فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

[بزرگداشت روز جهانی فالون دافا] نیک‌خواهی می‌تواند یخ را ذوب کند

22 مه 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان هیلونگ‌جیانگ، چین

(Minghui.org) [یادداشت سردبیر: امروزه، مردم فکر می‌کنند که فرد خوبی بودن احمقانه است، اما درواقع این‌طور نیست. ممکن است به نظر برسد که مردم برای مدت کوتاهی از عواقب ناشی از فریب، دزدی، فحشا و دزدی فرار کنند، اما آن در درازمدت، عقوبت به‌دنبال خواهد داشت. فقط با خوب‌بودن می‌توان پاداش‌های بلندمدت دریافت کرد. مخصوصاً در طی بلایای طبیعی، افرادی با اصول اخلاقی والا کسانی هستند که خداوند مایل است از آن‌ها محافظت کند.]

درود استاد نیک‌خواه!

درود هم‌تمرین‌کنندگان،

من 72 سال دارم و در سال 1998 شروع به تزکیه در فالون دافا کردم. در میان رنج‌هایم، خوش‌شانس بودم که با فالون دافا روبرو شدم. توانستم به زندگی در این دنیا ادامه دهم. از استاد سپاسگزارم که مرا نجات دادند و فرصتی برای تزکیه به من دادند.

با کسب دافا در اوج ناامیدی، زندگی‌ام روشن شد

قبل از اینکه فا را کسب کنم، به برونشیت، آسم، تاکیکاردی سینوسی (ضربان سریع قلب)، فتق دیسک کمر، التهاب مفاصل، التهاب کلیه، التهاب معده تحلیل‌رونده و خون‌رسانی ناکافی به مغز دچار بودم. اغلب دچار شوک می‌شدم. همه‌جا به‌دنبال مشاوره پزشکی بودم، اما وضعیتم به‌هیچ‌وجه بهتر نمی‌شد. سپس تشخیص داده شد که فیبروم رحم دارم که بعد از جراحی، روی تخمدان‌هایم گسترش یافت و سرطانی شد.

دردناک‌ترین چیز آسم برونشیت بود. سرفه‌های شدید باعث می‌شد نفس کشیدن برایم سخت باشد. مخصوصاً شب‌ها نمی‌توانستم دراز بکشم. به‌محض اینکه دراز می‌کشیدم به‌شدت سرفه می‌کردم و مجبور می‌شدم فوراً بنشینم. یک شب به آسمان شب نگاه کردم و در قلبم فریاد زدم: «خدایا چرا زندگی‌ام اینقدر سخت است؟» شب‌های بی‌خوابی بی‌شماری را با این درد گذراندم. در میان این رنج بی‌پایان ناشی از بیماری‌ها، احساس ناامیدی می‌کردم.

درست زمانی که ناامید و در آستانه مرگ بودم، یکی از همکارانم به دیدنم آمد و به من گفت: «فالون گونگ را تمرین کردم و بیماری‌ام درمان شد.» بالاخره یک روزنه امید به زندگی یافتم. او روز بعد مرا به یک محل مطالعه فا برد تا ویدئویی از آموزش‌های استاد را تماشا کنم. نیک‌خواهی بیکران استاد مرا دربر گرفت. هیچ وقت اینقدر احساس راحتی و خوشحالی نکرده بودم. با چشمانی اشکبار به سخنرانی استاد گوش دادم.

آن شب راحت خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، قلبم با طلوع خورشید شکفته شد و حالات دردناک و افسرده‌ام از بین رفت. لبخندی که مدت‌های طولانی از صورتم محو شده بود دوباره به صورتم بازگشت. از اعماق قلبم فریاد زدم: «من یک استاد دارم! من نجات پیدا کردم!» به پرتره استاد نگاه کردم و نتوانستم جلوی جاری‌شدن اشکم را بگیرم: «استاد! بیشتر عمرم با این رنج دست و پنجه نرم کردم. امروز پیدایتان کردم! می‌خواهم تا آخر با شما تزکیه کنم.»

پایداری در تزکیه در طول آزار و شکنجه

پس از گذشت کمتر از نیم سال از شروع تزکیه‌ام، حزب کمونیست چین (ح‌.ک.چ) شروع به آزار و شکنجه فالون دافا کرد. برای اینکه منصفانه درباره دافا صحبت کنم و شهرت استاد را بازگردانم، با چند هم‌تمرین‌کننده به پکن رفتم. ما از اعماق قلبمان فریاد زدیم: «فالون دافا خوب است.» متعاقباً توسط پلیس دستگیر و به‌طور غیرقانونی بازداشت شدیم. برای اعتراض دست به اعتصاب غذا زدم و مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند. بعدها چون جانم در خطر بود آزاد شدم و به خانه برگشتم.

در سال 2002، به‌دلیل انتشار اطلاعات روشنگری حقیقت دستگیر و به‌طور غیرقانونی به سه سال زندان محکوم شدم. در زندان زنان استان تحت آزار و اذیت قرار گرفتم. بخشی که در آن محبوس بودم شرورانه‌ترین بخش در زندان زنان بود. ازآنجاکه حاضر به «تبدیل» نشدم، انواع شکنجه‌ها را تحمل کردم. هر روز دو زندانی مرا زیر نظر داشتند. حرکاتم محدود شده بود و اغلب توسط دو زندانی که برای نظارت بر من تعیین شده بودند مورد ضرب‌و‌شتم قرار می‌گرفتم.

در ابتدا نسبت به آن‌ها رنجش داشتم، اما بعداً از شر آن خلاص شدم. زندانی آمی سرپرست تیم بود، بنابراین حقیقت را برایش توضیح دادم. گفتم، «تمرین‌کنندگان دافا هر روز با شما غذا می‌خورند و با شما زندگی می‌کنند، آیا هیچ‌کدام از ما رفتار بدی داریم؟ اسلحه‌ و ابزار دیگران نباش، تو ما را کتک می‌زنی و به ما فحش می‌دهی، آیا حزب کمونیست این کارما را برای تو تحمل خواهد کرد؟ نیکی و پلیدی پاداش دارد، خودت باید عواقب را تحمل کنی.» ازآنجاکه اغلب با نیک‌خواهی حقیقت را به او می‌گفتم و از صمیم قلب با او خوب رفتار می‌کردم، اعمال شیطانی او مهار شد و از کتک‌زدن من دست کشید.

زندانی بیهوا مسئول نظارت بر من بود. او بسیار شرور بود. من هم‌سن مادرش هستم، اما وقتی مرا کتک می‌زد هیچ رحمی نداشت. یک بار برای تولدش، از پولی که پسرم برایم پس‌انداز کرده بود، استفاده کردم و برایش یک مرغ کباب‌شده و یک بطری کنسرو از سوپرمارکت زندان خریدم. به او گفتم: «مهم نیست اینجا چه سرنوشتی داشته باشیم، بالاخره همدیگر را می‌شناسیم. امروز تولدت است، پس من برایت چیزی خریدم. تولدت را تبریک می‌گویم!» او گفت: «خدای من. تو را به‌شدت کتک زدم، چرا هنوز برایم غذای خوشمزه می‌خری؟!» گفتم: «تمرین‌کنندگان دافا کینه‌ای ندارند. ما در گذشته هیچ گلایه‌ای نداشتیم، هیچ نفرتی نداشتیم. اگر مرا کتک زدی، آیا از تو سوءاستفاده نمی‌شود؟ تو حقیقت را درک نمی‌کنی. اگر حقیقت را می‌فهمیدی، مرا کتک نمی‌زدی. تو فریب خوردی و آن‌ها از تو سوءاستفاده می‌کنند.» او آنقدر تحت تأثیر صداقت من قرار گرفت که بعد از آن دیگر از کتک‌زدن من دست کشید.

مأمور زندان کای شرورترین نگهبان زندان بود. ازآنجاکه من حاضر به «تبدیل» نشدم، مرا به‌شدت کتک می‌زد. اما هر چقدر کتک می‌خوردم، تسلیم نمی‌شدم. بعداً به او گفتم: «فالون گونگ را تمرین کردم، چون مریض بودم. اگر فالون گونگ را تمرین نمی‌کردم، زندگی‌ام مدت‌ها پیش تمام شده بود.» وقتی تمام ترفندهایش را امتحان کرد، اما دید که مصمم هستم، مرا به حال خودم گذاشت.

در طول سه سال آزار و شکنجه در زندان، برای دفاع از دافا، وابستگی به زندگی و مرگ را کنار گذاشتم و تسلیم شرارت نشدم. در پناه استاد، با افتخار از آن لانه سیاه بیرون آمدم.

تزکیه خودم و الهام‌بخشیدن به خانواده‌ام

ح.‌ک.‌چ شرور دافا را مورد آزار و اذیت قرار داد و موجودات ذی‌شعور را با دروغ مسموم کرد و باعث شد که جهان از تمرین‌کنندگان دافا متنفر شود. من به‌خاطر تمرین فالون گونگ به‌طور غیرقانونی محکوم شدم. پس از اینکه مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، دوستانم به من توجهی نکردند و ناپدید شدند و بستگانم مرا طرد کردند.

شوهرم سرباز بود. تا زمانی که ازدواج نکرده بویم چیز زیادی درباره او نمی‌دانستم. او را فردی بسیار خودخواه و غیرمسئول می‌دیدم. او در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و عادت‌های بد زیادی داشت. پس از شروع آزار و شکنجه فالون گونگ توسط ح.‌ک.‌چ، او در کنار حزب شرور ایستاد. کتاب‌های دافا و پرتره‌های استاد را نابود کرد و مرا کتک زد.

وقتی نمی‌توانستم شین‌شینگم را حفظ کنم، من نیز با او می‌جنگیدم. از او شکایت می‌کردم: «در تمام عمرم با تو سختی‌ها و گناهان بی‌شماری را متحمل شدم. تو از من مراقبت نکردی. من اکنون فالون گونگ را تمرین می‌کنم، که همه بیماری‌های مرا درمان کرده است، اما تو می‌آیی تا مرا کتک بزنی.»

در طول سه سالی که به‌ناحق زندانی بودم، شوهرم یک بار هم به ملاقاتم نیامد. وقتی از زندان به خانه آمدم، در اتاق خواب شوهرم زیورآلات زنانه مو را دیدم. می‌دانستم که او با کسی رابطه داشته است. نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم.

پسرم زمانی ازدواج کرد که من در زندان تحت آزار و اذیت بودم. مدت کوتاهی پس از بازگشت من نوه‌ام به دنیا آمد. آن زمان با هم زندگی می‌کردیم. من باید تمام کارهای خانه را انجام می‌دادم و برای همه خانواده آشپزی می‌کردم. عروسم در برابر من بسیار مقاوم بود، زیرا من فالون گونگ را تمرین می‌کنم. او هیچ کاری در خانه انجام نمی‌داد و من لباس‌هایش را می‌شستم. باید مطابق ذائقه او آشپزی می‌کردم. او حتی با من صحبت نمی‌کرد.

ازآنجاکه کارهای خانه بسیار زیاد بود و زمان بسیار کمی برای مطالعه فا و تمرین داشتم، احساس شدیدی از رنجش پیدا کردم. از شوهرم به‌خاطر داشتن رابطه نامشروع رنجش داشتم. از عروسم رنجش داشتم. احساس می‌کردم که تزکیه‌ام بسیار سخت و طاقت‌فرساست. یک بار با یکی از هم‌تمرین‌کنندگان مکالمه می‌کردم، و او گفت: «تو احساساتت را رها نکردی. او با کسی رابطه نامشروع داشت. مهم نیست که او چقدر بد باشد، آیا تأثیری در تزکیه‌ات خواهد داشت؟ نه‌تنها بر آن تأثیر نمی‌گذارد، بلکه به تو کمک می‌کند تا کارما را از بین ببری، از شر وابستگی‌هایت خلاص شوی و به تو کمک می‌کند پیشرفت کنی.»

او به من یادآوری کرد که آنچه را که استاد گفتند به خاطر بسپارم:

«هر آنچه در طول تزكيه‌تان تجربه می‌کنيد -- خواه خوب باشد يا بد -- خوب است، چراکه فقط به‌دليل اينکه درحال تزکيه هستيد پديدار می‌شوند.» («به کنفرانس فای شیکاگو»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد 3)

تلاش بیشتری برای مطالعه فا کردم. سعی کردم از اعماق قلبم با شوهرم مهربان باشم و از او مراقبت کنم. برایش غذا درست می‌کردم. قبلاً برایش آشپزی کرده بودم، اما آن زمان با انواع رنجش‌های شدید این کار را انجام می‌دادم. حالا سعی می‌کردم از صمیم قلب با او خوب رفتار کنم. او آن را احساس کرد و کم‌کم متحول شد. در اوقات فراغتش پیشقدم می‌شد تا با من گفتگو کند و چیزی از ته قلبش بگوید.

عروسم هرگز تزکیه دافای مرا درک نکرده بود و با دافا موافق نبود. یک روز درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مامان، دکتر به من گفت سرطان دهانه رحم دارم. خیلی می‌ترسم. من هنوز جوانم، بچه‌هایم هنوز کوچک هستند، چه‌کار کنم؟» او را دلداری دادم و گفتم: «نترس، راهی هست، می‌بینی که من بیش از 20 سال است فالون گونگ را تمرین می‌کنم و هرگز مریض نشده‌ام. هرگز دارو مصرف نکردم. تو همه این‌ها را می‌دانی. حتی اگر تزکیه نکنی، تا زمانی که صمیمانه عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار بخوانی، می‌توانی بدی را به خوشبختی تبدیل کنید. دافا قادر مطلق است.»

او با شنیدن این حرفم پرسید: «اگر آن را تکرار کنم، کار می‌کند؟» پاسخ دادم: «بستگی به این دارد که خلوص داشته باشی یا نه. اخلاص چیزی معنوی است.» در این لحظه بارقه‌ای از امید در چهره‌اش پیدا بود. او برگشت و به اتاق من رفت، دستانش را روی هم گذاشت، جلوی پرتره استاد ایستاد و از استاد خواهش کرد که او را نجات دهند. به من گفت که یک هفته بعد برای انجام آزمایشات پاتولوژی و تشخیص بیشتر به بیمارستان سرطان استان مراجعه خواهد کرد. به او گفتم: «به هیچ‌چیز فکر نکن، فقط عبارات را با تمام وجودت تکرار کن. همه‌چیز درست می‌شود.» او در قلبش به دافا ایمان داشت و مدام می‌گفت: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

یک هفته بعد، عروسم از مرکز استان با من تماس گرفت. او با خوشحالی گفت: «نتایج آسیب‌شناسی مشخص شده و همه‌چیز عادی است.» وقتی عصر برگشت، گفت که صبح به‌محض اینکه از خانه خارج شد شروع به تکرار عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» کرد و همچنین از دختر نوجوانش خواست کمک کند و عبارات را با او بخواند. او به دخترش گفت: «مادربزرگت گفت که من باید صمیمانه بخوانم: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" و قطعاً خوب خواهم شد. این آخرین امید من است. به مادرت کمک کن و عبارات را بخوان!» او در راه رفتن به بیمارستان عبارات را می‌خواند. الان عروسم حالش بسیار خوب است. او از استاد برای نجات جانش بی‌نهایت سپاسگزار است.

گردباد خانه‌اش را خراب نمی‌کند

من در روستا بزرگ شدم و بسیاری از اقوام من در روستا هستند. ازآنجاکه به‌خاطر تمرین فالون گونگ مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، همه آن‌ها با من بیگانه شدند. پشت سرم درباره‌ام بد می‌گفتند. از نظر آن‌ها من فردی ناهنجار و نامطلوب بودم.

دایی و زندایی‌ام بچه نداشتند. وقتی چند سال پیش آن‌ها را در حومه شهر ملاقات کردم، حقیقت را درباره دافا به آن‌ها گفتم و به آن‌ها گفتم که فالون گونگ به مردم می‌آموزد که خوب باشند و تمرین‌کنندگان بی‌گناه هستند و توسط حزب شیطانی مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. در آن زمان، جدی‌ترین دوره از آزار و شکنجه فالون گونگ توسط ح.‌ک.‌چ بود. برخی از بستگان دور هم جمع شدند تا درباره تمرین فالون گونگ من صحبت کنند، زیرا آن‌ها توسط دروغ های حزب شیطانی مسموم شده بودند و نظرات منفی درباره من و دافا دادند. هر وقت این اتفاق می‌افتاد، دایی و زندایی‌ام جلوی آن‌ها را می‌گرفتند و می‌گفتند: «اگر شرایط را نمی‌دانید، مزخرف نگویید. فالون گونگ باید خوب باشد. اگر خوب نیست، او (اشاره به من) احمق نیست، چرا آن را تمرین کند؟» این دو فرد سالخورده همیشه افکار درستی درباره دافا داشته‌اند.

یک بار در روستای آن‌ها گردباد شدیدی آمد. مردم وحشت کردند و به خانه‌هایشان دویدند. برخی از مردم پنجره‌هایشان را بستند و برخی نتوانستند قبل از رسیدن گردباد، آن‌ها را ببندند. آن‌ها صدای زوزه باد را از بیرون می‌شنیدند، و صدای کرکننده «تلق، ترق و تروق» را در همه‌جا می‌شنیدند. پس از وزش باد، مردم بیرون رفتند و صحنه وحشتناکی را دیدند. درختان از ریشه کنده شده بودند، سقف‌ها روی زمین افتاده بودند و ورقه‌های آهنی جدا‌شده از پشت‌بام‌ها همه جا را فرا گرفته بود. مقداری از الوار خانه‌ها از شدت باد به روستاهای مجاور برده شده بودند. برخی از مردم دراثر گردباد، از پنجره‌هایشان بیرون کشیده شدند و دنده‌هایشان شکست. برخی از آن‌ها جراحات دیگری را متحمل شدند.

خانه دایی‌ام اولین خانه‌ای بود که در انتهای غربی روستا قرار داشت. خانه او از دو خانه کاهگلی کلنگی تشکیل شده بود. گردباد از غرب آمد. معجزه این بود که گردباد به‌سمت خانه او هجوم آورد و سپس ناگهان چرخید. گردباد از خانه او دور شد و تمام روستا را در بر گرفت. گردباد خانه‌های بتنی و آجری دیگران را خراب کرد و به هم ریخت. فقط کلبه‌های کاهگلی خانه دایی‌ام سالم مانده بود. او معتقد بود که دافا از مردم خوب محافظت کرد.

بسیاری از بستگان من نگرش بسیار بدی به دافا داشتند. به خودم گفتم که باید آن‌ها را نجات دهم. اغلب به آن‌ها در حومه شهر سر می‌زدم. وقتی اقوام برای مراجعه به پزشک یا بستری‌شدن به شهر می‌آمدند، به کمک آن‌ها می‌رفتم و در صورت کمبود پول، به آن‌ها پول و چیزهایی می‌دادم. غذا می‌پختم و به آن‌ها در بیمارستان می‌رساندم. همچنین حقیقت دافا را به آن‌ها می‌گفتم. هر بار که به روستا می‌رفتم برایشان مطالب روشنگری حقیقت می‌بردم.

یکی از پسرخاله‌هایم سرپرست روستا بود و همه اعضای خانواده به او گوش می‌دادند، بنابراین روی او کار کردم. هم یک دستگاه پخش دی‌وی‌دی و هم فلش حافظه روشنگری حقیقت به او دادم و از او خواستم آن‌ها را خوب نگاه کند. به او گفتم که بعد از خواندن آن، همه‌چیز را می‌فهمد. او واقعاً خوب به آن نگاه کرد. بعد از خواندن آن همه‌چیز را درک کرد. وقتی دوباره به ملاقاتش رفتم از من اطلاعات بیشتری خواست.

او سه پسر دارد. به‌محض بازگشت فرزندانش، به هریک از آن‌ها یک کتابچه دافا داد و به آن‌ها گفت: «این را خاله شما داده است. همیشه باید بگویید: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است."» وقتی پاندمی ویروس ح.‌ک.چ (کووید – 19) فرا رسید، او چند بار ازطریق تلفن تماس گرفت و به فرزندانش گفت: «عجله کنید و عبارات را بخوانید.» فرزندانش برکت یافتند.

برادر و همسر برادرم چند سال پیش حاضر به گوش‌دادن به حرف‌هایم نشدند. آن‌ها همچنین موانعی برای نجات دیگران ایجاد کردند. سه سال پیش همسر برادرم از نردبان افتاد و ستون فقراتش شکست. چون کسی نبود که او را همراهی کند، برادرم با من تماس گرفت تا از او مراقبت کنم.

وقتی به بیمارستان رفتم، چشمان همسر برادرم از گریه ورم کرده بود، به همین دلیل پرسیدم: «چه شده؟» همسر برادرم گریه کرد و گفت: «خواهر، ستون فقراتم شکست.» او به من گفت که چه اتفاقی افتاده است و سپس گفت: «دیگر نمی‌توانم درد را تحمل کنم، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.» گفتم: «حالت خوب می‌شود.» او گفت: «چه‌کار کنم؟» گفتم: «اگر آنچه را که به تو می‌گویم باور داری، می‌توانی عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنی و به‌زودی سالم خواهی شد.» او گفت: «آیا چنین چیزی ممکن است؟» گفتم: «بله. به من نگاه کن، بیش از 20 سال است که به‌خاطر تمرین بیمار نشده‌ام. می‌دانی که قبلاً چطور بودم. مشکل جزئی تو برطرف خواهد شد. باید همین الان شروع به خواندن عبارات کنی.» او موافقت کرد.

غروب به او گفتم: «وقتی نیاز به توالت داشتی مرا صدا بزن، به تو کمک خواهم کرد تا نیفتی.» درنتیجه، او سه بار عصر به‌تنهایی به توالت رفت و از من کمک نخواست. بعداً گفت: «درد از بین رفت، دیگر دردی ندارم.» روز بعد همسر برادرم اصلاً درد نداشت.

تمام مجتمع می‌دانستند که او کمرش شکسته است. افراد زیادی به دیدار او آمدند. خانم مسنی که او هم مثل همسر برادرم آسیب دیده بود، می‌گفت که همیشه درد دارد. زن مسن از همسر برادرم پرسید: «آیا درد داری؟» همسر برادرم گفت که نه. زن مسن پرسید: «چرا فقط بعد از دو روز، دردت از بین رفت؟» همسر برادرم گفت: «خواهرشوهرم به من گفت که عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری" را تکرار کنم و من بهبود یافتم. شما هم عبارات را بخوانید!» زن مسن به پیشنهاد او عمل کرد و در عرض چند روز بهبود یافت. ازطریق این حادثه، نگرش برادرم نیز تغییر کرد. او دیگر از دافا متنفر نیست و دیگر مانند گذشته با من رفتار نمی‌کند.

یکی از پسرخاله‌هایم سال‌ها با دافا مخالف بود. او درست مثل یک دشمن با من صحبت نمی‌کرد. سال گذشته فرزندانش برای مدرسه به شهر آمدند. او آمد تا آن‌ها را همراهی کند. آن‌ها خانه‌ای اجاره کردند، اما هیچ اسباب و اثاثیه یا وسایل خانه نداشتند، بنابراین به او کمک کردم. از هر نظر مراقبش بودم. بعداً به من گفت: «اوه، خواهر بزرگ! در گذشته، چون فالون گونگ را تمرین می‌کردید، همیشه از شما متنفر بودم. اما این روزها متوجه شدم که خیلی فرد خوبی هستید! به اندازه مادرم به من اهمیت می‌دهید.» او تحت تأثیر مهربانی و اخلاق تمرین‌کنندگان دافا قرار گرفت، و از صمیم قلب قبول کرد که دافا خوب است.

اکنون، بستگان من حقیقت دافا را درک کرده‌اند. آن‌ها با احساس مهربانی تمرین‌کنندگان دافا، ازطریق روشنگری مداوم حقیقت و اعمال خوب من نجات یافته‌اند. مهربانی می‌تواند یخ را آب کند و خوبی می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد.

هر آنچه امروز دارم توسط دافا داده شده است. می‌خواهم مانند طلای واقعی شوم، در نور فا جذب شوم و دیگران را روشن کنم. بازهم سپاسگزارم، استاد بزرگوار! متشکرم فالون دافا!

(مقاله ارسالی منتخب به‌مناسبت بزرگداشت روز جهانی فالون دافا در وب‌سایت مینگهویی)