(Minghui.org) حدود ۳۰ سال پیش به بیماریهای بسیاری دچار و در آستانه مرگ بودم. هیچکس باور نمیکرد که تا حدود ۷۰سالگی همچنان زنده بمانم. بسیار خوششانس بودم که در سال ۱۹۹۵با فالون دافا (که به نام فالون گونگ نیز معروف است) آشنا شدم. بهمحض اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، بدنم پاکسازی شد و تمام بیماریهایم بهبود یافت و فرصت جدیدی برای زندگی به من داده شد.
از آن مرحله به بعد، زندگیام را بهطور کامل در دستان استاد گذاشتم و بدون قید و شرط در دافا جذب شدم. پس از شروع آزار و شکنجه، محنتهایی را تحمل کردم. اما دریافتم مادامی که به استاد فکر میکنم، میتوانم بر هرگونه سختی غلبه کنم. همیشه از محبت و حمایت استاد سپاسگزارم. با وجود مصائب گذشته، اکنون با شادی فراوان به استاد کمک میکنم تا فا را اصلاح کنند و موجودات ذیشعور را نجات دهند.
من در یک منطقه کوهستانی در شرق استان هوبی (چین) متولد شدم. مادرم قبل از من، سه دختر بهدنیا آورد و هر سه توسط مادربزرگم که پسرها را ترجیح میداد خفه شدند. مادرم درحالیکه بهخاطر آنها ناراحت بود، در بارداری چهارم من، یعنی دختری دیگر، را به دنیا آورد. فقط به این دلیل که یک خال مادرزادی به اندازه یک لوبیا روی پشتم داشتم مادربزرگم معتقد بود من از مکانی والا آمدهام و ازاینرو از جانم گذشت. من بزرگ شدم و درنهایت ازدواج کردم.
به بیماریهای متعددی، ازجمله مشکلات قلبی، بیماری ریوی، هپاتیت و زخم معده مبتلا بودم. رنگ صورتم مثل رنگ سس سویا تیره بود. نمیتوانستم غذا بخورم، بخوابم یا حتی کارهای ساده خانه را انجام دهم، کاملاً بیفایده بودم. همکارانم نمیخواستند به من نزدیک شوند و به هر قیمتی از من دوری میکردند. تقریباً در تمام بیمارستانهای منطقه تحت درمان قرار گرفتم، اما فقط بدتر شدم. درنهایت ناامید شدم و بهدنبال درمان به معبدهای زیادی رفتم. اما ارواح سطح پایین را بهسمت خود جذب و بدنم را با انرژی تاریک پر کردم. درحالیکه فقط در خانه نشسته بودم، بدون هیچ دلیلی وحشتزده بودم. در وضعیت ناامیدی فرو رفته بودم، زیرا هیچ امیدی به بهبود زندگیام نداشتم.
هرگز آن روز در اکتبر۱۹۹۵ را که با فالون دافا آشنا شدم فراموش نمیکنم. درحالیکه کنار باجه تلفن در ورودی کارخانۀ محل کارم ایستاده بودم، دوستی از زادگاهم گفت: «آمپولها و داروها برایت مؤثر نبوده، درست است؟ تو پول زیادی را صرف هزینههای پزشکی کردهای و درمانهای طاقتفرسا را متحمل شدهای، اما بهبود نیافتهای. نظرت چیست با من فالون گونگ را تمرین کنی؟ بدون فکر کردن به آن، همان شب با او به محل تمرین رفتم.
تمرین گروهی ما در یک پناهگاه موقت برگزار میشد، جایی که کارگران کارخانه دوچرخههای خود را در طول روز پارک میکردند. به اطراف نگاه کردم و حداقل ۱۰۰ نفر را شمردم. بسیاری درحالیکه منتظر بودند مشغول خواندن کتاب بودند. من بیسواد بودم و فکر نمیکردم چیزی که نیاز به خواندن داشته باشد برایم کار کند، بنابراین آنجا را ترک کردم.
دوست همشهریام تسلیم نشد. او دوباره با من ملاقات کرد و گفت: «امروز سخنرانیهای استاد را بهصورت ویدئویی تماشا خواهیم کرد. چرا به ما ملحق نمیشوی؟» فکر کردم: «افراد بسیار زیادی فالون گونگ را تمرین میکنند. باید خیلی خاص باشد.» عصر همان روز دوباره به محل تمرین رفتم.
پس از تماشای اولین سخنرانی سمینار نُهروزه استاد بهصورت تصویری، از تمام بیماریهایم بهبود یافتم. هیچ وقت احساسی بهتر از آن نداشتم. هماهنگکننده موسیقی را پخش کرد و حرکات تمرین را به من یاد داد. وقتی کلماتی را مانند بوداها، بودا مایتریا، تاتاگاتا، و بودیساتوا را در فرمول اولین تمرین شنیدم، میدانستم که بالاخره یک فای بودای واقعی را پیدا کردهام. با خوشحالی تصمیم گرفتم دیگر هرگز از معبد دیگری دیدن نکنم؛ از این به بعد فقط فالون دافا را تمرین خواهم کرد.
آن شب به خانه رفتم و بیش از ۵۰۰ یوآن دارو را دور ریختم. طولی نکشید که استاد بدنم را بیشتر پاکسازی کردند. تب شدید و اسهال داشتم. مدفوعم شل و سیاه و گاهی اوقات با لختههای خون تیره همراه بود. آنقدر درد داشتم که نمیتوانستم از تخت بلند شوم. اما در عرض دو روز، همه علائم برطرف و بدنم سبک شد.
نسخهای از جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، برای خودم تهیه کردم. چون هرگز به مدرسه نرفته بودم، خواندن بلد نبودم. اما مشتاق بودم تمام حروف کتاب را یاد بگیرم تا بتوانم فا را مطالعه کنم. وقتی سایر تمرینکنندگان در جلسه مطالعه گروهی، فا را میخواندند، بهدقت گوش میدادم و سعی میکردم تا آنجا که میتوانم حروف زیادی را بهخاطر بسپارم. سپس به خانه برمیگشتم و آنها را مرور میکردم تا اینکه همه آنها را حفظ میکردم.
بیش از یک سال طول کشید تا تمام حروف جوآن فالون را یاد بگیرم، اما بالاخره توانستم آن را بهتنهایی بخوانم. از مطالعه فا بسیار لذت میبرم. اگر کل روز را آزاد بودم، میتوانستم سه سخنرانی را در یک روز مطالعه کنم. میخواستم دافا عمیقاً در قلبم ریشه بدواند.
جیانگ زمین، رئیس وقت حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، که به محبوبیت و رشد سریع دافا حسادت میکرد، در ژوئیه۱۹۹۹ آزار و شکنجه سراسری این روش را آغاز کرد. کلمات نمیتوانند توصیف کنند که چقدر غمگین بودم؛ به چنین استاد راستینی تهمت و افترا زده میشد. برنامهریزی کردم که به پایتخت بروم و از دولت مرکزی دادخواهی کنم. روزی که به پکن رفتم، بودای بزرگی را در آسمان دیدم. با دیدن این منظره باورنکردنی فریاد زدم. شوهرم هم برگشت و آن را دید. آن صحنه فقط چند دقیقه طول کشید.
با پنج تمرینکننده دیگر از زادگاهم به پکن رسیدیم. پلیس در مسیرهای اصلیِ پایتخت مستقر بود و ما را بازداشت کرد. آن شب ما را در یک ایستگاه پلیس در همان نزدیکی نگه داشتند. سپس معاون پلیس شهر محل زندگیام آمد و خودش از ما بازجویی کرد. او فریاد زد: «به شما گفتم به پکن نروید، به پکن نروید. چرا همه شما باید بیایید؟»
به او گفتم: «فالون دافا یک تمرین تزکیه راستین است، بااینحال به آن تهمت زده میشود و تمرینکنندگان دستگیر میشوند. ما اینجا هستیم تا از دولت برای حق آزادی عقیدهمان دادخواهی کنیم.»
او با عصبانیت روی میز کوبید و سرم فریاد زد: «برای حقت درخواست میکنی؟ چه حقی؟ فکر میکنی چه کسی هستی؟» او ما را تا زادگاهمان همراهی و زندانیمان کرد.
دو هفته بعد، چهار نفر از ما به یک بازداشتگاه منتقل شدیم و من بهمدت هفت ماه در آنجا بودم. نگهبانها هر کاری که فکرش را میکردند انجام دادند تا ما را وادار کنند عقیدهمان را انکار کنیم. بهخاطر ثابتقدم ماندن در اعتقادم مورد ضربوشتم و شکنجه قرار گرفتم.
چند روز بعد از رسیدن به بازداشتگاه، ما چهار نفر تمرینات را انجام دادیم. نگهبان ما را دید و پرسید چه کسی به ما اجازه انجام تمرینات را داده است. پاسخ دادم: «ما تمرینکننده فالون دافا هستیم. هر کجا باشیم باید تمرینات را انجام دهیم. بعد از شروع تمرین از تمام بیماریهایم بهبود یافتم. چطور میتوانم تمرینات را انجام ندهم؟» نگهبان آنقدر با کمربند تازیانه به ساق پایم زد که بهسرعت نفسش بند آمد. ساق پاهایم بهشدت کبود شد و برای مدتی همانطور کبود ماند.
نگهبان پس از مکث کوتاهی برای نفس کشیدن، کمربند خود را بهسوی سایر تمرینکنندگان نشانه رفت. به او گفتم: «این فکر من بود که تمرینات را انجام دهم. ربطی به آنها ندارد. اگر مجبوری مرا بزن.» او چند بار به سایر تمرینکنندگان ضربه زد و دوباره به من حمله کرد تا اینکه خسته شد. سپس رفت.
دفعه بعد تمرین دوم را انجام دادیم: «تمرین ایستاده فالون.» جلوی در ایستادم تا نگهبانها نتوانند بدون اینکه از کنار من رد شوند به سایر تمرینکنندگان برسند. سه تمرینکننده دیگر تقریباً همسن دخترم بودند؛ بهطور غریزی میخواستم از آنها محافظت کنم، گویا از فرزندانم محافظت میکردم. نمیخواستم نگهبانان بههیچوجه به آنها آسیب برسانند.
نگهبان آن شب خیلی مشروب خورده بود. او با عجله وارد شد و مستقیم بهسمت من آمد: «تو جادوگر پیر. دوباره تمرینات را انجام میدهی. تو را تا سرحد مرگ شلاق میزنم.» ضربات مثل باران روی سرم فرود میآمد و احساس میکردم که از پا درآمدهام. درست زمانی که داشتم میافتادم، فکری را بهسمت نگهبان فرستادم: «تو گفتی که هم آدم خوبی هستی و هم آدم بدی. خب، امروز میخواهم تو را به یک انسان خوب تبدیل کنم.» نگهبان ناگهان ایستاد.
او مکث کرد، برگشت، و قبل از اینکه بهسمت من بچرخد، چند ضربه به دو تمرینکننده دیگر زد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «کمی استراحت کن.» او بیاختیار گفت: «از تو میترسم» و برگشت و فرار کرد. آن نگهبان، دیگر هرگز کسی را کتک نزد.
یک بار یک نگهبان سعی کرد مرا مجبور به دویدن کند، اما من تکان نخوردم. او با دسته جارو مرا زد تا اینکه پیراهن و شلوارم پاره شد. بالاخره خسته شد و از این کار دست کشید.
من و این تمرینکنندگان وقتی تازه به بازداشتگاه رسیده بودیم، فا را هر روز مطالعه میکردیم. اول صبح شعرهای استاد از هنگ یین را میخواندیم و قبل از ناهار، جوآن فالون را میخواندیم. وقتی مسئولین بازداشتگاه متوجه شدند، کتابهای دافای ما را توقیف کردند. در اعتراض، دست به اعتصاب غذا زدیم و تحت خوراندن اجباری قرار گرفتیم. نگهبانان بهزور مواد شوینده را در گلوی یک تمرینکننده ریختند و او از هوش رفت.
هر چقدر هم که تلاش کردند، هرگز موفق نشدند مرا تحت خوراندن اجباری قرار دهند. دندانهایم را روی هم فشار میدادم و از باز کردن دهانم خودداری میکردم. آنها از انبردست و آچار برای باز کردن دهانم استفاده کردند و چند دندان را از بین بردند. با تمام وجودم جنگیدم و تسلیم نشدم. یک بار هرچه را که به من دادند به بیرون تف کردم و همه روی لباسهایشان ریخت و بنابراین دست کشیدند. یکی از آنها عصبانی شده بود و غذای باقیمانده را روی من ریخت. اصلاً ناراحت نشدم، زیرا با تمام غذا و آبی که رویم ریخته بودند بهسختی میتوانستم لباسهایم را خشک نگه دارم. همسلولیهایم بهدلیل رفتار وحشیانه آنها، با من همدردی کردند. آنها به پاک کردن ذرات غذا از مو و لباسم کمک کردند.
در مدت هفت ماهی که در آنجا بازداشت بودم، تقریباً یک روز در میان کتک میخوردم. قبل از اینکه زخمهای قدیمی فرصت التیام پیدا کنند، زخمهای جدید ایجاد میشدند. همیشه بدنم پر از با کبودیهای آبی تیره و بنفش بود. صرفنظر از اینکه چگونه مرا تهدید و شکنجه میکردند، قلبم حتی کوچکترین تکانی نمیخورد. استاد و فا را در قلبم داشتم و کاملاً مطمئن بودم مسیری که دنبال میکنم درستترین مسیر است. این را در ذهن داشتم: هرگز «تبدیل» نخواهم شد و اعتقادم به دافا را انکار نمیکنم.
یک زندانی جدید که پنج نفر را به قتل رسانده بود به سلول ما منتقل شد و بیدرنگ از طرف نگهبانان گماشته شد تا ما را شکنجه کنند. وقتی یک روز دیگر سایر تمرینکنندگان در جلسه بازجویی بودند، من نشستم تا تمرین مدیتیشن را انجام دهم. زندانی جدید فلاسکی را که تازه تحویل گرفته بودیم برداشت و تمام بطری آب داغ را روی صورتم ریخت. او فریاد زد: «این تو بودی، جادوگر پیر. تو اعتصاب غذا را شروع کردی. تو را میکشم.» با توجه به اینکه استاد بسیار نیکخواهانه از من مراقبت میکردند، هیچ دردی احساس نکردم و درنهایت هیچ زخمی نداشتم.
در سرمای زمستان، نگهبانان با استفاده از یک پنکه، هوای سرد را مستقیماً روی ما میدادند. زندانی عادی جدید که قرار بود ما را زیر نظر بگیرد، همه وسایل راحتی ما را برداشت و دور خودش پیچید. اما هنوز آنقدر سردش بود که دیگر نمیتوانست تحمل کند، بنابراین از نگهبانان خواست که پنکه را خاموش کنند.
چون تمرینات را انجام میدادم، نگهبانان یک جفت غل و زنجیر ۹کیلوگرمی را به من زدند. نگذاشتم آن جلو مرا بگیرد. هر روز که دو ساعت برای استراحت ناهار میرفتند، طبق معمول مدیتیشن میکردم. وقتی همتمرینکنندگان محلیام به ملاقاتم آمدند و مرا در غل و زنجیر دیدند، به گریه افتادند. برای من، آن چیز مهمی نبود.
بعد از چند هفته بودن در غل و زنجیر، یک روز درحالیکه تمرینات را انجام میدادم، استاد را دیدم که بهسمت من میآمدند. با هیجانی تصورناپذیر، چشمانم را باز و سعی کردم برای استقبال از استاد بایستم. بهمحض اینکه پاهایم را تکان دادم یکی از زنجیرها افتاد. نگهبانها صدای غوغا را شنیدند و آمدند مرا چک کنند. یکی از نگهبانان قفل بند را که افتاد بررسی کرد و دید که هنوز قفل است. چگونه آن بدون باز شدن باز شد؟ نگهبانان بعداً در همان روز زنجیرم را باز کردند.
در ماه مارس۲۰۰۰، به مرکز بازپروری کوهستان شیزی در شهر ووهان منتقل شدم. در سلول کوچکی در سلول انفرادی حبس شدم. چون تسلیم خواستههای آنها برای انکار عقیدهام نمیشدم، کتک خوردم و از خواب محروم شدم. مجبور شدم از صبح تا شب، در حالت چمباتمه بمانم. اگر یک ذره هم حرکت میکردم، یک نفر با یک بطری شیشهای روی سرم میکوبید و با لگد به من میزد. هر کاری کردند ایمانم را انکار نکردم.
یک نگهبان بعد از گذراندن یک روز کامل به ضربوشتم و شکنجه من، روز بعد گفت: «دیشب باعث شدی خوابم نبرد. بدترین سردرد را داشتم و همهجای بدنم درد داشتم.»
همانطور که همچنان از انکار اعتقادم امتناع میکردم، آنها با انتقال من به یک اردوگاه کار با شرایط سختگیرانهتر، تلاشهای خود را برای مجبور کردنم افزایش دادند. در سپتامبر۲۰۰۰، به اردوگاه کار اجباری شایانگ در استان هوبی منتقل شدم. نگهبانان آنجا میدانستند که باید تمرینکنندگان دافا را تا زمانی که تسلیم و «تبدیل شوند»، بیامان شکنجه کنند. روزی که رسیدم، فالونهای زیادی را دیدم که در حیاط میچرخیدند. افکار درست و قوی فرستادم: «استاد، اینجا جایی نیست که من قرار است باشم. میخواهم به خانه بروم.»
مدت کوتاهی پس از رسیدن به آنجا، یک نگهبان زن سعی کرد مرا وادار کند که اعتقادم را انکار کنم، اما به او توجهی نکردم. وقتی چند روز بعد دوباره تلاش کرد، به او گفتم: «لطفاً تمامش کن. اگر دست برنداری، وقتی تحملم تمام شود، اوضاع ناگزیر تغییر خواهد کرد.» بهمحض اینکه این را گفتم، او بهشدت سرفه کرد و دچار اسپاسمهای کنترلناپذیری شد. سپس ترسید و تسلیم شد.
طولی نکشید که تصمیمی درمورد پرونده من گرفته شد و به یک سال حبس محکوم شدم. ازآنجاکه تا آن زمان بیش از یک سال در مراکز مختلف بازداشت بودم، قرار بود آزاد شوم. چند روز قبل از زمان برنامهریزیشده برای آزاد شدنم، شنیدم که درباره نگهداشتن من در آنجا صحبت میکنند. فکر کردم: «من استاد را دارم. برنامههای شما بهحساب نمیآیند.»
نزد مسئولین مرکز رفتم و گفتم: «دوره محکومیت من تمام شده است. من به خانه میروم.» آنها گفتند که من نمیروم، زیرا اعتقادم را انکار نکردم. گفتم: «ح.ک.چ هرگز به وعدههایش عمل نمیکند. شوهرم بهدنبالم میآید و طبق برنامه به خانه میروم.» مصمم و سازشناپذیر بودم. در دوران بازداشتم، هرگز عقیدهام را انکار نکردم و به نگهبانان قولی ندادم. مدتها قبل مرگ و زندگی را رها کرده بودم، بنابراین آنها نمیتوانستند با من کاری انجام دهند.
بعد از اینکه فقط دو هفته در اردوگاه کار اجباری شایانگ بودم، شوهرم طبق برنامه آمد تا مرا ببرد. آن روز، سرد و تاریک شروع شد. وقتی داشتیم میرفتیم، نور صورتی روشنی را دیدیم که از میان ابرها اوج میگرفت؛ منظره بسیار زیبایی بود. تشویقی بود از جانب استاد نیکخواه. تصمیمم را گرفتم: «استاد، حتی بهتر از این، بهسمت جلو تزکیه خواهم کرد.»
پس از اینکه از اردوگاه کار اجباری آزاد شدم، از طرف مدیریت محل کارم، پلیس و خانوادهام تحت فشار قرار گرفتم تا از تمرین فالون دافا دست بکشم. ازآنجاکه افراد زیادی مرا زیر نظر داشتند، اساساً در حصر خانگی بودم و حتی نمیتوانستم هر وقت میخواستم خانهام را ترک کنم. مادر پیرم میگفت من هرگز نباید به پکن میرفتم. او بعد از اینکه فهمید چقدر رنج کشیدم، دلش شکست. به او گفتم: «مادر. اگر شما بهناحق متهم میشدید، از شما دفاع میکردم، اینطور نیست؟» او هیچ پاسخی نداشت.
گرچه آزار و شکنجه در منطقه ما بیداد میکرد، تمرینکنندگان محلی با وجود خطرات، به توزیع بروشورهای دافا و روشنگری حقیقت ادامه میدادند. من که بهتازگی آزاد شده بودم، مشتاق بودم با پیشرفت اصلاح فای استاد همگام شوم. علاوهبر مطالعه فا و خواندن نشریات مینگهویی، با تماشای سایر تمرینکنندگان، یاد گرفتم که چگونه حقیقت را شخصاً روشن کنم. سعی کردم سه کاری را که استاد از ما انتظار دارند بهخوبی انجام دهم و در تزکیه دافا، بیشتر و بیشتر بالغ و منطقی شوم.
یک روز در ژوئیه۲۰۰۱، یک تمرینکننده محلی، غافل از اینکه پلیس او را تعقیب میکرد، به خانه من آمد و نسخهای از سخنرانی جدید استاد را برایمان آورد. چهار تمرینکننده دیگر که در خانه ما بودند، دستگیر شدند. آن شب بیش از ۲۰ مأمور از بخش امنیت داخلی محلی و اداره امنیت ملی بهدنبال من آمدند. اولین مأمورانی که از در وارد شدند موهایم را گرفتند و دستانم را پشت سرم پیچاندند. مأموران بیشتری به آنها ملحق شدند و با هم مرا از در بیرون کشیدند و حدود ۱۵ متر کشاندند. با تمام وجودم فریاد میزدم: «همه بیایید نگاه کنید! این راهزنان مرا کتک زدند و وسایل شخصی مرا میبرند!» تعداد زیادی از مردم محله برای تماشا بیرون آمدند و از پلیس انتقاد کردند. با افزایش فشار، مأموران دستهایم را رها کردند. آنگاه دور شدم و بهسمت خانه رفتم.
در سال ۲۰۰۳، رئیس پلیس، رئیس بخش امنیت داخلی و چند مأمور بهدنبال من و شوهرم آمدند. درست قبل از ناهار بود، آنهم بعد از اینکه تمام صبح کار کرده بودیم تا بهمنظور آمادهسازی برای بازسازی، پنجرهها و درهای خانهمان را برداریم. پلیس گفت که شخصی ما را بهخاطر توزیع چند کیسه از بروشورهای دافا در یک روستای کوهستانی گزارش داده است. آرام بودم و اجازه ندادم قلبم تکان بخورد. با لبخند بهگرمی احوالپرسی و به داخل دعوتشان کردم و چند دقیقه به آشپزخانه رفتم تا برای مأموران چای آماده کنم. بهمحض اینکه برگشتم متوجه شدم شوهرم را بردهاند.
با نیکخواهی خالصانه و آرامش، به رئیس بخش امنیت داخلی گفتم: «همه قلب دارند. پسرم بهزودی ازدواج میکند و ما در شرف بازسازی خانه هستیم. هنوز باید مصالح را تهیه و پروژه را شروع کنیم. اگر ما را ببرید، چگونه میخواهیم با بازسازی و عروسی پیش برویم؟ من و شوهرم تمام صبح کار کردیم و من هنوز شروع به درست کردن ناهار نکردهام. آن پیرمرد بیچاره شکمش خالی است. باید او را برگردانی.» در ادامه، مزایای تزکیه دافا را توضیح دادم و به آنها گفتم که تمرینکنندگان دافا همگی افراد خوبی هستند. درحالیکه حقیقت را برایشان روشن میکردم، فنجان چای هر مأمور را پر میکردم.
آنها چایشان را خوردند و رفتند. دو ساعت بعد شوهرم برگشت. مأموری که او را آورد گفت: «خانم. شوهرت اینجاست، سالم و سلامت.»
من در کوهستان بزرگ شدم و منطقه را بهخوبی میشناسم. همیشه میخواستم موجودات ذیشعور را در دهکدههای اعماق کوهها نجات دهم. باور داشتم این مأموریت من است و میخواستم مأموریتم را انجام دهم. درحین انتقال حقیقت به موجودات ذیشعور در آن منطقه، آزمایشها و مصیبتهای بیشماری داشتهام، اما با افکار درست فراوان و ایمان تزلزلناپذیر به استاد و فا، بر همه آنها غلبه کردم.
یک بار من و چند تمرینکننده در سر راهمان به دهکدهای دورافتاده، هنگام ظهر نشستیم تا افکار درست بفرستیم. وقتی وارد حالت آرامش شدم، دیدم همه درختان در کوهستان انسان شدند. آنها مردانی قدبلند با کت و شلوار و پاپیون بودند و به من لبخند میزدند. وقتی پس از فرستادن افکار درست، چشمانم را باز کردم، همه آنها دوباره به درخت تبدیل شده بودند، اما ظاهراً هنوز برایم دست تکان میدادند و لبخند میزدند. متوجه شدم که همه موجودات منطقه سپاسگزار هستند و میخواهند از تمرینکنندگان دافا برای نجاتشان تشکر کنند. سپس حرکت کردیم و آن بعدازظهر به روشن کردن حقیقت ادامه دادیم. درنهایت آن شب اتوبوس را از دست دادیم و مجبور شدیم زیر بام یک خانه متروکه پناه بگیریم.
صبح روز بعد از کوه پایین آمدیم و برای هر کسی که در طول راه به او برخورد کردیم، حقیقت را روشن کردیم. دستهای از سگها شروع به تعقیب ما کردند، بنابراین به آنها گفتم: «شما هم موجوداتی هستید که ما نجاتتان میدهیم. بروید کنار.» سگها پراکنده شدند. یک راننده کامیون ایستاد تا مسیر را بپرسد و درنهایت ما را سوار کرد. او ما را در نزدیکترین شهر پیاده کرد، جایی که اتوبوسی گرفتیم و به خانه برگشتیم.
دخترعمویم که او نیز تمرینکننده است، به من گفت که بیش از ۳۰ خانواده در روستای مادرشوهرش زندگی میکنند. اخیراً پس از رانش زمین، بهنظر میرسید که روستا محکوم به بدشانسی شده است. یک روستایی اخیراً به سرطان مبتلا شده بود و چند مرد جوان بهتازگی مرده بودند. او از من خواست همراه او به آن روستا بروم تا حقیقت را روشن کنم و موجودات ذیشعور را نجات دهم.
روز به راه افتادیم و شب به آنجا رسیدیم. خانه به خانه رفتیم تا حقیقت را برای مردم آنجا روشن کنیم. اکثر آنها پذیرا بودند و با خروج از ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن موافقت کردند. مردی ۵۰ساله نمیخواست به حرفهای ما گوش دهد و از خروج از ح.ک.چ که عضوش بود امتناع کرد. چون نتوانستیم نظرش را عوض کنیم، رفتیم.
ما به خانه بعدی رفتیم. وقتی به خانه پنجم رسیدیم، همسر آن مرد بهدنبال ما آمد. او گفت بهمحض اینکه ما رفتیم، شوهرش در ناحیه زیر شکمش دچار درد طاقتفرسایی شد. برگشتیم و حقیقت را عمیقاً برایش روشن کردیم. او چند دفترچه برای روشنگری حقیقت گرفت و از ما خواست به او کمک کنیم تا از حزب خارج شود. با بیان شفاهی این درخواست، دردش فوراً برطرف شد. این زوج شگفتزده شدند: «فالون گونک بسیار قدرتمند است.»
تنها معلم روستا نیز عضو ح.ک.چ بود و از ترک حزب خودداری میکرد. ما تسلیم نشدیم و صبح روز بعد دوباره سعی کردیم حقیقت را برایش روشن کنیم. او همچنان نظرش را تغییر نداد.
دخترعمویم چند ماه بعد به من خبر داد و گفت که اکثر روستاییان به هر طریقی برکت یافتهاند. برخی از دانشآموزان سال آخر دبیرستان بهطرز شگفتانگیزی در امتحانات ورودی دانشگاه خوب بودند و در پاییز به کالجهای خوبی میروند. برخی از جوانان با کسبوکارهای کوچک خود به ثروت زیادی دست یافتند. برای اکثر روستاییان همهچیز تغییر کرده بود، بهجز معلمی که حزب را ترک نمیکرد؛ پزشکان تشخیص دادند که او دچار ترومبوز مغزی است.
دخترعمویم گفت که مادرشوهرش اغلب عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار میکند. او بیش از ۱۰۰ سال دارد و هنوز بسیار سالم است. او دوست داشت به مردم بگوید که قدردان دافاست: «من از دافا برکت یافتهام.»
در اواخر پاییز یک سال، من و دو تمرینکننده محلی در راه رفتن به حومه شهر برای روشن کردن حقیقت، با دو تمرینکننده دیگر برخورد کردیم. ما پنج نفر با هم سفر کردیم، با مردم درباره دافا صحبت کردیم، بروشورهای روشنگری حقیقت را توزیع کردیم، و پوسترهای دافا را در طول راه نصب کردیم. قبل از اینکه بفهمیم شب فرارسیده بود و هوا رو به تاریکی بود.
آنگاه پلیس ناگهان ظاهر شد؛ احتمالاً یک نفر ما را گزارش کرده بود. چند مأمور دو تمرینکننده را که در جلو راه میرفتند، گرفتند و مأموران بیشتری مستقیم بهسمت ما آمدند. درحالیکه سریع به ما نزدیک میشدند، به اطراف نگاه کردم و به سایر تمرینکنندگان گفتم: «فقط یک جاده خاکی وجود دارد. اگر به آنجا برویم، مطمئناً گرفتار خواهیم شد. من یک توده یونجه در آن مزرعه میبینم. بیایید در آنجا پنهان شویم.» بهسمت مزرعه دویدیم و از زیر انبوه یونجه بالا رفتیم.
یک کانال آب باریک در سمت چپ انبار کاه و شالیزارهای برنج در سمت راست وجود داشت. با تاریک شدن هوا، مرزها شروع به محو شدن کردند. ما سه نفر پایین آمدیم و افکار درستی قوی فرستادیم. طی چند ساعت بعد، گروههایی از مأموران به این طرف و آن طرف و اطراف انبار کاه میرفتند و چراغ قوههایشان را به هر دو طرف میتاباندند، اما هرگز ما را پیدا نکردند.
شب در ارتفاعات، بهسرعت سرد شد. ژاکتم را درآوردم و روی یک تمرینکننده مسن گذاشتم. گرچه فقط دو لایه تیشرت آستینبلند داشتم، اما بهنوعی اصلاً احساس سرما نمیکردم. بعد از اینکه نهایتاً پلیس منطقه را ترک کرد، از آنجا خارج شدیم و شب را در روستا سپری کردیم. صبح روز بعد مسیری انحرافی را بهسمت یک شهرستان همسایه طی کردیم و سپس از آنجا به خانه رفتیم. در طول راه، حقیقت را همچنان روشن کردیم.
بار دیگر من و یک تمرینکننده محلی، بروشورهای دافا را در یک روستا توزیع میکردیم. اواخر شب و آنقدر تاریک بود که حتی نمیتوانستیم ببینیم یک نفر درست روبرویمان ایستاده است یا نه. بهطور جداگانه راه افتادیم تا قسمتهای مختلف روستا را پوشش دهیم. همانطور که راه میرفتم، چیزی پشمالو را در کنار دروازه یک خانه دیدم، اما نمیتوانستم دقیقاً بگویم که چیست. نزدیکتر شدم و دیدم سگ بزرگی روی زمین دراز کشیده است. سگ بسیار باهوش بود و پارس نمیکرد؛ حتماً میدانست که من آنجا هستم تا صاحبش را نجات دهم. بار دیگر وقتی یک بروشور را از لای در فشار دادم، سگی آن را گرفت. سگ با آن دوید و آن را روی میزی در حیاط انداخت.
یک بار من و تمرینکننده دیگری پس از توزیع بروشور در یک روستا، در راه خانه، از کنار مدرسهای رد میشدیم، درست زمانی که دانشآموزان تعطیل شده بودند. ما در کنار دروازه ایستادیم و بروشور و نشان یادبود دافا را به کودکان دادیم. دانشآموزان برای گرفتن آنها هیجانزده بودند. ناگهان یک نفر ما را گرفت و رها نکرد. سعی کردیم حقیقت را برای او روشن کنیم، اما او گوش نمیداد. او از مرد جوان خوشپوشی که بهطور اتفاقی از آنجا عبور میکرد، خواست با پلیس تماس بگیرد. مرد جوان گفت: «این دو خانم نه چیزی از تو گرفتند و نه به تو آسیبی رساندند. چرا آنها را رها نمیکنی؟ بهزودی اینجا تاریک میشود. فقط بگذار به خانه بروند.» آن شخص ما را رها کرد و ما فرار کردیم.
پس از شروع آزار و شکنجه بیش از ۲۵ سال پیش، همیشه حقیقت را با شادی روشن کردهام. عاشق این هستم که درباره دافا به مردم بگویم، حقایق مربوط به آزار و شکنجه را روشن کنم، و به آنها کمک کنم از ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن خارج شوند. این همان چیزی است که استاد از ما میخواهند و بنابراین این مسیر تزکیه من است.
با افرادی برخورد کردهام که از کاری که ما انجام میدهیم سپاسگزار بودند، افرادی که سعی میکردند پول اهدا کنند و افرادی که از ما دعوت میکردند تا با آنها بمانیم و غذا بخوریم. از طرفی با افرادی هم برخورد کردهام که میخواستند با بیل ما را بزنند، به ما فحش میدادند و حتی ما را به پلیس گزارش دادند. همه نوع شخصیتی را دیدهایم. اما خونسردی خود را حفظ کردیم و با نیکخواهی و بدون عجله با موضوع برخورد کردیم. میدانستیم همه این افراد موجودات ذیشعوری هستند که باید نجاتشان دهیم و باید آنها را بهشیوهای درست و باوقار نجات دهیم.
درحالیکه استاد نیکخواه مراقب من بودهاند، هرگز با خطر واقعی روبرو نشدهام. سپاسگزارم استاد.