(Minghui.org) بهعنوان یک تمرینکننده جدید، هنوز کاستیهای بسیاری دارم. گاهی بیشازحد فکر میکنم و اجازه میدهم که افکار با من مداخله کنند. بهعنوان مثال، وقتی برای تبلیغ شن یون به اطراف میرفتم تا پوسترها را نصب کنم، وقتی صاحبان مغازه موافقت میکردند که پوستری بچسبانم، احساس خوشحالی میکردم و از نه گفتنِ آنها ناراحت میشدم. هنگامی که من و سایر تمرینکنندگان جوان نمایش فیلم را برگزار میکردیم، وقتی برنامه را در آخرین لحظه تغییر میدادیم، مضطرب میشدم که سخنگوی مهمان ممکن است چه احساسی داشته باشد. نگران بودم که ممکن است سایر تمرینکنندگان از گفتار یا اعمال من آزرده شوند. این احساسات مرا از تعادل خارج میکردند. میتوانستم ببینم که چگونه این کار در توانایی من برای تمرکز بر وظایفی که مسئولشان بودم مداخله میکرد.
متوجه شدم که مشکلاتم ریشه در احساسات دارد، اما نمیدانستم چگونه آنها را اداره کنم. یک روز، با تمرینکنندهای مسن که بهسختی انگلیسی صحبت میکرد، پوسترها را نصب میکردیم. متوجه شدم که صاحبان مشاغل تقریباً همیشه به او اجازه میدهند که پوسترها را نصب کند. او به راه رفتن ادامه میداد، لبخند میزد و بهسختی چیزی میگفت. در پایان روز، او بیشترین پوستر را نصب کرده بود. شگفتزده بودم و این عبارت از استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) به ذهنم رسید:
«...بهدست آوردن چیزها بهطور طبیعی بدون تلاش برای کسب آن.» (سخنرانی در سیدنی)
متوجه شدم که احساساتم ریشه در قصدم برای موفقیت دارد، که شکل دیگری از نگرش خودنمایی من بود. این احساسات مانع انجام وظایفم میشدند. این مانند حالتی است که باید هنگام انجام تمرینات داشته باشیم؛ هیچ فعالیت ذهنی نباید وجود داشته باشد. متوجه شدم که وقتی سایر وظایف اعتباربخشی به دافا را انجام میدهم نیز باید همینگونه باشم. وقتی سعی کردم تمام قصدم برای نصب پوسترها و تمام احساسات مرتبط با آن را از بین ببرم، قدمهایم سبکتر شدند و از اینکه دیدم صاحبان برخی از مغازهها حتی لبخند میزنند و از من برای نصب پوستر در فروشگاهشان استقبال میکنند، متعجب شدم.
همچنین داوطلب شدم بلیتهای شن یون را در مرکز خرید بفروشم. در ابتدا فکر میکردم این کار را بهخوبی انجام میدهم، زیرا معمولاً میتوانم خیلی راحت با غریبهها صحبت کنم. اما در روز اول در مرکز خرید، همه بدون اینکه حتی نگاهی به غرفه بیندازند، از آنجا عبور میکردند. همین اتفاق برای چند هفته ادامه داشت. فکر میکردم فروش بلیت در مرکز خرید غیرممکن است. وقتی شنیدم که سایر تمرینکنندگان میتوانند بلیت بفروشند، به خودم گفتم دلیلش این است که من تمرینکنندهای جدید هستم، بنابراین قابلدرک است. آرام شدم و فکر کردم فقط برای وقتگذرانی آنجا هستم، زیرا هیچکسی توقف نمیکند. یک روز که ذهنم متمرکز نبود و داشتم به این فکر میکردم که برای کریسمس چهچیزی بخرم، فردی از طبقه دوم یک شیربستنی بهسمت غرفه پرت کرد و آن روی لپتاپ ما ریخت. متوجه شدم دلیلش این است که من درست نیستم و نیروهای کهن سوءاستفاده میکنند و به غرفه آسیب میرسانند. به درونم نگاه و کاستیهایم را پیدا کردم. پس از آن، به خودم یادآوری کردم که همیشه افکار درست را حفظ کنم، زیرا استاد و موجودات الهی بیشماری مراقب کارهای من هستند. فهمیدم که باید هر لحظه را جدی بگیرم.
ازطریق این روند، متوجه شدم که فروش بلیتهای شن یون ربطی به مهارتهای فروش ندارد، بلکه بازتابی از وضعیت تزکیه هر فرد است. متوجه شدم که مردم تمام صبح از کنار غرفه عبور میکردند، اما بهمحض ورود تمرینکننده دیگری، میایستادند، صحبت میکردند و بلیت میخریدند. دریافتم که آن افراد و موجودات ذیشعور بیشماری که نمایندگیشان میکنند، با آن تمرینکننده ارتباط تقدیری دارند و آن تمرینکننده بهاندازه کافی تقوای عظیم دارد تا هرگونه مداخلهای را که مانع خرید بلیت و نجات آن موجودات ذیشعور میشود، از بین ببرد.
با آموختن از این تجربه، مصمم شدم که هر روز زود بیدار شوم تا فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم. پس از آن، کمکم افراد بیشتری توقف میکردند. یک بار گروهی از زنان ویتنامی در کنار غرفه نشسته بودند. به آنها نزدیک شدم و به زبان ویتنامی از آنها پرسیدم که آیا درمورد شن یون چیزی شنیدهاند یا خیر. آنها گفتند که همیشه درمورد شن یون کنجکاو بودهاند، اما نمیدانند شن یون واقعاً چیست. کتاب حاوی عکس را پیش آنها بردم و براساس درک خودم درمورد رقص، موسیقی، لباس محلی و معنای شن یون صحبت کردم. آنها چهار بلیت خریدند، اولین بلیتهایی که من بعد از یک ماه فروخته بودم. متوجه شدم که موجودات ذیشعورِ دارای ارتباط تقدیری با من همیشه در انتظار من هستند تا خوب عمل کنم تا بتوانند نجات یابند.
بعداً فرصتی برای کمک در اجراهای شن یون پیدا کردم. بهلطف این تجربه، توانستم زیبایی واقعی شن یون را ببینم. لحظهای که وارد سالن تئاتر میشدم، میتوانستم احساس کنم که میدان بسیار تمیز و شفاف است. ذهنم بسیار ساکن و متمرکز بود، احساسی که تا به حال تجربه نکرده بودم. همه با هم فداکارانه مثل یک بدن واحد کار میکردند. تماشاگران زیادی را دیدم که درحین اجرا گریه میکردند و بعداً با لبخندی عمیق از آنجا خارج میشدند. با دیدن این موضوع، توانستم اعتقادم را به شن یون تقویت کنم و مصمم شدم که درباره زیبایی و شکوه شن یون به افراد بیشتری بگویم.
بعد از اینکه شن یون از شهرمان رفت، به مرکز خرید برگشتم و احساس کاملاً متفاوتی داشتم. احساس میکردم کل مرکز خرید بسیار تمیز و شفاف شده است. وقتی در زمان مقرر افکار درست میفرستادم، احساس میکردم که مداخله از بین رفته است. میتوانستم احساس کنم که موجودات ذیشعور برای خرید بلیت میآیند. در اولین روز سال2023، در یک روز ۹ بلیت فروختم. هر موجود ذیشعوری برای دیدن شن یون موانع خاص خود را دارد که باید بر آنها غلبه کند، احساس میکردم که استاد به من خرد و قدرت عطا کردند تا به آنها کمک کنم این موانع را برطرف کنند. بعدها که در شهر دیگری در نمایشگاه کمک کردم، ناخواسته با اکثر افرادی که آن روز از من بلیت خریده بودند، برخورد کردم. دیدن این موضوع به من کمک کرد تا رابطه تقدیری بین هر تمرینکننده و موجودات ذیشعوری را که در گذشته عهد کرده آنها را نجات دهد باور کنم. یاد گرفتم که اگر بتوانم وضعیت تزکیهام را بهبود بخشم، افرادی که با من رابطه تقدیری دارند، میتوانند بلیت بخرند و نجات پیدا کنند. من نهتنها برای خودم، بلکه برای سایر موجودات ذیشعوری که با آنها رابطه تقدیری دارم، تزکیه میکنم.
در آغاز امسال، درمورد تشکیل انجمن فالون دافا در دانشگاهم جدی شدم. اگرچه قبلاً این آرزو را داشتم، اما از بهانههای زیادی برای انجام ندادن آن استفاده میکردم، مانند اینکه به حد کافی تمرینکننده در دانشگاه من وجود ندارد، مردم عادی ممکن است دافا را درک نکنند و با تشکیل انجمن مخالفت کنند. سپس استاد به من کمک کردند تا دلیل واقعی اجتناب از روند تشکیل انجمن را ببینم؛ من بهراحتطلبی وابسته بودم و از کاغذبازی و تشریفات اداری میترسیدم. پس از یک حادثه در محل کار، به این درک رسیدم که ترس از کاغذبازی فقط مربوط به تنبلی نیست، بلکه نگرش خودخواهی است، زیرا خود را بهنوعی فراتر از روند موردنیاز میدانم. پس از درک این وابستگی، مصمم به انجام امور اداری شدم و تشکیل انجمن را آغاز کردم.
وقتی شروع کردم، متوجه شدم که استاد از قبل چیزهای زیادی را ترتیب دادهاند تا به من کمک کنند، حتی قبل از اینکه من بدانم. یکی از الزامات تشکیل انجمن این بود که حداقل 12 دانشجو با عضویت در انجمن موافقت کنند. قبل از کسب فا، این بزرگترین چالش برای من بود. اما امسال تصمیم گرفتم به خوابگاه نقلمکان و با دانشجویان دیگر زندگی کنم. در ابتدا مردد بودم که از افراد بخواهم در انجمن ثبتنام کنند. اما در قلبم فکر میکردم، اگر انجمن واقعاً بتواند حقیقت را روشن کند و موجودات ذیشعور بیشتری را در آینده نجات دهد، هر فردی که به شکلگیری انجمن کمک میکند، تقوای عظیمی را به دست میآورد. بنابراین دیگر نگران نبودم و از افراد میخواستم به انجمن بپیوندند. برخی از افراد بلافاصله موافقت میکردند. برخی درمورد دافا و آزار و شکنجه بیشتر میپرسیدند. از این فرصت استفاده میکردم تا حقیقت را برایشان روشن کنم. برخی از آنها پس از درک حقیقت، با پیوستن به انجمن موافقت میکردند. بهطور معجزهآسایی، متوجه شدم افرادی که بیش از همه مشتاق ثبتنام هستند آنهایی هستند که نزدیک اتاق من زندگی میکنند. متوجه شدم که نه بهصورت تصادفی، بلکه برای تشکیل انجمن با این افراد آشنا شدم و در نزدیکی آنها زندگی میکنم.
بعد از اینکه افراد کافی برای عضویت در انجمن ثبتنام کردند، مجبور شدم دو مصاحبه با کارکنان دانشگاه انجام دهم. در طی هر نوبت، به خودم یادآوری میکردم که افکار درست را حفظ کنم. مصاحبه اول آسان بود. برای مصاحبه دوم، نام یکی از مصاحبهکنندهها را دیدم و فکر کردم که آن شخص باید اهل چین باشد. احساس نگرانی کردم که این فرد مانع تشکیل انجمن شود. همچنین فکر کردم که این فرصت خوبی برای روشنگری حقیقت است. از استاد درخواست کردم تا به من کمک کنند خردی داشته باشم تا به این شخص کمک کنم حقیقت دافا را درک کند. مدام افکار درست میفرستادم و وقتی آن شخص آمد، معلوم شد که فردی غربی است. او به من هشدار داد که نوبت بعدی چالشبرانگیز خواهد بود و به من کمک کرد تا برای پاسخ به سؤالات دشوار آماده شوم. ازطریق این واقعه، متوجه شدم که بسیاری از عقاید و تصورات بشری، مرا محدود کردهاند و با افکار درست، میتوان مداخله را از بین برد. احساس کردم که استاد این کار را برای من ترتیب دادهاند تا باورم به دافا را تقویت کنم.
هنگامی که آخرین نوبت نزدیک شد، آرام و ازخودراضی شدم و وضعیت تزکیه و افکار درستم ضعیف شد. در ذهنم، از قبل به این فکر میکردم که چگونه این خبر خوب را با همتمرینکنندگان جشن بگیرم و در میان بگذارم. در روز رأیگیری، کارکنان به من گفتند که کمیته تصمیم گرفت درست در آن زمان رأی ندهد، بلکه میخواست منتظر بماند تا درباره این تصمیم مشورت کند. بلافاصله فهمیدم چیزی تغییر کرده است و مداخله شدیدی وجود دارد. یکی از اعضای انجمن دانشجویی، که دانشجویی چینی بود، اتهامات بسیاری را مطرح و افتراهای حزب کمونیست چین علیه دافا را تکرار کرده بود. از بیرون، آرام بودم و سعی کردم حقیقت دافا را به آن دانشجو و کمیته بگویم. اما در اعماق درون، شروع به حالت تدافعی کردم و سعی کردم بهجای اعتبار بخشیدن به فا، به خودم اعتبار ببخشم. بعد از یک مصاحبه 20دقیقهای مرا اخراج کردند و گفتند منتظر نتیجه باشم. منتظر ماندم و هیچکس نتیجه را به من نگفت. کمکم ناامید و عصبانی شدم.
کمیته بعداً از من خواست که پاسخ مکتوب دو سؤال دیگر را برایشان بفرستم. در ابتدا، احساس کردم با من ناعادلانه رفتار میشود و کمیته را متهم به تبعیض علیه گروه، بهدلیل سوءتفاهم آنها درباره دافا کردم. به این فکر کردم که چگونه از ابزارهای دیگری مانند اقدام قانونی یا مصاحبه با روزنامههای دیگر برای «انتقام» علیه آنها استفاده کنم. اما بهعنوان یک تمرینکننده، به من یادآوری شده بود که هنگام مواجهه با هر مانعی به درون نگاه کنم. فهمیدم که فکر قربانی بودن یا آرزوی انتقام گرفتن از کسانی که به من ظلم کردهاند، فکر یک فرد عادی است. استاد به من کمک کردند تا بفهمم کاری که انجام میدهم برای خودم نیست. بنابراین نباید به خودم اعتبار ببخشم تا به مردم نشان دهم چقدر توانایی دارم. بهعنوان یک تمرینکننده دافا، هر کاری که انجام میدهم باید کمک به استاد در نجات موجودات ذیشعور باشد. هر کاری که انجام میدهم و هر فکری که دارم باید از قلبی برای نجات موجودات ذیشعور ناشی شود.
اولین سؤالی که کمیته پرسید این بود که انجمن چه نیازهای خاصی را برای دانشجویان مدرسه فراهم میکند. در ابتدا، فکر میکردم کمیته سعی دارد از دلایل فنی برای تأیید نکردن انجمن استفاده کند و درعینحال از هرگونه اتهام تبعیض اجتناب کند. این فکر باعث عصبانیت و ناامیدی من شد. شروع کردم به فکر کردن درمورد اینکه چطور انتقام و از آنها پیشی بگیرم. اما هرچه بیشتر فکر میکردم، بیشتر احساس ناامیدی میکردم. سپس از استاد خواستم تا راهنمایی کنند که چگونه به این سؤال پاسخ دهم. ناگهان سؤال دیگری در ذهنم پدیدار شد که «برنامه شما برای نجات این موجودات ذیشعور چیست؟» در آن لحظه احساس ناامیدی و عصبانیت از بین رفت. به این درک رسیدم که هدف واقعی انجمن نجات بیشتر موجودات ذیشعور است. در ذهنم به گذشته برگشتم و به بسیاری از حوادثی که در طول هشت ماه گذشته با آنها روبرو شده بودم، تا نشان دهد که انجمن چقدر برای دانشجویان و همچنین تمرینکنندگان فعلی و آینده در محوطه دانشگاه اهمیت دارد. متوجه شدم که استاد از مدتها قبل تمام این برخوردها را ترتیب داده بودند تا من را برای رسیدگی به این سؤال آماده کنند. پس از روشن شدن در این مورد، توانستم به فعالیتها و مزایایی که انجمن ارائه میدهد و اینکه چگونه به دانشجویان در محوطه دانشگاه کمک میکند فکر کنم.
سؤال دوم این بود که چگونه میتوان مطمئن شد که انجمن مستقل خواهد بود و بهعنوان نوعی تأیید توسط سازمانهای خارجی مورد استفاده قرار نمیگیرد. اولین واکنش من این بود که کمیته خودشان بودند و خودشان را بالاتر از دافا در نظر میگرفتند. فکر میکردم آنها بهدنبال بهانه دیگری برای عدم تأیید تشکیل انجمن هستند. ناامید شده بودم و فکر کردم که آن افراد آنقدر غرق خودشان هستند که لیاقت نجات را ندارند. اما درحالیکه مشغول کار بودم و به این فکر میکردم که چگونه به این سؤال پاسخ دهم، ناگهان احساس گرما کردم و صدای استاد را شنیدم. فهمیدم که برای نجات این موجودات ذیشعور، باید بهاندازهای که لازم است به عقب گام بردارم.
متوجه شدم که فکر قبلی من شبیه تفکر نیروهای کهن است. نیروهای کهن فقط موجوداتی را نجات میدهند که احساس میکنند سزاوارش هستند. آنها موجودات ذیشعوری را که فکر میکنند دیگر خوب نیستند تنبیه و حذف میکنند. برای کمک به استاد برای نجات موجودات ذیشعور، باید از نظم و ترتیبات استاد پیروی کنم. درک من این بود که استاد به هر موجود ذیشعور فرصتهایی برای نجات میدهند، صرفنظر از اینکه در گذشته چه تعداد اشتباه کردهاند و چه تعداد دشواری ممکن است برای این روند ایجاد کنند.
بعد از درک این موضوع، دیگر احساس نکردم که این ناعادلانه است. محدودیتهای بسیاری را برای انجمن پیشنهاد دادم و گفتم که اگر کمیته پیشنهاد دیگری داشته باشد، حتی آماده محدودیتهای بیشتر هستم. هر چقدر هم که کمیته دربارۀ من و تشکیل انجمن دچار سوءتفاهم بود، احساس رضایت و صبوری کردم.
پس از اتمام اولین پیشنویس، آن را برای چند تمرینکننده مختلف فرستادم تا نظر آنها را جویا شوم. همچنین پیشنویس را برای نمایندگان دانشگاه برای پیشنهادات آنها ارسال کردم. هر تمرینکننده ایدهها و نظرات مختلفی به من داد. تمرینکنندگان جوان به من پیشنهاد کردند که در رویکردم ملایم باشم و کمیته را ناراحت نکنم. تمرینکنندگانِ دارای دانش تخصصی حقوقی به من پیشنهاد کردند که محکم باشم و از زبان حقوقی استفاده کنم تا به کمیته بفهمانم که آنها علیه انجمن تبعیض قائل هستند. نمایندگان دانشگاه به من پیشنهاد کردند که کمتر درمورد دافا صحبت و روی فعالیتهای انجمن در آینده تمرکز کنم. من شخصاً ترجیح دادم از تجربیاتم برای متقاعد کردن افراد با احساسات استفاده کنم. پس از پذیرفتن همه ایدهها و پیشنهادات، احساس غرقشدگی و سرگردانی داشتم. نمیدانستم چهچیزی را در پاسخهای نهایی قرار دهم و سرم درد میکرد.
متوجه شدم که دوباره دلیل اصلی تشکیل انجمن را فراموش کردهام. انجمن فرصتی بود برای روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذیشعور. بنابراین نمیتوانستم صحبت درمورد دافا را متوقف کنم و روی انجمن تمرکز کنم. برای نجات موجودات ذیشعور، نیاز داشتم که با این موجودات ذیشعور رفتاری نیکخواهانه داشته باشم، اما درعینحال، باید به یاد میداشتم کاری که انجام میدهم درست است و نباید تحت تأثیر قرار بگیرم. همچنین انجمن درمورد من یا احساسات من نبود. انجمن قرار بود به دافا اعتبار ببخشد. پس نباید به احساساتم تکیه کنم. ذهنم دوباره روشن شد و توانستم ویرایش پاسخهایم را به پایان برسانم. پاسخم را به کمیته ارسال کردم.
ازطریق این تجربه فهمیدم که برای درک هر مسئلهای در طول روند تزکیه دو راه وجود دارد. وقتی مثل یک فرد عادی رفتار و فکر میکنم، نظم و ترتیبات نیروهای کهن را دنبال میکنم. در مقابل، وقتی میدانم که یک تمرینکننده دافا هستم و همهچیز را براساس سطح فا قضاوت میکنم، از نظم و ترتیبات استاد پیروی میکنم. بسته به اینکه از چه راهی پیروی کنم، نتایج متناظر نیز وجود خواهد داشت.
پس از ارائه پاسخ نهایی، تمام تلاشم را کردم که به نتیجه رأیگیری وابسته نباشم. من به فرستادن افکار درست ادامه دادم و امیدوار بودم موجودات ذیشعور در دانشگاه من بتوانند تصمیم درستی برای نجات خود بگیرند. سایر تمرینکنندگان نیز پیشنهاد کردند که با هم افکار درست بفرستند. لحظاتی بود که احساس میکردم احتمالاً انجمن رد میشود. متوجه شدم که این دخالت نیروهای کهن است. به خودم یادآوری میکردم که به آن فکر نکنم و افکار درستم را حفظ کنم. من معتقدم که تشکیل انجمن برای کمک به استاد برای نجات موجودات ذیشعور بود. و اگر انجمن واقعاً بتواند موجودات ذیشعور بیشتری را نجات دهد، هیچکسی نمیتواند مانع آن شود.
در این مدت یاد آموزههای استاد افتادم:
«در گذشته وقتی تزکیه میکردم، بسیاری از استادان والا این را به من گفتند: وقتی تحمل آن سخت است، میتوانی آن را تحمل کنی. وقتی انجام آن غیرممکن است، میتوانی آن را انجام دهی. درواقع همینگونه است. وقتی به خانه برگشتید، چرا این را امتحان نمیکنید؟ وقتی درحال غلبه بر سختی یا مشکلی واقعی هستید، این را امتحان کنید. وقتی تحمل آن سخت است، سعی کنید آن را تحمل کنید. وقتی بهنظر میرسد غیرممکن است و گفتهاند که غیرممکن است، آن را امتحان کنید و ببینید آیا ممکن است. اگر واقعاً بتوانید آن را انجام دهید، پی میبرید که: پس از عبور از سایههای تاریک درختان بید، گلهای روشن و روستای دیگری پیش رو خواهد بود.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)
بعد از یک هفته، تأییدیه تشکیل انجمن را دریافت کردم. بسیار خوشحال بودم، احساس میکردم واقعاً معجزه اتفاق افتاده است. وقتی همه کارها تمام شد، متوجه شدم که همهچیز توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است. هر تمرینکنندهای را که دیدم، با هر مانعی که روبرو شدم، همهچیز برای من ترتیب داده شده بود تا شینشینگم را بهبود بخشم و موجودات ذیشعور بیشتری را نجات دهم. واقعاً از استاد سپاسگزارم.
وقتی بسیار شاد بودم، یاد ماجرای آرهات افتادم که چون خیلی خوشحال بود یا خیلی ترسیده بود، سقوط کرد. متوجه شدم که احساس شادی نیز راه درستی نیست و باید دائماً افکار درست را حفظ کنم. تشکیل انجمن فقط اولین قدم بود. برای هر رویداد آینده، برای هر موجود ذیشعوری که به انجمن میآید، باید افکار درست و آرزوی نجات این موجودات ذیشعور را حفظ کنم.
احساس میکنم مورد مرحمت قرار گرفتم که میتوانم فا را به دست بیاورم و تمرینکننده دافا شوم. هرچه بیشتر تمرین میکنم، بیشتر میفهمم که استاد فرصت بسیار ارزشمندی به من عطا کردهاند. احساس میکنم زندگی من خیلی معنادارتر شده است. قبل از اینکه فا را به دست بیاورم، زمان بهسرعت میگذشت و من بهسختی میتوانستم رویدادی را به خاطر بیاورم. اما با تأمل درباره خودم درحین نوشتن این مقاله و تبادل تجربه، لحظات بسیار معناداری را به یاد آوردم که باعث شد احساس کنم نهتنها یک سال بلکه چندین سال بود.
گاهی از اینکه نتوانستم فا را زودتر به دست بیاورم، احساس پشیمانی میکنم. به تمرینکنندگان جوان دیگری نگاه میکنم که وقتی کوچک بودند فا را کسب کردند و درباره خودم احساس بدی پیدا میکنم. اما متوجه شدم که آن احساسات نیز وابستگی هستند. بهعنوان یک مرید دافا، هر چیزی را که گذراندم توسط استاد ترتیب داده شد تا فا را به دست بیاورم. بهجای احساس پشیمانی، باید هر لحظه را برای تزکیه و کمک به استاد در نجات موجودات ذیشعور ارزشمند بدانم.
من از نیکخواهی و نجات استاد سپاسگزارم! همچنین میخواهم از همتمرینکنندگان برای همکاری و تشویقشان تشکر کنم!
(ارائهشده در کنفرانس تبادل تجربه تزکیه فالون دافای نیو انگلند2023)