فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

ملاقات دوباره با شرورترین مأمور پلیس پس از 10 سال

17 اکتبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) ده سال پیش، توسط مأمور پلیس خاصی مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. به‌وضوح به یاد دارم که چگونه آن مأمور مرا پیدا کرد، مرا به خانه‌ام برد و آنجا را غارت کرد. کلیدهای خانه‌ام را گرفت و در را باز کرد و گفت: «ما حکم بازرسی داریم.» بقیه مأموران خانه‌ام را تفتیش کردند، درحالی‌که او همه‌چیز را با دوربین فیلمبرداری ضبط می‌کرد. به من دستور داد رو به دوربین باشم. گفتم که آزار و شکنجه فالون گونگ غیرقانونی است، کاری که آن‌ها در آن روز انجام ‌دادند غیرقانونی است و به یاد می‌ماند، و همه آن‌ها در قبال اعمالشان مجبور به پاسخگویی خواهند شد. به‌وضوح به یاد دارم که وقتی این حرف را می‌زدم چقدر حقیر به نظر می‌رسید.

مرا به اداره پلیس بردند و بازجویی کردند. او سعی کرد مرا وادار کند بگویم که چه کسی مطالب فالون گونگ را به من داده است، یک دقیقه مرا تهدید می‌کرد و دقیقه بعد وانمود می‌کرد که رفتارش دوستانه است. می‌گفت در صورت همکاری آزاد می‌شوم، اما در صورت امتناع مرا به بازداشتگاه می‌فرستند. در آخر گفتم: «همه آن چیزها مال من هستند!»

خودکارش را با عصبانیت پایین انداخت و نگاهی تهدیدآمیز به من کرد، طوری که انگار می‌خواست بگوید: «فقط صبر کن تا به بازداشتگاه برسی.» ساعت 2 بامداد، بعد از معاینه فیزیکی در بازداشتگاه پذیرش شدم. صبح روز بعد آن مأمور برای بازجویی دوباره به بازداشتگاه آمد. او به من پوزخند زد و گفت: «حالت چطور است؟» با خونسردی جواب دادم: «مشکلی نیست.» چهره‌اش فوراً تغییر کرد و گفت: «بد نیست.»

جزئیات را به‌وضوح به یاد دارم، بنابراین می‌توانید تصور کنید که این مأمور چه تأثیر عمیقی بر من گذاشت. یادم می‌آید که وقتی درباره فالون گونگ به او گفتم، اصلاً اهمیتی نداد و مصمم بود به فالون گونگ و هر کسی که آن را تمرین می‌کرد حمله کند. احساس می‌کردم امیدی به او نیست.

به چند سال زندان محکوم شدم. این موضوع مربوط به ده سال پیش است.

در طول ده سال گذشته، گاهی اوقات به آن مأمور فکر می‌کردم و خیلی عصبانی می‌شدم. بعداً با تزکیه اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری فالون گونگ، به‌تدریج رنجش از این مأمور و کسانی که مرا به زندان محکوم کردند را رها کردم. احساس می‌کردم آن‌ها قربانیان واقعی هستند. بدون توجه به اینکه چقدر برایم سخت بود، فقط آزادی و مزایایم در دنیای بشری را از دست می‌دادم. می‌دانستم هدفم چیست. حتی اگر آزادی‌ام را از دست می‌دادم، می‌دانستم که این فقط موضوعی موقتی است. دیوارهای بلند زندان نمی‌توانستند آزادی را در قلب و ذهنم بدزدند. از سوی دیگر، این افراد فقط منفعلانه با آزار و شکنجه همراه بودند. اگر به‌موقع از خواب بیدار نشوند، در قبال هر کاری که انجام می‌دهند، پاسخگو خواهند بود. با فکر کردن به این موضوع، از خودم پرسیدم: «آیا به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون گونگ، نسبت به او نیک‌خواهی دارم؟» پاسخم مرا ناراحت و شرمنده کرد. بنابراین امسال، وقتی ناگهان به کسانی که آن موقع مرا دستگیر کردند فکر کردم، می‌خواستم دوباره با آن‌ها روبرو شوم.

سپس یک روز صبح، به‌طور کاملاً غیرمنتظره، با این مأمور ملاقات کردم. او قرار بود جلوی مرا بگیرد و پلیس‌های لباس‌شخصی زیادی آنجا بودند. درواقع از دیدن او بسیار خوشحال شدم (این بدین معنی نیست که رفتار او را تأیید می‌کنم). از او پرسیدم: «چطور شد که اینجا آمدی؟» با دیدن من که به‌گرمی با او احوالپرسی می‌کردم، با خوشحالی پاسخ داد: «چرا نمی‌توانم اینجا باشم؟ بیا بنشینیم و حرف بزنیم!» به چند پله سنگی نزدیک اشاره کرد و من نشستم. گفت: «ده سال گذشت و دوباره دوست قدیمی‌ام را دیدم!» پاسخ دادم: «بله، ده سال گذشته است. زمان چقدر سریع می‌گذرد!»

بعد از کمی خوش‌وبش گفتم: «یادت هست که وقتی ده سال پیش مرا دستگیر کردی، چقدر شرور بودی؟ نمی‌توانستم آن را باور کنم، زیرا احساس می‌کردم که ما هیچ اختلافی نداریم، پس چرا اینقدر بدجنس بودی؟» وقتی این را شنید، آهی کشید: «ما هیچ اختلافی نداشتیم. اوضاع تغییر کرده است. تو همان آدم ده سال پیش نیستی و من هم نیستم.»

تنش بین ما ناگهان آرام شد. او گفت: «بعضی از افراد دیگر در اینجا نیستند. تعداد افراد شما کمتر شده است.» گفتم: «این‌گونه نیست که تو فکر می‌کنی. اکنون افراد بیشتری درباره فالون گونگ می‌فهمند و شروع به تمرین آن کرده‌اند. شما فکر می‌کنید افراد کمتری وجود دارند، زیرا فقط کسانی را می‌شناسید که در آن زمان، این کار را انجام می‌دادند و برخی از آن‌ها در جریان آزار و شکنجه درگذشتند.» او بحث نکرد. می‌توانستم ببینم که درباره مزایای سلامتی فالون گونگ شک ندارد یا تمرین‌کنندگانی را که به‌دلیل بیماری درگذشته‌اند، مسخره نمی‌کند. وقتی درباره تمرین‌کنندگانی که فوت کرده‌ بودند صحبت می‌کرد، ظاهراً دچار تضاد ذهنی می‌شد. احساس می‌کردم گرچه قبلاً مرا دستگیر و بازجویی کرده بود، بازهم مرا درک نمی‌کرد. بنابراین به او گفتم که چرا فالون گونگ را تمرین می‌کنم و او به‌دقت گوش داد.

به او گفتم هر کسی دلیل خودش را برای تمرین فالون گونگ دارد. گفتم: «از وقتی خیلی جوان بودم به‌دنبال راهی برای رهایی از مرگ و زندگی بودم. نسل‌های قدیمی‌تر را می‌دیدم که زندگی پرمشغله‌ای داشتند، نمی‌دانستند چرا مشغول هستند، اما نمی‌توانستند از پایان اجتناب‌ناپذیر فرار کنند. فکر می‌کردم نباید زندگی این‌گونه تمام شود. اگر همه ما پایان یکسانی داریم، اهمیتی ندارد که چگونه زندگی می‌کنیم، پس معنای زندگی چیست؟ بسیار افسرده بودم، به‌خصوص وقتی افرادی هم‌سن‌وسال خودم را می‌دیدم که افکاری مشابه من نداشتند. بنابراین نه‌تنها افسرده، بلکه بسیار تنها هم بودم. اگر تمرین فالون گونگ را شروع نکرده بودم، یا به کوه معروف، معبد باستانی یا جنگلی عمیق می‌رفتم تا جاودانگی را جستجو کنم، یا راهب می‌شدم. اما احتمالاً مانند بازیگر نقش لین دایو در سریال تلویزیونی "رؤیای اتاق سرخ" زندگی‌ام به پایان می‌رسید [که بازیگری را رها کرد، درنهایت راهب شد و اندکی پس از آن درگذشت] زیرا تزکیه‌کنندگان واقعی نمی‌توانند آنچه را که در جستجویش هستند در صومعه‌ها و معابد دائوئیستی امروزی پیدا کنند. برعکس، هرج‌ومرج در آنجا مردم را کاملاً سرخورده خواهد کرد.»

ادامه دادم: «فالون گونگ هدف زندگی و معنای واقعی زندگی را به من آموخت. ذهنیت بدبینانه مرا تغییر داد و توانستم با پیروی از اصول فالون گونگ زندگی فعالی داشته باشم. بنابراین آن زمان که مرا به زندان انداختی، با وجود اینکه برخی چیزهای مادی را از دست دادم، آن را زیاد جدی نگرفتم، زیرا این چیزها همان چیز‌هایی نبودند که از اول جستجویشان می‌کردم (هرچند سزاوار این نبودم که روانه زندان شوم یا این چیزها را از دست بدهم).»

سپس به‌طور خلاصه درباره آزار و اذیتی که در زندان متحمل شده بودم به او گفتم. او یکه خورد و باور نمی‌کرد که حرف‌هایم واقعیت داشته باشند. گفتم: «با شخصیتم تضمین می‌کنم، دلیلی ندارد که به تو دروغ بگویم.» بعداً وقتی جزئیات آزار و شکنجه را به او گفتم، آرام بود و گفت: «دیگر هرگز نمی‌خواهی به آنجا بروی، درست است؟» اما من جواب ندادم. گفتم: «نمی‌توانستم آزار و اذیت و شکنجه در زندان را تحمل کنم، بنابراین دروغ گفتم و برخلاف میلم از فالون گونگ چشم‌پوشی کردم. بعد از آن، خیلی ناراحت بودم و درد روانی شدیدی داشتم.»

وقتی صحبتم تمام شد، مدتی سکوت کرد، اما هیچ تمسخر یا تحقیری را ازسوی او حس نکردم. ناگهان متوجه شدم که دیگر او را به‌خاطر دستگیری غیرقانونی که منجر به زندانی‌شدن ناعادلانه و شکنجه جسم و وجدانم شد، مقصر نمی‌دانم. برای اولین بار، احساس کردم رنجش و نفرت در قلبم به آن افراد و چیزهایی که فکر می‌کردم بخشش‌ناپذیر هستند، در طول روند تزکیه‌ام، کم‌کم توسط اصول فالون گونگ از بین رفته است.

سپس به او گفتم: «بگذار یک چیز مهم را به تو بگویم.» او به من نگاه کرد و من پرسیدم: «آیا می‌دانی چگونه از انسداد اینترنت عبور کنی؟» گفت بله. گفتم: «پس آنلاین شو و از حزب کمونیست، لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شو.» با شنیدن این حرف، قیافه‌اش عوض شد و گفت: «داری این را دوباره به من می‌گویی!» به او گفتم این موضوع مرگ و زندگی است و باید از این سازمان‌ها خارج شود. به او گفتم که بنیانگذار حزب کمونیست چین، مارکس، به یک فرقه اعتقاد داشت و حزب کمونیست شبحی از غرب است، و مقداری از تاریخچه حزب شیطانی را توضیح دادم. او گفت: «اشکالی ندارد این را به من بگویی، اما اگر به دیگران بگویی و آن‌ها تو را گزارش ‌کنند، چه خواهی کرد؟» گفتم: «باید باور کنی که آدم‌های خوب زیادی در این دنیا وجود دارند.»

او برخی از نظراتش را به من گفت، اگرچه به صراحت نگفت که کناره‌گیری می‌کند. از او پرسیدم که آیا نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را خوانده است یا خیر؟ و او گفت که خوانده است. سپس از او پرسیدم که آیا مقاله استاد، «انسان چگونه پدید آمد»، را که سال گذشته منتشر شد، خوانده است، و او گفت که خوانده است. گفتم که آن را چند بار دیگر بخواند.

بعد از آن، خیلی صحبت کردیم و احساس کردم که قلبش پذیرا شد. همچنین درباره خانواده‌اش صحبت کرد و گفت که قصد دارد چند سال دیگر بازنشسته شود. گفتم: «ببین، با وجود اینکه این شغل توست، نمی‌توانی طی چند سال آینده به این کار ادامه دهی. آزار و شکنجه فالون گونگ پایان خواهد یافت، اما زندگی طولانی است. نمی‌توانی این کار مهم (ترک ح.ک.چ) را به‌دلیل شغلت به تعویق بیندازی. علاوه‌بر این، نمی‌توانی در پایان زندگی‌ات، چیزی با خودت ببری. واقعاً باید به آینده‌ات فکر کنی.»

بعد از اینکه صحبتم تمام شد، او مدت زیادی درباره این مسائل فکر کرد و من احساس کردم که حرف‌هایم او را تحت تأثیر قرار داده است. وقتی بالاخره خداحافظی کردیم، به او گفتم: «واقعاً خوشحالم که امروز تو را دیدم!» با عذرخواهی گفت: «این حرف را نزن!» همچنین گفت: «برای ما بهتر است کمتر همدیگر ملاقات کنیم.» (منظورش این بود که اگر دوباره درگیر آزار و شکنجه شود، دیگر نمی‌خواهد مرا ملاقات کند.)

این ملاقات و گفتگو با این مأمور، تأثیر زیادی بر من گذاشت. در طی ده سال گذشته، استاد زمان نجات موجودات ذی‌شعور را افزایش داده‌اند. با حمایت استاد، مریدان دافا درحین تحمل آزار و شکنجه، همچنان به مردم درباره فالون گونگ می‌گویند. تغییر در این مأمور پلیس به من این امکان را داد که واقعاً نیک‌خواهی استاد را احساس کنم و بفهمم که افراد بیشتر و بیشتری درحال آگاه شدن به حقیقت درباره دافا هستند. این مرا به یاد تبریک فردی عادی به استاد در طول سال نو انداخت: «ما معتقدیم تا زمانی که فالون گونگ وجود دارد، برای این جامعه امید وجود خواهد داشت.»

بله، تا زمانی که فالون گونگ وجود دارد، برای جهان امید وجود خواهد داشت.