فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

فاهویی چین | کمک به شوهرخواهرم برای بازگشت به تزکیه، پس از یک سانحه رانندگی تقریباً مرگبار

7 دسامبر 2024 |   یک تمرین‌کننده فالون دافا در پکن، چین

(Minghui.org) درود استاد! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

شوهر خواهر بزرگم در ماه مه امسال به‌لطف محافظت استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، از یک تصادف رانندگی مرگبار جان سالم به‌در برد. این حادثه به او کمک کرد تا تمرین فالون دافا را از سر بگیرد. وقتی رژیم کمونیستی چین در سال ۱۹۹۹، شروع به آزار و شکنجه این تمرین کرد، وی تمرین دافا را کنار گذشت.

تصادف رانندگی تقریباً مرگبار

خواهرم و خانواده‌اش در مرکز استان مجاور زندگی می‌کنند. شوهرش مهندس ارشد و مدیر پروژه در یک مؤسسه تحقیقاتی در سطح استان بود. او پس از بازنشستگی، مجدداً به‌عنوان مشاور فنی استخدام شد.

یک روز صبح در اوایل ماه مه۲۰۲۴، شوهرخواهرم درحال رانندگی به‌سمت محل کارش بود که با یک کامیون نظافت خیابان برخورد کرد و به‌سمت کمربند سبز منحرف شد. بعد از رد شدن از روی گاردریل‌ها (نرده‌های محافظ) متوقف شد. بی‌هوش در برکه‌ای از خون دراز کشیده بود. شاهدان با ۱۲۰ (اورژانس) تماس گرفتند و یک ساعت بعد آمبولانس رسید. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که او زنده بماند.

پزشکان در بیمارستان محلی گفتند که او دچار ضربه مغزی شده و چند سکته مغزی داشته، شبکیه چشم راستش جدا شده و بازوی چپش دچار چند شکستگی شده بود. او در وضعیتی بحرانی قرار داشت؛ زندگی‌اش به تار مویی بند بود.

«فقط استاد می‌توانند او را نجات دهند»

خواهرم سریع به بیمارستان رفت و پزشکان به او گفتند که نتوانستند برای چشم راست شوهرش کاری انجام دهند. ممکن بود مجبور شوند دست چپش را قطع کنند و ممکن بود بمیرد. خواهرم آرام ماند و فکر کرد: «فقط استاد می‌توانند او را نجات دهند.»

او در گوش شوهرش زمزمه کرد: «به‌یاد داشته باش که "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است."» او در سکوت، از استاد درخواست کمک کرد.

وی برخلاف توصیه پزشکان تصمیم گرفت او را به بهترین بیمارستان استان منتقل کند. آن‌ها به او هشدار دادند که انتقال فردی در چنین شرایط بحرانی‌ای خطرناک است. وی با مراقبت زیاد توانست شوهرش را با موفقیت منتقل کند.

شوهرش هنگام انتقال به بیمارستان جدید، هنوز بیهوش بود و در بخش مراقبت‌های ویژه (ICU ) بستری شد. اقوام از راه دور به ملاقات او آمدند. کارشناسان پزشکی هشدار دادند که هرچه مدت طولانی‌تری بیهوش بماند، شانس بهبودی‌اش کمتر می‌شود. آن‌ها تخمین زدند که ممکن است دو یا سه ماه طول بکشد تا او به هوش بیاید، به‌احتمال زیاد که اگر شش ماه بیهوش می‌ماند، در وضعیت نباتی قرار می‌گرفت.

خواهرم کاملاً معتقد بود که استاد می‌توانند او را نجات دهند. او از هم‌تمرین‌کنندگان، ازجمله خواهر کوچکم، کمک خواست تا افکار درست بفرستند تا تمام عناصر منفی در بُعدهای دیگر را از بین ببرند. او افکار درست را بیشتر و برای مدتی طولانی‌تر می‌فرستاد.

هنگامی که فردی در بخش آی‌سی‌یو بستریست، اعضای خانواده فقط می‌توانند نیم ساعت در روز ملاقات کنند. با مترو بیش از سه ساعت طول می‌کشید تا خواهرم به بیمارستان برسد و هر روز برای ملاقات شوهرش می‌رفت. هر بار که او را ملاقات می‌کرد، در گوش او زمزمه می‌کرد: «به یاد داشته باش که "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است."»

به‌طور معجزه‌آسایی، شوهرش پنج روز پس از تصادف به‌هوش آمد؛ خیلی زودتر از آنچه کارشناسان پزشکی پیش‌‌بینی کرده بودند. همه شگفت‌زده شدند و آن را «معجزه پزشکی» نامیدند، اما ما می‌دانستیم که این نجات نیک‌خواهانه استاد است.

گرچه زندگی او نجات یافت، اما او همچنان با چالش‌هایی روبرو بود: حفظ دست چپ، نجات چشم راست و بازسازی مغزش. شوهرش برای ادامه درمان، از بخش آی‌سی‌یو به بخش عادی منتقل شد. عمل‌های جراحی برای ترمیم دست چپ و چشم راست او بسیار پیچیده بود و خطرات قابل‌توجهی را به‌همراه داشت. به‌رغم توصیه پزشکان مبنی بر قطع دست، خواهرم اصرار داشت که دستش را نجات دهد.

شوهرخواهرم کاملاً در بستر افتاده بود. باید به او غذا می‌دادیم و وقتی خودش را کثیف می‌کرد تمیزش می‌کردیم. این کار زیادی بود، بنابراین من و خواهر دومم پرستاری از او را با هم تقسیم کردیم. در طول هر عمل جراحی، در بیرون از اتاق عمل، افکار درست می‌فرستادیم و عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کردیم.

او چند عمل جراحی موفقیت‌آمیز داشت. در گرمای تابستان بود که قرار بود او را به‌دلیل آسیب جمجمه تحت عمل قرار دهند و احتمال عفونت برش‌ها بسیار زیاد بود. پزشک گفت هیچ راه خوبی برای جلوگیری از آن وجود ندارد و ما باید به سیستم ایمنی بیمار تکیه کنیم.

در کمال تعجب همه، شوهرخواهرم به‌خوبی بهبود یافت و در پایان ژوئن مرخص شد. استاد او را در کمتر از دو ماه نجات دادند.

درک عمیق‌تر از این تصادف

بارها و بارها درباره علت وقوع این حادثه صحبت کردیم. در ظاهر به این دلیل بود که شوهرخواهرم به‌جای ترمز پا روی گاز گذاشت و با کامیون برخورد کرد.

از دیدگاه یک تزکیه‌کننده، این آزار و شکنجه از بُعدی دیگر بود. شوهرخواهرم قبل از سال ۱۹۹۹، به‌طور فعال فالون دافا را تمرین می‌کرد، اما پس از شروع آزار و شکنجه، سست شد. همسرش بارها او را به کوشا بودن تشویق کرد.

با گذشت زمان، افکار او بیشتر و بیشتر از فا دور ‌شد و درنهایت مانند فردی عادی شد.

ما متوجه شدیم که هیچ‌کس را نمی‌توان مجبور به تزکیه کرد. مریدان دافا مأموریتی دارند و باید به عهد خود عمل کنند. هنگامی‌ که آن‌ها از تزکیه دور می‌شوند، باید تمام بدهی‌های کارمایی خود را متحمل شوند و زندگی آن‌ها از این ترتیب پیروی خواهد کرد. ما معتقد بودیم که این دلیل عمیق‌تر تصادف رانندگی است.

ارزیابی مجدد درمان

شوهرخواهرم بعداً به بیمارستان توانبخشی منتقل شد. درحالی‌که بهبودی او به‌آرامی پیش می‌رفت، با وجود مخالفت‌ها، خواهرم پیشنهاد کرد او را به خانه بیاورند، زیرا معتقد بود محیط خانه که می‌تواند در آن، فا را مطالعه کند برای بهبودی‌اش مفید است.

روزهای اول همه‌چیز خوب بود. اما عفونت در دست چپ او باعث بازگشتش به بیمارستان شد. با تأمل در این مورد، متوجه شدیم که او هنوز واقعاً درحال تزکیه نیست و بنابراین به مراقبت‌های پزشکی منظم نیاز دارد. او قبلاً فالون دافا را تمرین می‌کرد، اما اکنون دیگر تمرین نمی‌کند. قبل از اینکه دوباره واقعاً تمرین کند، باید مانند هر کس دیگری به‌طور منظم تحت درمان پزشکی قرار گیرد.

تصادف رانندگی او یک فاجعه بود، اما ما متوجه شدیم که آن ممکن است به فرصتی برای او تبدیل شود تا به تمرین دافا بازگردد. ما باید از این فرصت استفاده می‌کردیم تا او به ناپایداری دنیای بشری و ماهیت توهمی پول و شهرت پی ببرد و بتواند دوباره تزکیه را آغاز کند و به خانه واقعی خود بازگردد.

رها کردن وابستگی‌ها

مراقبت از او چالش‌های غیرمنتظره‌ای را به همراه داشت. آسیب شدید مغزی او باعث اختلال شناختی‌اش شده بود که منجر به مشکلات ارتباطی و سوء‌تفاهم می‌شد. مثلاً پسرش را هواپیما صدا می‌کرد، مرا با برادرش اشتباه می‌گرفت و همسرش را به‌نام مادرش صدا می‌زد. چالش‌برانگیز‌تر این بود که ما نمی‌توانستیم بفهمیم او چه می‌گوید. گاهی از سر ناامیدی، ما را سرزنش می‌کرد.

در ابتدا نمی‌توانستم آن را تحمل کنم، زیرا هیچ‌کس تابه‌ حال به من توهین نکرده بود. این واقعاً شین‌شینگ مرا آزمایش می‌کرد. خیلی ناراحت بودم، حتی به رفتن فکر می‌کردم.

با تأمل دربارۀ خودم فهمیدم که فقط روی احساساتم تمرکز دارم و نیازهای شوهرخواهرم را در نظر نمی‌گیرم. همچنین وابستگی‌هایم به غرور و منافع شخصی را شناسایی کردم. یادم آمد که حدود ده سال قبل، خواهرانم گفتند که من نمی‌توانم انتقاد را بپذیرم. اکنون متوجه شدم که هرگز در این زمینه تغییری نکرده‌ام.

با نگاه عمیق‌تری به‌ درون، از خودم پرسیدم چرا نمی‌توانم انتقاد را بپذیرم؟ دلیلش این بود که همیشه فکر می‌کردم عالی هستم و دیگران را تحقیر می‌کردم. دوست داشتم از من تعریف کنند. همه این‌ها تجلیات چسبیدن به غرورم و خودخواهانه بودند. استاد وابستگی‌های مرا فاش کردند و من می‌دانستم که باید آن‌ها را به‌طور کامل از بین ببرم.

با راهنمایی استاد، شروع کردم واقعاً از دیدگاه شوهرخواهرم فکر کنم و ‌توانستم حدس بزنم که او چه می‌خواهد بگوید. حالا خوب با هم کنار می‌‎آییم.

کمک به شوهرخواهرم برای بازگشت به تزکیه

شوهرخواهرم بعد از به‌هوش آمدن، به‌دلیل ضربه مغزی هیچ خاطره‌ای از حادثه نداشت. او از بازگشت به کار هیجان‌زده بود. می‌خواست پول بیشتری به‌دست آورد و زندگی شادی داشته باشد.

ما عمیقاً نگران بودیم. استاد جان او را نجات دادند تا تزکیه کند و عهد و پیمان و مأموریتش را انجام دهد.

برایش از حادثه‌ای که نزدیک بود جانش را بگیرد، از مراحل بهبودی و اینکه چگونه از استاد خواستیم او را نجات دهند، گفتیم. او نهایتاً متوجه شد که چقدر آسیب دیده بود و بدون استاد، زنده نمی‌ماند. پس از تفکر جدی، موافقت کرد که تمرین فالون دافا را از سر بگیرد.

می‌دانستیم اولین قدم راهنمایی او برای مطالعه آموزه‌هاست. ما با گوش دادن به آموزه‌های شنیداری استاد شروع کردیم. اولش خوب بود ولی بعد خوابش می‌برد. فکر می‌کردیم استاد درحال پاکسازی مغزش هستند.

اما او هر بار به‌ خواب می‌رفت. متوجه شدیم که این مداخله مانع یادگیری فا می‌شود، بنابراین شروع کردیم جوآن فالون را با صدای بلند برایش بخوانیم، یک سخنرانی در روز. اما وسط هر سخنرانی، دوباره به خواب می‌رفت. به او گفتیم که خوابیدن درحین گوش دادن به فا، بی‌احترامی به استاد و دافاست.

همزمان متوجه شدیم که خیلی سختگیر هستیم: یک سخنرانی در روز، برای او خیلی زیاد بود. بنابراین وضعیت را اصلاح کردیم. چند پاراگراف می‌خواندیم و سپس از او می‌پرسیدیم که آیا باید ادامه دهیم؟ اگر هشیار بود و می‌گفت بله، به خواندن ادامه می‌دادیم. اما اگر خسته بود، متوقف می‌شدیم.

نتیجه خوب بود. اکنون کاملاً برای خواندن کتاب انگیزه دارد و حتی گاهی ما را به مطالعه آموزه‌ها ترغیب می‌کند.

شوهرخواهرم هر روز بهتر می‌شود و اکنون می‌تواند از خودش مراقبت کند. به‌خاطر رحمت و نجات استاد بسیار سپاسگزاریم!