فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

درهم شکستن توهم، کسب فا و شروع یک زندگی جدید

23 نوامبر 2024 |   یک تمرین‌کننده فالون‌دافا در استان شاندونگ (چین)

(Minghui.org) در طول 20 سال تزکیه خود و پس از ارتقاء به سطوح مختلف، توانستم لذت کسب فا، درد ناشی از رها کردن وابستگی‌ها و آرامش ذهن و جسم را تجربه کنم. نه‌تنها بدنم پاک‌سازی شد، بلکه پس از غلبه بر مشکلات، شخصیتم هم رشد یافت. از یک فرد خودخواه به فردی با ذهنی باز تغییر کردم. حتی نزدیکان و دوستانم هم اذعان دارند که خیلی عوض شدم.

من دوران کودکی بدی داشتم. مادرم در هفت‌سالگی‌ام فوت کرد و پدرم در پاییز همان سال، دوباره ازدواج کرد. بدبختی‌های من از لحظه‌ای شروع شد که نامادری‌ام به خانه ما آمد. وقتی پدرم حضور داشت او مهربان بود، ولی لحظه‌ای که پدرم از خانه می‌رفت بدرفتاری‌هایش شروع می‌شد. اگر چیزی سر جایش نبود، بی‌رحمانه مرا می‌زد و سرزنشم می‌کرد. بعد از اینکه نامادری‌ام دو خواهر و یک برادر دیگر به دنیا آورد، از روش‌های دیگری برای آزار من استفاده می‌کرد، گویا قصد کشتنم را داشت.

او غذا را از من دریغ می‌کرد و حتی در جشن سال نو چینی نیز همین کار را کرد. خودش، پدرم و فرزندانش کوفته‌های آرد سفید می‌خوردند، ولی کوفته‌های من از آرد سیاه بود. مجبور بودم کارهای زیادی انجام دهم، مانند سبزی چیدن در کوهستان، کندن علف‌ها یا انجام کارهای خانه. به‌دلیل کارهای بی‌پایانی که هر روز در انتظارم بود، به‌ندرت به مدرسه می‌رفتم. زمانی برای استراحت نداشتم و به‌خاطر کتک‌های نامادری‌ام در ترس زندگی می‌کردم. آهسته صحبت می‌کردم، از دیگران دوری می‌کردم و روزهایم را با افسردگی سپری می‌کردم.

به‌دلیل آزارهای نامادری‌ام، از نظر جسمی و روانی در رنج بودم. در جوانی، کوتاه‌قد و لاغر و رنگ صورتم تیره بود. معاینات پزشکی در اولین روز کاری‌ام نشان داد که فقط 37 کیلوگرم (82 پوند) هستم. همکارانم در کارخانه گفتند: «این بچه خیلی کوچک است. باید به مهدکودک برود.»

جرئت نداشتم از بدرفتاری نامادری‌ام شکایت کنم، اما بذر کینه در قلبم رشد می‌کرد. هر وقت او را می‌دیدم، بی‌اختیار قلبم فشرده می‌شد و بغض سرکوب‌شده‌ام دوباره ظاهر می‌شد و آرامشم از دست می‌رفت. بعد از شروع کار، خانه را ترک کردم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی، از نامادری‌ام دوری کنم.

کسب فا و بازپرداخت بدهی‌ها

اندکی پس از 20ژوئیه1999، در اوج آزار و شکنجه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) علیه فالون‌ گونگ (فالون ‌دافا)، به پیشنهاد همکار مهربانم تزکیه در فالون‌ دافا را شروع کردم.

پس از خواندن جوآن ‌فالون، کتاب اصلی فالون ‌دافا، برای اولین بار، متوجه شدم این کتابی است که به مردم یاد می‌دهد چگونه خوب باشند. ابتدا با خودم فکر کردم: «اگر نامادری‌ام این کتاب را خوانده بود، اینقدر بدذات نبود و من این‌همه عذاب نمی‌کشیدم.» اما همانطور که به خواندن آن ادامه دادم، به درک عمیق‌تری از اصول درباره بازپرداحت بدهی‌های کارمایی رسیدم. متوجه شدم که برای اعمال بدی که در زندگی‌های گذشته مرتکب شده بودم، باید پرداخت می‌کردم. شاید در زندگی گذشته‌ام، به او آسیب رسانده یا با او بدرفتاری کرده بودم، بنابراین او در این زندگی حق داشت این بدهی را از من مطالبه کند.

این درک مقداری از رنجش من از نامادری‌ام را از بین برد و تصور قبلی‌ام درباره رفتار ناعادلانه خداوند را اصلاح کرد. بدهی‌ها باید بازپرداخت شود و من حاضر بودم آن‌ها را پرداخت کنم.

گفتن بعضی چیزها راحت‌تر از انجام آن است. روند ازبین بردن این رنجش ریشه‌دار طاقت‌فرسا بود. لایه به لایه، بارها و بارها روی ازبین بردن این وابستگی کار کردم، اما رنجش بعد از مدتی دوباره ظاهر می‌شد. ناامیدانه می‌خواستم از نامادری‌ام دوری کنم، زیرا رفتاری‌های ناشایست و غیراخلاقی او همچنان آرامشم را به هم می‌ریخت. اما به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون ‌دافا، باید کارها را مطابق با الزامات فا انجام می‌دادم و گذشته را رها می‌کردم. علاوه‌بر این، این کینه‌های بین افراد ناشی از کارهای بد در گذشته‌ام بود. بنابراین پس از سال‌ها دوری از نامادری‌ام، لحنم را تغییر دادم و سعی کردم با او تعامل برقرار کنم. هدایایی خریدم و در عید سال نو و سایر مناسبت‌های خاص، به دیدن والدین سالخورده‌ام می‌رفتم و به این ترتیب، مسئولیت خود را به‌عنوان دخترشان انجام می‌دادم. با گذشت زمان، کینه‌ام کم شد.

یک روز نامادری‌ام برای دوران پیری‌اش درخواست کمک‌هزینه کرد. با شنیدن این حرف، با عصبانیت گفتم: «تو با من بدرفتاری کردی، اما هنوز انتظار داری در دوران پیری حمایتت کنم. یک ریال هم نمی‌دهم!» او بعداً پدرم را مجبور کرد که برای گرفتن پول به سراغ من بیاید.

روز بعد از وقوع این اتفاق، نامادری‌ام را دیدم که درحال جمع آوری ضایعات در خیابان بود و با خودم فکر کردم: «لیاقتش همین است!» بعد از این فکر شیطانی، سه روز بیمار بودم. بعداً فکر کردم: «او حدوداً 60ساله است، اما تلاش می‌کند با جمع‌آوری ضایعات زندگی‌اش را بگذراند. او قابل‌ترحم است. نباید از بدبختی او خوشحال شوم.» این اتفاق باعث شد متوجه کینه‌ای شوم که به‌طور کامل از بین نرفته بود و تصمیم گرفتم آن را کاملاً از بین ببرم.

می‌دانستم اشتباه کردم و پاسخم مظهر شرارت و فاقد نیکخواهی بود. زندگی برای این زوج مسن سخت بود. سه فرزند بیولوژیکی آن‌ها اهمیت چندانی به آن‌ها نمی‌دانند و بدون حمایت مالی مجبور بودند برای امرارمعاش، به‌دنبال ضایعات در خیابان بگردند. چون هیچ راه دیگری نداشتند، عزت نفس خود را زیر پا گذاشته و برای گرفتن پول به خانه من آمده بودند. وضعیتشان واقعاً رقت‌انگیز بود، بنابراین تصمیم گرفتم سالانه 2000 یوآن به آن‌ها بدهم. ازآنجا‌که خانواده ما هم وضع مالی خوبی نداشت، نمی‌توانستم بیشتر کمکشان کنم. بعد از اینکه به آن‌ها گفتم دیگر به‌‌دنبال ضایعات نروند و به آنان پول دادم، انگار وزنه‌ بزرگی از قلبم برداشته شد.

پدرم وصیت کرد پس از فوت، در کنار مادرم دفن شود. اما نامادری‌ام و سه فرزندش به‌شدت مخالفت کردند. بالاخره عموی مادرم سرپرستی مراسم خاکسپاری پدرم را بر عهده گرفت و پدرم را کنار مادرم به خاک سپرد. از رفتار غیرانسانی آن‌ها ناراحت شدم که باعث شد ارتباط با نامادری‌ام را قطع کنم و پسرم را به‌جای خودم با هدایایی به مراسم بفرستم.

چهار پنج سال بعد نامادری‌ام در خانه‌ام را زد. او مقداری میوه آورده بود و گفت که برای احوالپرسی آمده است. به او گفتم که حال من به او ربطی ندارد، با شرمندگی گفت که بیمار است. جواب دادم: «اگر مریض هستی، باید به بیمارستان بروی.»

دو ماه بعد وضعیتش بدتر و تشخیص سرطان داده شد. در آن زمان، نفرتم نسبت به او از بین رفته بود و فقط احساس ترحم داشتم. فرزندان بیولوژیکی او آنقدر روی کسب درآمد متمرکز بودند که او را رها کرده بودند. در فاصله بردن نوه‌ام به مدرسه و و آوردنش، برای نامادری‌ام غذا و نوشیدنی آماده می‌کردم، به او رسیدگی و از او مراقبت می‌کردم، حتی از دختر بیولوژیکی‌اش هم بیشتر کمکش می‌کردم.

او یک روز گریه‌کنان گفت: «اگر تو نمی‌آمدی، حتی نمی‌توانستم آب بخورم.» نمی‌توانستم کمکش کنم، ولی با او گریه کردم. بعداً، عمه دومم به من گفت: «قبل از اینکه نامادری‌ات بمیرد، به من گفت: "خیلی خوشبختم که این دختر بزرگ را دارم! او به من غذا داد، خانه‌ام را تمیز کرد و صورتم را شست. قبلاً با او بسیار بد رفتار می‌کردم، اما نه‌تنها مرا بخشید، بلکه رفتار خوبی با من داشت و کمکم کرد.»

بستگانم از بدرفتاری نامادری‌ام باخبر بودند. عمه دومم از من پرسید: «اصلاً از او متنفر نیستی؟» پاسخ دادم: «چون فالون‌ دافا را تمرین می‌کنم، نفرتم نسبت به او از بین رفت. فقط دلم برایش می‌سوزد. ممکن است در زندگی قبلی، با او بد رفتار کرده باشم و این بدهی باید پرداخت می‌شد.» عمه‌ام پس از گوش دادن به صحبت‌هایم، با جدیت گفت: «به‌نظر می‌رسد که فالون‌ گونگ یک تمرین معمولی نیست. قبلاً بارها به آن اشاره کردی، اما من حرفت را باور نکردم. امروز بعد از دیدن کارهای خوبت، بالاخره باور کردم. به توصیه‌ات عمل خواهم کرد و به‌همراه عمویت از عضویت در ح.ک.چ کناره‌گیری می‌کنیم.» به او گفتم عمویم هم باید با این تصمیم موافق باشد و هنگام رسیدن به خانه، با او در میان بگذارد. اما عمه‌ام اطمینان داد که او موافقت می‌کند.

تغییرات بدن و سلامتی

قبل از تزکیه دافا، توده‌ای در نزدیکی تارهای صوتی‌ام رشد ‌کرده بود. متخصصان چند بیمارستان برداشت توده را با عمل جراحی توصیه کردند، اما تضمین نمی‌کردند که تارهای صوتی آسیبی نبینند. از ترس ازدست دادن صدایم بارها و بارها جراحی را به تعویق انداختم. اما پس از تمرین فالون ‌دافا، این توده کاملاً ناپدید شد.

از کودکی متوجه تفاوت در آناتومی گوش‌هایم شده بودم. آن‌ها بی‌حس بودند و همچنین کانال گوش راست بسیار کم‌عمق بود. برخلاف گوش چپم، وقتی داخل گوش راستم را لمس می‌کردم، غشایی مانع دسترسی به بقیه کانال می‌شد. یک روز به استاد گفتم: «استاد، اگر این به‌خاطر کارمای من است، می‌خواهم تحمل کنم. اگر نیست، لطفاً کمک کنید تا آن باز شود.»

یک شب در خوابی دیدم که دست بزرگی یک تکه گوشت گندیده را از دهانم بیرون کشید. روز بعد گوشم درد و خونریزی داشت. طی دو روز بعد درد شدیدتر شد و سرم متورم و دردناک شد. در این مرحله، با یک گوش پاک‌کن یک تکه گوشت از گوش راستم بیرون آوردم، شبیه گوشت گندیده‌ای که در خواب دیدم. بعد از آن، مجرای گوش راستم مانند گوش چپم باز شد و پس از سه روز خونریزی، بهبود یافت. از کودکی، دائماً دچار میگرن می‌شدم و این سردردها پس از بهبودی گوشم به‌طرز معجزه‌آسایی ناپدید شدند. اکنون بدنم سبک و رها از بیماری است و رنگ زرد صورتم، گلگون و درخشان شده است.

یکی از بستگانم از اعضای ح.ک.چ است. بارها حقیقت آزار و شکنجه فالون‌گونگ را برایش توضیح داده بودم، اما هرگز نپذیرفته بود. یک روز، وقتی دوباره سعی کردم او را متقاعد کنم، گفت: «لازم نیست حرف دیگری بزنی. سلامت جسمی‌ات برای متقاعد کردن من کافیست. قبلاً صورتت تیره بود، اما اکنون کاملاً سالم به نظر می‌رسی. لطفاً کمک کن تا از حزب خارج شوم!» او همچنین گفت: «درواقع، آنچه استادِ شما تعلیم می‌دهند همان تقوایی است که پیشینیان منتقل کرده‌اند. این آموزه‌ها درست است و من به آن‌ها ایمان دارم.»

اجتناب از خطر، با محافظت استاد

در مرحله شروع تزکیه، با یک تمرین‌کننده قدیمی آشنا شدم. مأموران ح.ک.چ شرور سعی کردند این تمرین‌کننده را وادار به همکاری کنند تا به شستشوی مغزی سایر تمرین‌کنندگان کمک کند. اما این تمرین‌کننده از همکاری امتناع کرد، مطالب دافای خود را به خانه من آورد و خود را از مقامات پنهان کرد.

چندی بعد، اداره 610 از لیست تماس‌های تلفنش متوجه ارتباط او با من شد. پنج شش مأمور پلیس برای تفتیش خانه‌ام آمدند. اما درست زمانی که به در خانه‌ام نزدیک شدند، همسایه‌ام شنید که یکی از آن‌ها می‌گوید: «آیا درست است که فقط به‌خاطر تماس تلفنی وارد خانه یک نفر شویم؟ بهتر است ابتدا به نزد رئیس او در محل کارش برویم.» سپس آن‌ها رفتند. اگر آن‌ها به‌زور وارد خانه من شده بودند، بروشورهای روشنگری حقیقت، سی‌دی‌ها و رونوشت‌هایی ازنُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را در همه‌جا می‌دیدند.

آن‌ها بعداً به محل کارم رفتند و با مدیر و همکارانم صحبت کردند. همه آن‌ها اذعان داشتند که من فردی صادق و درستکار هستم و اینکه هرگز چیزی راجع به تمرین فالون ‌گونگ از من نشنیده‌اند. به این ترتیب، از آزار و اذیت مقامات فرار کردم. بعد از شنیدن این ماجرا ترسیدم و شوکه شدم، اما تحت تأثیر قرار گرفتم. استاد از من محافظت و همه خطرها را برطرف کرده بودند.

یک بار وقتی در یک نمایشگاه حقیقت را روشن می‌کردم، دزد کوله‌پشتی‌ام را که روی دسته دوچرخه آویزان بود، دزدید. داخل کیف مطالب روشنگری حقیقت و تلفن همراهم بود. او با استفاده تلفن همراه، بدخواهانه مرا به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون ‌دافا به مقامات گزارش داد. هنگامی ‌که مقامات دولتی در محل کارم، برای همکاری در تحقیقات به‌دنبال رئیسم بودند، او به آن‌ها گفت: «او سال‌ها پیش بازنشسته شده است. هیچ‌کس نمی‌داند خانه جدید او کجاست. چگونه او را پیدا کنیم؟» رئیسم هوشمندانه از من محافظت کرد و مقامات هم خیلی زود این موضوع را رها کردند.

استاد مسیر تزکیه‌ام را نظم و ترتیب دادند و تمام خطرات محتمل را برطرف کردند. به آموزه‌های استاد عمل و پیشرفت خواهم کرد، موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات خواهم داد و محبت استاد را جبران خواهم کرد.