فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

استاد لی از من و شوهرم محافظت کرده‌اند

7 اکتبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در کره جنوبی

(Minghui.org) من ۵۴ سال دارم و در اواخر سال ۱۹۹۶، تمرین فالون دافا را شروع کردم. وقتی ۱۸ساله بودم، صدایی شنیدم که به من می‌گفت اینجا منتظر باش و بعداً به‌دنبالم خواهد آمد. خیلی منتظر ماندم، اما کسی نیامد. گاهی فکر می‌کردم: «آیا فراموش شده‌ام؟»

وقتی در اواخر سال ۱۹۹۶، به ملاقات یکی از بستگانم رفتم، درباره فالون دافا شنیدم و آن اتفاق در ۱۸سالگی را به یاد آوردم. می‌خواستم انسان خوبی باشم. خویشاوندم به من گفت که با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباریِ فالون دافا می‌توان بودا شد. علاقه‌مند شدم و شروع به تمرین کردم، اما هیچ تمرین‌کننده دیگری را نمی‌شناختم. ازآنجا‌که جوان بودم و بیماری نداشتم، هیچ واکنش جسمی منحصربه‌فردی را تجربه نکردم.

پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در ژوئیه۱۹۹۹ آزار و اذیت دافا را آغاز کرد، هر روز تبلیغات افترا‌آمیز از تلویزیون پخش می‌شد. می‌دانستم که آن‌ها دروغ هستند، زیرا فالون دافا آنطور نبود. این را برای پدر و مادرم توضیح دادم و آن‌ها مرا دلداری دادند. ازآنجا‌که خودم به‌تنهایی تمرین می‌کردم، نمی‌دانستم چه‌کار کنم. فکر ‌می‌کردم فقط روی پول درآوردن تمرکز کنم و بعد از آرام شدن اوضاع، تمرین را از سر بگیرم. هرگز فالون دافا را فراموش نکردم، اما همگام با جامعه عادی حرکت کردم و به یک انسان عادی تبدیل شدم.

در سال ۲۰۰۶، به کره جنوبی مهاجرت کردم، اما اوضاع آرام پیش نرفت و غمگین بودم. در نزدیکی ایستگاه‌های مترو و در پارک، غرفه‌های فالون دافا را می‌دیدم. یک روز وقتی از کنارشان می‌گذشتم، تمرین‌کننده‌ای به من بروشور داد و آن را پذیرفتم، اما چیزی نگفتم. تصمیم گرفتم تمرین را دوباره شروع کنم.

حمایت شوهرم از دافا

در همین زمان، با مردی عادی اهل کره جنوبی ازدواج کردم. او از من می‌خواست که زندگی‌ام را حول او متمرکز کنم و به فالون دافا علاقه‌‌ای نداشت. به صحبت با او درمورد دافا ادامه دادم، و او فهمید که چگونه امور را طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اداره کند.

نگرش او به‌تدریج تغییر و از تمرینم حمایت کرد. پس از آن، زندگی او نیز به‌طرز چشمگیری تغییر کرد. کار او قبلاً کثیف و خسته‌کننده بود، اما اکنون در کسب‌وکار حمل و نقل است که بسیار بهتر است. در گذشته، او بدون توجه به وضعیت هوا ساعت‌های زیادی را در فضای باز کار می‌کرد. حالا رانندگی کامیون می‌کند. هم من و هم او می‌دانیم که این‌ها از برکات استاد است و بسیار سپاسگزاریم.

ما حدود سه سال پیش به جای دیگری نقل‌مکان کردیم. با شروع بهار، بوی تعفن شدیدی در روستا می‌آمد که بسیار ناخوشایند بود. با بارندگی، بو شدت می‌گرفت و نفس کشیدن سخت می‌شد.

همکارانم در کارخانه مبلمان، همگی از این بو شکایت داشتند. من متوجه چیزی نمی‌شدم و پرسیدم: «چه بویی؟» همه به من نگاه کردند. ناگهان به‌سختی توانستم نفس بکشم، انگار ریه‌هایم کوچک شد. اوه، این بوی تندی بود که از آن صحبت می‌کردند. ناگهان هوا بوی عادی گرفت. احساس خوشبختی کردم، زیرا متوجه شدم که استاد یک سپر دور من قرار داده‌اند و نمی‌دانستم هوا تا این حد بد است. شوهرم سپاسگزار بود، زیرا من هرگز از بوی بد شکایت نداشتم.

استاد ما را از یک تصادف نجات دادند

شغل شوهرم راندن یک کامیون بزرگ است که معمولاً ۲۰ تن بار حمل می‌کند. یک سال اوایل زمستان کمی برف بارید و جاده‌ها یخ زد. مردم و وسایل نقلیه بسیار محتاطانه تردد می‌کردند. بار پشت کامیون مواد غذایی بود و من با او در کامیون بودم. در سراشیبی جاده، نزدیک ورودی یک روستا بودیم و در پیچ جاده، انبار یک کشاورز قرار داشت. به‌دلیل لغزندگی جاده، ترمز عمل نکرد. کامیون سنگین به‌آرامی به‌سمت انبار سُر خورد و نزدیک بود با آن برخورد کند. رنگ از چهره شوهرم پرید.

در این لحظه، انگار یک دست بزرگ به‌آرامی کامیون را ۹۰ درجه ‌چرخاند. شوهرم نفس راحتی کشید و با ناباوری گفت: «چطور کامیون به این سرعت پیچید؟» می‌دانستم استاد از ما محافظت کردند. ایشان علاوه‌بر محافظت از من و شوهرم، کامیون و انبار آن مزرعه را نجات دادند.

این اتفاق چند سال پیش افتاد، اما هنوز هر وقت آن روز را به یاد می‌آورم اشکم سرازیر می‌شود. شوهرم فردی عادی است. من با درماندگی شاهد بودم که تصادفی در شرف وقوع است، اما نمی‌توانستم کاری انجام دهم. افراد در مواجهه با بلایا درمانده می‌شوند. شوهرم قبل از اینکه با من ملاقات کند، شخصی درمانده بود. اگر آن حادثه واقعاً اتفاق می‌افتاد، حتی با پول هم نمی‌توانستیم آن را حل‌وفصل کنیم. مردم، کامیون، انبار، و شاید حتی خانواده‌ها نابود می‌شدند. در چند وضعیت خطرناک مشابه که بعداً اتفاق افتاد، استاد از ما محافظت کردند و ما را از خطر نجات دادند.

در امان ماندن از دست دزدان

یک شب که در خانه تنها بودم، دزدها آمدند و سعی کردند مرغ‌ها و سگ‌هایم را بدزدند. با خودرو به‌سمت مرغداری و محل پرورش سگ‌ها رفتم و چراغ‌های جلو را روشن کردم. کوچک‌ترین ترسی نداشتم، درعوض احساس کردم انرژی آرامش‌بخشی مرا دربر گرفته است. دزدها هرگز برنگشتند.

یک روز که در خانه تنها بودم عده‌ای آمدند. آن‌ها به قفل در اصلی اشاره کردند و گفتند: «به نظرت این قفل می‌تواند جلوی دزدها را بگیرد؟ مردم می‌توانند مرغ‌ها و سگ‌هایت را بدزدند. فرقی نمی‌کند در قفل باشد یا نه.»

با خونسردی به آن‌ها گفتم: «قفل برای جلوگیری از ورود دزدها نیست. منظور این است که به مراجعه‌کنندگان بگوید کسی اینجا نیست. اگر لازم است درمورد چیزی با من صحبت کنید لطفاً وارد شوید.» آن‌‌ها خیره من نگاه کردند و بدون اینکه چیزی بگویند رفتند. آن‌ها هرگز برنگشتند.

وقتی شوهرم به خانه آمد ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم: «هیچ اتفاقی نیفتاد، چون فالون دافا را تمرین می‌کنم و استاد لی از ما محافظت می‌کنند. وقتی یک نفر تمرین می‌کند، کل خانواده سود می‌برند. چون تو شوهر من هستی، استاد از تو هم محافظت می‌کنند، وگرنه زندگی ما آنقدر امن و بدون دغدغه نمی‌بود.»

او سرش را به نشانه موافقت تکان داد. سپاسگزارم استاد!