(Minghui.org) در سال 1998 که 28ساله بودم تمرین فالون دافا را آغاز کردم. از آن زمان، استاد نیکخواه از من محافظت کردند و در پیشرفت در تزکیه و دستیابی به خوشبختی به من کمک کردهاند.
پس از خواندن جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، فهمیدم این همان چیزی است که بهدنبالش هستم. یکی از اعضای خانوادهام که تمرینکننده است، و در شهر دیگری زندگی میکند به من گفت: «بهشدت توصیه میشود که فا را بیشتر مطالعه کنی.» در آن زمان، بهتنهایی تزکیه میکردم. تا اینکه در سال 2003، با تمرینکننده محلی دیگری ارتباط برقرار کردم. آن تمرینکننده در تزکیهام خیلی کمکم کرد.
توانستم برای تولید مطالب روشنگری حقیقت، محل خانوادگی خودم را راهاندازی کنم. فرزندم کوچک بود و نیاز به مراقبت زیادی داشت و من هم درگیر کار بودم. اما بهطور بسیار کوشایی تزکیه میکردم و تقریباً هر روز مطالب روشنگری را چاپ میکردم. همچنین میبایست به کارهای خانه، مانند آشپزی و شستن لباسها رسیدگی میکردم. آنقدر سرم شلوغ بود که گویی همیشه عجله داشتم.
دستمزد من و شوهرم زیاد نبود و زندگی نسبتاً سادهای داشتیم. بسیار پرانرژی بودم. فا را مطالعه میکردم، تمرینها را انجام میدادم، تزکیه و با جدیت الزامات اصول دافا را دنبال میکردم. چه در زمان ناهار، چه در اوقات فراغتم سر کار یا در اتوبوس، فا را مطالعه یا ازبر میکردم. اما وقتی سؤالی داشتم، پیدا کردن تمرینکنندگان برای درمیان گذاشتن با آنها بسیار دشوار بود. از خودم پرسیدم: «اگر یک خدا با چنین مشکلی مواجه میشد، چه فکری یا چه کاری میکرد؟» بهخاطر همین فکر، بلافاصله جوابم را گرفتم.
در سال 2005، یک تصادف باعث خونریزی در بدنم شد. بهدلیل خونریزی شدید، رگهای روی دستم دیده نمیشدند. در آن زمان تصمیم گرفتم زندگیام را به دست استاد بسپارم.
طبق معمول هر روز سر کار میرفتم. خرید و کارهای خانه را انجام میدادم و حقایق درباره دافا و آزار و شکنجه را برای مردم روشن میکردم. در آن زمان، فقط مادرم و یک تمرینکننده محلی دیگر از وضعیتم باخبر بودند و هیچکس دیگری متوجه مورد مشکوکی در من نشده بود. اما خونریزی قطع نشد. بیست و یک روز بعد از شروع خونریزی، ساعت 6 صبح وقتی افکار درست میفرستادم، احساس کردم استاد پوشش بزرگ و تیرهای را از من جدا کردند. پس از تمام شدن افکار درست، به مادرم گفتم: «حالم خوب است!» استاد زندگی جدیدی به من بخشیدند.
چند روز بعد خواهرم با من تماس گرفت و گفت: «خواب دیدم بهطرز بدی در توالت مُردهای.» درک کردم که چون مشکل مرگ و زندگی را پشت سر گذاشتم، پیشرفتی در تزکیهام داشتهام.
مادرم که تمرینکننده است، پس از اینکه در سال 2016، در یک جلسه مطالعه گروهی فا شرکت کرد، دستگیر شد. به همین دلیل، برای اولین بار در نجات یک همتمرینکننده شرکت کردم. تمرینکنندگان و غیرتمرینکنندگان خانوادهام با هم برای آزادی مادرم تلاش کردند.
هنگام مواجهه با پلیس، دادستانی و مراجع قضایی، فشار زیادی احساس میکردم، زیرا هرگز با آنها روبرو نشده بودم. میدانستم این چیزی است که میبایست با آن روبرو شوم. میبایست در سطح استاندارد یک تمرینکننده باقی میماندم و مسیرم را با ثبات قدم طی میکردم.
ابتدا یک وکیل حقوق بشر برای مادرم گرفتم. اما اعضای خانوادهام مخالف بودند. بنابراین نهتنها در پرداخت هزینههای قانونی کمکی نکردند، بلکه گفتند وکیل ما را فریب داده و فقط به فکر دریافت پول است. آنها فکر میکردند استخدام وکیل نتیجه معکوس خواهد داشت. با اینکه وضعیت مالی خوبی نداشتم، احساس میکردم باید این مبلغ را برای هزینه وکیل پرداخت کنم. ازطریق وکیل توانستیم موضوع پرونده را بهتر درک کنیم و با مادرم ارتباط برقرار کنیم. با حفظ ارتباط با مادرم، او میتوانست افکارش را درست نگه دارد. اما همچنین میدانستم که نباید به وکیل اتکا کنم و میبایست نقش اصلی را خودم ایفا کنم.
خانم دینگ هماهنگکننده است و از همه اعضای خانوادهام خواست که با استفاده از اسمهای واقعیمان، برای برانگیختن نیکخواهی و شفقت در مسئولان نامه بنویسیم. از صمیم قلبم، نامه را نوشتم و دو روز برایش وقت گذاشتم. برای محافظت از خودم، نامه را با لحن بسیار ملایمی نوشتم که بازتابی از وضعیت تزکیهام در آن زمان بود.
خانم دینگ نیز اسناد زیادی درباره قوانین حقوقی جمعآوری کرد که مطالعه کنیم. با استفاده از قانونی برای مقابله با آزار و شکنجه، جنایت برخی از اعضای حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را کاملاً درک کردم. در ظاهر اینگونه بهنظر میرسید که درحال پیروی از روال قانونی هستند، اما درنهایت قانون را از هر نظر زیر پا میگذاشتند. علاوهبر این، بیشتر افرادی که در دستگاه حقوقی مشغول به کار بودند، حقیقت درباره آزار و شکنجه را نمیدانستند. یکی از تمرینکنندگان در تهیه یک بیانیه دفاعی کمک کرد تا حقایق را از زوایای مختلفی روشن کنیم. او همچنین تصریح کرد که قربانیان نهایی کسانی هستند که به پرونده رسیدگی میکنند.
خانم دینگ نسخههای متعددی از نامههای روشنگری حقیقت، اسناد حقوقی مربوطه و بیانیه دفاعی را چاپ کرد و آنها را در پوشههای مختلف قرار داد. در آن زمان نمیدانستم مسئولیت و وظایف دادستان عمومی و سازمانهای مجری قانون چیست، چه کاری میکنند و چگونه حقیقت را به آنها بگوییم. موارد بسیاری بود که باید یاد میگرفتم.
هر روز فا را مطالعه میکردم و تمرینها را انجام میدادم. در آن زمان، باید سر کار میرفتم و وقتی درخواست مرخصی کردم، مدیرم درکم کرد. تمام مدت از استانداردهای دافا برای بررسی افکار و رفتارهایم استفاده و هنگام انجام کارها نقطه شروعم را براساس درستی و راستی تعیین میکردم، ترسم را از بین میبردم، احساساتم را رها میکردم و قلبی نیکخواه برای نجات مردم داشتم. تصمیم گرفتیم مدارک را به اداره 610 منطقه تحویل دهیم.
آن روز صبح حدود دوازده نفر از اعضای خانواده و تمرینکنندگان برای آزادی مادرم آمده بودند. مسنترین تمرینکننده حدوداً 70ساله بود. یکی از تمرینکنندگان نوهاش را که بهتازگی یکساله شده بود همراه خودش آورده بود. همه در راهروی دفتر استیناف نشسته و منتظر مسئولین اداره 610 بودیم تا مدارک را تحویل بدهیم، اما کسی نیامد.
خانم دینگ سپس ما را به در ورودی کمیسیون امور سیاسی و حقوقی منطقه برد و به نگهبانان گفت که میخواهیم مدارک خود را تحویل دهیم و با دبیر کمیسیون امور سیاسی و حقوقی ملاقات داشته باشیم. اما آن روز صبح کسی را ندیدیم. متوجه شدیم که بسیاری از کارکنان درحال ورود و خروج از اداره استیناف هستند. وقتی ما را میدیدند مضطرب میشدند. همه تمرینکنندگان تصمیم گرفتند آنجا بمانند.
به یکدیگر دلگرمی میدادیم و بهآرامی افکار درست میفرستادیم. بعدازظهر فقط ما و پلیس لباسشخصی آنجا بودیم. اما تحت تأثیر قرار نگرفتیم.
بلند شدم و فریادزنان به تمرینکننده دیگری گفتم: «میدانستی فلان دبیر کمیسیون سیاسی و حقوقی (بهقصد خودکشی) از ساختمان به پایین پرید؟» او متوجه نیت من شد و پاسخ داد: «حتماً کار وحشتناکی انجام داده بود.» یکی از کارکنان با عجله بیرون آمد و گفت خیلی زود یک نفر به کارتان رسیدگی خواهد کرد.
درنهایت کسانی که برای رسیدگی به پرونده ما آمدند از مأموران بخش امنیت داخلی بودند و هیچکسی از اداره 610 نیامد. آنها پوشه پرونده را گرفتند و به بررسی آن پرداختند. همگی در آن سالن، به ما خیره شده بودند.
به مأمورین گفتم: «قانون اساسی از آزادی عقیده افراد حمایت میکند.» آنها سکوت کردند. اعضای خانوادهام از مسئولین خواستند که مادرم را آزاد کنند و اجازه دهند به خانه برگردد. یکی از مأمورین گفت: «نظر من به حساب نمیآید.» یکی از تمرینکنندگان گفت: «لطفاً تمرینکنندگان را آزار و شکنجه نکنید، نتایج خوبی برایتان ندارد.» مأموران پلیس از ساختمان خارج شدند و از آنجا رفتند.
خانم دینگ گفت: «برای ارائه مدارک نزد دادستانی میرویم.» وقتی به میز پذیرش رسیدیم و بهمحض اینکه مأمور حراست ما را دید، با دادستانی که برای رسیدگی به پرونده ما تعیین شده بود تماس گرفت: «لطفاً بیایید و مدارک را تحویل بگیرید. دختر فلان فرد، جمعی از افراد را آورده است.» ما قبلاً هم برای تحویل مدارک به آنجا رفته بودیم، اما همیشه از دریافت آنها اجتناب میکردند. این بار موفق شدیم مدارک را به دادستانی تحویل دهیم.
خانم دینگ گفت: «ساعت نزدیک پنج است، بیایید بهطور جداگانه برای ارائه مدارک به دو اداره پلیس برویم.» چند باری به یکی از آن ادارههای پلیس رفته بودم و نام رئیسشان را میدانستم، بنابراین نامش را روی پرونده نوشتم. وقتی به آنجا رسیدم، موفق شدم پوشه مدارک را بهراحتی تحویل دهم.
از اینکه شرایط برای نجات تمرینکنندگان و مردم بهتدریج هموارتر میشد خوشحال بودیم.
طی روند آزادی [مادرم]، هر زمان احساس میکردم افکار درست کافی ندارم و مورد مداخله از بُعدهای دیگر قرار میگیرم، تمرینکنندگان برای فرستادن افکار درست میآمدند. وقتی نمیدانستیم قدم بعدی چه خواهد بود، استاد نظم و ترتیبی میدادند که تمرینکنندگان برای کمک به ما بیایند. وقتی درمورد مسائل حقوقی مربوطه شفاف نبودیم، وکیل مسائل را برای ما مطرح میکرد. وقتی مسیرمان را بهخوبی و درستی طی میکنیم، استاد کمکمان میکنند.
بیش از شش ماه از شروع پرونده میگذشت. بین دادستانی و اداره پلیس در رفت و آمد بودم. گاهی با هم کارها را پیش میبردیم و گاهی بهتنهایی، و از انواع راهها برای روشنگری حقایق به مردم استفاده میکردیم. یکی از تمرینکنندگان قدیمی نامهای برای معاون بخش امنیت داخلی نوشت. پس از نوشتن نامه، سوار تاکسی شد تا شخصاً نامه را به ایشان تحویل دهد. با خواندن نامه چشمانم پر از اشک شد. یکی از جملات نامهاش این بود: اگر فالون دافا را آزار و شکنجه نکنید، واقعاً آسودهخاطر خواهید شد.
روزی همسر یکی از تمرینکنندگان گفت: «باید نزد دادستان بروی، مسئول رسیدگی به پرونده را پیدا کنی و دلیل تأیید شدن بازداشت را جویا شوی.»
اینبار بهصورت گروهی کار را انجام دادیم. صبح آن روز نزدیک به ده نفر از ما به دادستانی رفتیم. بهمحض رسیدن، به دادستان گفتیم: «میخواهیم مسئول پروندهای را ملاقات کنیم که بازداشت یکی از اعضای خانواده ما را تأیید کرده است.» دادستان کمک کرد که ایشان را پیدا کنیم و خانمی حدوداً بیستساله نزدمان آمد. گفتم: «سلام دادستان! اینجا آمدهایم تا بپرسیم: دلیل شما برای دستگیری یکی از اعضای خانواده ما چیست؟» وی پاسخ داد: «فقط میخواهید همین را بدانید؟ پس لطفاً صبر کنید تا پاسخ را برایتان بیاورم.»
او رفت و درحالیکه یک کتاب قطور در دست داشت برگشت. وقتی چند صفحه را ورق زد، به یک مقاله و چند توضیح قضایی اشاره کرد و گفت: «اینها دلایل دستگیری او هستند.» از دختر یکی از تمرینکنندگان خواستم با گوشی موبایلش عکسی از آن بگیرد.
از او پرسیدیم: «این قانون نیست. چطور میتوانید از آن برای دستگیری خانواده ما استفاده کنید؟» چیزی برای گفتن نداشت و رفت. قبل از اینکه برود، با او دست دادم و با لبخندی گفتم: «از اینکه به من نشان دادی که به مادرم ظلم شده ممنونم.»
بعدازظهر همان روز به بخش استیناف دادگستری رفتیم و درخواست کردیم که مدیر بخش را ملاقات کنیم. مردی حدوداً پنجاهساله برای صحبت با ما آمد. حقایق را برایش روشن کردیم و او نیز تمایل داشت درباره ما بیشتر بداند. گفتم: «برای اینکه به پرونده ما که به یکی از اعضای خانوادهمان ظلم شده رسیدگی کنید، میبایست وضعیت ما را به مقام بالاترتان گزارش دهید.» او نیز موافقت کرد.
سپس با یکدیگر درباره اینکه باید روشمان را برای روشنگری حقایق به دادستان تغییر دهیم، صحبت کردیم. فکر کردیم با ارسال نامههای روشنگری حقیقت به دادستان، حقیقت را درک خواهد کرد.
طی روند نجات و آزادی تمرینکنندگان، اغلب نظراتمان را براساس اصول فا به اشتراک میگذاشتیم و تصمیم گرفتیم از معاون رئیس بخش امنیت ملی بهطور گروهی شکایت کنیم.
از پیشنویس شکایت کیفری که از وبسایت مینگهویی دانلود کرده بودیم استفاده کردیم. براساس مشاهدات ارائهشده از سوی دادستان، یک شکایت کیفری نوشتیم و موفق شدیم آن را به دادستان شهر تحویل دهیم تا افرادی که آن را میخوانند به حقیقت پی ببرند. نزد تیم بازرسی استان هم رفتیم و شکایت کیفری و مطالب تکمیلی مربوطه را تحویل دادیم.
در پایان سال، شکایت کیفری در اداره پلیس ثبت شد. معاون اداره امنیت داخلی با من تماس گرفت و از من خواست در رفع اتهامات جنایی که ثبت کرده بودیم کمک کنم. رویکردش 180 درجه تغییر کرده بود.
من و اعضای خانوادهام با یکدیگر همکاری کردیم. از پست برای ارسال مطالب سازمانیافتۀ روشنگری حقیقت به سازمانهای دولتی در سطح استانی و شهری و ادارات سیاسی، دادستانی و قضایی استفاده کردیم. همچنین به تمامی اداراتی که برای تجدیدنظر به فکرمان میرسید سر زدیم و مطالب را تحویلشان دادیم. وقتی با تمرینکنندگان برای پیدا کردن دبیر کمیته سیاسی و حقوقی، به دفتر شهرداری رفتیم، گروهی از افراد تهدیدم کردند. آنها گفتند: «اکنون متوجه شدهایم، شما برای فالون دافا درخواست دادخواهی دارید.» اما ما آنچه را که باید میگفتیم گفتیم. پس از تحویل مدارک به خانه بازگشتیم.
در آن زمان، اغلب با فشارهای محسوس و نامحسوس مواجه میشدم. تصمیمم را گرفتم و ترجیح دادم مسئله مرگ و زندگی را رها کنم و به پیش بروم. هنگامی که با احساسات نسبت به مادرم مواجه شدم، فکر کردم: «من تمرینکننده دافا هستم، استاد را دارم که از من محافظت میکنند. با اینکه مادرم در بازداشتگاه است، او هم تمرینکننده است، استاد از او نیز محافظت خواهند کرد. به چه چیزی وابسته هستم و نمیتوانم رهایش کنم؟»
با خودم گفتم: افراد بیشتری را نجات خواهم داد. با این فکر، مسیر اعتباربخشی به دافا وسیعتر و وسیعتر شد، قلبم نیز روشنتر و روشنتر شد. تزکیه حقیقتاً معجزهآسا و مقدس است. ما بسیار خوشبختیم که تمرینکننده هستیم.
درنهایت دادستانی پرونده مادرم را سه بار بازگرداند، اما پلیس از آزاد کردنش خودداری کرد. با اداره دادستانی تماس گرفتم و دادستان به من گفت: «ما مصمم هستیم که پرونده مادرت را رد کنیم. زود باشید و پلیس را برای آزادیاش تحت فشار قرار دهید.» وقتی پرونده به این مرحله رسید، اعضای خانوادهام که قبلاً مخالفم بودند، اکنون با من همسو شده بودند. تکتکشان بهمنظور رفتن به اداره امنیت برای درخواست آزادی مادرم، از محل کارشان مرخصی گرفتند.
چند روز بعد، مادرم صحیح و سالم به خانه بازگشت. یک ماه بعد، پلیس من و خانوادهام را تهدید کرد تا ما را وادار به امضای «اظهاریه ضمانت» کنند. با قدرتی که استاد به من بخشیدند، از این کار اجتناب کردم. به خانوادهام گفتم: «ما قانون را زیر پا نگذاشتهایم، از آنها نترسید.» درنهایت، مأمورین پلیس دست از آزار و اذیت ما برداشتند.
در مسیر تزکیۀ فرد، اینکه او بهطور کوشا تزکیه کند یا نه، انتخاب خودش است. با خودم گفتم: میبایست بهطور مداوم تزکیهام را بهبود بخشم تا بتوانم افراد بیشتری را نجات دهم. باید این زمان گرانبهایی را که برایم باقی مانده ارج نهم و از الزامات استاد پیروی کنم.