(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در مارس۱۹۹۸ آغاز کردم و تحت حمایت نیکخواهانه استاد بسیار بهره بردهام. ۶۷ساله هستم و هرگز مورد آزار و شکنجه شدید قرار نگرفتم.
وقتی مقالات تبادل تجربه تزکیه را در وبسایت مینگهویی میخوانم، همیشه تحت تأثیر قرار میگیرم و الهامبخش من بوده است. احساس بدی دارم، زیرا هرگز تجربیاتم را ننوشتهام.
بعد از اینکه یکی از بستگان درباره فالون دافا به من گفت، برای بهبودی از بیماریهایم شروع به تمرین کردم. در آن زمان دچار چند بیماری بودم، مانند ضعف اعصاب، مشکلات قلبی، آرتریت روماتوئید و سردردهای شدید. ضعف اعصاب آنقدر مرا عذاب میداد که بهسختی خوابم میبرد. مشکلات قلبی من هم خیلی جدی بود و ضربان قلبم تند شد. هر مفصلم بهدلیل آرتروز متورم شده بود. در شانه کردن موهایم مشکل داشتم. دست و گردنم ورم کرده بود، انگار میسوخت. مدام سردرد داشتم و نمیتوانستم صدای قدمها و باز یا بسته شدن درها را تحمل کنم.
دو ماه پس از شروع تزکیه، از تمام بیماریهایم بهبود یافتم. دیگر بیماری نداشتم و بدنم سبک شد. در ابتدا، نمیدانستم فا چیست. فقط میدانستم که فالون دافا عالی است. تجربیاتم را با اقوام و همسایگانم در میان گذاشتم و به آنها گفتم که فرد با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری میتواند از بیماریها بهبود یابد و معیارهای اخلاقی او نیز ارتقا مییابد.
قبل از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در سال ۱۹۹۹ آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کند، به همۀ روستاهای محلی رفتم تا درباره فالون دافا به مردم بگویم. یک روز حدوداً ۴۰ کیلومتر راه رفتم، اما پاهایم درد نگرفت. قبل از آن بهدلیل درد مفاصلم نمیتوانستم کفش بپوشم یا خیلی راه بروم.
من هرگز مورد آزار و شکنجه جدی قرار نگرفتم و میدانستم که استاد از من محافظت میکنند. هنگامی که ح.ک.چ در سال ۱۹۹۹ آزار و شکنجه دافا را آغاز کرد، من و همتمرینکنندگان تصمیم گرفتیم بهمنظور دادخواهی برای حق تمرین فالون دافا به مقر دولت برویم، اما در نیمهراه به پکن جلو ما را گرفتند. مرا به اداره پلیس محلی بردند و نصف روز در آنجا نگه داشتند. مأموران پلیس میآمدند و میرفتند، کسی به من توجهی نداشت، بنابراین صرفاً بیرون رفتم و به خانه برگشتم.
اعضای کمیته روستا اغلب برای آزار و اذیت به خانهام میآمدند. همچنین افرادی را به در ورودی محل سکونت من فرستادند تا مرا تحتنظر بگیرند. آنها را نادیده گرفتم. همه بیماریهایم با تزکیهام در دافا از بین رفت، بنابراین هرگز از تمرین این روش دست نکشیدم. به انجام کاری که یک تمرینکننده قرار است انجام دهد، ادامه دادم.
ح.ک.چ به دافا تهمت زد و ذهن مردم چین را با دروغها و تبلیغاتش مسموم کرد. برای اینکه مردم حقیقت را بفهمند، از انواع راهها برای روشنگری حقایق استفاده کردیم. خانه من کاملاً جادار بود. هر زمان که خانوادهای در روستا عروسی داشتند یا برای تشییع جنازه گردهماییای برگزار میکردند، خانهام را به آنها پیشنهاد میکردم تا از آن استفاده کنند. درحالیکه منتظر بودند تا غذا سرو شود، از فرصت استفاده میکردم و دیویدیهای روشنگری حقیقت را پخش میکردم.
حسابدار روستا به شهر رفت و با پلیس صحبت کرد. او به من گفت که مأموری به او گفته که من دیویدیهای دافا را پخش میکنم. آن مأمور گفت: «همه ما میدانیم. فقط اهمیتی نمیدهیم.»
برای ایجاد یک محیط تزکیه و محیطی برای اعتبار بخشیدن به فا، لازم بود حقایق برای مسئولان روستا روشن شود. پس از شروع آزار و شکنجه، دبیر اول کمیته حزب اغلب برای آزار و اذیت به خانه من میآمد. حقایق را برای او روشن کردم و کتابهای دافا را به او قرض دادم تا بخواند. او بعداً گفت فالون دافا خوب است. وقتی همسرش چیزی میشنید یا پیامی مخابره میشد، به من اطلاع میداد.
وقتی دبیر حزب روستای مجاور آمد، من و تمرینکنندگان درحال توزیع مطالب اطلاعرسانی بودیم. ساعت ۹ شب بود و چراغهای برخی خانهها هنوز روشن بود. دبیر جدید حزب در روستا مرا دید. سلام نکردم و به راهم ادامه دادم. او بهدنبالم آمد و درنهایت به من رسید. ایستادم و از او پرسیدم: «اینجا چهکار میکنید؟»
او فریاد زد: «این تو هستی!»
پاسخ دادم: «بله همینطور است، اما لطفاً نگران نباشید. فقط وانمود کنید که مرا [درحال ارائه مطالب دافا] ندیدید. خواندن مطالب ما برای مردم مفید است.» این پایان گفتگو بود.
بعداً دبیر حزب دیگری داشتیم. او حقیقت را درمورد دافا قبول نداشت، اما میدانست که من در تمام این سالها چهکار میکردهام، اما ازآنجاکه هر دو دبیر حزب قبلی از آن چشمپوشی کردند، او هم به آن اهمیتی نداد. درمورد رئیس اداره امنیت عمومی، به او گفتم: «ما همیشه این کا را انجام دادهایم [واقعیتها را روشن کردهایم]، لطفاً نگران این موضوع نباشید. ما به مردم کمک میکنیم تا حقیقت را بیاموزند و نجات پیدا کنند. ما بهخاطر شما اینجا هستیم.» او هم ما را به دردسر نینداخت.
در سالهای اولیه آزار و شکنجه، بهمحض اینکه شروع به نصب مطالب اطلاعرسانی دافا میکردیم، مردم یا ما را تماشا میکردند یا مطالب ما را پاره میکردند. آن افراد دچار عقوبت شدند. بهعنوان مثال، فردی که از طرف روستا برای نظارت بر من به خانهام فرستاده شده بود، تقریباً در یک تصادف با گاری گاو کشته شد. شخصی که اغلب پوسترهای روشنگری حقیقت را پاره میکرد، زمانی که فقط ۴۰ سال داشت، براثر سرطان کبد درگذشت. شخص دیگری موظف شد که پوسترهایی را درمورد بدنام کردن دافا روی تابلوی اعلانات نصب کند که بعداً آنها را برداشتیم. او همچنین مطالب اطلاعرسانی ما را پاره کرد. ما به او گفتیم: «لطفاً این کار را نکن، برایت خوب نیست.»
او به ما گفت که برای انجام این کار روزانه بیست یوآن حقوق میگیرد. گفتم: «با این بیست یوآن خیلی چیزهای بیشتری از دست خواهی داد.» او ماده خوک پیری را پرورش میداد که باردار بود. هنگامی که از خوکدانی بیرون میآمد، دروازه بچه خوکهایش را تحت فشار قرار داد و همه آنها مردند. او بعداً فهمید کارهایی که انجام میدهد برایش خوب نیست، بنابراین از آن کارها دست کشید.
اهالی روستا وقتی شنیدند چه اتفاقی افتاده، کارهای بد کمتری انجام دادند. بهندرت کسی دافا را بدنام کرد، و ما میتوانستیم هر کاری که برای نجات مردم مناسب بود انجام دهیم. بیشتر اهالی روستا حقیقت را فهمیدند. مکان برگزاری جلسات مطالعه گروهی فا باز بود و همه جای آن را میدانستند.
من کارهای زیادی انجام دادهام تا به مردم بفهمانم دافا خوب است. روستاییان همه به من میخندیدند و فکر میکردند دستگیر میشوم، اما کسی نیامد.
تعداد کمی از تمرینکنندگان بهدلیل روشنگری حقایق دستگیر شدند، پس چگونه ایمن ماندم؟ به سایر تمرینکنندگان میگفتم: «وقتی کارها را انجام میدهم هیچ وابستگیای ندارم، فقط میخواهم موجودات ذیشعور را نجات دهم و حقایق را روشن کنم. وقتی نوبت به تشکیل گروه با تمرینکنندگان میرسید، افراد دیگر درمورد اینکه با چه کسی میخواهند کار کنند سختگیر بودند. من با هر کسی میرفتم و به هر روستایی که از من میخواستند، میرفتم.» هر بار که برای روشنگری حقایق بیرون میرفتم، همیشه اینطور فکر میکردم. این رویکرد قلب مرا مصمم میکرد.
هماهنگکننده شهر دید که من در تزکیه پیشرفت کردهام، مایلم کارهایی برای دافا انجام دهم، و تمرینکنندگان به من اعتماد دارند. از من خواست که بهعنوان هماهنگکننده برای روستایمان و چند روستای دیگر خدمت کنم.
من در سال ۲۰۰۹ یک مکان تولید مطالب روشنگری حقایق در خانهام راهاندازی کردم تا هفتهنامه مینگهویی و مطالب اطلاعرسانی را برای تمرینکنندگان در چند روستا تهیه کنم. وقتی مقالات جدید استاد در مینگهویی منتشر میشد، باید تلاش زیادی میکردم تا آنها را بهموقع به دست تمرینکنندگان برسانم. با حمایت استاد، سالم و ایمن از خطر خارج شدم. پلیس برای آزار و اذیت به خانهام آمد و عکس استاد به دیوار آویزان بود. فکر کردم: «اگر خانهام را جستجو کنند، آیا همه اتاقها را نگاه نمیکنند؟» اما این کار را نکردند.
همیشه حرف اول را میزدم. ترس کمی داشتم، اما وابستگیهای دیگری مانند حسادت و گله و شکایت خود را نشان دادند. زمانی که آزار و شکنجه شدیدتر بود، هیچ شکایتی نداشتم و مطالب را با پشتکار به تمرینکنندگان میرساندم. بعداً وابستگیام به راحتی تشدید شد. حدوداً ۶۰ساله بودم، مجبور بودم با دوچرخه به آن روستاها بروم و بیشتر آنها سربالایی بودند. در ذهنم گلایه میکردم: چرا برای بردن مطالب اطلاعرسانی نمیآیند. در قلبم احساس عدم تعادل میکردم و کمکم وابستگیام به راحتی بیشتر شد.
وقتی چند تمرینکننده محلی درگذشتند، برخی از تمرینکنندگان سالمند گفتند که دیگر نمیخواهند تمرینکنند. گفتم: «عدهای فوت کردند، اما نمیدانیم چرا. درک شخصی من این است که یکی برای ما امتحان بود. و دومی نتیجه آزار و شکنجه بود. بهتر است مداخله نکنیم. هریک از ما مسیر تزکیه خود را داریم. هدف ما این است که آن را تا انتها ادامه دهیم.»
چند تمرینکننده مسن در روستای ما وابستگی شدیدی به حسادت داشتند. آنها نمیخواستند مورد انتقاد قرار بگیرند و خیلی زود ناراحت میشدند. آنها میگفتند که دیگر نمیخواهند تزکیه کنند. من با حوصله به آنها یادآوری کردم: «شما سالها تزکیه کردهاید. همه بیماریهای شما شفا یافته است. ما درحالحاضر تقریباً به انتهای تزکیهمان رسیدهایم. ازآنجاکه تا اینجا آمدهاید، چرا میخواهید دست بکشید؟» چنین صحبتهایی بارها اتفاق افتاد. هماهنگکننده بودن کار آسانی نیست.
اما فکر دیگری داشتم: آیا این چیز خوبی نبود؟ وقی چنین تمرینکنندگانی را میدیدم، باید به خودم نگاه میکردم. من هم باید این وابستگی را داشته باشم. همتمرینکنندگان یک آینه هستند، باید به خودم و به درونم نگاه کنم. چرا وقتی دیگران با من همکاری نکردند ناراحت شدم؟ وضعیت تزکیه هر کس متفاوت است. آنها فرصتهای زیادی برای پیشرفت در اختیار من قرار دادند که همه چیزهای خوبی بود. باید بردبار باشم و هنگام برخورد با مسائل، به درون نگاه کنم و ببینم کجا میتوانم پیشرفت کنم.
من از سال ۲۰۱۲، سه دوره کارمای بیماری را تجربه کردم و بعداً متوجه شدم که همه آنها ناشی از وابستگیهایم است. استاد به من کمک کردند از پس همه آنها برآیم.
اولین بار زمانی بود که برای دریافت برنامههای تلویزیونی سلسله تانگ جدید دیش ماهواره نصب میکردم. در قلبم کمی ناراحتی داشتم و احساس ضعف میکردم. احساس میکردم این بهخاطر رنجش من است. تمرینکنندگان بعداً برای نصب کمک کردند و همراه آنها به روستاها و نزد خانوادههای دیگر رفتم تا حقایق را روشن کنم. وقتی وضعیتم را به آنها گفتم، گفتند که مشکلی در من نمیبینند.
بار دوم پاییز سال۲۰۱۳ بود. دمای بدنم بالا بود و قلبم مانند سرب سنگین شده بود و احساس ضعف داشتم. ضربان قلبم خیلی سریع بود و تبم حدود چهار روز ادامه داشت. فقط فا را مطالعه کردم و تمرینات را طبق معمول انجام دادم. هیچکس جز شوهرم از وضعیت من خبر نداشت. اگر افکار درست نمیفرستادم و به استاد و دافا کاملاً اعتقاد نداشتم، عواقب آن بسیار جدی بود.
جرئت نداشتم چشمانم را ببندم، چون میترسیدم از حال بروم. به درون نگاه کردم. من چند غاز پرورش دادم و یکی از بستگانم آمد تا آنها را بکشد. فهمیدم این باید دلیل ناراحتی من باشد. استاد درمورد اصل پرورش یا کشتن حیوانات به ما گفتند. این محنت یک هفته پس از کشته شدن غازها شروع شد. تمرینکنندگان برای فرستادن افکار درست کمک کردند و طولی نکشید که بهبود یافتم.
سومین بار بین اوت و سپتامبر۲۰۱۸ بود. در کمرم احساس سرما داشتم و شکمم نفخ کرد. انگار مشکلی در کلیههایم وجود داشته باشد. نمیدانستم چه چیزی باعث این محنت شد. من زیاد از تلفن همراهم استفاده نمیکردم، بنابراین بهندرت برنامهای را نصب میکردم. اما گاهی اوقات چیزهایی ظاهر میشدند و به آنها نگاه میکردم. یک بار آن چیزی بود که با شهوت مرتبط بود. خلاصه نگاهش کردم. چند روز بعد دمای بدنم بالا بود که بیش از یک هفته طول کشید. ذهنم روشن نبود و شبها خیلی کم میخوابیدم.
مدیتیشن کردم و افکار درست فرستادم و فا را مطالعه کردم. به سایر تمرینکنندگان نگفتم، زیرا فکر میکردم که میتوانم خودم از پس آن برآیم. قبلاً پیشرفتهایی در زمینه تزکیه داشتم و میخواستم به جلو بروم. میدانستم که چون خوب عمل نکردهام در این موقعیت قرار گرفتم.
تقریباً نمیتوانستم آن را تحمل کنم، بنابراین استاد نیکخواه مرا در خواب آگاه کردند. چیزی به طول حدوداً ۳ سانتیمتر را دیدم که به شکل مارپیچ از بدنم بیرون آمد. ماده شهوت مرا ترک کرد. نگاه کردن به صحنه هوسآلود تلفن همراهم باعث ناراحتی شد. دیدم سمت چپ کمرم ورقههایی فولادی شده بود که بهمحض دست زدنم از هم جدا شد. استاد به من گفتند که سمت راست کمرم یک تکه یخ است. همچنین با لمس کردن، آن تکهتکه شد. برای همین کمرم خیلی سرد بود. شب بعد استاد به من گفتند: «بدن طلایی خود را دوباره بساز! صدایشان را بهوضوح شنیدم. با چشمانی اشکآلود از خواب بیدار شدم. گفتم: «استاد شما خیلی نیکخواه هستید، میتوانید برایم یک بدن طلایی بسازید!»
جلوی عکس استاد ایستادم و از ایشان تشکر کردم که به من اجازه دادند تا نیکخواهی ایشان را احساس کنم. لباس پوشیدم و مدیتیشن کردم. در کمتر از دو هفته بهطور کامل بهبود یافتم.
لطفاً به هر چیزی که منطبق بر فا نیست اشاره کنید.