فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

فاهویی چین | «آشپزی» برای همه موجودات و تمرین‌کنندگان

29 نوامبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان هبی (چین)

(Minghui.org) درود استاد نیک‌خواه و بزرگ! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

زمانی که زندگی‌ام در آستانۀ پایان بود، و تمام امیدم به زندگی را از دست داده بودم، بسیار خوش‌شانس بودم که کتابی به نام جوآن فالون به دستم رسید. این نقطه عطف زندگی‌ام بود. مثل قایق کوچکی روی دریا در تاریکی، سرگردان بودم و چراغ‌‌های روشنی را در دوردست دیدم. انگار لب‌هایم خشک و ترک‌خورده بود و طعم آب زلال چشمه را در کویر داغ چشیدم. مثل بچه‌ای بودم که پدرش را پس از مدت‌ مدیدی می‌‌‌بیند!

از گوش دادن به تعالیم استاد بسیار خوشحال شدم و گرد و غباری که مرا پوشانده بود شسته شد. آن الهام‌بخش سرشت واقعی‌ام شد و احیایش کرد؛ و در مسیر بازگشت به خود واقعی‌ام قدم گذاشتم. بسیار هیجان‌زده بودم و هرگز تا این حد خوشحال نبودم! تصمیم گرفتم به‌خوبی و تا انتها تزکیه کنم!

یک فکر

با اشتیاق فا را مطالعه می‌کردم و فهمیدم که تزکیه، ایستادگی کردن و رشد و بهبود شین‌شینگ، اصول بنیادی هستند و گوش دادن به آموزه‌های استاد، بهترین راه برای رسیدن به آن است.

بعد از چند ماه تمرین، مسئول محلی از من خواست که هماهنگ‌کننده باشم. این خیلی غیرمنتظره بود! من هرگز در بیان عقاید و افکارم خوب نبودم و همیشه آهسته صحبت می‌‌‌کردم، آهسته حرکت می‌‌‌کردم و آهسته فکر می‌‌‌کردم. مدتی طول کشید تا پاسخ دهم. مردد بودم و فراموش می‌کردم که باید چه بگویم. او با حوصله گوش می‌داد، اما نمی‌توانست بفهمد می‌خواهم چه بگویم. پس چگونه می‌‌‌توانستم هماهنگ‌کننده باشم؟

به مسئولش گفتم: «من نمی‌توانم هماهنگ‌کننده باشم. من به‌سختی می‌‌‌توانم از خودم مراقبت کنم، پس چگونه می‌‌‌توانم دیگران را راهنمایی کنم؟ ممکن است امور مهم را خراب کنم. نمی‌‌توانم این کار را انجام دهم!»

او اصرار کرد: «دیگر چیزی نگو. تو همان شخص هستی! تمرین‌کنندگان در منطقه شما، همگی مسن هستند و تو تنها جوان آنجا هستی. فقط باید پیام‌ها و سخنرانی‌های استاد را ارائه کنی.» دهانم بسته شد.

شاید این را استاد نظم و ترتیب داده‌اند؟ اگر این باشد، پس انجامش می‌‌‌دهم. یک فکر داشتم: «من ذره‌ای از دافا هستم. کاری را انجام می‌‌‌دهم که هیچ‌کس دیگری نمی‌‌تواند انجام دهد، و کاری را انجام می‌‌‌دهم که هیچ‌کس دیگری نمی‌‌خواهد انجام دهد. تا زمانی که دافا مرا ملزم کند این کار را انجام خواهم داد.»

خرید خانه

شاید به‌خاطر فکر فداکارانه من، استاد قفل خرد مرا باز کردند. هنگام مطالعه فا، اصول فا دائماً برایم آشکار می‌‌‌شد. گاهی هیجان‌زده می‌شدم، می‌خندیدم یا ضربه‌ای به پاهایم می‌زدم و فکر می‌کردم: «این خیلی درست است! این عالی است!» تمام روز در نور فا غرق بودم. خوشحال بودم و احساس خوشبختی می‌‌‌کردم! در آن زمان، غلبه بر انواع‌واقسام سختی‌ها آسان بود.

پسر و دخترم درحال بزرگ شدن بودند و زمان خرید یک خانه بزرگ‌تر فرا رسیده بود. شنیدم خانه‌ای با شش اتاق در نزدیکی من برای فروش وجود دارد و می‌‌‌خواستم آن را بررسی کنم. خواهرشوهرم که تمرین‌کننده است، به من گفت: «نیمی از پایه‌های آن خانه ناپایدار است. درحال‌حاضر ترک‌هایی دارد، اگرچه نسبتاً جدید است. چرا خانه مرا نمی‌خری؟» به او گفتم که با من شوخی نکند، چون پول زیادی ندارم. او پاسخ داد: «گران نیست. آن را به قیمت 230هزار یوان به تو می‌‌‌فروشم که شامل لوازم خانه نیز می‌‌‌شود.»

فکر کردم، «شاید بتوانم خانه فعلی‌ام را بفروشم و از منابع دیگر پول جمع کنم.» بنابراین، به او گفتم: «به نظر خوب است. اما فعلاً تصمیمی نگیریم. بهتر است تو با شوهرت صحبت نکنی و من هم با شوهرم صحبت کنم. اگر هردو موافق باشند می‌‌‌توانیم ادامه دهیم. خوب است؟» او موافقت کرد.

خانه‌ آن‌ها یک ویلای دوطبقه با چهار اتاق بود. خانه را خودشان ساخته بودند. خوش‌ساخت بود و چیدمان خوبی داشت. همه به‌سرعت موافقت کردند و از ما خواسته شد که 50 یا 100هزار یوان ودیعه بپردازیم.

ما خانه خود را فروختیم و 90هزار یوان برای ودیعه جور کردیم. خواهرشوهرم گفت: «به‌محض اینکه خانه یک‌طبقه‌مان تکمیل شود به آنجا نقل‌مکان می‌‌‌کنیم و شما می‌‌‌توانید این خانه را داشته باشید.» شوهرم خیلی خوشحال بود. هر روز بعد از کار، قبل از اینکه به خانه برگردد، به خانه‌ آن‌ها می‌‌‌رفت تا نگاهی به آن بیندازد.

ساخت و ساز خانه جدید‌ آن‌ها مدام با مشکل روبرو می‌‌‌شد و خواهرشوهرم مدام به من می‌‌‌گفت که تأخیرهایی وجود دارد. زیاد به آن فکر نمی‌کردم و بر این گمان بودم که او ممکن است حتی قرارداد را لغو کند.

آرام بودم و به تعالیم استاد فکر کردم. اگر خانه قرار است مال من باشد، به من تعلق می‌گیرد. وگرنه، به من تعلق نمی‌گیرد. اما نمی‌خواستم قرارداد را به هم بزنم.

خواهرشوهرم بعداً به من گفت که ارزش این لوازم 10هزار یوان است. پاسخ دادم: «مشکلی نیست. من درحال خرید این خانه هستم، بقیه چیزهای جزئی هستند.»

چند روز بعد گفت: «مادرشوهرم از دست برادرشوهرم ناراحت شد و حالش خوب نیست. او حدود 80 سال دارد و یک درخواست دارد. او می‌‌‌خواهد در این حیاط بمیرد و می‌‌‌پرسد که آیا شما مخالفتی ندارید؟» به او گفتم: «من تمرین‌کننده هستم. مشکلی نیست! احساس ناخوشی به این معنا نیست که او به‌زودی خواهد مرد.» بعد از اینکه حرفم را شنید متوجه ناامیدی‌اش شدم.

یک روز خواهرشوهرم نزد من آمد. روی یک چارپایه کوچک نشست و مدام عذرخواهی می‌‌کرد. نمی‌‌خواستم معذبش کنم و لبخند زدم. گفتم: «خودت را معذب نکن. فقط به من بگو که آیا می‌‌‌خواهی آن را بفروشی یا نه. اگه بخواهی بفروشی، منتظر می‌‌‌مانم. اگر نمی‌خواهی آن را بفروشی، باید خانه دیگری پیدا کنم، زیرا من خانه‌ام را فروخته‌ام و جایی برای زندگی ندارم. اگر شوهرت نمی‌خواهد بفروشد، او را مجبور نکن.»

او پاسخ داد: «لطفاً برو و دنبال خانه دیگری بگرد. امیدوارم خانه‌ای را که دوست داری پیدا کنی. اگر نتوانستی، خانه‌ام را به تو می‌‌‌فروشم. مسئولیت کامل را بر عهده می‌گیرم.»

خواهرشوهرم بعداً ودیعه 90هزار یوانی را پس داد و می‌‌‌خواست 1000 یوان سود آن را هم پرداخت کند، اما آن را نگرفتم. درواقع ضرر من کم نبود. من عجله داشتم خانه‌ام را بفروشم و آن را 10هزار یوان زیر قیمت فروخته بودم، اما به او نگفتم. آموزه‌‌های استاد را دنبال ‌‌کردم، توضیح ندادم یا شکایت نکردم و آن را فرصتی برای بهبود شین‌شینگم درنظر گرفتم.

صبح روز بعد، صبحانه خوردم و با دوچرخه به‌سمت اداره اطلاعات املاک رفتم تا دنبال خانه بگردم. فکر کردم: «مسیر من توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است. جایی که من زندگی می‌‌‌کنم و اینکه چه کسانی را ملاقات می‌‌‌کنم همه توسط استاد نظم و ترتیب شده است. تمرین‌کنندگان پول قرض نمی‌کنند، بنابراین قیمت خانه باید در حد توان من باشد. فرقی نمی‌‌کند خانه چند طبقه باشد یا یک طبقه. امیدوارم تعمیراتش آسان باشد، و روی انجام سه کاری که تمرین‌کنندگان باید انجام دهند، تأثیری نگذارد.»

به اداره اطلاعات املاک رسیدم و شخصی در آنجا، با اشتیاق خانه‌‌ها را به من نشان داد. به یکی نگاه کردم و خوشم نیامد، اما یکی کنارش بود. نوشته تابلو روی در این بود: «خانه سه‌اتاق‌خوابه به قیمت 200هزار یوان.» ما کمی مذاکره کردیم و آن را به قیمت 150 هزار یوان خریدم.

سر شوهرم به‌خاطر کارش شلوغ بود، بنابراین خودم کار خرید و تعمیر خانه را انجام دادم. تعمیر خانه یک روند بدون دردسر بود. قبل از اینکه کاری روی خانه انجام دهم، ملاحظه همسایگانم را کردم و‌ آن‌ها را در الویت قرار دادم که باعث خوشحالی‌شان شد.

استاد مراقب من بوده‌اند. ایشان به من یاد دادند و مرا راهنمایی و اصلاح کردند و قلبم مملو از شادی شد. گرچه متحمل ضرر مالی شدم، استاد بیشتر به من عطا کردند. خانه‌ام اکنون بیش از یک‌میلیون یوان ارزش دارد. برای یک تمرین‌کننده، این باعث می‌شود که معامله از چهار طرف سود باشد!

«آشپزی» برای همه موجودات

شاید این آرزویی بود که از قلبم برآمد، پس استاد نیک‌خواه مرا یاری دادند. ما در تابستان 2003، به خانه جدیدمان نقل‌مکان کردیم. ما ‌مکان مطالعه گروهی فا نداشتیم، زیرا آزار و شکنجه بسیار شدید بود، و هیچ‌کسی جرئت نداشت برای مطالعه گروهی فا بیرون بیاید.

فکر کردم: «محیط تزکیه ما توسط ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) ویران شده است. ما نمی‌‌توانیم از نظم و ترتیب‌های نیروهای کهن پیروی کنیم و باید آن را نفی کنیم. ما باید از نظم و ترتیب‌های استاد پیروی کنیم.»

با تمرین‌کننده وانگ صحبت کردم و در خانه‌ام، مطالعه فا را شروع کردیم. مدت کوتاهی بعد، تمرین‌کنندگان بیشتر و بیشتری به ما ملحق شدند و برخی از‌ آن‌ها برای مطالعه به خانه یک تمرین‌کننده دیگر رفتند. گروه‌های بیشتری بعداً تشکیل شد و به همه این امکان را داد در مطالعه گروهی فا شرکت کنند.

در اوایل سال 2004، با کمک تمرین‌کنندگان، یک ‌محل تولید مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا را راه‌اندازی کردم که به‌طور پیوسته تحت حمایت استاد کار ‌کرده است. در تمام طول این مدت، همه‌چیز را طبق نیت خود واقعی‌ام انجام داده‌ام.

یک گروه مطالعه فا سازماندهی و یک ‌محل تولید مطالب راه‌اندازی کردم، درحالی‌که هیچ کدام وجود نداشت. پس از اینکه وب‌سایت مینگهویی تمرین‌کنندگان را به انجام این کار تشویق کرد، به تمرین‌کنندگان کمک کردم ‌محل‌‌های تولید مطالب را راه‌اندازی کنند.

زمانی که هیچ‌کس مهارت‌‌های کامپیوتری را یاد نمی‌‌گرفت، از تمرین‌کنندگان خواستم که به من آموزش دهند. یاد گرفتم که چاپ کنم، حروفچینی کنم، سی‌دی و دی‌وی‌دی رایت کنم، فایل‌ها را دانلود کنم، سیستم‌های کامپیوتری را راه‌اندازی کنم و نشان‌های یادبود دافا، برچسب، کارت تبریک و کتاب‌های دافا را تهیه کنم. استاد از تمرین‌کنندگان خواستند تا برای بیدار کردن مردم به روشنگری حقیقت بپردازند. در آن زمان، هیچ‌کسی قدم پیش نمی‌گذاشت، بنابراین من این کار را کردم.

وقتی تمرین‌کننده لین مرا دید که با مردم درباره فالون دافا صحبت و به‌ آن‌ها کمک می‌کنم از ح.ک.چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شوند، گفت: «فلانی [اشاره به من] مردم را بیدار می‌کند و آن‌ها را به دنیای خودش می‌برد. من در دنیای خودم کسی را ندارم و می‌خواهم مردمم را بیدار کنم.» لین قلب پاکی دارد و رک و بی‌باک است. او هر روز با مردم صحبت و به‌ آن‌ها کمک کرده است تا از ح.ک.چ خارج شوند.

تمرین‌کننده‌ای از من می‌خواست که نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را تهیه کنم و یک دستگاه فتوکپی بزرگ برایم آورد. آزار و شکنجه هنوز جدی بود و باید تغییرات بزرگی ایجاد می‌‌‌کردم. از بیرون رفتن برای صحبت با مردم دست کشیدم و پشت درهای بسته شروع به نوشتن نُه شرح و تفسیر کردم.

کل طبقه دوم محل کار من بود و به هیچ تمرین‌کننده‌‌‌ای نمی‌گفتم. در ابتدا تنظیم کمی سخت بود، اما وقتی به قصد اصلی‌ام فکر می‌کردم، احساس راحتی می‌کردم.

هماهنگ‌کننده برایم کاغذ چاپ ‌آورد. هر جعبه ده بسته و خیلی سنگین بود. به‌دلایل ایمنی، ما باید سریع عمل می‌‌‌کردیم و من در تخلیه بار کمک ‌کردم. به‌محض اینکه در را باز ‌کردم، او 20 جعبه را در راهرو رها کرد و رفت. در را قفل کردم و جعبه‌‌ها را به طبقه بالا بردم تا کسی نتواند‌ آن‌ها را ببیند. جعبه‌ها سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شدند، بنابراین شعر استاد را می‌خواندم:

افکار درست و اعمال درست

«روشن‌‌‌‌بینان بزرگ از هیچ سختی‌ای نمی‌هراسند
اراده‌شان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را می‌پیمایند» (هنگ‌یین دو)

وب‌سایت مینگهویی بعداً تقویم‌‌های رومیزی و دیواری را منتشر کرد و من شروع به تهیۀ تقویم‌‌های دیواری کوچک کردم. بعد از مرتب کردن‌، آن‌ها روی تخت می‌گذاشتم. تمرین‌کنندگان می‌آمدند تا آنچه را دوست دارند انتخاب کنند.

می‌دانستم که تمرین‌کنندگان نگران نام روی تقویم هستند. فکر کردم: «تقویم‌ها پیشرفت اصلاح فا را نشان می‌دهند. دافا در سراسر جهان گسترش یافته است، اما ما از توزیع آن بین مردم چین می‌‌‌ترسیم. پس چگونه مردم می‌‌‌توانند شرایط را درک کنند و بیدار شوند؟» تقویم‌‌های باقیمانده را داخل دو کیسه گذاشتم و بیرون رفتم. مردم‌ آن‌ها را دوست داشتند و همه‌ آن‌ها را پخش کردم.

اکنون تعداد زیادی ‌محل تولید مطالب وجود دارد. ما با یکدیگر همکاری می‌‌‌کنیم و همه می‌‌‌دانند که باید چه‌کار کنند. وظیفه و حجم کاری من سبک‌تر شده است، اما هنوز سرم شلوغ است. وقت ندارم برای صحبت با مردم بیرون بروم و در این زمینه احساس کمبود می‌‌‌کنم.

مطالب اطلاع‌رسانی را برای تمرین‌کنندگانی در روستاهای مجاور و تا شعاع ۱۶کیلومتری از خودم ارائه می‌کنم.‌ آن‌ها گاه و بیگاه مطلب می‌خواهند، بنابراین باید‌ آن‌ها را از قبل آماده کنم.

یک شب خوابی دیدم. دو دختربچه منتظر بودند تا قبل از رفتن به مدرسه، به‌ آن‌ها غذا بدهند. اما هیچ‌کس برایشان غذا نمی‌‌پخت و هیزمی وجود نداشت، بنابراین برنج پخته نمی‌‌شد. سریع هیزم پیدا کردم و برایشان غذا آماده کردم.

پس از بیدار شدن متوجه شدم استاد به من می‌گویند عجله کنم و مطالبی برای روشنگری حقیقت تهیه کنم. مقدار زیادی از‌ آن‌ها تهیه کردم و در کمال تعجب، بسیاری از تمرین‌کنندگان برای گرفتن‌ آن‌ها آمدند. توانستم نیازهای تمرین‌کنندگان را به‌موقع برآورده کنم.

گاهی اوقات فکر می‌کردم که آیا کار درستی انجام می‌دهم، درحالی‌که زمانم را صرف تهیه مطالب می‌کنم و زمانی برای صحبت با مردم درباره دافا باقی نمی‌ماند. استاد حتماً می‌‌‌دانستند که من به چه فکر می‌‌‌کنم و خوابی دیدم. در خواب، غذا می‌‌‌فروختم و‌ آن‌ها شبیه نان‌های بخارپز بودند. گروهی از سربازان مقابل ویترین مغازه‌ام آمدند، غذا را برداشتند و با عجله رفتند. فهمیدم استاد مرا تشویق می‌کنند که این مطالب را برای مردم تهیه کنم تا بخوانند.

«آشپزی» برای تمرین‌کنندگان

تمرین‌کنندگان زیادی در منطقه ما و روستاهای مجاور هستند. من «به‌نوعی همه‌کاره» هستم، بنابراین همیشه مشغول تهیه و تعمیر چیزها هستم. می‌‌‌دانم که چگونه کتاب‌‌های دافا را تهیه کنم، کتاب‌‌های قدیمی را تعمیر کنم، کلمات موجود در کتاب‌‌های دافا را اصلاح کنم (با ‌دنبال کردن دستورالعمل‌ها در وب‌سایت مینگهویی)، و فایل‌‌های صوتی و تصویری را دانلود کنم.

تمرین‌کنندگان از روستاهای دیگر، اخیراً بسیاری از نسخه‌های قدیمی‌تر کتاب‌های دافا را برایم آوردند که نیاز به بازنگری و اصلاح داشتند. برخی از کتاب‌ها را تمرین‌کنندگان بی‌سواد تهیه کرده بودند، کتاب‌های دیگر به‌دلایل نامعلومی اصلاح نشده‌ بودند.

تمرین‌کنندگان زیادی هستند که کتاب‌های دافا را ندارند. به‌محض اینکه بازبینی و تعمیر یک دسته از آن‌ها را تمام کنم، درخواست دیگری برای کتاب‌‌های دافا دریافت می‌کنم.

استاد در مواجهه با تقاضاهای بسیار برای کتاب‌‌ها، در خواب مرا تشویق کردند. گروهی از تمرین‌کنندگان در یک اتاق بزرگ در خانه من، مشغول مطالعه فا بودند. بعد از رفتن‌ آن‌ها گروه دیگری آمدند. یک بسته غذا و چیزی شبیه فرنی برنج دیدم. از تمرین‌کنندگان پرسیدم که آیا می‌خواهند غذا بخورند. همه گفتند «بله» و همه‌چیز را تمام کردند. فهمیدم غذا آنجا بود تا تمرین‌کنندگان آن را بخورند.

سخن پایانی

استاد بزرگ و دافا مرا آبدیده و مرا برای موفقیت آماده کردند. من قبلاً زنی ناتوان، بیمار و ضعیف بودم و تحصیلات کمی داشتم. اکنون تمرین‌کننده دافا شده‌ام که توسط موجودات الهی مراقبت می‌شوم! هر ذره پیشرفت من سرشار از نیک‌خواهی و کار سخت استاد است!

استاد اغلب در رؤیاهایم مرا تشویق و روشن می‌‌‌کنند. یک ماه پیش خواب دیگری دیدم. در جاده‌‌‌ای تمیز و عریض، راه می‌‌‌رفتم و بعد سربالایی بود. وقتی به بالای سراشیبی رسیدم، به عقب نگاه کردم و افراد زیادی را دیدم.‌ آن‌ها به‌طور تنگاتنگی در صفی باریک، شانه به شانه مرا دنبال می‌‌‌کردند و جاده را پر ‌‌‌کرده بودند. با نگاهی به دورتر، صف مردم مرتب و بی‌پایان بود.

متوجه شدم که‌ آن‌ها موجودات ذی‌شعور در دنیای من هستند و مرا دنبال می‌‌‌کنند تا از سراشیبی بالا بیایند.

می‌خواهم با پشتکار بیشتری تزکیه کنم، فا را بیشتر مطالعه کنم و از وابستگی‌هایم خلاص شوم تا بتوانم انتظاراتشان را برآورده کنم! استاد با نیک‌خواهی بی‌نظیری مرا نجات دادند و من می‌‌‌خواهم شایستۀ همه موجودات ذی‌شعور باشم و باعث لبخند استاد شوم!

سپاسگزارم استاد!