فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

[بزرگداشت روز جهانی فالون دافا] صحنه‌هایی که بعد از شرکت در سخنرانی‌های استاد، با چشم سومم دیدم

20 مه 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان لیائونینگ (چین)

(Minghui.org) من در سمینارهای فالون دافا در دالیان، در 27مارس1994 و 1ژوئیه1994، شرکت کردم، که در آن‌ها استاد شخصاً سخنرانی کردند. 30 سال از آن زمان می‌گذرد. وقتی آن زمانِ ارزشمندِ بودن با استاد را به یاد می‌آورم، خیلی احساس برکت و افتخار می‌کنم. استاد مرا از جهنم بیرون کشیدند، مرا پاک کردند و از من یک تمرین‌کننده فالون دافا ساختند. ایشان تمام مسیر، تا به امروز مرا هدایت و محافظت کرده‌اند. در حوالی روز جهانی فالون دافا و سالروز تولد استاد، حتی بیشتر دلتنگ استاد هستم. این مقاله را برای ابراز تشکر بی‌کرانم از استاد‌ می‌نویسم.

«فرصت فقط یک بار در خانه‌ات را‌ می‌زند»

استاد اولین سمینار فالون دافا را شخصاً در غروب 27مارس1994، در سالن مؤسسه زبان‌های خارجی دالیان برگزار کردند. من با چند نفر از همکارانم به این سالن رفتیم. نشستیم و منتظر استاد بودیم.

سالن از جمعیت پر بود. ناگهان صدای تشویق شدید به گوش رسید. همه ایستادند. برخی فریاد زدند: «استاد آمدند! عصر بخیر استاد!» در میان تشویق‌ها و کف‌ زدن‌ها، استاد را دیدم! استاد مهربان و نیک‌خواه به نظر‌ می‌رسیدند و لبخند‌ به لب داشتند. برایمان دست تکان دادند و روی سِن آمدند. استاد به ما سلام کردند: «سلام به همگی!» جریانی از گرما را احساس کردم. بازهم صدای تشویق بلند شد.

سپس استاد سخنرانی‌شان را آغاز کردند که 2 ساعت از ساعت 18 تا 20 ادامه یافت. استاد در این دو ساعت آب نخوردند، اصلاً به یادداشتی نگاه نکردند و استراحتی نداشتند. استاد اصول سطح بالا را برای ما آشکار کردند و قلب و ذهن ما را پاک کردند. ایشان ما را به قلمرو زیبای صلح، عقلانیت، ازخودگذشتگی و باملاحظه بودن نسبت به دیگران که فالون دافا ترویج می‌دهد، ارتقا دادند.

وقتی استاد سخنرانی‌شان را به پایان رساندند، تمرین‌کنندگان نمی‌خواستند آنجا را ترک کنند. آن‌ها دور استاد جمع شده بودند. برخی‌ می‌خواستند با استاد دست بدهند. برخی‌ می‌خواستند امضای استاد را بگیرند. برخی‌ می‌خواستند با استاد عکس بگیرند. استاد به‌شدت توسط تمرین‌کنندگان احاطه شده بودند. می‌خواستم به استاد نزدیک‌تر باشم، اما به خودم گفتم که نباید این کار را بکنم. کمی دورتر ایستادم. استاد با تمرین‌کنندگان مشغول بودند. این لحظات شاد برای همیشه در خاطر تمرین‌کنندگان می‌ماند.

تمرین‌کنندگان می‌خواستند کمی بیشتر با استاد باشند، اما فراموش کرده بودند که آن شب به استاد استراحتی بدهند. کارکنان مجبور شدند مسیری باز کنند تا استاد از سالن خارج شوند. در مسیرم به خانه، تصمیم گرفتم روز بعد دوربینی با خودم ببرم و فرصتی بیابم تا با استاد عکس بگیرم. به این ترتیب، وقت استاد را تلف نمی‌کردم.

صبح روز بعد دوربینم را برداشتم. در زمان استراحت، استاد را دیدم که از سالن خارج می‌شدند. سپس در مسیری که استاد قطعاً باید طی می‌کردند منتظرشان ماندم. وقتی استاد را دیدم آنقدر خوشحال شدم که تقریباً بالا پریدم. به‌سمت استاد دویدم و گفتم: «صبح بخیر استاد! می‌خواهم با شما عکس بگیرم. آیا اِشکالی ندارد استاد؟» استاد به من نگاه کردند و گفتند: «مشکلی نیست. اما فرصت فقط یک بار در خانه را می‌زند.» گفتم: «باشد.» استاد رفتند و کنار دیوار ایستادند.

بسیاری از تمرین‌کنندگان دیدند که استاد قرار است با تمرین‌کنندگان عکس بگیرند، و آمدند و ایشان را احاطه کردند. استاد قدبلند و مهربان بودند. با نگاه به استاد و تمرین‌کنندگان، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و دکمه را فشار دادم و از استاد و تمرین‌کنندگان عکس گرفتم. سپس متوجه شدم که خودم در عکس نیستم. من نرفتم کنار استاد بایستم. سایر تمرین‌کنندگان با استاد عکس گرفتند، اما من نه. باید چه‌کار کنم؟ وقتی به خودم آمدم، استاد از آنجا دور شده بودند. پس به‌سمت استاد دویدم و فریاد زدم: «استاد! من با شما عکس نگرفتم.» استاد به من نگاه کردند و گفتند: «فرصت فقط یک بار در‌ خانه را می‌زند. اول دیگران را در نظر بگیر.» در آن زمان دقیقاً متوجه منظور استاد نشدم. خیلی پشیمان بودم.

استاد برای دومین بار در 1ژوئیه1994، برای آموزش فا به دالیان آمدند. ورزشگاه جیچه دالیان مملو از جمعیت بود. مردم مجبور بودند در راهروها، روی پله‌ها و روی زمین بنشینند. تمرین‌کنندگان جدید و همچنین تمرین‌کنندگان قدیمی از سراسر کشور آمده بودند. مجوز حضور در دوره برایم صادر شد. پس از پایان سمینارها، یک گواهی پایان دورۀ تمبرخورده نیز برای دومین سمینار فالون گونگ با استاد دریافت کردم. من مجوز و گواهی‌ام را سالم نگه داشته‌ام. گرچه دو بار در سخنرانی‌های استاد شرکت کردم، اما آرزویم برای گرفتن عکس با استاد محقق نشد. اما خوشبختانه سخنان استاد را به خاطر‌ دارم: «فرصت فقط یک بار در‌ می‌زند. اول دیگران را در نظر بگیر.»

با گذشت زمان و با مطالعه بیشتر فا، به‌تدریج این سخنان استاد را درک کردم.

استاد بیان کردند:

«هدف اصلی‌ام از اینکه این روش را عمومی کردم این بود که مردم را به‌سوی سطوح بالاتر هدایت کنم، به‌طور واقعی مردم را به‌سوی سطوح بالاتر هدایت کنم.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)
«عمل تزکیه باز‌ی بچه‌گانه نیست. آن جد‌ی‌تر از تمام موضوعات مردم عاد‌ی است- آن چیز‌ی نیست که عادی فرض کنید. وقتی ‌یک ‌بار فرصت را از دست بدهید، چه وقت قادر خواهید بود دوباره ‌یک بدن انسانی را در مسیر شش‌گانه‌‌ بازپیدا‌یی به‌دست آور‌ید؟ فرصت و شانس ‌یک ‌بار درب را می‌کوبد. وقتی توهمی که نمی‌توانید آن را رها کنید ناپد‌ید شود، پی‌ خواهید برد که چه‌چیز‌ی را از دست داده‌ا‌ید.» («تزکیه کردن بعد از بازنشستگی»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 1)

سی سال گذشته است. اکنون می‌دانم که استاد از ما شاگردان چه انتظاری دارند و چرا استاد این‌همه برای ما زحمت کشیده‌اند. استاد در همان ابتدای تزکیه‌مان ما را تا سطحی که شین‌شینگمان به آن سطح رسیده بالا می‌برند. ایشان از ما‌ می‌خواهند که موجوداتی از کیهان جدید باشیم که همیشه دیگران را در اولویت قرار می‌دهد و نخست آن‌ها را در نظر می‌گیرد. ایشان از ما‌ می‌خواهند که فرصت تزکیه را گرامی بداریم. اگرچه نتوانستم فرصت دیگری برای عکس گرفتن با استاد داشته باشم، فای استاد به‌طور عظیمی ارزشمند و ژرف است. استاد ما را شاگردان واقعی‌ می‌دانند و ما را واقعاً به سطوح عالی راهنمایی‌ می‌کنند.

استاد چشم سومم را باز کردند

بعد از اینکه دو بار در سخنرانی‌های استاد شرکت کردم، چشم سومم باز شد. ‌توانستم استاد و بوداها، دائوها و خدایان در بُعدهای دیگر را ببینم و استاد اغلب با ما و در کنار ما هستند.

آنچه در یک مکان تمرین دیدم

در یک روز بهاری، برای اولین بار به محل تمرینِ کنار برکه نیلوفر آبی در پارک لائودونگ رفتم. ما چهار مجموعه اول تمرینات را انجام دادیم و وقتی برای انجام مدیتیشن نشستم، با موسیقی زیبای تمرین و صدای روشن استاد که طنین می‌‌انداخت، خیلی احساس راحتی کردم. آن جادویی و مقدس بود. وارد حالت سکون شدم و سریع در وضعیت لوتوس کامل نشستم. قبلاً حداکثر ده دقیقه‌ می‌توانستم در حالت لوتوس کامل بنشینم و پاهایم مدام به پایین‌ می‌افتاد.

بعد از اینکه چشمانم را بستم خیلی احساس راحتی و زیبایی کردم. با چشم سومم، آسمانی تابان را دیدم با نورهای درخشانی که روی تمرین‌کنندگان می‌تابیدند. استاد را دیدم که روی یک گل نیلوفر آبی در آسمان نشسته‌اند و برایمان دست تکان‌ می‌دهند. هزاران نور استاد را احاطه کرده بودند. بوداها، دائوها و خدایان بی‌شماری همراه با نورها پرواز می‌کردند.‌ متعجب بودم که آیا آن موجودات خدایی آسمانی به محل تمرین ما آمده‌اند تا تمرینات را با ما انجام دهند. این صحنه‌های فوق‌العاده را با نهایت لذت دیدم تا اینکه موسیقی مدیتیشن تمام شد. امیدوار بودم که به دیدن این مناظر جادویی ادامه دهم، اما با توقف موسیقی، آن صحنه‌ها ناپدید شدند.

متوجه شدم که انرژی قدرتمند استاد مرا تقویت کرد و به من این امکان را داد که به‌مدت یک ساعت در حالت لوتوس کامل مدیتیشن کنم. سایر تمرین‌کنندگان نیز انرژی عظیمی را در محل تمرین احساس کردند. با قدرت گرفتن از آن میدان عظیم انرژی، استاد و خدایان بسیار زیادی را دیدم که پیش ما به پایین می‌آمدند. صحنه‌های جادویی دیگری را هم دیدم.

چشم سومم استاد را دید که درحال قدرت بخشیدن به مرید خردسالی بودند که تمرین‌کنندگان را در انجام تمرینات هدایت می‌کرد

پس از پایان سمینارهای استاد، فالون دافا به‌طور وسیعی در منطقه محلی ما گسترش یافت. تمرین‌کنندگان مکان‌های تمرین بسیاری را سازماندهی کردند و هر روز در تمرین‌های گروهی و مطالعات فا شرکت می‌کردند. هر محل تمرین پر از جمعیت بود، از افراد مسن گرفته تا کودکان نوپا. مکان‌های تمرین بسیار بزرگ بودند.

ما هر روز از ساعت 6 تا 8 بعدازظهر فا را مطالعه می‌کردیم و از ساعت 8 تا 9 شب در محل تمرینمان، تمرینات را انجام می‌دادیم. تمرین‌کنندگان در طول روز به سر کار می‌رفتند و مستقیماً از محل کار به محل تمرین می‌آمدند. همه به‌موقع می‌آمدند. یک دستیار تمرین‌کنندگان را هدایت می‌کرد تا ابتدا فا را مطالعه کنند و سپس گروه گروه شوند و هر کسی تجربیات تزکیه‌‌اش را با سایر افراد گروه به اشتراک بگذارد.

یک غروب پاییزی در اکتبر1998، دستیار با یک دستگاه ضبط‌صوت به محل تمرین آمد. وقتی دکمه پخش را فشار داد، ضبط‌صوت روشن نشد. او بارها تلاش کرد، اما ضبط‌صوت اصلاً کار نمی‌کرد. در همان زمان یک تمرین‌کننده کوچک پنج شش‌ساله با پدر و مادر و مادربزرگش که آن‌ها هم تمرین‌کننده بودند، آمدند. او هنوز در مهدکودک بود.

او به‌سمت دستیار آمد و گفت: «خاله لطفاً ما را راهنمایی کنید تا تمرینات را انجام دهیم.» دستیار مرید کوچک را‌ می‌شناخت. او به تمرین‌کنندگان سالخورده در گذاشتن پاهایشان روی هم و مطالعه فا به‌صورت گروهی کمک کرده بود. دستیار او را دید و بدون اینکه فکر کند گفت: «فو بائو (نام مستعار)، تو گروه را برای انجام تمرینات هدایت‌ کن.» او موافقت کرد.

جلوی جمعیت ایستاد و به جمعیت گفت: «پس تمرینات را انجام می‌دهیم.» به‌محض تمام شدن حرفش، تمرین‌کنندگان صف کشیدند. «بیایید اولین مجموعه تمرینات را شروع کنیم.» آن پسر نظم را خواند و با قلبی پاک و صدایی قوی صحبت می‌کرد. جمله به جمله، صدایش درست شبیه صدای ضبط‌شده بود. شگفت‌انگیز بود.

شبی پاییزی بود، باد شدیدی می‌وزید و برگ‌های ریخته‌شده در هوا پرواز می‌کردند. لباس‌ها و موهایمان با باد به این طرف و آن طرف می‌رفتند. مرید کوچک حتماً سردش ‌بود.

با چشم سومم، استاد را با کاسایایی بر تن دیدم که آمدند و جلوی مرید کوچک چمباتمه زدند و سپس او را بلند کردند. استاد کاسایایی روی او گذاشتند و سپس برخاستند و کاسایای بزرگی را به آسمان پرتاب کردند. کاسایا به چادری بزرگ تبدیل شد که تمام تمرین‌کنندگان را پوشاند. بعد از آن، صدای باد را‌ نمی‌شنیدم. موها و لباس‌هایم دیگر در باد این طرف و آن طرف نمی‌رفتند. احساس گرما کردم.

دیدم که استاد خدایان بی‌شماری را، از مرد و زن، پیر و جوان، با لباس‌های رنگارنگ باستانی هدایت می‌کنند تا به جلوی صفوف ما پرواز کنند. یکی از آن‌ها لرد اولیه آسمان با موهای سفید و سبیل سفید در لباس باستانی سفید بود. کنارش پسربچه‌ای سفیدپوش ایستاده بود. استاد به او گفتند: «به مرید کوچک من نگاه کن. چگونه او با پسر کوچک تو قابل‌مقایسه‌ است؟» لرد اولیه آسمان با دست ریشش را نوازشی کرد و با لبخند سرش را تکان داد. سپس دست پسرک را گرفت و به‌طرف مرید کوچک رفت. مدتی به‌دقت به او نگاه کرد و سپس با لبخند گفت: «خیلی خوب! خیلی خوب!» استاد خدایان را هدایت کردند تا قبل از پرواز کردن و رفتن، تمرین‌کنندگانی را که تمرین‌ها را انجام می‌دادند برای مدتی تماشا کنند.

من 30 سال فالون دافا را تمرین کرده‌ام. استاد، بابت نیک‌خواهی و نجاتتان سپاسگزارم.

(مقاله ارسالی منتخب برای بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)