فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

شوهرم به‌رغم مخالفت اولیه‌اش، از مزایای فالون دافا بهره‌مند شده است

15 اکتبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در تایوان

(Minghui.org) من زنی هستم که در خانواده‌ای به دنیا آمدم که والدینم به پسرها علاقه داشتند. من دو خواهر بزرگ‌تر و دو برادر کوچک‌تر دارم. در کودکی به برادرانم حسادت می‌کردم، زیرا پدر و مادرم آن‌ها را بیشتر از من دوست داشتند. پدرم عاشق قمار بود و وقتی کلاس ششم بودم به زندگی خودش پایان داد.

یادم نمی‌آید دوران کودکی‌ام خیلی شاد بوده باشد. پدر و مادرم مدام دعوا می‌کردند. وقتی بزرگ شدم مشتاق بودم که ازدواج خوبی داشته باشم، اما هرگز آن تخقق نیافت. شوهرم سیگار می‌کشید و مشروب می‌نوشید، اگرچه قمار نمی‌کرد. او هر روز سر کار می‌رفت، اما اصلاً به خانواده‌مان اهمیت نمی‌داد. در خانواده سه فرزند بود. کوچک‌ترین آن‌ها دوساله، پسر بزرگ ما چهارساله و دخترمان در آن زمان شش سال داشت. زندگی برایمان سخت بود. شوهرم برای فرار از مسئولیت‌های خانوادگی، خود را وقف کار کرد. باید خودم از سه فرزندمان مراقبت می‌کردم.

بعد از اینکه سومین فرزندمان را به دنیا آوردم بهبود نیافتم. ضعیف و دچار بی‌خواب بودم. وقتی عادت ماهانه می‌شدم، مجبور بودم روی تخت دراز بکشم و نمی‌توانستم بلند شوم تا برای فرزندانم غذا درست کنم. حتی در چنین شرایطی، شوهرم بازهم دیر و مست به خانه می‌آمد. زندگی‌ام تلخ بود.

وقتی سومین فرزندم را باردار بودم، شوهرم یک روز خیلی مست به خانه آمد. شکایت کردم که با وجود بارداری، از من مراقبت نمی‌کند. ناامید شدم و به این فکر افتادم که از بالای ساختمان پنج‌طبقه‌ای که با سه فرزندم در آن زندگی می‌کردیم پایین بپرم. اغلب آرزو می‌کردم درحالی‌که خواب بودم بمیرم. با فکر کردن به فرزندان کوچکم، دیگر چنین افکاری نداشتم، اما بی‌هدف زندگی کردم.

کسب فا

تمرین فالون دافا را در اوت1999، زمانی که 34ساله بودم شروع کردم. طوفان بزرگی در سال 1998، منطقه مرا درنوردید و به ساختمان‌های مسکونی آسیب زیادی وارد کرد. تیم مدیریت حاضر به مقابله با عواقب پس از آن نبود، بنابراین ساکنان در سالگرد آن طوفان اعتراض کردند. این اعتراض باعث شد که با تنها تمرین‌کننده فالون دافا در نزدیکی‌ام، برخورد کنم.

در ابتدا علاقه‌ای به فالون دافا نداشتم. خانم‌های دیگر در منطقه مسکونی‌ام شاهد بودند زنی که فالون دافا را تمرین می‌کرد، پس از شروع تزکیه، جوان‌تر و زیباتر شد و می‌خواستند در یک سمینار نُه‌روزه شرکت کنند. من هم آن‌ها را دنبال کردم و خودم ثبت‌نام کردم. انگیزه‌ام کاهش وزن بود. هیچ ایده‌ای نداشتم که تزکیه چیست، اما بعد از شرکت در سمینار تغییری اساسی را تجربه کردم.

هر روز با کوچک‌ترین پسرم به سمینار می‌رفتم. در طول سخنرانی‌های تصویری می‌خوابیدم. انگار نمی‌دانستم برای چه به آنجا رفته‌ام. بعداً متوجه شدم که استاد مغزم را پاکسازی کرده‌اند. در آن زمان کارما فکری قوی‌ای داشتم. نیرویی در ذهنم نمی‌خواست من در سمینار شرکت کنم. می‌رفتم، چون نمی‌خواستم وجهه‌ام را از دست بدهم. با خودم فکر می‌کردم اگر پسرم در مدتی که آنجا هستم شیطنت کند، می‌توانم پسرم را بهانه کنم و او را به خانه برگردانم، اما او خیلی ساکت بود.

همچنین آرزو کردم که هیچ کدام از خانم‌ها نیایند تا دلیلی برای عدم حضور داشته باشم، اما همه آن‌ها هر روز سر وقت می‌آمدند. در کمال تأسفم، آن‌ها پس از شرکت در سمینار، یکی پس از دیگری تمرین را رها کردند. استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، هرچه در توان داشتند انجام دادند تا به ما کمک کنند فا را به دست آوریم.

پس از شرکت در سخنرانی‌های تصویری نُه‌روزه، موادی که باعث کینه‌ها و شکایت‌هایم می‌شد و اغلب نفسم را مسدود می‌کرد، از بین رفتند. در آن لحظه گریه کردم! می‌دانستم که زندگی‌ام دیگر هرگز مثل قبل نخواهد بود. قبلاً اینکه مادرم مرا دوست نداشت، بلکه برادرانم را دوست داشت، برایم مهم بود، اما حالا اصلاً به آن اهمیت نمی‌دادم. قبلاً از پدرم متنفر بودم که برادرانم را دوست داشت نه مرا، اما دیگر آن نفرت را نداشتم. رفتار شوهرم دیگر برایم مهم نبود، چون استاد را با خودم داشتم. در آن لحظه، شادی و شادی تازه‌ای را تجربه کردم.

آزمون‌ها سر می‌رسند

هر روز بعد از اتمام کارهای خانه، دست‌کم دو سخنرانی از جوآن فالون و دو کتاب از سخنرانی‌های استاد را می‌خواندم. جذب فا شدم. اگرچه نمی‌توانستم چیزی را با چشم سومم ببینم، اما به‌وضوح می‌توانستم احساس کنم که تعداد زیادی فالون در اطراف بدنم هستند و سلامتی‌ام را بهبود می‌بخشند.

حدود دو ماه احساس می‌کردم که انرژی بسیار زیادی دارم. می‌توانستم احساس کنم که درحین انجام مدیتیشن، بسیار سریع به‌سمت بالا می‌روم. شوهرم وقتی تغییرات مرا دید خوشحال شد. او گفت: «ازآنجاکه فالون دافا خیلی خوب است، لطفاً آن را جدی تمرین کن.» اما تزکیه بدون سختی و مشکلات نیست. تعارض‌ها به تدریج ظاهر شدند.

شوهرم احساس می‌کرد که من بیش از حد به دافا اهمیت می‌دهم و زیاد به او اهمیت نمی‌دهم و باعث می‌شد او احساس ناامنی کند. حتی زمانی که مست بود با دافا مخالفت می‌کرد. یک بار گفت: «اگر به تمرین فالون دافا ادامه دهی، تو را می‌کشم.»

گفتم: «من از تهدیدت نمی‌ترسم. به تمرین ادامه خواهم داد.»

او سپس گفت: «می‌بینی که ما خوب بودیم، اما اکنون به‌خاطر فالون دافا با هم بحث می‌کنیم.»

گفتم: «قبلاً احساس نمی‌کردم خوب بودیم.»

بعداً او نتوانست از من ایراد بگیرد و سپس گفت: «می‌توانی تمرین کنی، برایم مهم نیست.» این آزمایشی برایم بود تا ببینم آیا در تمرین فالون دافا مصمم هستم یا خیر. بعد از آن، دیگر درباره فالون دافا با من بحث نکرد.

نگاه به درون

اما عوامل شیطانی بازهم از شوهرم سوءاستفاده کردند و در هنگام مستی‌اش از او برای مداخله کردن با من استفاده کردند. یک روز او یک کتاب دافا را تکه‌تکه کرد. خیلی احساس گناه می‌کردم، زیرا خوب عمل نکرده بودم و به دافا آسیب رسانده بودم. از او بابت آسیبی که به من زده بود رنجش به دل داشتم. مدتی غمگین بودم و بوی بدی را حس می‌کردم که از او ساطع می‌شد. نمی‌توانستم تصور کنم که تا آخر عمر با او زندگی کنم.

یک روز خیلی دیر به خانه آمد و احساس کردم که عصبانی است. صداهایی را در اتاق نشیمن شنیدم. اگرچه نمی‌توانستم ببینم، اما به‌وضوح احساس کردم که انرژی تاریکی به‌سمتم پرتاب می‌شود. افکار درست فرستادم تا عناصر شیطانی پشت سر او را از بین ببرم. درِ اتاق خواب را با عصبانیت باز کرد، اما آرام در را بست. قدرت افکار درست را تجربه کردم.

من معمولاً با فرزندانم زود به رختخواب می‌رفتم، زیرا نمی‌خواستم شوهر مستم را ببینم. یک روز پلیس زنگ زد و گفت که شوهر مستم یک نفر را کتک زده و خودش را هم زخمی کرده است. سه فرزند خردسالم را در خانه گذاشتم و سریع به بیمارستان رفتم. صورتش پر از خون بود و هنوز مست بود. به من خیره شد و گفت: «چرا اینجایی؟ من هنوز نمردم.» بد صحبت می‌کرد، اما من از درون آرام بودم و عصبانی نمی‌شدم. او خوب بود و او را به خانه بردم. وقتی هشیار شد از من عذرخواهی کرد. احساس کردم این امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشته‌ام.

همان‌طور که بیشتر فا را مطالعه می‌کردم، شروع به روشنگری حقیقت برای مردم چین به‌صورت آنلاین کردم. هر روز افراد زیادی را متقاعد می‌کردم که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن کناره‌گیری کنند. از خودم می‌پرسیدم چرا نسبت به شوهرم نیکخواهی ندارم، درحالی‌که نسبت به سایر موجودات ذی‌شعور نیک‌خواهی فراوان دارم. متوجه شدم که او را شوهرم در نظر می‌گیرم، نه موجودی ذی‌شعوری که باید نجات یابد. بعداً عقاید و تصوراتم را تغییر دادم و او را موجودی ذی‌شعور در نظر گرفتم.

متعاقباً هیچ تنفری نسبت به شوهرم نداشتم، صرف‌نظر از اینکه او به من چه می‌گفت یا با من چه‌کار می‌کرد. به‌تدریج او کمتر و کمتر مست می‌کرد.

بیماری‌های فرزندانم

پسر بزرگم وقتی کلاس دوم بود یک هفته تب شدید داشت. او غذا نمی‌خورد و رفتار عجیبی داشت. این بزرگ‌ترین سختی در دوران تزکیه‌ام بود. در آن مقطع، کمتر از سه سال فالون دافا را تمرین کرده بودم. معلمانش از من خیلی سؤال می‌کردند. فقط می‌دانستم که حقیقت می‌تواند تردیدهایشان را برطرف کند. حقیقت را برای مدیر و مدیران مدرسه روشن کردم و به آن‌ها گفتم که چگونه از تمرین فالون دافا سود برده‌ام. آن‌ها تصدیق کردند که فالون دافا خوب است.

برخی از تمرین‌کنندگان فکر می‌کردند که من مسائلی دارم که منجر به تعارضات و مشکلات خانوادگی می‌شود. پسر بزرگم را نزد پزشکان طب چینی و غربی بردم، اما آن‌ها نمی‌توانستند بیماری‌اش را تشخیص دهند. زمانی که کلاس چهارم بود، تشخیص داده شد که به تومور مغزی ملانوم مبتلاست. او تحت عمل جراحی قرار گرفت و تومورها به‌جز بزرگ‌ترین تومور در سیستم عصبی مرکزی‌اش برداشته شدند. شوهرم بیماری پسرمان را به تمرین فالون دافای من نسبت داد. فکر می‌کرد که من به‌خوبی از پسرمان مراقبت نمی‌کنم.

یکی از معلمان پسر کوچکم ‌درباره وضعیت پسر بزرگم پرسید. او مشکوک بود که پسر کوچکم ممکن است به نشانگان آسپرگر مبتلا باشد. در مواجهه با فشار مدرسه، تمرین‌کنندگان، و شوهرم، احساس می‌کردم که تحملم به سر آمده است. کمی سختی‌ بیشتر باعث خرد شدنم می‌شد. وقتی پسر بزرگم داشت عمل می‌شد، خودم کنارش بودم. اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، نمی‌توانستم آن را تحمل کنم.

پسر بزرگم بعد از جراحی، نیاز به مراقبت شبانه‌روزی داشت. او به صرع مبتلا بود و در راه رفتن مشکل داشت. دکتر می‌گفت که درنهایت فلج می‌شود. اغلب او را روی پشتم می‌گذاشتم و به طبقه پنجم می‌رفتم تا راه جدیدی برای روشن کردن حقیقت بیاموزم، زیرا ساختمان آسانسور نداشت. برای مدت طولانی نمی‌توانستم حقیقت را به‌صورت آنلاین روشن کنم، زیرا زمانی برای وقت گذاشتن نداشتم. تا زمانی که این فرصت را داشتم که حقیقت را روشن کنم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهم، برایم اهمیتی نداشت که چقدر رنج می‌کشیدم. پسر بزرگم از نظر عاطفی ثبات نداشت. اگر همبرگرهایی را که برایش خریده بودم از مغازه خاصی که او می‌خواست نبود آن‌ها را دور می‌انداخت و سرم فریاد می‌زد که از جلوی چشمش دور شوم. عصبانی نمی‌شدم، چون تمرین‌کننده بودم.

وقتی کلاس پنجم بود نمی‌توانست غذا بخورد. وقتی او را به بیمارستان بردیم تغییر کرد و می‌خواست همه‌چیز بخورد. خیلی خوشحال بودم و فکر می‌کردم که اگر پیشرفت کند می‌تواند به خانه بیاید، اما همان شب به کما رفت. پس از یک نجات اضطراری، جانش نجات یافت، اگرچه هنوز بیهوش بود. مادرشوهرم به دیدنش آمد. ما عبارات فرخنده «فالون دافا خوب است» و «‌حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را در بیمارستان تکرار کردیم. چشمانش درخشان‌تر شد.

دکتر گفت چون هنوز جوان است نیاز به تراکستومی دارد. بعد از تراکستومی یاد گرفتم چطور از او مراقبت کنم. پرستارس تخصصی شدم و شبانه‌روز از او مراقبت می‌کردم و بالاخره وضعیتش تثبیت شد. نمی‌خواستم در بیمارستان بمانم و می‌خواستم به خانه برگردم تا روی یک پروژه روشنگری حقیقت کار کنم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهم. بنابراین شروع کردم در خانه از او مراقبت کنم. به‌دلیل مراقبت خوب من، پسرم به‌ندرت مشکلی داشت.

24 ساعت شبانه‌روز از او مراقبت می‌کردم و نمی‌توانستم برای ملاقات با هیچ تمرین‌کننده‌ای بیرون بروم. در آن مدت، حتی یک تمرین‌کننده هم به ملاقاتم در خانه‌مان نیامد. با خودم فکر می‌کردم که هنوز هم می‌توانم تزکیه کنم، زیرا استاد را با خودم دارم. در آن زمان، شوهرم عوض شد. با من خوب رفتار می‌کرد، زیرا شاهد بود که می‌توانم کارهایی را انجام دهم که دیگران نمی‌توانستند. می‌گفت: «تو فوق‌طبیعی هستی!» گاهی بی‌پروایانه می‌گفت که معتقد است که من می‌توانم به کمال برسم.

با گذشت زمان، با حجم کار سنگین و شرایط تزکیه ناپایدارم، وابستگی‌هایی را رشد دادم. از وب‌سایت‌های خرید آنلاین بازدید می‌کردم و به خرید آنلاین وابسته شدم. وضعیت تزکیه و سلامتی‌ام بدتر شد. احساس خستگی می‌کردم و زندگی سخت بود. از خواب بیدار شدم و مصمم بودم در این آزمون قبول شوم. متعاقباً تزکیه‌ام بهبود یافت.

شاید به اندازه کافی از پسر بزرگم مراقبت نکردم، اما او یک بار سرما خورد و خلط زیادی داشت. به‌سختی توانستم همه‌چیز را بیرون بکشم. سپس به‌دلیل خونریزی ریه، به اورژانس اعزام شد. از حال رفت و چند ماهی در بیمارستان ماند. شوهرم را تشویق کردم که جوآن فالون را برایش بخواند. هر روز به دیدنش می‌رفتیم. شوهرم دست‌کم 50 بار جوآن فالون را برایش خواند. شوهرم نیز با خواندن جوآن فالون پاکسازی شد.

در آغاز می‌گفت که تزکیه برایش بسیار دشوار است، اما طبق الزامات استاد، فرد خوبی خواهد شد. پسر بزرگم در 16سالگی دار فانی را وداع گفت، امسال دهمین سالگرد درگذشتش است. 9 سال از او مراقبت کردم. معتقدم او به بُعدی رفت که هیچ رنجی وجود ندارد.

رها کردن وابستگی به پول؛ محیط خانواده اصلاح شد

چون در کودکی خانواده‌ام فقیر بودند، به پول وابسته بودم. هرچه بیشتر نمی‌توانستم آن را رها کنم، تعارضاتم بیشتر می‌شد. شوهرم سر همه‌چیز با من دعوا می‌کرد. حتی می‌گفت برای آب، برق، گاز، اینترنت و حتی غذا از من پول خواهد گرفت. خیلی ناراحت بودم. ازدواج چه فایده‌ای داشت؟

پس از مطالعه فا، متوجه شدم که باید به درون نگاه کنم. تقصیر او نبود؛ به‌خاطر وابستگی‌ام بود. از خودم پرسیدم آیا واقعاً پول اینقدر مهم است؟ او هرگز قبل از یک اقدام، با من ‌درباره چیزی صحبت نمی‌کرد. یک روز که به خانه آمدم گفت که یک ماشین خریده و اسمم را روی قرارداد وام بانکی نوشته است. از من خواست که روز بعد قرارداد را امضا کنم. احساساتی شدم و نمی‌خواستم این کار را انجام دهم، زیرا می‌ترسیدم نتواند بدهی را پرداخت کند و من متحمل ضرر مالی شوم. سپس متوجه شدم که هیچ چیزی در تزکیه تصادفی نیست. به بانک رفتم و فردای آن روز قرارداد را امضا کردم.

اکتبر گذشته، شوهرم در تمام بدنش احساس بیماری و درد داشت و نمی‌دانست چرا. پوستش کم‌کم زرد شد. معاینه پزشکی نشان داد که سنگ کیسه صفرا دارد. کیسه صفرا باید برداشته می‌شد. شاخص کبد او به دلیل نوشیدن الکل برای زمانی طولانی‌، بالا بود. این خطر وجود داشت که در صورت انجام عمل جراحی بمیرد. دکتر می‌گفت خودم را برای بدترین شرایط آماده کنم. او چند روزی در بیمارستان ماند و شاخص کبدش پایین آمد و توانست عمل جراحی را انجام دهد. به او گفتم قبل از جراحی، این دو جمله مبارک را تکرار کند. چاره‌ای جز موافقت نداشت. عمل موفقیت‌آمیز بود و بعد از آن، در بیمارستان از او مراقبت کردم. او گاهی شکایت می‌کرد که بچه‌هایمان هر روز به دیدنش نمی‌آیند. او فهمید که فقط من از صمیم قلب، مراقب او هستم.

شوهرم مرخص شد، اما حالش خوب نبود. نمی‌دانستیم چرا نمی‌توانست خوب بخورد یا بخوابد، و ظاهر وحشتناکی داشت. روز پنجم بعد از ترخیص، از من خواست که با آمبولانس تماس بگیرم. قبل از آمدن آمبولانس، زمانی که در توالت بود از هوش رفت. او به بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان منتقل شد. فهمیدم که پنج روز ادرار نکرده است. بیمارستان یک اخطار بیماری وخیم صادر کرد و برایش دیالیز ترتیب داد.

سخنرانی‌های صوتی استاد را در بیمارستان برایش پخش کردم و از او خواستم عبارات مبارک را تکرار کند. دیالیز چند روز به طول انجامید و به‌لطف حمایت استاد، وضعیتش ثابت شد. زمانی که در بخش آی‌سی‌یو بود، ‌درباره آنچه می‌خواست بخورد سختگیر بود. فرزندانمان ما او را آزاردهنده می‌دانستند و به درخواست‌هایش توجه نمی‌کردند، اما من تمام تلاشم را می‌کردم تا آنچه را که می‌خواست برایش بخرم.

زمانی که در بیمارستان بود با او صحبت‌های خوبی داشتم. در گذشته، او نمی‌دانست که چرا زمان زیادی را پشت تلفن با چینی‌ها درباره خروج از ح.ک.چ صحبت می‌کنم. فکر می‌کرد که از خانواده خودم غافل هستم. این بار خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. من به‌خوبی از او مراقبت می‌کردم و ‌درباره پول با او بحث نمی‌کردم. نگران هزینه‌های بیمارستان یا ضرر کاری نبودم، زیرا زندگی مهم بود و پول چیزی بیرونی بود. به‌عنوان یک تمرین‌کننده می‌دانستم که باید آن را ساده بگیرم. اول هزینه‌های پزشکی شوهرم را پرداخت کردم و نگران نبودم که آیا او به من بازپرداخت می‌کند یا خیر. او به من گفت که چقدر پول دارد و با استفاده از آن پول، تا آخر عمر با من زندگی خواهد کرد. او سیگار و الکل را ترک کرد. متوجه شدم که تنها با رها کردن وابستگی‌ها می‌توان همه‌چیز را اصلاح کرد.

درحالی‌که حقیقت را روشن می‌کردم، بدن شوهرم پاک شد

شش سال پیش شروع به روشن کردن حقیقت برای مردم چین در پلتفرم آرتی‌سی کردم. تمام اوقات فراغتم را بعد از کار، روی این پلتفرم می‌گذراندم. شوهرم بعد از اینکه از بیمارستان به خانه آمد، خیلی ضعیف شده بود. یک روز احساس خستگی و ناراحتی داشت و گفت که زود می‌خوابد. همان شب زود وارد پلتفرم آرتی‌سی شدم تا بتوانم قبل از خواب او، چند تماس تلفنی برقرار کنم، زیرا کامپیوتر در اتاق او بود.

تعداد زیادی از افراد پس از صحبت با من موافقت کردند که از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. درحالی‌که مشغول تماس تلفنی بودم، چند بار در اتاق خوابش را باز کرد، انگار می‌خواست با من صحبت کند. وقتی بین تماس‌های تلفنی فاصله داشتم، در را باز کردم و از او پرسیدم که آیا می‌خواهد چیزی به من بگوید؟ او گفت: «خیلی عجیب است. آن موقع حالم خوب نبود، ولی الان خوبم. صورتم را می‌بینی، خوب است؟»

گفتم: «این فوق‌العاده است. می‌بینی که من مردم را نجات می‌دهم. در اینجا یک میدان انرژی مثبت وجود دارد. تو از آن بهره بردی.»

او گفت: «اما در بسته بود.»

گفتم: «آن در نمی‌تواند از انتشار انرژی جلوگیری کند، زیرا این بُعد نمی‌تواند انرژی را مهار کند.» صورتش درخشید.

کلام آخر

دخترم قبلا درونگرا بود. او از وقتی کوچک بود همراه من شروع به تمرین فالون دافا کرد. اکنون همدل و یاری‌رسان است و دوستان زیادی دارد. مردم دوستش دارند. قبلاً نگران پسر کوچکم بودم، زیرا او مانند پدرش سیگار می‌کشید. موفق نمی‌شدم او را متقاعد کنم که ترک کند. بعداً آن را رها کردم و او ناگهان سیگار را ترک کرد. او اکنون شغل ثابتی دارد و به‌راحتی با مردم کنار می‌آید.

نمی‌توانم تصور کنم اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، خانواده‌ام چگونه می‌بودند. پسر کوچکم از کودکی از پدرش رنجش به دل داشت. اغلب او را راهنمایی می‌کردم و می‌گفتم: «او پدرت است. او سخت کار می‌کند و شما را بزرگ کرده است. باید با او خوب باشید.»

او می‌گفت: «اگرچه من تمرین‌کننده نیستم، اما تمام تلاشم را می‌کنم تا خوب عمل کنم.» زمانی که پدرش در بیمارستان بستری بود، او تحت تأثیر رفتارهای قرار گرفت، زیرا می‌دانست پدرش چگونه با من رفتار کرده است. می‌گفت هیچ‌کس به کسی مثل پدرش اهمیت نمی‌دهد. این درست بود. اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، طلاق می‌گرفتیم. حتی اگر طلاق نمی‌گرفتیم، به‌خوبی از او مراقبت نمی‌کردم، اما ازآنجاکه تمرین‌کننده فالون دافا هستم، کاری را که باید انجام می‌دادم انجام می‌دادم.

استاد به ما گفتند طوری تزکیه کنیم که انگار تازه تمرین را شروع کرده‌ایم. در سال‌های اولیه تزکیه، با پشتکار تزکیه می‌کردم. بعداً در مطالعه فا و انجام تمرینات سست شدم، زیرا زمان زیادی را صرف روشن کردن حقیقت برای مردم می‌کردم. به وابستگی‌هایم چسبیده بودم و گاهی حاضر نبودم آن‌ها را رها کنم. وقتی تمرین‌کنندگان جدیدی را در پلت‌فرم آرتی‌سی ‌دیدم که با پشتکار تزکیه می‌کردند، متوجه شدم که باید تلاشم را در تزکیه دو چندان کنم.

می‌خواهم از استاد بابت نیک‌خواهی‌شان و اینکه مرا نجات دادند تشکر کنم. به‌لطف حمایت استاد، تا به امروز توانسته‌ام قدم به قدم مسیر تزکیه‌ام را بپیمایم. در بیست‌وسومین سال تزکیه‌ام، این گزارش تزکیه را به استاد ارائه می‌کنم.

مطالب فوق تجربیات تزکیه من و آن چیزی است که به آن آگاه شده‌ام. لطفاً به هر مطلب نامناسب اشاره کنید.