(Minghui.org) قبل از شروع تمرین فالون دافا، به یک بیماری وخیم مبتلا بودم. خانوادهام پس از مشاهده تغییرات مثبت جسمی و روانیام، مرا تشویق به ادامۀ این تمرین کردند.
در دسامبر سال گذشته، دخترم با اتومبیلش همسرم را برای کوتاه کردن موهایش به شهر برد. نزدیک به سال نو چینی بود و افراد زیادی در آرایشگاه منتظر بودند. همسر و دخترم نیز نشستند و منتظر ماندند. مردی که کنار همسرم نشسته بود شروع به صحبت با او کرد و پرسید اهل کجا هستند. همسرم به او گفت اهل کدام روستا هستند.
آن مرد گفت: «آیا میدانی مردی حدوداً پنجاهساله در روستای شما هست که فالون گونگ را تمرین میکند و با دوچرخه به همهجا میرود؟ نمیدانم که آیا او همسر یا خانوادهای دارد یا نه.»
دخترم لبخندی زد و گفت: «ما همه آن مردی را که دربارهاش صحبت میکنید میشناسیم. او پنجاهساله نیست، ۷۳ سال دارد. این خانم همسر اوست و من دخترش هستم.»
آن مرد کمی خجالتزده، اما کنجکاو شد. از همسرم پرسید: «همسرت تمام روز درحال رفتوآمد است و کار نمیکند. چگونه خانوادهاش را تأمین میکند؟»
همسرم به او گفت که من شاغل هستم و از اوقات فراغتم، برای روشنگری حقیقت درمورد آزار و شکنجه استفاده میکنم و در کارم نیز بسیار موفق هستم.
همسرم وقتی دید که آن مرد بهدقت گوش میدهد، ادامه داد: «چهار سالمند 70ساله با هم کار میکردند و شوهرم یکی از آنها بود. کارخانه قانونی را اجرا کرد که هیچ کارمندی بالای ۷۰ سال نباید استخدام شود، اما مدیر کارخانه شوهرم را نگه داشت و سه نفر دیگر را اخراج کرد. آنها ناراحت شدند و با مدیر جرو بحث کردند. مدیر گفت که شوهرم کارمند خوبی است و سلامت است و او مایل است چنین فردی را نگه دارد. مدیر همچنین به شوهرم گفت که میتواند تا هر زمانی که بخواهد در کارخانه کار کند.»
وقتی دید که آن مرد بهدقت گوش میدهد، ماجرای دیگری درباره مرا برایش تعریف کرد. گفت: «پاییز گذشته، وقتی که شوهرم از خانه پسرعمویم بیرون میآمد، یک سهچرخه به او زد و او را به زمین انداخت. پسرعمویم و خانوادهاش با عجله بهسمتش رفتند تا ببینند آسیب چقدر جدی است. شوهرم از زمین بلند شد و به راننده گفت: "خوبم، میتوانی بروی".»
پسرعمویم و خانوادهاش میخواستند که شوهرم به بیمارستان برود و معاینه شود. اما شوهرم گفت: «استادمان گفتهاند که در مواجهه با مشکلات، باید ابتدا دیگران را در نظر بگیریم. در این اتفاق نمیتوان او را بهطور کامل مقصر دانست. من با دوچرخه با سرعت زیادی میرفتم، پس بگذارید او برود.» راننده سهچرخه بلافاصله رفت.
همسرم در ادامه گفت: «پای شوهرم درد میکرد. دوچرخهاش را نگه داشت و دید که پاهایش ورم کردهاند. او سعی کرد تمام مسیر را تا خانه رکاب بزند. پاهایش متورم بودند و درد داشتند و تا چند روز نمیتوانست از رختخواب بلند شود.»
آن مرد گفت: «چرا گذاشتی او (راننده سهچرخه) برود؟ باید به پلیس زنگ میزدید.»
همسرم متوجه شد که بیش از دوازده نفر در اتاق بهدقت گوش میدهند. او گفت: «تمرینکنندگان فالون دافا کاری نمیکنند که به دیگران آسیب بزند. شوهرم تمرینات دافا را انجام داد و پایش در کمتر از یک ماه خوب شد. مردم میگویند شکستگی استخوان ۱۰۰ روز زمان میبرد تا بهبود یابد. آیا این معجزه نیست؟»
همسرم همچنین به آنها گفت که چند روز پس از این حادثه، یک مأمور پلیس به خانهمان آمد تا وضعیت مرا بررسی کند. وقتی کل ماجرا را شنید، اصرار کرد که به بیمارستان بروم. اما من به او گفتم که حالم بهتر شده است و نیازی به بیمارستان ندارم. پلیس اصرار نکرد و پس از گفتن چند کلمه محبتآمیز رفت. همسرم گفت: «درواقع، پلیس هم فالون دافا را تحسین کرد.»
وقتی همسرم ماجرا را تعریف میکرد، هرازگاهی به افراد حاضر در اتاق نگاه میکرد و میدید که همه بهدقت گوش میدهند و فالون دافا را تحسین میکنند.
بعد از اینکه به خانه برگشتند، همسرم به من گفت: «امروز اصلاً ترسی نداشتم. میدانم که تو چه کارهایی انجام دادهای. حقیقت را گفتم و با صراحت و صداقت صحبت کردم.»