(Minghui.org) بهدلیل شیوع کووید در اواخر سال2020 مجبور شدیم کسبوکار خود را تعطیل کنیم. همچنین انجام پروژههای دیگرم را متوقف کردم و تنها بر روی صحبت کردن با مردم درباره فالون دافا ازطریق تماسهای تلفنی تمرکز کردم تا به استاد کمک کنم موجودات ذیشعور را نجات دهند.
ده دستنوشته تلفنی آماده کردم که پاندمی را هدف قرار میداد، سپس آنها را یکی کردم. بعد از یک احوالپرسی ساده، موضوع پاندمی ووهان را باز میکردم. به افراد در پشت خط یادآوری میکردم که پاندمی بسیار جدی است و آنها باید از خود محافظت کنند. سپس مستقیماً وارد موضوع میشدم و از مهربانیام بهمنظور متقاعد کردن مردم برای خروج از سازمانهای حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) استفاده میکردم.
محتوای متنم درباره دو پزشک در شهر ووهان صحبت میکند که هردو مبتلا به کووید بودند و پس از تکرار صمیمانه عبارات: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» بهبود یافتند. با این مقایسه افشاگری میکردم: دکتر لی ونلیانگ که برای اولین بار این پاندمی را افشا کرد، پس از اینکه نایاش بریده شد نمیتوانست حرف بزند، ولی دختر نوجوان در حادثه خودسوزی صحنهسازیشده در میدان تیانآنمن بعد از بریدن نایاش میتوانست آواز بخواند. همچنین چند نکته مشکوک دیگر را هم مطرح میکردم. موضوعات دیگر شامل برداشت اعضای بدن تمرینکنندگان زنده فالون دافا بهدست ح.ک.چ، انتشار گسترده دافا در سراسر جهان و اعلامیههای متعددی بود که به تمرینکنندگان فالون دافا و استاد دافا، آقای لی هنگجی، داده شده است. کل متن حدود 20 دقیقه طول میکشد.
زبان این متن تلفنی روان و محاورهای بود. مردم متوجه نمیشدند که از روی متن میخوانم و تعداد افرادی که مایل به گوش دادن بودند بسیار بالا بود.
یک روز که تماس گرفتم، دختری 13ساله گوشی را برداشت. به او کمک کردم تا با نام مستعار، از پیشگامان جوان خارج شود. صدای بچههای دیگر را در نزدیکی او شنیدم. بنابراین پرسیدم: «صدای بچههای دیگر را شنیدم. چند نفر آنجا هستید؟» او گفت شش نفر. گفتم: «میخواهم به هریک از آنها یک نام مستعار بدهم تا از حزب خارج شوند تا از ایمنی آنها اطمینان حاصل کنم. وقتی همه آنها ایمن باشند، تو با کمک به آنها برای آگاه شدن، کار بزرگی انجام دادهای، درست است؟ آیا آنها آنچه را که همین الان به تو گفتم شنیدند؟»
او پاسخ داد: «بله، همه حرفتان را شنیدند.»
ادامه دادم و گفتم: «به هریک از شما یک نام مستعار میدهم تا از پیشگامان جوان خارج شوید تا از ایمنیتان اطمینان حاصل کنید، بنابراین مهم نیست کجا میروید، در امان خواهید بود.» صدای کودکانهشان را شنیدم که با هیجان با من موافق بودند.
این عبارات را به همه آنها گفتم: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردند، از محبت استاد تشکر کردم.
بعد از تماس دیگری، لهجه آن شخص را شناختم و با لبخند گفتم: «سلام! با شنیدن لهجهات، بهنظر میرسد که اهل پکن هستی، احساس نزدیکی خاصی به تو دارم، درست مثل اینکه وارد خانواده شوم. بگذار به تو بگویم، خانواده مادرشوهرم قبلاً در پکن زندگی میکردند و من سالها در آنجا زندگی میکردم.»
درباره خروج از ح.ک.چ با او صحبت کردم. او بدون تردید موافقت کرد و همچنان به حرفهایم گوش داد. بیش از ده دقیقه، به صحبت ادامه دادم و صدای او را نمیشنیدم، بنابراین پرسیدم: «آیا هنوز گوش میکنی؟»
او پاسخ داد: «بله، به تو گوش میکنم. من حدوداً 50 سال دارم، تو چند سال داری؟»
با لبخند پاسخ دادم: «من 59 سال دارم. من از تو بزرگترم، درست است؟»
او گفت: «بله! اما صدایت بسیار واضح و جوان بهنظر میرسد. بهنظر نمیرسد در چنین سنی باشی.»
دوباره لبخند زدم و گفتم: «دلیلش این است که فالون دافا را تمرین میکنم. فالون دافا دارای پنج مجموعه تمرین است و میتواند به فرد کمک کند بیماریها را بهبود بخشد و جوان شود. پزشکان تشخیص دادند که اورمی دارم و 25 سال پیش نزدیک بود فوت کنم. در عرض دو ماه پس از تمرین دافا، بیماریام بهبود یافت.»
درباره تزکیهام و برداشت اعضای بدنِ مریدان فالون دافای در قید حیات بهدست ح.ک.چ به او گفتم. او با دقت گوش داد.
استاد ارجمندم، سپاسگزارم که به من خرد دادید و همچنین صدایم را تغییر دادید تا خیلی جوانتر بهنظر برسد! زیرا در تماسهای تلفنی، فرد با گوش دادن به صدای طرف مقابل، او را قضاوت میکند. بنابراین، اگر یک نفر همیشه لبخند بر لب داشته باشد، لحن ملایم داشته باشد و در هنگام صحبت کردن سرعت داشته باشد، طرف مقابل مایل به گوش دادن و شنیدن مقدار بیشتری از حقایق خواهد بود.
من به فوریت نجات مردم پی بردم و فرصت را برای روشن کردن حقیقت ارزشمند دانستم. هیچ مرخصیای به خودم ندادم و حتی در سال نو چینی کار کردم. شبها سه ساعت تلفنی با مردم صحبت میکردم و روزها معمولاً بین هشت تا نُه ساعت صحبت میکردم و حقایق را روشن میکردم. با قدرت گرفتن از استاد و همکاری تمرینکنندگان، هر روز میتوانم به تعدادی از مردم کمک کنم از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند.
اخیراً در چشم و بینیام ناراحتی داشتم. مدام عطسه میکردم، گرفتگی بینی و گلودرد داشتم. میدانستم که همه اینها چیزهای خوبی هستند.
با وجود وضعیتم، هر روز ازطریق تلفن تماس میگرفتم. یک روز، تمرینکنندهای که با من کار میکرد گفت: «تو خیلی سخت کار میکنی!» یک صدای تصادفی «هوم» درآوردم. روز بعد حالم بدتر شد. متوجه شدم که اشتباه کردم، چون این «توهم کارمای بیماری» را تصدیق کردم. وقتی دوباره همان حرف را زد، با لبخند به او پاسخ دادم: «استاد خیلی زحمت میکشند. این استاد هستند که در پشت صحنه، مردم را نجات میدهند. من آنقدر کار نکردهام. ما بسیار خوششانس هستیم که به نجات مردم کمک میکنیم. من احساس خستگی نمیکنم.» از آن زمان به بعد، هر زمان که احساس راحتی نمیکردم، یا زمانی که میخواستیم صحبت با مردم را تمام کنیم، همیشه میگفتم: «خیلی خوشحالم که به نجات مردم کمک میکنم. من احساس خستگی نمیکنم.»
از ابتدای پاندمی کووید، وقتی حقایق را روشن میکردم، میتوانستم احساس کنم که استاد بارها از انرژی برای پاکسازی بدن من استفاده میکنند. میدانستم که استاد از من مراقبت کردهاند. مخصوصاً بهار پارسال که چند روز متوالی چشم راستم پر از خون شد. خیلی درد و خارش داشت. همچنین یک ماده چسبنده بیوقفه بیرون میآمد. مجبور بودم همچنان چشمانم را بمالم.
آن شب خوابی دیدم که درحال بالا رفتن از یک کوه سنگی بودم. تعدادی سر بودای حکاکیشده تمام مسیر تا بالا میرفتند. بالا رفتن خیلی سخت بود و وقتی تقریباً به قله رسیدم پاها و دستهایم از خستگی میلرزیدند. آنقدر ترسیده بودم که نمیتوانستم به پایین نگاه کنم، بنابراین فقط میتوانستم به بالا نگاه کنم تا ببینم هنوز چند متر باقی مانده است. درحال ازدست دادن هشیاریام بودم و استاد را دیدم که در حالت لوتوس در بالای کوه نشستهاند و ایشان خم شدند و دستانشان را دراز کردند تا مرا بالا بکشند. استاد چند بار با دستمال چشم راستم را پاک کردند. آنگاه با احساس هیجان از خواب بیدار شدم.
دیگر چشم راستم نه درد میکرد، نه خارش داشت و نه ورم داشت، اما سفیدی چشم هنوز قرمز بود. آن روز بعدازظهر داشتم حقیقت را روشن میکردم، به ساختمان روبهرو نگاه کردم و دیدم یک لباس صورتی روی بالکن آویزان شده است. وقتی نگاه میکردم دیدِ چشم راستم از دیدِ چشم چپم روشنتر بهنظر میرسید، بنابراین چشم راستم را پوشاندم و با چشم چپم به لباس نگاه کردم. لباس صورتی بسیار روشن بود. بعد چشم چپم را پوشاندم و با چشم راستم به لباس نگاه کردم. واقعاً صورتی بود. واقعاً شگفتزده شدم، چشم راستم چیزها را بسیار واضحتر از چشم چپ میدید.
استاد از دستمالشان استفاده کردند تا خاک چشم راستم را پاک و آن را تمیز کنند. به وجد آمدم.
استاد بیان کردند:
«مریدان تزکیهکنندۀ حقیقی من، آنچه را که به شما آموختهام فا برای تزکیهی بودا و دائو است.» («تزکیۀ حقیقی»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)
این رؤیا اشارهای از استاد بود که در مسیری نوعدوستانه بالا بروم. استاد از من محافظت میکردند. نمیتوانم بهاندازه کافی سپاسگزاریام را نسبت به ایشان بیان کنم.