(Minghui.org) من 79 سال دارم و در حومه شهر زندگی میکنم. تمرین فالون دافا را در سال 1997 شروع کردم. در طول این سالها، استاد مصیبتهای بسیار زیادی را متحمل شدهاند و از ما محافظت کردهاند، که بابت آن برای همیشه سپاسگزارم. میخواهم به شما بگویم که استاد و دافا چگونه دو سال پیش به من کمک کردند از یک محنت بیماری عبور کنم.
پسرم خارج از شهر زندگی میکند. در سال 2022، او مرا به خانهاش آورد تا به مراقبت از دو نوهام کمک کنم. قصد داشتم آنها را برای جشنواره نیمه پاییز به خانهام ببرم، اما صبح روزی که قرار بود حرکت کنیم، وقتی به توالت رفتم، دست راستم از کار افتاد و سمت راست بدنم حسی نداشت.
فکر کردم: «باید چهکار کنم؟ در خانه خودم نیستم و هیچ همتمرینکنندهای در اطرافم نیست.» کمکم نگران شدم، اما فکر کردم: «باید افکار درستم را قوی نگه دارم و این را نفی کنم. به نیروهای کهن اجازه نخواهم داد که از نقاط ضعف من سوءاستفاده کنند.»
شروع کردم برای ازبین بردن موجودات و عناصر منفی که تمرینکنندگان فالون دافا را مورد آزار و شکنجه قرار میدهند، افکار درست بفرستم. هیچ ترسی نداشتم و ذهنم مملو از افکار درست بود. متعاقباً توانستم دست راستم را حرکت دهم و دوباره سمت راست بدنم را حس کنم.
پسرم چمدان و چیزهای دیگرمان را داخل ماشین گذاشت. بهآرامی بهسمت در رفتم، اما در پایین رفتن از پلهها مشکل داشتم، زیرا پاهایم ضعیف شده بودند. بهآرامی گفتم: «پاها، شما بخشی از بدن من هستید. من باید برای جشنواره نیمه پاییز به خانه بروم. چرا با من همکاری نمیکنید؟ ما یک بدن هستیم و من مسئول هستم. باید به من گوش دهید و با من همکاری کنید.»
هیچ اتفاقی نیفتاد، بنابراین با هر دو پایم از پلهها پایین رفتم و لیلیکنان بهسمت ماشین پریدم. قبل از اینکه بفهمم، توانستم دوباره راه بروم.
وقتی به خانه رسیدم، ماجرا را برای دختر دومم تعریف کردم، و او گفت: «مامان، علائمت شبیه علائمی است که یک خانم در روستایمان دارد؛ او به همیپارزی مبتلاست.»
گفتم: «علائم یکسان است، اما دلیل این اتفاق و نحوه برخورد با آن متفاوت است. او فردی عادی است و باید هزینه مراقبتهای پزشکی را بپردازد و خانوادهاش باید از او مراقبت کنند. او پس از چنین مدت طولانیای، هنوز بهبود نیافته است. اما من استاد را دارم و انرژی بالایی دارم. بهزودی خوب میشوم.» دخترم سری تکان داد و گفت: «حق با شماست. خانواده ما پربرکت است. استاد خوب هستند. دافا خوب است!»
وقتی غذا میخوردم در نگه داشتن چاپاستیکها مشکل داشتم. آن را جدی نگرفتم و بهآرامی در قلبم گفتم: «بدن من یک جهان کوچک است. کل کیهان در روند اصلاح فاست، که در طی آن زندگیهای خوب حفظ میشوند و زندگیهای بد از بین میروند. همه موجودات در بدنم، با من تکرار کنید: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است."» سپس توانستم چاپاستیکها را نگه دارم.
صبح روز بعد وقتی به حیاط رفتم، کمی احساس بیثباتی داشتم و نمیتوانستم درست بایستم. وقتی شاخه درختی را گرفتم، آن شاخه شکست و به زمین افتادم. سعی کردم خودم را بلند کنم، اما هرچه تلاش کردم نتوانستم بلند شوم. سه بار صدا زدم: «استاد، لطفاً کمکم کنید!» سپس توانستم بایستم و بهمحض اینکه به خانه برگشتم، تمرینات را انجام دادم و سپس برای یک ساعت افکار درست فرستادم. پس از آن، فا را مطالعه کردم. کمکم به حالت عادی برگشتم و حالم خیلی بهتر شد.
میخواستم در آن بعدازظهر، در جلسه مطالعه گروهی محلی فا شرکت کنم، اما کمی نگران بودم: «اگر در راه بیفتم چه؟ تأثیر منفی بر دیگران خواهد داشت.» اما بلافاصله این فکر را نفی کردم و فکر کردم: «من مرید دافا هستم و اینجا هستم تا به فا اعتبار ببخشم! مطالعه فا چیزی خوب و کاری درست است. حالم خوب میشود.»
درواقع در راه رفتن تا مکان برگزاری جلسه مطالعه گروهی فا، هیچ مشکلی نداشتم. ماجرا را برای سایر تمرینکنندگان تعریف کردم، و همه آنها با فرستادن افکار درست، از من حمایت کردند. نمیتوانستم کف دست راستم را بالا بگیرم و نمیتوانستم حرکت دست لوتوس را بهدرستی انجام دهم، اما میدانستم که بیمار نیستم. احساس میکردم این علائم را دارم، زیرا در زمانی که نزد پسرم بودم حقایق را برای مردم روشن نکردم، چراکه نمیتوانم به زبان ماندارین صحبت کنم، فقط به گویش محلیمان صحبت میکنم. استاد به من کمک میکردند کارمای انباشتهشدهام را از بین ببرم. همچنین این فرصتی برایم بود تا در تزکیهام رشد کنم.
سه روز بعد از جشن نیمه پاییز، به خانه پسرم برگشتم. او میخواست فشار خونم را چک کند و مرا برای معاینه به بیمارستان ببرد. پیشنهادهای محبتآمیزش را رد کردم و گفتم: «من خودم را براساس استانداردهای فا برای یک مرید دافا، اداره خواهم کرد. استاد با زحمت زیاد مرا نجات دادهاند و تمام سختیها و رنجهایی را که فقط در سطح بشری میتوانم تصور میکنم متحمل شدهاند. چگونه میتوانم در نیمه راه تسلیم شوم؟ فقط به استاد گوش میهم.» پسرم گفت: «مامان، قبول است. به تمرینتان ادامه دهید.»
زمان بیشتری را صرف مطالعه فا، انجام تمرینات و فرستادن افکار درست کردم و احساس میکردم تمام بدنم درحال ذوب شدن در فاست. فقط در عرض چند روز، تمام علائم بیماریام بدون هیچ اثری ناپدید شد. استاد، متشکرم!