فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

پس از روشنگری حقیقت برای خانواده‌ام، مداخلات از بین رفت

15 دسامبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان شاندونگ (چین)

(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در سال 2012 شروع کردم، اما والدین، برادر وسطی و شوهرم قبل از سال 1999 تمرین دافا را آغاز کردند. تحت تأثیر آن‌ها، کتاب‌های فالون دافا و مقاله‌های استاد را خواندم و تزکیه را بیشتر درک کردم. شاید زمان رابطه تقدیری من هنوز فرا نرسیده بود، زیرا 6سپتامبر2012 بود که تزکیه دافا را شروع کردم و پس از آن، سلامتی‌ام را بازیافتم.

در سال 2015، شکایتی علیه جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) که آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرده بود شروع شد و من نیز برای سپردن او به دست عدالت، در آن جریان شرکت کردم. متعاقباً اعضای ح.ک.چ برای آزار و اذیت من به خانه‌ام آمدند. حتی در تاریخ‌های حساس به شرکت شوهرم می‌رفتند تا او را تهدید کنند. آن‌ها سعی کردند او را مجبور کنند که به من فشار بیاورد، تا من سند آن‌ها مبنی بر انکار فالون گونگ را امضا کنم. شوهرم همیشه به‌شدت می‌ترسید، بنابراین این آزار و اذیت او را بسیار ناراحت می‌کرد. علاوه‌بر‌ این، درک این واقعیت که پدر و مادرم به‌دلیل کارمای بیماری فوت کردند، برای او سخت بود. به‌تدریج ایمانش به فا متزلزل شد و تزکیه را کنار گذاشت.

خانواده ما که قبلاً به فالون دافا اعتقاد داشتند و با تمام اعضای خانواده که تمرین‌کننده بودند در هماهنگی زندگی می‌کردند، توسط نیروهای شیطانی تضعیف شدند. شوهرم که قبلاً ملایم و معقول بود، تغییر کرد و فرد کاملاً متفاوتی شد. او به من ظلم، بدرفتاری و توهین می‌کرد و حتی تا کتک زدنم هم پیش رفت. ترسش از حزب را به من منتقل کرد و استرسم را به اوج خود رساند. اما فکر می‌کردم از‌آنجا‌که تزکیه را انتخاب کرده‌ام، باید تا آخر ادامه‌اش دهم. می‌توانستم همه‌چیز مردم عادی را رها کنم، اما فالون دافا را نه.

مادرشوهرم حقیقت را فهمد

وقتی ح.ک.چ برای آزار و اذیت من آمد، شوهرم می‌دانست که من با آن‌ها سازش نمی‌کنم، بنابراین از من خواست چند روز پنهان شوم. من و خانواده شوهرم مدت زیادی است که در کنار هم با هماهنگی زندگی می‌کنیم. برخلاف مردم عادی، هیچ درگیری‌ای بین ما وجود نداشت. مادرشوهرم خیلی به فکرم بود و همیشه از من تعریف می‌کرد. اما وقتی به خانه برگشتم از دستم عصبانی بود. او بر سرم فریاد کشید و گفت: «وقتی پلیس آمد پنهان شدی و ما را ترساندی. آیا اینقدر تمرین کردن برایت مهم است؟ به‌خاطر این خانواده، آیا نمی‌توانی [سند ح.ک.چ] را امضا کنی؟ آیا واقعاً باید [فالون دافا] را تمرین کنی؟»

او مرا به‌شدت سرزنش کرد و اتهامات زیادی به من زد. درنهایت نتوانستم شین‌شینگم را حفظ کنم و پاسخ دادم: «پسرت به من گفت که پنهان شوم. او ترسیده بود. این تصمیم من نبود که برای مدتی خانه را ترک کنم.»

بعد از آن آرام شدم و به آن فکر کردم. چگونه می‌توانم به او در درک ذهنیت یک تمرین‌کننده کمک کنم؟ یک بار با او صحبت کردم و گفتم: «دافا از من می‌خواهد که انسان خوبی باشم، در خانه، با سالمندان مهربانانه رفتار کنم و در جامعه، با دیگران مهربان باشم. ما حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین می‌کنیم. ما کار اشتباهی نکرده‌ایم، چرا باید آن را امضا کنم؟»

او اشاره کرد که فالون دافا را تمرین نمی‌کند، اما همچنین فرد خوبی است. پاسخ دادم: «ما سال‌هاست که با هم زندگی می‌کنیم. نظرت درمورد من چیست؟ آیا من شخص بدی هستم؟» او ساکت بود، اما در اعماق وجودش می‌دانست که من خیلی بهتر از سایر عروس‌هایش هستم.

ادامه دادم و گفتم: «می‌دانم که شما انسان خوبی هستید، به خانواده اهمیت می‌دهید، به من کمک می‌کنید و به‌خوبی از من مراقبت می‌کنید. اما اگر کسی بگوید شما بد هستید، کارهای بدی کردید و از من بخواهد که سندی را امضا کنم که در آن اقرار کنم که شما شخص بدی هستید، در غیر این صورت دستگیرم می‌کنند، مطمئناً امضا نمی‌کنم. باید از شما دفاع کنم و بگویم "مادرشوهرم انسان خوبی است. نمی‌توانم او را به‌دروغ متهم کنم." می‌خواهم فردی باشم که وجدان خوبی داشته باشد. به‌خاطر آرامش خودم نمی‌توانم به دیگران کمک کنم که به شما آسیب برسانند.»

اضافه کردم: «اگر پلیس ادعا کند که من شخص بدی هستم، آیا می‌توانید کاری را که من برای شما انجام می‌دهم انجام دهید؟»

او پاسخ داد: «جرئت ندارم.»

گفتم: «این معیاری است که یک تمرین‌کننده براساس آن رفتار می‌کند. استاد ما دافا را به ما آموزش دادند، بیماری‌های ما را بدون اینکه یک یوآن از ما دریافت کنند، شفا دادند، به ما کمک کردند تندرست باشیم و اخلاق ما را بهبود بخشیدند تا بتوانیم با والدینمان مهربان باشیم، با همه به‌خوبی رفتار کنیم، و افراد بهتری باشیم. این امر بدون اینکه کوچک‌ترین آسیبی را به همراه داشته باشد، منافع زیادی برای جامعه به همراه داشته است. اما ح.ک.چ سعی می‌کند ما را مجبور کند که امضا کنیم، به استادمان تهمت بزنیم، دافا را بدنام کنیم، و از ما می‌خواهد به استادمان خیانت کنیم. آیا فکر می‌کنید ما می‌توانیم این کار را انجام دهیم؟»

او گفت: «اوه بسیار خب. پس این چیزی است که آن‌ها از تو خواستند امضا کنید. فقط این نیست که بگویی تمرین را کنار می‌گذاری.» بالاخره به نظر می‌رسید که حقیقت را درک کرده‌ است و دیگر آنقدر عصبانی نبود. او گفت: «تو واقعاً نمی‌توانی آن را امضا کنی.»

از آن زمان به بعد، او دیگر با من مخالف نبود. هر وقت فرصتی پیدا می‌کردم، درباره زیبایی دافا با او صحبت می‌کردم و ماجراهای تزکیه تمرین‌کنندگان را با او به اشتراک می‌گذاشتم. او به‌تدریج حقیقت را پذیرفت. برایش یک دستگاه پخش صوت خریدم تا بتواند به سخنرانی‌های ضبط‌شده استاد گوش دهد. همچنین مقالات تبادل تجربه تمرین‌کنندگان و پادکست نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را برایش پخش کردم. وقتی شروع به گوش دادن کرد، نمی‌توانست آن را کنار بگذارد. او درحین انجام کارهای خانه و آشپزی گوش می‌داد و حتی گاهی می‌خندید. او گفت: «عروسم آزمایش‌ها را خیلی خوب پس داده‌ است. بدون توجه به اینکه دیگران با او چقدر بد رفتار می‌کنند، او عصبانی نمی‌شود.»

از او پرسیدم: «شما هم انسان خوبی هستید. اما در مقایسه با تمرین‌کنندگان، خود را چگونه می‌بینید؟»

او پاسخ داد: «چه کسی می‌تواند با آن‌ها مقایسه شود؟ در بین 10هزار نفر، حتی یک فرد خوب مانند تمرین‌کنندگان دافا وجود ندارد.»

او دافا را از صمیم قلبش تصدیق کرد و گفت: «دافا واقعاً فوق‌العاده است، استاد بسیار شگفت‌انگیز هستند. اگر همه دافا را تمرین می‌کردند، این جامعه بسیار بهتر می‌شد. ح.ک.چ که چنین افراد بزرگی را تحت آزار و اذیت قرار داده، بسیار شرور است.»

یک بار اعضای ح.ک.چ برای آزار و اذیت به خانه‌مان آمدند. بعد از اینکه وارد شدند، حقایق را برایشان روشن کردم. مادرشوهرم از آشپزخانه بیرون آمد و داد زد: «چرا دنبال عروسم می‌گردید؟ عروسم با ما خیلی خوب رفتار می‌کند و مانند فرزندمان است. به‌دلیل اینکه او دافا را تمرین می‌کند شما با او بدرفتاری می‌کنید. آیا می‌دانید دافا به مردم می‌آموزد که خوب باشند؟ چرا آدم‌های خوب را دستگیر می‌کنید؟» آن‌ها حرفی نزدند و سریع رفتند.

وقتی نوبت به «تاریخ‌های حساس» می‌رسید، ح.ک.چ کمپین موسوم به «حذف کامل» را اجرا می‌کرد. به مادرشوهرم گفتم: «لطفاً این دو روز مواظب باشید. فقط در را باز نکنید و اول ببینید کیست. اگر مأمور پلیس بیاید، می‌توانید بگویید که ...»

قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، او گفت: «لازم نیست به من بگویی. از آن‌ها نمی‌ترسم. اگر بیایند، می‌دانم چگونه با آن‌ها برخورد کنم. این را با گوش دادن به پادکست مقالات تبادل تجربه آموخته‌ام. خیالت راحت باشد.» خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. او واقعاً حقیقت را درک کرده بود و می‌دانست که دافا فوق‌العاده است.

او هر روز برای خرید مواد غذایی خود بیرون می‌رفت و از اسکناس‌هایی که پیام‌های روشنگری حقیقت رویشان چاپ ‌شده بود برای پرداخت استفاده می‌کرد. او می‌تواند تا 1000 یوان در ماه خرج کند و بیش از ده سال است که این کار را انجام داده‌ است. وقتی فروشنده‌ای از گرفتن اسکناس امتناع می‌کند، می‌پرسد: «چه مشکلی دارد؟ آیا این پول جعلی است؟»

وقتی فروشندگان به او می‌گویند این پول جعلی نیست، او پاسخ می‌دهد: «پس تا زمانی که جعلی نباشد اشکالی ندارد. اگر کلماتی در آن وجود دارد، در صورت تمایل می‌توانید آن‌ها را بخوانید. اگر نمی‌خواهید این کار را انجام دهید، هیچ‌کس شما را مجبور نخواهد کرد.» فروشندگان چیزی برای گفتن ندارند و اسکناس را می‌پذیرند.

مادرشوهرم در خانه کمکم می‌کرد. هر بار که شوهرم به‌خاطر آزار و اذیت ح.ک.چ از دست من عصبانی می‌شد، همیشه کنارم می‌ایستاد و سعی می‌کرد به من دلداری دهد و می‌گفت: «او به تو تقوا می‌دهد. این امتحان توست. باید آن را بگذرانی.» وقتی اقوامم به دیدنمان می‌آمدند، او درباره زیبایی دافا صحبت می‌کرد و به آن‌ها نشان یادبود دافا می‌داد.

مادرشوهرم 82 سال دارد و در سلامت کامل است. او در خرید مواد غذایی از بازار، آشپزی و تمیز کردن خانه سریع‌تر از جوانان عمل می‌کند. او واقعاً توسط دافا برکت یافته است. معتقدم او آینده درخشانی خواهد داشت.

کمک به برادر و برادرزاده‌ام در درک حقیقت

قبل از اکتبر2022، زمانی که حزب کنفرانس ملی خود را برگزار می‌کرد، افرادی خلاف قانون به محل کار شوهرم رفتند تا او را تهدید کنند که مرا مجبور به ترک عقیده‌ام کند. در غیر این صورت، شرکتش او را اخراج و آن‌ها همچنین مرا دستگیر می‌کردند. آن‌ها همچنین گفتند ازآنجاکه دخترمان سال آینده در آزمون ورودی کالج شرکت می‌کرد، اگر من امضا نمی‌کردم، او را در بررسی سیاسی مردود می‌کردند، بنابراین او نمی‌توانست در یک کالج معتبر پذیرفته شود.

شوهرم حرف آن‌ها را باور و وقتی برگشت با من دعوا کرد. او که دید خیلی محکم هستم، رفت تا با برادر بزرگم صحبت کند که تمرین‌کننده نبود. برادرم به من و برادر وسطی‌ام که او نیز دافا را تمرین می‌کند اشاره کرد. «شما فقط خودتان را به دردسر نمی‌اندازید. شما اصلاً برایتان مهم نیست که به‌خاطر تزکیه، زندگی خودتان و آینده فرزندانتان را خراب کنید.» او همچنین به پسرش هشدار داد که برای تمرین ما را دنبال نکند.

این بار برادر بزرگم با پسرش به خانه‌ام آمد تا با من دعوا کند. به‌محض اینکه از در وارد شد، با عصبانیت به من گفت: «امضای آن [سند ح.ک.چ] چقدر برایت سخت است؟ شوهرت زندگی سختی داشته و نان‌آور خانواده است. آیا باید خانواده را از بین ببری؟ چرا به فکر دیگران نیستی؟ می‌خواهی چه‌کار کنی؟!»

با خونسردی پاسخ دادم: «برادرم، مضطرب نباش. اول از همه، از اینکه شما را خانواده من می‌نامند، خجالت نکشید، زیرا ما تحت آزار و اذیت هستیم. اول اینکه من هیچ‌وقت به شوهرم بی‌وفایی نکردم. دوم اینکه هرگز نسبت به پدر و مادرم نیز بی‌وفا نبوده‌ام. و سوم، هرگز کاری نکرده‌ام که خانواده شوهرم را ناامید کنم. می‌توانید از خانواده شوهرم بپرسید که در خانواده آن‌ها چگونه رفتار می‌کنم. پس خجالت نکش، و برعکس، من براساس حقیقت، نیکخواهی، بردباری رفتار می‌کنم تا آدم خوبی باشم. این ح.ک.چ است که مرا آزار می‌دهد. آنچه آرامش این خانواده را برهم زده، حزب است.»

او ادامه داد: «فقط باید آن را امضا کنی. هیچ‌کس اهمیتی نخواهد داد که به تمرین ادامه دهی یا نه.»

برادرزاده‌ام نیز گفت: «عمه، ساده‌لوح نباش. لطفاً آن را امضا کن، این برای همه ما خوب است.»

پاسخ دادم: «برادرم! شما می‌دانی دافا خوب است. مجبور نیستم تکرارش کنم. والدین ما نزدیک به 20 سال دافا را تمرین کردند و هرگز به استاد یا دافا خیانت نکردند. این اعتقادی است که آن‌ها تا آخرین لحظه زندگی خود بر آن پافشاری کردند. اجازه بده از تو بپرسم، اگر قرار بود الان یکی از شما بخواهد که سندی را امضا کنید که پدر و مادرتان را متهم کند و بگوید آن‌ها آدم‌های بدی هستند، مجرم هستند، وگرنه شما را دستگیر می‌کنند، آیا امضا می‌کردید؟ به‌هرحال من امضا نمی‌کنم.»

«من نمی‌توانم از پدر و مادرم سرپیچی کنم و بعد از فوت آن‌ها آب کثیف روی سنگ قبرشان بریزم. به همین ترتیب، به استاد خیانت نمی‌کنم. ح.ک.چ از من می‌خواست با امضایم اعتراف کنم که استادم انسان بدی است و دافا یک فرقه است. هرگز نمی‌توانم این کار را انجام دهم، حتی اگر بمیرم! شما هم گفتید که می‌خواهید به‌خاطر شوهر و فرزندانم امضا کنم.»

«برادر، من به شما می‌گویم، اگر بخواهم این را به‌خاطر متقاعد کردن شما یا برای نفعتان امضا کنم، یک روز در آینده، زمانی که دافا تبرئه شود، آن وقت چه خواهید کرد؟ شما همدست حزب خواهید شد و باعث می‌شوید یک تمرین‌کننده دافا مرتکب جنایتی نابخشودنی شود. دلیل اینکه موافقت نکردم امضا کنم دقیقاً برای جلوگیری از انجام کار اشتباه شما در کمک به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان است. باید بدانید که آزار و اذیت تمرین‌کنندگان دافا جرم بزرگی است.»

هردو مدتی سکوت کردند. سپس برادرم گفت: «پس اینطور است!» سپس بدون اینکه حرف دیگری بزند رفت. ساعت شش صبح روز بعد، برادرزاده‌ام با من تماس گرفت و گفت: «عمه، من تمام شب را به این موضوع فکر ‌کردم و الان فهمیدم. من از شما حمایت می‌کنم. شما شگفت‌انگیز هستید. ما هرگز سعی نمی‌کنیم دوباره شما را مجبور کنیم. کار درستی کردید، نزدیک بود مرتکب جرم شویم.»

با شنیدن این جمله اشک ریختم. می‌دانستم که اهریمن پشت سر او پاک شده است. استاد از او برای تشویق من استفاده کردن تا بدانم که روشنگری حقایق به او کمک کرد. از آن زمان، برادرم هر وقت مرا می‌دید، دیگر آن شایعات افتراآمیز را تکرار نمی‌کرد. وقتی برادرزاده‌ام زیاد مشروب می‌نوشید یا از همسرش ناراحت می‌شد، برادرم به او می‌گفت: «تو باید آنچه را که استاد لی به ما می‌آموزند انجام دهی، دنبال کنی و زمانی که وقت داری، کتاب‌های دافا را بررسی کنی.» در طول پاندمی، او گفت: «هیچ واکسنی یا اسید نوکلئیک مؤثر نیست، فقط استاد لی و دافا می‌توانند مردم را نجات دهند.» او همچنین به نوه‌هایش یادآوری می‌کرد که در خانه عبارات «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» را تکرار کنند.

برادر بزرگ‌ترم قبلاً با رئیسم در محل کار (که دوست خوب پدرم بود) تماس گرفته بود و از او خواسته بود که سعی کند مرا متقاعد کند که تمرین دافا را کنار بگذارم. همسر رئیسم به خانه‌ام آمد و گفت: «شوهرت خیلی آدم بزرگی است و تو اینطوری او را ترسانده‌ای. اینقدر خودخواه نباش، فقط امضایش کن.»

او یک بودیست است. من قبلاً داستان‌های تزکیه‌ام را با او در میان گذاشته بودم. گفتم: «خاله جان، ما هردو تزکیه‌کننده هستیم. اگر روزی ح.ک.چ شما را از اعتقاد به بودیسم منع کند و اگر ایمان داشته باشید دستگیرتان کند و از شما بخواهد که سندی را امضا کنید که در آن خدایان و بودا را نفرین کنید، آیا امضا می‌کنید؟»

او پاسخ داد: «نمی‌توانم.» سپس گفت: «ح.ک.چ شرور است. شما می‌توانید هر کاری را که می‌خواهید انجام دهید. چیزی نمی‌توانم بگویم. می‌روم.»

استاد بیان کردند:

«هر آنچه در طول تزکیه خود تجربه می‌کنید- خواه خوب باشد یا بد - خوب است، چراکه فقط به‌دليل اينکه درحال تزکيه هستيد پديدار می‌شوند..» («به کنفرانس فای شیکاگو»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 3)

با توجه به این چند اتفاق، عمیقاً معنای واقعی سخنان استاد را احساس کردم. اگر کمک شوهرم نبود، هیچ‌یک از این بستگانم حقیقت را نمی‌فهمیدند. ما گاهی اوقات نمی‌توانیم حقیقت را به‌طور کامل و واضح روشن کنیم، مخصوصاً وقتی صحبت از اعضای خانواده‌مان باشد. فرض می‌کنیم که همه آن‌ها بدون توضیحی عمیق آن را می‌فهمند. این را بدیهی می‌دانیم که حقایق را درک کنند.

ما باید از زاویه‌ای با آن‌ها صحبت کنیم که آن‌ها بتوانند بفهمند و از زبانی استفاده کنیم که بتوانند درک کنند. به‌طور مکرر با آن‌ها صحبت کنید، افکار و وجدان واقعی آن‌ها را الهام بخشید، و از آن‌ها بخواهید که وضعیت ما را درک کنند، تا به آن‌ها کمک کنیم از دشمنی خود نسبت به دافا دست بکشند و آینده‌ای روشن را برای خود انتخاب کنند.

با روشنگری حقیقت براساس دغدغه‌ها، هویت‌ها و سطوح درک افراد مختلف، شیطان خود به خود فرو می‌ریزد.

استاد، بابت نجات نیک‌خواهانه‌تان سپاسگزارم.