بنیان گذاشته شده است. از من خواست که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای وابسته به آن خارج شوم. با علاقه زیاد به صحبتهایش گوش دادم، زیرا حرفهایش برایم خیلی تازگی داشت. فکر کردم من هم میتوانم فالون دافا را یاد بگیرم! او فکر مرا خواند و کتاب جوآن فالون را به من داد و خواست که وقتی به خانه برگشتم آن را با دقت بخوانم. او ویدئوی آموزش تمرینها را هم به من داد. آن هدایای گرانبها را با خوشحالی پذیرفتم و تصمیم گرفتم آن را یاد بگیرم و خودم را بهخوبی تزکیه کنم.
بلافاصله پس از رسیدن به خانه، شروع به خواندن جوآن فالون کردم. همانطور که میخواندم، در اصول سطح بالایی که استاد آشکار میکردند غرق میشدم. احساس میکردم که استاد درحال شکستن لایههای کهنه ذهنم هستند و ذهنم بهتدریج در فا ذوب میشد. هنگام خواندن گاهی نمیتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. عمیقاً جذب اصول فای استاد شدم و احساس میکردم استاد مستقیماً با من صحبت میکنند. گاهی اوقات میتوانستم معانی فا را درک کنم، اما نمیتوانستم آنها را با کلمات بیان کنم. احساس میکردم که ذهن و بدنم اساساً تغییر کرده است. این کتاب واقعاً شگفتانگیز بود!
همچنین پنج تمرین را از ویدئو یاد گرفتم. هنگام انجام مدیتیشن نشسته و تمرین دوم در بازوهایم درد داشتم که تحملش میکردم. وقتی با تعارضی مواجه میشدم، به درون نگاه میکردم و خودم را براساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری تزکیه میکردم. اگر خوب عمل نمیکردم پشیمان میشدم و تصمیم میگرفتم دفعه بعد بهتر عمل کنم. بهاینترتیب ذرهذره در فا رشد کردم.
اما تزکیه به این سادگی نبود. یک روز حالم خوب نبود و اسهال و استفراغ داشتم. فکر کردم که شاید غذای مانده خوردهام. بعد از گذشت دو روز بهتر نشدم. روی تخت دراز کشیدم، درحالیکه هیچ رمقی نداشتم. شوهرم گفت وقتی از سر کار به خانه برگشت به دکتر برویم. گفتم که تمایلی ندارم، چون باید تحمل کنم. او به دخترم زنگ زد. دخترم بههمراه شوهرش آمد و مرا به بیمارستان بردند.
دکتر معاینهام کرد و خواست چیزی تزریق کند، اما هرچه تلاش کرد سوزن فرو نرفت. متوجه نشدم دلیل این اتفاق این است که تمرینکننده هستم. درنهایت تزریق انجام شد و دو روز در بیمارستان بستری بودم.
بعد از آمدن به خانه، طبق معمول تمرینات را شروع کردم. فا را مطالعه کردم و به این درک رسیدم که بیمار نیستم. استاد کمک کردند کارما را از بین ببرم تا بدنم از چیزهای بد خالی شود. متأسفانه یک اتفاق خوب را بیماری درنظر گرفتم و با مصرف دارو یا تزریق باعث شدم آن دوباره به داخل بدنم فشرده شود. واقعاً خیلی احمق بودم.
پیش از این، فرد بیانضباطی بودم. چه در کار و چه در تحصیل، تمرکز نداشتم. همیشه امیدوار بودم زندگی بهتری داشته باشم و از وضعیت موجود راضی نبودم. فقط پس از بهدست آوردن فا احساس کردم پاک و آرام هستم و احساس رضایت کردم. استاد بزرگ مرا در مسیری هدایت میکنند که به خانه اصلی خود برگردم، جایی که در جستوجویش هستم. با عزمی راسخ مسیر تزکیه را تا انتها ادامه خواهم داد.
یک روز در سوپرمارکت مشغول خرید بودم که خانمی برایم روشنگری حقیقت کرد. حرفهایش شبیه حرفهای خواهرشوهرم بود. از آشنایی با یک تمرینکننده بسیار خوشحال بودم. از آن به بعد توانستم فا را با تمرینکنندگان محلی مطالعه و حقیقت را برای مردم روشن کنم. حالا احساس اطمینان بیشتری داشتم و با کمک تمرینکنندگان اطرافم سریعتر پیشرفت کردم.
بالغ شدن در تزکیه
خواهرشوهرم اوایل نوامبر2013 با من تماس گرفت و گفت که برای روشنگری حقیقت به مطالب بیشتری نیاز دارد و از من خواست که مقداری مطلب برایش ببرم. از تمرینکنندهای که مطالب را تهیه میکرد کیسه بزرگی از آنها گرفتم. وقتی با وسایل به ایستگاه قطار رسیدم، مأموران بازرسی کنار درهای ورودی ایستاده بودند. کیسه باید از زیر اسکنرها عبور میکرد. قلبم بهشدت میتپید. اگر مطالب را پیدا کنند چه؟ ضربان قلبم تندتر شد، اما سعی کردم آرام باشم و این شعر استاد را در قلبم خواندم:
«افکار درست و اعمال درست
روشنبینان بزرگ از هیچ سختیای نمیهراسند
ارادهشان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی راسخ مسیر اصلاح فا را میپیمایند» (هنگیین دو)
احساس کردم استاد در آن لحظه قدرتی بیاندازه به من دادند. ایشان درست در کنارم بودند. کیف را روی میز بازرسی گذاشتم، درحالیکه افکار درست میفرستادم. کیف بهسرعت از اسکنر عبور کرد. آن را برداشتم و آرام بهسمت قطار رفتم.
وقتی از قطار پیاده شدم آرام و خونسرد بودم. سوار اتوبوس شدم و سالم به خانه خواهرشوهرم رسیدم. وقتی به خانه برگشتم، در مقابل عکس استاد از ایشان تشکر کردم. من بهخوبی از عهده کاری که باید انجام میدادم، برآمدم. گل مصنوعی کنار عکس استاد بهسمتم برگشت. واقعاً شگفتزده و خوشحال شدم.
در اوایل مارس2014 خواهرشوهرم با من تماس گرفت و چند کتاب الکترونیکی، جزوه، دیویدی و نشان یادبود خواست. قبل از ترک خانه، به حالت ههشی مقابل عکس استاد ایستادم و به ایشان گفتم: «استاد، من میروم. لطفاً از من محافظت کنید تا سالم به آنجا برسم و به خانه برگردم. متشکرم استاد!» احساس کردم استاد در تمام طول سفر مرا همراهی میکنند. هیچ ترسی نداشتم. تمرینکنندگان از دیدن من، با کیسهای بزرگ از مطالب بسیار خوشحال شدند. میدانستم که آنها از استاد بهخاطر محافظتشان از من سپاسگزارند.
تمرینکنندگان محلی مرا برای انجام این کار عالی تحسین کردند و شجاعتم را ستودند. در پاسخ گفتم: «اگر محافظت استاد نبود، نمیتوانستم کاری انجام دهم.»
هر روز برای گفتوگو با مردم بیرون میرفتم و با سایر تمرینکنندگان بروشورهایی را توزیع میکردیم. وقتی درباره دو عبارت فرخنده «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» به مردم میگفتیم، از ما تشکر میکردند. وقتی میدیدیم آنها نجات یافتهاند، مصمم میشدیم موجودات ذیشعور بیشتری را نجات دهیم. هر جا که فرصت داشتم، حقیقت را برای مردم روشن میکردم، چه در سوپرمارکت، چه در بازار سبزیجات و چه در خیابان. گاهی با افرادی روبهرو میشدیم که به حرفهایمان گوش نمیدادند. آنها را با حسی از نیکخواهی ترک میکردیم و بهاینترتیب برایشان پایهای برای درک حقیقت در آینده ایجاد میکردیم.
چون فا را دیر به دست آوردم، میخواستم این تأخیر را جبران کنم، بنابراین با خودم سختگیر بودم. به تمرینکنندگان باسابقه گفتم اگر پروژههای دافایی وجود دارد که بتوانم در آنها همکاری کنم، به من اطلاع دهند. فهمیدم که با استفاده از تلفن همراه میتوانیم روشنگری حقیقت کنیم، بنابراین دو تلفن خریدم. حقیقت را ازطریق تلفن برای مردم روشن میکردم و آنها را تشویق میکردم که از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند. این کار را 3 سال انجام دادم و تعداد زیادی کارت تلفن خریدم که برایم هزینه زیادی داشت. درواقع با صرفهجویی در مایحتاج روزانه، هزینه این کار را فراهم میکردم.
یک روز با سایر تمرینکنندگان قرار ملاقات گذاشتم تا حقیقت را در سوپرمارکت بزرگی روشن کنیم. ترافیک بود، اما سرانجام آنها را ملاقات کردم. وقت را تلف نکردیم، با افراد زیادی حرف زدیم و تمام مطالبی را که برده بودیم توزیع کردیم. فکر کردم که زودتر به خانه بروم و شام درست کنم. بنابراین بهسمت در سوپرمارکت رفتم. در همین حال بروشوری را از یک تمرینکننده گرفتم و به مرد مسنی دادم. او آن را نگرفت. سپس نگهبان جلو آمد و پرسید: «چه توزیع میکنی؟» سعی کرد بروشور را بگیرد. ولی آن را ندادم. بازویم را بهسمت پشتم چرخاند و نگهبانان دیگر را صدا زد. با صدای بلند شروع به داد و بیداد و دعوا کردم. چند مأمور آمدند و مرا سوار ماشین پلیس کردند و به اداره پلیس محلی بردند.
ساعت 11 شب سه پلیس مرا به بازداشتگاه بردند. پنج روز در بازداشت بودم و سپس به مرکز شستوشوی مغزی منتقل شدم. دائماً افکار درست میفرستادم. فکر کردم که نباید در آن مکان بمانم و باید نظم و ترتیب نیروهای کهن را نفی کنم. حقیقت را برای دو مأمور خانم روشن کردم و به آنها گفتم که بهبرکت دافا روحیهام تغییر کرده، وضعیت سلامتیام بهبود یافته و خانوادهام هماهنگ شده است.
بعدازظهر علائم فشار خون بسیار بالایی داشتم. میدانستم که استاد این علامت کاذب را ایجاد کردهاند تا نجاتم دهند. ساعت 5 بعدازظهر خبر دادند که خانوادهام آمدهاند و میتوانم به خانه بروم. نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. استاد این آزار و اذیت را برای من حلوفصل کردند. افکار درست تمرینکنندگان مداخله نیروهای کهن را درهم شکست. در مسیر بازگشت فقط افکار درست میفرستادم.
بعد از اینکه به خانه برگشتم به درون نگاه کردم. متوجه شدم که در تزکیهام شکافهایی وجود دارد. در آن روز، به افراد زیادی کمک کردم از ح.ک.چ خارج شوند و مطالب را بهراحتی توزیع کردم. بهاینترتیب ازخودراضی شدم. من در مقابل نگهبان آرام و درستکار نبودم، جنبه بدش را تحریک کردم و بعد اوضاع بدتر شد. درواقع مشکلاتم در تزکیه باعث این آزار و اذیت شد.
تزکیه جدی است. افکار یک تزکیهکننده منعکسکننده وضعیت تزکیه اوست. وقتی افکار درست فراوان داریم، عناصر بد نمیتوانند با ما مداخله کنند. افکار درستم بهخاطر رضایتمندیام کمرنگ شد، بنابراین نیروهای کهن از آن سوءاستفاده کردند. از طرف دیگر چون ترس نداشتم و درحین رفتن به اداره پلیس و بازداشتگاه افکار درست داشتم، استاد کمکم کردند و مرا از آن مکان شیطانی نجات دادند.
آشکارسازی مستمر حقیقت و نجات موجودات ذیشعور
استاد از ما میخواهند که در هر شرایطی سه کار را بهخوبی انجام دهیم. بنابراین من هر روز در مکانهای گوناگون همراه سایر تمرینکنندگان، حقیقت را برای مردم روشن میکنم، در مطالعه گروهی فا شرکت میکنم و افکار درست میفرستم. وقتی کارهای خانه را انجام میدهم، به نسخه صوتی نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، داستانهای سنتی و مقالههای تبادل تجربه تمرینکنندگان گوش میدهم و اجازه نمیدهم مسائل روزمره وارد ذهنم شوند.
شهر من دو سال پیش بهدلیل بیماری همهگیر قرنطینه شد. از همان ابتدا نگرانِ ماندن در خانه بودم. اگر نمیتوانستم برای نجات موجودات ذیشعور بیرون بروم، باید چهکار میکردم؟ افکارم را جمعوجور کردم و از این زمان برای مطالعه بیشتر فا و انجام بیشتر تمرینات استفاده کردم. همچنین در هر فرصتی حقیقت را برای افراد مجتمع مسکونیام روشن میکردم. خانمی در همسایگی ما سبزیجات پرورش میداد و میفروخت. برای خرید سبزی پیش او رفتم و حقیقت را برایش روشن کردم. او موافقت کرد که از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن کنارهگیری کند. نشان یادبودی هم به او دادم.
یک روز فروشنده جدیدی را در سبزیفروشی دیدم. هنگام خرید سبزیجات حقیقت را برایش روشن کردم. از او خواستم که مراقب ویروس کووید19 باشد و به او گفتم عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند تا بتواند درطول همهگیری در امان بماند. او تشکر کرد.
با کاهش سختگیریهای مربوط به قرنطینه، مردم توانستند بیرون بروند، اما افراد کمی در خیابان بودند. یک روز مدت زیادی در خیابان قدم زدم تا بالاخره یک مغازه مواد غذایی پیدا کردم که باز بود. به صاحبش سلام کردم و او گفت که با وجود همهگیری مجبور است برای امرارمعاش مغازه را باز کند. به او گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند تا بتواند ایمن بماند. همچنین گفتم که اگر از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن کنارهگیری کند، برکت خواهد یافت. او بارها تشکر کرد و من کمکش کردم ح.ک.چ را ترک کند.
یک روز آقایی با من از در مجتمع خارج میشد. به او سلام کردم و درباره بیماری همهگیر با او صحبت کردم. از او خواستم که بهخوبی از خودش مراقبت کند و درباره خروج از سازمانهای ح.ک.چ صحبت کردم. او با حرف من موافق بود و گفت که ح.ک.چ را دوست ندارد. کارت شناساییاش را به من نشان داد و موافقت کرد که با نام واقعی خود از ح.ک.چ خارج شود.
در مدت همهگیری، از روشنگری حقیقت برای مردم دست برنداشتم، اگرچه گاهی فقط با چند نفر در طول روز صحبت میکردم.
بهبود خودم در برخورد با تعارضها
شوهرم کارهایم را درک نمیکرد. یک روز وقتی از روشنگری حقیقت برگشتم، سرم فریاد زد. شوکه شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم. با او بحث کردم و مثل یک تمرینکننده رفتار نکردم. بعداً خیلی پشیمان شدم، جلو عکس استاد ایستادم و از ایشان عذرخواهی کردم. من یک تمرینکننده هستم؛ چرا مثل فردی عادی رفتار کردم؟ من هر روز حقیقت را برای مردم روشن میکنم.
سپس شروع به خواندن جوآن فالون کردم. فای استاد در مقابل چشمانم ظاهر شد:
«شاید بهمحض اینکه وارد منزل شوید، همسرتان درست جلو روی شما از شدت خشم منفجر شود. اگر بتوانید آن وضعیت را صبورانه تحمل کنید، آن روز در تمرینتان پیشرفت میکنید.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
«زیرا کارما آنجا بود و همسرتان درحال کمک به شما بود که آن را از بین ببرید. اما آن را نپذیرفتید و دعوایی را با همسرتان شروع کردید. درنتیجه آن کارما از بین نرفت.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
آیا استاد به من اشاره میکردند؟ بله، خوب تزکیه نکرده بودم. شوهرم درحال کمک بود تا پیشرفت کنم. چرا نفهمیدم؟ اگر او با من مخالفتی نداشت، وابستگیام آشکار نمیشد و من قادر به درک آن نبودم. باید از او تشکر میکردم. من فا را خوب مطالعه نمیکردم و از اصولش برای هدایت خودم استفاده نمیکردم. وقتی درکم را بهبود بخشیدم، متوجه شدم که او واقعاً با قلبش درحال کمک بود و اینکه باید از او تشکر کنم.
من درد رها شدن از وابستگیها و همچنین شادی پس از بهبود شینشینگ را حس کردهام. هنگامی که برای جشن تولد استاد با اسکوتر به خانه تمرینکننده دیگری میرفتم، در آسمان حلقههای درخشانی به رنگهای قرمز، سبز و آبی دیدم که بهشکل نیمدایره یکی پس از دیگری میدرخشیدند. رنگها شفاف و کریستالی بودند. تمرینکنندگان گفتند آنها فالون (چرخهای قانون) هستند که استاد برای تشویق ما فرستادهاند تا خوب تزکیه کنیم.
استاد مرا از جهنم نجات دادند و پاک کردند. ایشان دافا را به ما میآموزندآآ و نردبانی برای رسیدن به آسمان فراهم میکنند. هیچ کلمهای قادر نیست قدردانیام از استاد و دافا را بیان کند. تعالیم استاد را به یاد میسپرم، خود را جذب فا میکنم و خود را ملزم میکنم که مطابق فا عمل کنم. دوره اصلاح فا تقریباً به پایان رسیده است. در مسیر پیشرفت هیچ فرصتی را از دست نمیدهم. با ایمان به استاد و فا آخرین مرحله تزکیه را بهخوبی طی میکنم و همراه استاد به خانه اصلی خود بازمیگردم.
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.