(Minghui.org) حدود ۲۰ سال داشتم که متوجه شدم شاکیامونی چندمیلیون متن مقدس بودایی را پس از مرگش به جا گذاشته است. برایم گیجکننده بود، «چطور ممکن است؟ شاکیامونی چه نوع قدرت مافوقطبیعی داشت که توانست این همه متن مقدس را در طول زندگیاش بنویسد؟» میخواستم بدانم دقیقاً جریان چیست.
کسبوکاری راهاندازی کردم تا بتوانم درآمد زیادی بهدست بیاورم. با آن پول، اتومبیلی خریدم و به آکادمی بودیست در استان سیچوان رفتم. شش سال را در آنجا گذراندم و آیین بودا را مطالعه کردم. میخواستم بفهمم «فای بودا» درمورد چیست. هر زمان که در سفرهای کاری بودم، به کتابفروشیهای محلی، نمایشگاهها و بازارهای فروش کتاب میرفتم و بهدنبال کتابهای تزکیه میگشتم، گویی در جستجوی گنجی بودم. هر بار ناامید برمیگشتم. احساس سردرگمی و ناامیدی میکردم.
پارک کودکان نام پارکی بزرگ در زادگاهم است و افراد زیادی صبحها برای ورزش، تمرین هنرهای رزمی و مدیتیشن در آنجا جمع میشدند. یک روز صبح در ماه مه۱۹۹۲، هنگام قدم زدن در این پارک، بنری را دیدم که نمادهای مدرسه بودا را داشت و شخصی در کنار آن، دستانش را بالا و پایین میبرد. مادهای سفید از نوک انگشتانش بیرون زده بود و آن ستونهای انرژیای را تشکیل میداد که حرکات او را دنبال میکردند. تماشا کردم، مسحور شدم. لحظهای بعد فضای اطرافم تغییر کرد. همهچیز ناپدید شد، بهجز سازهای هرمی شکل. بلوکهای مستطیلی که روی هم چیده شده بودند، سبز شفاف و زیبا بودند.
در روزهای بعد نیروهای فوقطبیعی دیگری ظاهر شدند، ازجمله «چشم حقیقی» که به بزرگی چشم گاو بود. البته در آن زمان، هیچیک از چیزهایی را که برایم رخ میداد درک نمیکردم.
در سال ۱۹۹۶، به زادگاهم بازگشتم تا تعطیلات سال نو را در کنار خانوادهام سپری کنم. هردو عروسهایمان در سینهشان توده داشتند. تودهها به سختیِ سنگ بودند و درد آنقدر ناتوانکننده بود که نمیتوانستند آشپزی کنند یا لباس بشویند. خانوادهها بهدنبال درمان در دور و نزدیک بودند، اما فایدهای نداشت. برادرانم دیگر فکری به ذهنشان نمیرسید. بهطور اتفاقی چند بار دستانم را تکان دادم و در کمال تعجب، همگی تودهها ناپدید شدند. حتی تورم و کبودیهای تیره روی پاهایشان از بین رفته بود.
پیش از آن، هرگز بیماریای را درمان نکرده بودم و هیچ سررشتهای از این کار نداشتم. تعجب کردم که واقعاً این توانایی را دارم. چند روز قبل از تمام شدن تعطیلات، یکی از برادرانم تقاضا کرد: «ممکن است قبل از رفتن، دوباره همسرم را درمان کنی؟» به او گفتم که نمیدانم مؤثر است یا نه، اما امتحان میکنم. روز بعد دوباره مثل قبل دستانم را تکان دادم. اما این بار، اوضاع خوب پیش نرفت. انگار بهخاطر همینطوری استفاده کردن از قدرتهایم تنبیه میشدم، انرژیام تخلیه شد. روی تخت افتادم، کاملاً خالی از انرژی شده بودم.
ترسیده بودم و فکر میکردم دارم میمیرم. اما بعد از حدود ۱۵ دقیقه، حالم بهتر شد. صدایی از دور به من گفت: «قدرتهای فوقطبیعی بدون شکل هستند.»
یک روز در اوایل تابستان ۱۹۹۶، ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شدم. سوار دوچرخه شدم و بهسمت بازار عمدهفروشی کتاب رفتم. نمیدانستم چه بر سرم آمده است؛ حتی در مسیرم به آنجا، مدام فکر میکردم: «چرا اینقدر عجله دارم که به بازار کتاب برسم؟ خیلی زود است، بازار هنوز باز نشده است.» وقتی به آنجا رسیدم، فقط یک خردهفروشی کوچک باز بود. وارد شدم و صاحبش را در گوشهای یافتم که درحال مرتب و انبار کردن کتابها بود. بیهدف به کتابهای روی میزی بزرگ نگاه میکردم که ناگهان کتابی با عنوان جوآن فالون توجهم را جلب کرد. میدانستم که آن کتابی از مکتب بوداست؛ بنرهایی را در یک معبد بودایی دیده بودم که رویشان نوشته شده بود: «فالون دائماً درحال چرخش است.»
نگاهی به فهرست مطالب انداختم و ناگهان قلبم لرزید. این کتاب پاسخ تمام اسرار زندگی را به من میداد؛ پاسخ پرسشهایی که تمام این سالها در جستجویشان بودم اما پیدا نمیکردم. احساس خوشبختی میکردم؛ حتماً موجودات سطح بالاتر بودند که به من کمک میکردند. اندیشیدم که چنین کتاب گرانبهایی را بدون تلاشی زیاد به من هدیه دادهاند. ۱۲ یوان برای کتاب پرداختم و رفتم. خوشحال مثل یک پرنده، با دوچرخه برگشتم و مستقیم به خانه رفتم. آن روز کل کتاب را خواندم و گفتم: «دیگر نیازی به رفتن به سیچوان ندارم. آقای لی هنگجی از این پس، استاد من خواهند بود.»
بعداً متوجه شدم این فاشن استاد بودند که مرا به بازار کتاب بردند و ترتیبی دادند تا جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا، را پیدا کنم.
رسماً فا را در مه۱۹۹۶، کسب و سفر تزکیهام را برای بازگشت به خود واقعیام آغاز کردم. سرانجام یاد گرفتم که بازگشت به اصل و خود واقعی، تنها هدف و معنای زندگی برای همه موجودات این سیاره است.
ابتدا که مطالعه فا را شروع کردم، کلمه به کلمه آن را خواندم. اگر تکتک کلماتی را که میخواندم نمیفهمیدم، به خواندن ادامه نمیدادم. مدتی طول کشید تا متوجه شدم که این درواقع روش درستی برای مطالعه فا نیست. این فای عظیم جهان بینظیر است. هرگونه درطلب بودن یا اشتیاق بیش از حد برای پیشرفت یک وابستگی است. یادگیری مطالعه فا با ذهنیت درست در همان ابتدا، پایه محکمی برای تزکیهام ایجاد کرد.
من بهسرعت به تواناییهای فوقطبیعی جدیدی دست یافتم، ازجمله حرکت دادن اجسام از راه دور، خواندن ذهن و بینایی خرد.
یک بار وقتی با هماهنگکننده محلی درحال صحبت بودم، دستانم را پشت سرم روی دیوار گذاشتم و به عقب تکیه دادم. ناگهان بالاتنهام درون دیواری ضخیم در بُعد دیگری افتاد. حتی تفکر من با حالت وجودی آن بُعد مطابقت داشت. هماهنگکننده بدون اینکه متوجه چیزی شود به صحبت ادامه داد.
تقریباً با صدای بلند با خودم فکر کردم: «چهکار میکنی؟ بیا؛ ما اینجا یک گفتگوی جدی داریم.» با این فکر، فوراً برگشتم. اگرچه تنها یک سال از شروع تزکیهام در دافا گذشته بود، استاد پیشاپیش مرا به سطح بینایی فا هل داده بودند. هیچ راهی برای دانستن اینکه فا چقدر عمیق است، نداشتم، اما مصمم بودم: «استاد تمام آنچه را که نیاز دارم به من دادهاند. باید از استاد پیروی کنم و به خانه واقعیام برگردم.»
در سپتامبر۱۹۹۹، دو ماه پس از آن که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و شکنجه بیاساس فالون دافا یا فالون گونگ را آغاز کرد، به پکن سفر کردم تا از دولت مرکزی دادخواهی کنم. گروه ما با بیش از ده تمرینکننده، توسط پلیس راهآهن ردگیری و دستگیر شدند. ما با مظنونان قتل، معتادان به مواد مخدر، سارقان و روسپیها در بازداشت بودیم.
یک زندانی میانسال صرع داشت. روی زمین غلتید و تشنج کرد و از دهانش کف میآمد. روی خود کنترلی نداشت و بر روی خودش و زمین ادرار کرد؛ اوضاع خیلی آشفته بود. بیش از ۶۰ همسلولی، ازجمله ارشدهای گروه، تا آنجا که ممکن بود دور ماندند. هیچ کسی حاضر نبود کمکی کند و کسی هم نگهبانان را صدا نزد.
بهشدت از آلودگی هراس داشتم و واقعاً دلم نمیخواست نزدیکش شوم، اما یک تمرینکننده دافا بودم و میدانستم که هر عملم انعکاسی از فالون دافاست. باید به مردم نشان میدادم دافا خوب است و باید دروغهای رژیم کمونیستی را افشا میکردم. این فرصت خوبی برای رهایی از پیشداوری افراد نسبت به دافا بود.
به آن زندانی کمک کردم لباسهای کثیفش را درآورد و با آب گرم تمیزش کردم. برایش لباس تمیز آوردم و کمکش کردم تا آنها را بپوشد. چند بار زمین را پاک کردم تا مطمئن شوم که واقعاً تمیز است. سپس لباسهایش را با دست شستم و آویزان کردم تا خشک شوند. همه زندانیان و حتی سایر تمرینکنندگان تحت تأثیر قرار گرفتند. وقتی آن زندانی هشیار شد، نمیدانست چه بگوید. چند روز بعد نزد من آمد و با خجالت گفت: «خیلی ممنون. فالون گونگ خوب است.»
نگهبان کشیک زن یک روز صبح با عجله به سلول ما آمد و سه مأمور لباسشخصی نیز در پی او وارد شدند. جلوی پنجره وسطی ایستادند و ما را نگاه میکردند. هیچیک از زندانیان ذهنیتی نداشتند که قصدشان چیست.
نگهبان مرا به نام صدا کرد و پرسید: «چرا به ما نمیگویی که چه تضاد منافعی میان تمرین فالون گونگ و عضویت در ح.ک.چ است؟» انتظار نداشتم در این موقعیت قرار بگیرم، اما میدانستم که این آزمونی مهم برای من است. درحالیکه حضور استاد را درست در کنارم حس میکردم، متواضع و درعینحال مطمئن ایستادم. داستان تزکیهام را به آنها گفتم و اینکه چگونه سلامتی و خصوصیات اخلاقیام بهبود یافته است. فهرستی از تغییرات بزرگی را که در قلمرو فکری و دیدگاهم به زندگی رخ داده بود، برایشان بیان کردم.
به آنها گفتم از میان همه چیزهایی که میشناسم، هیچچیز مشابه یک تمرینکننده فالون دافا نیست. اصل جهانی حقیقت، نیکخواهی، بردباری واقعاً میتواند شخص را از هسته اصلیاش هدایت کند و تغییر دهد. هر موقعیت اجتماعی، ثروت یا قدرتی که او داشته باشد، تا وقتی که در دافا تزکیه کند، طرز فکرش پاک خواهد شد و ارتقا خواهد یافت. او به موقعیتی بالاتر از سطح موجود بشری دست خواهد یافت. هیچ نظریه یا باور دیگری با دافا قابلمقایسه نیست. از زمانی که تزکیه دافا را شروع کردم، خرد و هدف به دست آوردم، زیرا اکنون معنای واقعی زندگی را درک میکنم. دو مثال برایشان زدم تا نشان دهم دافا چگونه مرا تغییر داده است.
پانزده دقیقه صحبت کردم و وقتی صحبتم تمام شد، مرد وسطی سری تکان داد و گفت: «لطفاً بنشین.» بهجز آن دو کلمه، هر سه نفر در تمام مدت، واکنش خاصی نشان نمیدادند یا چیز زیادی نمیگفتند. آنها ظاهراً ناامید شدند و رفتند.
آن نگهبان زن که مأموران را همراهی میکرد همان روز بعدازظهر برگشت و از من پرسید: «میدانی آن مردانی که امروز صبح آمدند چه کسانی بودند؟» سرم را تکان دادم. او گفت: «فرد وسطی حتی از رئیس رئیس ما هم بالاتر است. او دو سال بود که از مرکز ما بازدید نکرده بود.»
به زندانیان گفته میشد که قوانین و مقررات بازداشتگاه را ازبر و تکرار کنند. وقتی نوبت من رسید، یکی از سرپرستان گروه نگاه جدی همیشگیاش را با لبخند عوض کرد. به او گفتم: «من و تو بایستی رابطه تقدیری خوبی داشته باشیم، وگرنه همدیگر را ملاقات نمیکردیم. وقتی تمرینکنندگان فالون دافا مورد حمله قرار میگیرند تلافی نمیکنند، و وقتی به آنها توهین میشود جواب نمیدهند؛ ما افراد خوبی هستیم. درواقع، بالاترین معیار برای انسانی خوب بودن، حقیقت، نیکخواهی، بردباری است. ما هیچ جرمی مرتکب نشدهایم و قانون را زیر پا نمیگذاریم. چطور است که بهجای قوانین بازداشتگاه، "درباره دافا"، مقدمه کتاب اصلیمان به نام جوآن فالون، را بخوانم؟ یک فرد باید بسیار خوشاقبال باشد که بتواند فای بودا را بشنود؛ همه شما از آن فوقالعاده بهره خواهید برد.»
با وجود حضور بیش از ۶۰ زندانی، وقتی فا را میخواندم، سلول در سکوت کامل فرو رفت. از ابتدا تا انتها، هیچکس کلامم را قطع نکرد. میتوانستم احساس کنم که فکرشان قفل شده است. استاد درحال قدرتبخشی به من بودند و این موجودات با رابطه تقدیری را نجات میدادند.
سایر تمرینکنندگان بعداً به من گفتند که آنها هم نمیخواهند قوانین را بخوانند، اما از اقدام تلافیجویانه میترسند. آنها درمورد چگونگی غلبه بر ترس، از من راهنمایی خواستند. افکارم را به اشتراک گذاشتم که نباید فکر کنیم مجرم هستیم یا کار اشتباهی انجام دادهایم و فقط باید به شیوهای درست و باوقار، به فا اعتبار ببخشیم. همه موافق بودند. پیشنهاد دادم که مانند بدنی واحد با هم کار کنیم. صبح روز بعد، «درباره دافا» را بهصورت همصدا خواندیم. زندانیان در تمام سلولهای دیگر، از خواندن قوانین دست کشیدند و گوش دادند.
این اتفاق حتماً سبب خشم ارواح شیطانی در بُعدهای دیگر شد و گروه ما متشکل از ده تمرینکننده از هم پاشید. بیشتر آنها دوباره به سلولهای دیگر منتقل شدند؛ فقط تعداد کمی از ما در سلول اصلی باقی ماندیم.
دو هفته طول کشید تا بتوانیم ذهنیتمان را انسجام ببخشیم و بفهمیم که برای حرکتی رو به جلو چهکار کنیم. تصمیم گرفتیم با انجام ندادن کار در کارگاه اعتراض کنیم و به خواندن فا و انجام تمرینات ادامه دادیم. اوضاع بهسرعت متشنج شد. روزی چند نگهبان با ریاست یک مرد، وارد سلول شدند و ما را به لابی کشاندند و در آنجا همراه سایر نگهبانان، زن و مرد، بیش از ۲۰ دقیقه ما را کتک زدند.
رئیس به من با پرخاش و خشم گفت: «شما قوانین را نمیخوانید. کار نمیکنید، تمرینات خودتان را انجام میدهید و آموزههای خودتان را تکرار میکنید. مگر اینجا خانه شخصیتان است که هر کاری میخواهید انجام میدهید؟» بهگونهای هیستریک فریاد میزد و با مجلات لولهشده مرا میزد. آنها تمرینکنندگان را دو به دو، با دستبند و زنجیر به یکدیگر بستند، اما مرا جدا کردند. مرا با دو دسته غل و زنجیر بزرگ بسته بودند که برای زندانیان محکوم به اعدام درنظر گرفته میشد.
نگهبانی آمد و همه مأموران و نگهبانان را آورد. لحظاتی کوتاه به حال خود رها شدیم، من و سایر تمرینکنندگان با هم اتفاقنظر داشتیم که مرتکب هیچ اشتباهی نشدهایم؛ اگر تزکیه نمیکردیم و تمرینات را انجام نمیدادیم، چگونه میتوانستیم تزکیهکننده باشیم؟ ما به درکی متقابل رسیدیم: « نباید از خواستههای آنها تبعیت یا همکاری کنیم.»
بهیکباره، من «رهبر حلقه» در نقض آشکار قوانین شدم. این موضوع در میان مقامات، نگهبانان و زندانیان سروصدای زیادی به پا کرد. بعدازظهر بعداز کتک خوردن ما، جو متشنج به نظر میرسید. همه زندانیان ساکت و محتاط بودند. واقعاً احساس خوبی داشتم و کاملاً آرام بودم، زیرا میدانستم کار اشتباهی انجام ندادهام. سرکوبگران و عاملان آزار و شکنجه در اشتباه بودند. بهعنوان تزکیهکننده، باید هرجا که هستیم تزکیه کنیم و تمرینات را انجام دهیم. دنیا برای شرارت خلق نشده است. باید به هر طریقی که میتوانیم به مردم کمک کنیم تا از حقیقت دافا آگاه شوند، ارزشش را دارد.
رختخوابم را بردند و مجبور بودم با دستبند و غل و زنجیر روی تخته چوبی خالی بخوابم. آن شب نتوانستم بخوابم. آن غل و زنجیر بزرگ تمام گرمای تنم را میمکید و سرما در جانم نفوذ کرد. مثل توپ جمع شده بودم و از سرما میلرزیدم. هر وقت حرکت میکردم، حتی با حرکتی کوچک، غل و زنجیر صدای زیادی ایجاد میکرد، مطمئنم هیچکس آن شب، خوب نخوابید.
چند زندانی جوان برای نظارت بر من گماشته شدند. صحبتی را شروع کردم و سریع با آنها دوست شدم. به آنها گفتم چرا جیانگ زمین، رئیس سابق ح.ک.چ، آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد. توضیح دادم که چرا از خواندن قوانین امتناع کردم. گفتم که چگونه فا را به دست آوردم و چگونه زندگیام بهخاطر آن تغییر کرد. بینشهایی را که ازطریق تزکیه درباره نوع بشر، جهان و الحاد در مقابل خداباوری به دست آورده بودم، با آنان به اشتراک گذاشتم. میخواستم آنها بدانند که این فای بزرگ جهان همه موجودات و همه چیز را آفریده است. «دربارۀ دافا» و اشعاری از هنگ یین را به آنها یاد دادم.
آنها پذیرا بودند و گفتند که فالون گونگ را تحسین میکنند. خوشحال بودند که با من همراهی میکردند. زندانیانی که در سمت راست و چپم بودند یک شب به من گفتند: «تو تنها نیستی. ما هم حالا تمرینکننده دافا هستیم.» میدانستم که همه اینها نظم و ترتیب استاد است.
زندانی اصلی که مرا زیر نظر داشت یک خانم جوان بسیار زیبا بود. او بهدلیل اعتیاد به مواد مخدر، چند بار به بازداشتگاه آمده بود. یک روز بعد از ناهار از من پرسید: «میتوانم دخترخواندهات باشم؟ تو مادرخوانده من میشوی؟ میتوانی مرا تنبیه کنی. میدانم که میتوانم تغییر کنم. میخواهم از نو شروع کنم.» به او گفتم: «ممنون که به من اعتماد کردی. تو فکر درستی داری، اما پیشنهاد میکنم با دافا ارتباط برقرار کنی. استاد داشتن خیلی بهتر از داشتن یک مادرخوانده است.» چشمانش اشکآلود شد و سرش را تکان داد.
با دو دسته غل و زنجیر سنگین، استفاده از توالت هم بسیار سخت بود. نمیتوانستم برای استفاده از توالت، چمباتمه بزنم؛ دو نفر مجبور بودند مرا نگه دارند. این سبب خرابکاریهایی میشد که دیگران مجبور به تمیز کردن آن میشدند، بهعلاوه باید مرا آبکشی میکردند. برای افردی که برای کمک به من تعیین شده بودند ناراحت بودم. باید کاری انجام میشد؛ نمیتوانستم اینطور ادامه دهم. بدون هیچ تجربه قبلی، نیاز داشتم که خودم چیزی بفهمم.
شعر استاد با عنوان «در میان رنج آشفتهنشده» در هنگ یین در ذهنم نقش بست. میدانستم استاد درست در کنارم هستند و نمیترسیدم. شیطان باید از من بترسد، زیرا هرگز پیروز نخواهد شد.
پنجمین روزی که در غل و زنجیر بودم، رئیس بهطور غیرمنتظرهای آمد. بدون اینکه کفشهایش را در بیاورد، روی تخت چوبی که روی آن میخوابیدم، رفت. صبر نکردم تا شروع به صحبت کند و از او درخواست کاغذ و قلم کردم تا به مدیر نامهای بنویسم. او از شنیدن این حرف خوشحال شد: «حتماً. فوراً برایت کاغذ و قلم میگیرم.» چند لحظه بعد، نگهبان چیزی را که درخواست کردم تحویل داد.
یک زندانی جوان پس از رفتن نگهبان با قهقهه گفت: «بهسختی میتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.» از او پرسیدم چه چیزی اینقدر برایش خندهدار است. او گفت: «رئیس از اینکه قلم و کاغذ خواستی بهشدت خوشحال شد. احتمالاً فکر میکرد که میخواهی نامهای بنویسی و اعتراف کنی که اشتباه کردهای.» با شنیدن این سخن، همه زندانیان از خنده منفجر شدند.
قبل از برداشتن خودکار، ذهنم را آرام کردم تا افکارم را مرتب کنم. وقتی شروع کردم، کلمات روی کاغذ ریختند. توضیح دادم که چرا تزکیه دافا اشتباه نیست و تمام رفتارهای ناعادلانه با تمرینکنندگان دافا، ازجمله من، محنتهای بزرگی را به همراه خواهد داشت. نوشتم که آزادی مذهب توسط قانون اساسی حمایت میشود و تمرین فالون دافا در چین قانونی است و این تمرین به هیچکس آسیبی نمیرساند، درعینحال میتواند از طرق مختلف به نفع کشور و مردم باشد. در پایان، درخواست کردم که تمام تمرینکنندگان فالون دافا که بازداشت شدهاند آزاد شوند.
همچنین به مسائلی مربوط به فعالیتهای بازداشتگاه پرداختم. اشاره کردم که حبسشدگان در مرکز بازآموزی، طبق قانون ملزم به شرکت در کار فیزیکی نیستند. به یکی از همسلولیهایم دستور داده شد که ساخت هشت بسته خلال دندان را در یک روز تمام کند. او از صبح تا بعد از نیمهشب، کار میکرد و هنوز نیمی از آن باقی مانده بود. او که خسته شده بود، چرت زد و سرش روی خلال دندانی افتاد که پلکش را سوراخ کرد. آنقدر استرس داشت که در آستانه فروپاشی روانی قرار گرفت.
گفتم که فقط بازداشت در چنین شرایط سختی میتواند صدمات جسمی و روانی زیادی ایجاد کند. انجام کار فشرده برای بیش از دوازده ساعت در روز غیرانسانی است. اگر آسیب چشمی این همسلولی سبب ازکار افتادن دائمی چشمش شود، چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ مقامات نمیتوانند سلامت و زندگی زندانیان را بهخاطر منفعت خود در معرض خطر قرار دهند. توضیح دادم که هدفم از بیان این مثال این است که از همه افراد درگیر بخواهم به این فکر کنند که اگر مشکلی پیش بیاید چه اتفاقی میافتد.
رئیس فردای آن روز بعد از ناهار، نگهبانی را فرستاد تا مرا نزد او ببرد. با غل و زنجیر سنگین خودم را به دفترش کشاندم. به صندلی اشاره کرد و گفت بشین. گفت: «نامهات را خواندیم. درمورد آزاد کردن همه تمرینکنندگان، نمیتوانم این کار را انجام دهم. خارج از اختیارات من است. اما امروز غل و زنجیر را برایت برمیدارم.»
دستگیری من چهار ماه بعد تأیید شد. مرا به بازداشتگاه شماره یک منتقل کردند و بعداً چند زندانی هم که از بازداشتگاه قبلی میشناختم به من پیوستند. آنها به من گفتند که پس از رفتن من، برنامه کار اجباری رسماً لغو شد. بیش از ۲۰ سال از آن زمان میگذرد و تا آنجا که اطلاع دارم، آن کارگاه هرگز بازگشایی نشد.
بازداشتگاه شماره یک تاریکتر و وحشتناکتر بود. دچار افسردگی شدم و خیلی احساس تنهایی میکردم. از استاد تقاضا کردم: «خواهش میکنم استاد. من فقط به یک تمرینکننده نیاز دارم تا دیوانه نشوم. حتی اگر فقط در گوشهای بنشیند و با من تعاملی نداشته باشد.» هر بار که زندانی جدیدی به سلول ما وارد میشد، نمیتوانستم آرزو نکنم که کاش یک تمرینکننده بود.
چند روز بعد، فکری نادرست به ذهنم خطور کرد: «چرا با سرعت تمام، بهسمت در فلزی سیاهی که آنجاست ندَوَم و سرم را در آن نکوبم؟» اما به خودم آمدم: «اوه، خدای من. چطور توانستم چنین فکر وحشتناکی داشته باشم؟» ناگهان متوجه شدم: «آیا این مداخله شیطانی ناشی از وابستگیام نیست؟» سعی کردم خودم را آرام و افکارم را کنترل کنم: «این فکر از کجا آمد؟»
در اعماق وجودم، آرزوی داشتن همنشینی را داشتم؛ از تنهایی بدم میآمد. بیشتر در خودم کندوکاو کردم و متوجه شدم که همیشه اینطور بودهام. از بچگی، در هر کاری که انجام میدادم دوست داشتم با کسی کار کنم. هنگام مدرسه رفتن، نقلمکان به روستا برای تحصیل مجدد در دوران انقلاب فرهنگی، کار، تزکیه؛ همیشه عضوی از یک گروه بودم. اما اکنون تزکیهکننده هستم. اگر هنوز به بودن با کسی وابسته هستم، آیا این درطلببودن نیست؟
از خودم پرسیدم: «اگر خودت بهتنهایی در کوهی دورافتاده یا در جنگل باشی، هنوز هم میتوانی تزکیه کنی؟» فای استاد در ذهنم جرقه زد:
«...
رنجهای جسمی، رنجی کوچک شمرده میشوند،
تزکیه ذهن، سختترین است...» («آبدیده کردن اراده»، هنگ یین)
درست است. وقت آن بود که واقعاً ذهنم را تزکیه کنم.
بعد از اینکه وابستگیام از بین رفت، فکری به ذهنم رسید: «اگر فا را به این خانمهای اطرافم اشاعه دهم و اگر آنها این تمرین را انجام دهند، آیا دوستان تمرینکنندهای نخواهم داشت؟ این نیز میتواند محیطی برای تزکیه باشد.» شروع کردم درمورد دافا به زندانیان بگویم و حقیقت درباره دافا را برای آنها روشن کنم. آنها کمکم علاقهمند شدند.
از ۱۸ تا گاهی بیش از ۲۰ زندانی در سلول داشتیم. دو نفر سمت راست و چپ من هردو در انتظار اعدام بودند. نگهبان به من گفت: «وقتی آنها را نزدیک تو قرار دهم، کارم آسانتر میشود.» وقتی با آنها صحبت میکردم، نگهبانها دخالت نمیکردند، به همین دلیل انجامش راحت بود. فرصتی عالی داشتم تا درباره دافا به آنها بگویم.
هر دو جوان، زیبا و باهوش بودند. تنها دلیلی که به اعدام محکوم شده بودند این بود که انتخابهای وحشتناکی داشتند. هر روز با آنها صحبت میکردم و مانند خانوادهام با آنها رفتار میکردم. به آنها گفتم بازپیدایی حقیقت دارد، زندگی میآید و میرود و هر چیزی دلیلی دارد. آنها را تشویق کردم: «اکنون که معنای واقعی زندگی را میدانید، باید مثبت بمانید و بهترین کاری را که میتوانید انجام دهید.» لبخند بر صورت هردو آنها بیشتر شد.
زن جوان سمت راستم یک شب به من گفت: «خاله، گاهی فراموش میکنم که اینجا منتظر اعدام هستم. ذهنم خالی میشود. اما از بودن با شما، احساس آرامش میکنم. به سخنان استاد درمورد اینکه کارهای خوب موجب برکت میشود و کارهای بد عقوبت بهدنبال دارد باور دارم. احساس میکنم میتوانم دوباره امید پیدا کنم.»
او با مردی ازدواج کرد که از همسر قبلیاش جدا شده بود، اما آن مرد به او خیانت کرد. او پس از اطلاع از ماجرا، خشمگین شد و روی دخترِ شوهرش و دو تن از دوستان آن دختر اسید سولفوریک ریخت. این سه دختر از ناحیه صورت و چشم بهشدت سوختند. این اقدام زندگیاش را تباه کرد و عمیقاً از آن پشیمان شد. او میخواست در دافا تزکیه کند، اما جرئت نداشت به هیچ برکتی در این زندگی و یا شاید در زندگی بعدی، امیدوار باشد. به من گفت که هرگز من و استاد را فراموش نخواهد کرد و آرزو کرد که بتواند زمان بیشتری را با من بگذراند.
به او گفتم که نگران نباشد، «اکنون که فا را به دست آوردهای چهچیز دیگری اهمیت دارد؟ ناامید نشو و از چیزی نترس، با ایمان کامل خود را به استاد و فا بسپار. حتی اگر این دنیا را ترک کنی، استاد از تو مراقبت خواهند کرد.» سرش را تکان داد و لبخند عمیقی به من زد.
هشت ماهی که در بازداشتگاه شماره یک گذراندم، بین دو سلول تقسیم شد. همۀ همسلولیهایم، بدون استثنا، به هر طریقی تزکیه دافا را آغاز کردند. ما فا را مطالعه میکردیم و تمرینات را با هم انجام میدادیم.