(Minghui.org) همیشه میخواستم درباره تزکیه خودم بنویسم، اما احساس میکردم نویسنده خوبی نیستم. درحالیکه امروز صبح مدیتیشن میکردم، متوجه شدم این ذهنیت خودخواهانه مرا مسدود کرده و زمان ازبین بردن آن فرا رسیده است.
در سال ۲۰۰، همزمان با شیوع سارس به زادگاهم بازگشتم. در آن زمان، به بیماریهای زیادی ازجمله دیابت، بیماری قلبی، خونرسانی ناکافی به مغز و غیره مبتلا بودم. بهدلیل شیوع بیماری همهگیر، برای رفتن به زادگاهم عجله داشتم و فراموش کردم داروهایم را بردارم. مدت کوتاهی بعد از رسیدن تب کردم. خانوادهام جرئت نکردند به کسی بگویند. از ترس اینکه همسایهها بفهمند و مرا به قرنطینه بفرستند، درها را قفل کردند. شوهرم گفت ترجیح میدهد من در خانه بمیرم تا اینکه به بیمارستان بروم.
بسیاری از مردم زادگاهم فالون دافا را تمرین میکردند. آنها دیدند که درِ ورودی خانه ما همیشه قفل است و احساس میکردند مشکلی پیش آمده است. تعدادی از تمرینکنندگان به دیدارمان آمدند و به خانوادهام گفتند: «نگران نباشید. از او بخواهید به سخنرانیهای استاد گوش دهد و خیلی زود بهبود مییابد!»
اگرچه با گیجی به سخنرانیهای استاد گوش میدادم، اما احساس میکردم همه چیزهایی که میگویند واقعاً منطقی است. روز سوم که به سخنرانیها گوش دادم، بدنم بسیار سبک و ذهنم شفاف شده بود. دقیقاً مانند حالت رهایی از بیماری بود که استاد درباره آن صحبت کردند. شخصاً تجربه کردم که دافا چقدر معجزهآساست.
خیلی هیجانزده بودم. به خانه تمرینکنندهای رفتم. چند تمرینکننده آنجا بودند و فا را مطالعه میکردند. به آنها گفتم: «امروز احساس خیلی خوبی دارم. تمام بدنم حس آرامش دارد!» فا را با آنها خواندم.
اندکی بعد احساس کردم چیزی در شکمم میچرخد. تعجب کردم و موضوع را به آنها گفتم. وقتی به شکمم نگاه کردم، تکان نمیخورد، اما بهوضوح احساس میکردم چیزی میچرخد. تمرینکنندگان گفتند: «برای تو واقعاً مقدر شده که دافا را تمرین کنی. استاد به تو فالون دادهاند و از تو مراقبت میکنند!»
اینگونه، تمرین فالون دافا را شروع کردم، تمرینی که آنقدر خاص است که فرد ممکن است طی میلیونها سال با آن روبرو نشود. از زمانی که کتاب ارزشمند این روش، جوآن فالون، به دستم رسید، خواندن آن را کنار نگذاشتم.
قبل از اینکه دافا را تمرین کنم، همیشه به این فکر میکردم که چگونه میتوان انسان خوبی شد و چه کسی فرد خوبی است. تاجر بودم و هر کاری را که لازم بود انجام میدادم تا پول بیشتری به دست بیاورم. اولین باری که جوآن فالون را خواندم، سرانجام پاسخ سؤالم را پیدا کردم.
بار دوم که جوآن فالون را خواندم، فکر کردم: «آیا این درباره تزکیه نیست؟ آنچه این کتاب میگوید که انجامش دهیم، دقیقاً تمرین تزکیه است!» از آن به بعد، برای خودم قانونی گذاشتم که هرگز آن را زیر پا نگذاشتم: هرچقدر مشغول یا خسته باشم، باید هر روز دستکم یک سخنرانی بخوانم. همچنین شروع به ازبر کردن فا کردم، زیرا احساس میکردم باید این دافای بزرگ را در قلبم نگه دارم.
درمورد زیبایی دافا به خانوادهام گفتم و خواهرم نیز شروع به تمرین کرد.
پس از شروع آزار و شکنجه، برای اینکه مردم بدانند فالون دافا چیست، من و خواهرم سیدیهایی را برای روشنگری حقیقت توزیع میکردیم. در آن زمان، من و خواهرم هیچ تمرینکنندهای را در شهر محل زندگیمان نمیشناختیم، به همین منظور مجبور بودیم برای تهیه سیدیها، صدها مایل دورتر تا زادگاهمان رانندگی کنیم.
در ابتدا، تمرینکنندگان فقط چندصد سیدی به ما دادند، اما ما بهسرعت همه آنها را توزیع کردیم. از آنها خواستیم مقدار بیشتری به ما بدهند و قول دادیم محتاط باشیم و در امان بمانیم.
بعداً مکانی برای تولید مطالب در خانهمان راهاندازی کردیم. خواهرم مطالب را تولید میکرد، درحالیکه من برای توزیع آنها بیرون میرفتم. ما خیلی خوب با هم همکاری میکردیم. وقتی خواهرم از سر کار به خانه برمیگشت، هر چقدر هم که خسته بود، اولین کاری که میکرد این بود که کامپیوتر را روشن میکرد. او تا دیروقت سیدی و مطالب تولید میکرد. تنها چیزی که روی آن متمرکز بودیم نجات مردم در سریعترین زمان ممکن بود. همه ساختمانها را پوشش میدادیم و نمیخواستیم یک خانواده را هم جا بگذاریم.
برخی از تمرینکنندگان موفق شدند بهمنظور افشای آزار و شکنجه، در پخش تلویزیونی نفوذ کنند و برنامههایی را بهمنظور روشنگری حقیقت نشان دادند. این موضوع مقامات عالیرتبه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را شوکه و خشمگین کرد و آنها دیوانهوار شروع به جستجو و دستگیری تمرینکنندگان دستاندرکار کردند. ازآنجاکه من اغلب با یکی از این تمرینکنندگان تماس میگرفتم، برای جلوگیری از دستگیری مجبور شدم خانه را ترک کنم.
من و تمرینکننده دیگری ابتدا در خانه یکی از دوستان برادرم ماندیم. شرایط چالشبرانگیز بود. روی زمین میخوابیدیم. ماه ژوئن بود، ولی کولر و پنکهای در کار نبود. وقتی برای خنک شدن بیرون میرفتم پشه نیشم میزد. تمرینکننده دیگر میگفت: «بیا هرچه زودتر از اینجا برویم. احساس میکنم چیز مشکوکی وجود دارد.» میتوانم بهطور قطع بگویم، کمتر از پنج دقیقه پس از رفتن ما، آن محل توسط پلیس ح.ک.چ محاصره شد. از استاد تشکر کردیم که از ما محافظت کردند. بارها و بارها محافظت استاد بود که به ما اجازه داد از خطر فرار کنیم.
با وجود اینکه در موقعیت خطرناکی قرار داشتیم، به انجام مأموریتمان در نجات موجودات ذیشعور ادامه دادیم. یک بار سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی آویزی از رهبر سابق ح.ک.چ، مائو تسه تونگ، را در اتومبیلش آویزان کرده بود. ما حقیقت را درباره مائو و فالون دافا به او گفتیم. او آویز مائو را دور انداخت و موافقت کرد که از پیشگامان جوان ح.ک.چ خارج شود.
اداره امنیت ملی ح.ک.چ برای دستگیری من، از نیروی انسانی و منابع مادی زیادی در زادگاهم استفاده کرد. آنها بهطور غیرقانونی اعضای خانوادهام را بازداشت و خانه و شرکتم را غارت کردند. حتی پدر و مادر مسن مرا بازداشت کردند. دو برادر کوچکترم هر دو شرکتهایی را اداره میکردند. برادر بزرگترم را بردند و سه روز بازداشت کردند. او از گفتن محل اختفای ما به آنها امتناع کرد. برادر کوچکترم از ملاقات با آنها خودداری کرد. با او تماس گرفتند و گفتند: «باید با ما همکاری کنی.» او به آنها گفت: «خواهرم کار اشتباهی نکرده. نیازی نیست مرا ببینید. چیزی به شما نخواهم گفت.»
شوهرم معمولاً ترسو است و از دردسر دوری میکند، برای همین من شرکت را اداره میکردم. من بهطور ناگهانی از خانه خارج شدم و وقت نکردم شرایط را برایش توضیح دهم. پسرم هنوز در مدرسه بود و کارکنان ح.ک.چ به مدرسه او رفتند و او را تهدید کردند. خیلی نگران بودم و میخواستم برگردم و با آنها صحبت کنم. میدانستم که این کار بسیار خطرناک خواهد بود، زیرا پلیس در جستجویم بود. در تعطیلات، بستگانم همگی به خانه پدر و مادرم رفتند و پلیس لباسشخصی آنها را بدون دلیل متوقف و خودروهایشان را بازرسی کرد. خیلی دلم میخواست با شوهرم صحبت کنم و مطمئن شوم که او همه چیزهایی را که درحال رخ دادن است درک میکند و میتواند تحمل کند.
خواهر بزرگترم وسیله نقلیهای پیدا کرد تا بتوانم به زادگاهم بروم. بهمحض اینکه رسیدم، فهمیدم که استاد به میزان زیادی سختیها را برایم متحمل شدهاند تا بتوانم خانوادهام را ملاقات کنم. فالون بزرگی را دیدم که در آسمان بالای روستایمان میچرخید.
بهمحض اینکه شوهرم مرا دید، گفت: «حالا دیگر انتخاب دیگری بهجز تمرین تزکیه نداری. اگر به خانه بیایی بازداشتت میکنند. فقط باید تمرین تزکیه را تا انتها ادامه دهی. نگران نباش. من از خانوادهمان مراقبت خواهم کرد.» پسرم گفت: «مامان نترس. ما به آنچه تو میگویی باور داریم و از تو حمایت میکنیم.» اشکهایم جاری شد. میدانستم استاد درحال گفتن این به من هستند که وابستگیهایم را رها کنم، محکم و استوار تزکیه کنم و افراد بیشتری را نجات بدهم.
احساس آرامش کردم. به درون نگاه کردم و متوجه شدم که وابستگی زیادی به شهرت و ثروت دارم. در گذشته، از هر راهی برای رسیدن به خواستهام استفاده میکردم و حتی دروغ میگفتم. به سود، غرور، رنجش، غرولند کردن و حسادت وابستگی داشتم و به دیگران نگاه تحقیرآمیز داشتم. با اینهمه وابستگی و تصورات بشری، چگونه میتوانستم تزکیه کنم؟ میدانستم راهی جز مطالعه بیشتر فا وجود ندارد. فقط دافا میتواند همه موانع را درهم بشکند، زیرا فا قادر مطلق است. با استاد و دافا، اگر فا را در قلبم داشته باشم، قادر به انجام هر کاری خواهم بود.
هر روز غرق در نور بودایی استاد بودم و هیچ غمی احساس نمیکردم. پس از مطالعه و ازبر کردن زیاد فا، وضعیت را درک کردم و ذهنم روشن بود. وقتی افکار درست میفرستادم، میدان انرژی قویتر و قویتر بود. گاهیاوقات پس از اینکه دستم را برای فرستادن افکار درست بالا میبردم، احساس میکردم که توسط یک میدان انرژی قوی احاطه شدهام و اصلاً نمیتوانم دستم را تکان دهم. میتوانستم یکی دو ساعت آن را ادامه بدهم.
روزی درحالیکه افکار درست میفرستادم با چشم آسمانیام دیدم که اداره امنیت ملی را منحل کردم. شیطان عظیمی از من پرسید: «از تمرین فالون دافا چه مزایایی به دست آوردهای؟ تحت تعقیب هستی و شرکتت بسته شده است.» شمشیرم را بهسمت شیطان نشانه رفتم و سرش کنده شد.
اما ذهنم تحت تأثیر مفاهیم مردم عادی قرار گرفته بود. فکر میکردم: «درست است. من مجبورم به این طرف و آن طرف رفتن ادامه دهم، چون توسط ح.ک.چ تعقیب میشوم. نهتنها شرکتم را تعطیل کردند، بلکه نمیدانم بهاندازه کافی غذا خواهم داشت یا نه.»
این فکر فقط چند ثانیه طول کشید، اما وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دستم افتاده است. شوکه شدم و بلافاصله فهمیدم که عوامل شیطانی با من مداخله کردهاند. از اعماق قلبم افکار درست و قوی فرستادم و گفتم: «استاد، کمکم کنید. آن شخص من نبودم!» ناگهان استاد را دیدم. ایشان بهآرامی دست خود را از بالا به پایین حرکت دادند و سپس شیطان سیاه به برکهای از آب سیاه تبدیل شد. دریافتم که آزمون سختم تمام شده است.
تمرینکنندهای مرا برد تا پیش یک تمرینکننده قدیمی خانم بمانم. او بسیار مهربان و صبور بود و در همهچیز از زندگی روزمره تا تزکیه به من کمک کرد. ما براساس اصول فا با هم تبادل تجربه کردیم. تصورات بشریام بهتدریج از بین رفت و افکار درستم قویتر شد. سپس به این فکر افتادم: «باید برگردم. چگونه میتوانم از نیروهای شیطانی در جهان بشری بترسم و متوقف شوم؟» پس از اینکه بیش از شش ماه توسط ح.ک.چ تعقیب شدم، به خانه برگشتم.
مردم از من میپرسیدند: «درحالیکه آژانس امنیت ملی افراد بسیار زیادی را برای دستگیریات مستقر کرده، آیا برای رفتن به خانه مشکلی نداری؟» فکر کردم بله، زیرا آنچه ما با آن روبهرو هستیم، شیطان در بُعدهای دیگر است. درواقع، همهچیز در بین مردم عادی درست مانند اجرای نمایشی بر روی صحنه است. اگر قلبمان را روی دافا بگذاریم و خود را به استاد بسپاریم، سه کار را بهدرستی انجام دهیم، آنگاه به همهچیز رسیدگی خواهد شد. این قلب ماست که مانعی برایمان شد و ما استاندارد بالایی برای ایمانمان به استاد و فا در نظر نگرفتیم که این باعث شد در محنتها بیفتیم و نتوانیم راهی برای خروج پیدا کنیم.
در سال۲۰۲۰، ح.ک.چ «کمپین حذف کامل» خود را بهمنظور هدف قرار دادن تمرینکنندگان راهاندازی کرد. همانطور که ما درحال توزیع مطالب روشنگری حقیقت بودیم، تصویر یکی از تمرینکنندگان توسط دوربین امنیتی یکی از ساکنان ثبت و در ویچت ارسال شد.
اداره دولت شهر شروع به آزار و اذیت این تمرینکننده کرد. در واکنش به این اتفاق، متوجه شدیم که باید تلاشمان را در فرستادن افکار درست افزایش دهیم. درعینحال باید از این فرصت برای روشنگری حقیقت برای کارکنان دولتی استفاده و برای نجات آنها تلاش کرد. من و تمرینکننده دیگری شروع به نوشتن نامههای روشنگری حقیقت کردیم، درحالیکه سایر تمرینکنندگان افکار درست میفرستادند تا همه عناصر شیطانی را در بُعدهای دیگر متلاشی کنند.
بهدلیل تواناییهای محدودمان در نوشتن، چند هفته طول کشید تا آن را به اتمام برسانیم. بااینحال، در روند چاپ، فایل را گم کردیم و نتوانستیم دوباره آن را پیدا کنیم.
وقتی خودمان را بررسی کردیم متوجه شدیم که این اتفاق به این علت افتاد که ذهنیت ما خالص نبود. سایر تمرینکنندگان همگی درکهای مختلفی از این رخداد داشتند. یکی به من گفت: «فقط تو باید به آنجا بروی تا با آنها صحبت کنی.» اما احساس کردم که او یک ذهنیت ترس قوی دارد. حتی وقتی در خانهاش با صدای بلند صحبت میکردیم میترسید.
کمی دلخور شدم و گفتم بیا با هم برویم. او پاسخ داد: «من نمیروم. وابستگیهای زیادی دارم.» زیر لب گفتم: «البته میدانستم که جرئت رفتن نداری. تو فقط دوست داری حرف بزنی!»
وقتی بعداً به آن فکر کردم، از خود پرسیدم آیا من خیلی خودپسند نبودم؟ از بالا به او نگاه کردم و مهربان نبودم. همچنین طرز فکر مبارزهطلبی قوی داشتم. با داشتن چنین نگرش سلطهجویانهای، چگونه میتوانستم مردم را نجات دهم؟
دوباره شروع به نوشتن کردم. در طول این روند، هر زمان که با مسئلهای روبهرو میشدم، بدون توجه به بزرگ یا کوچک بودن آن، به درون نگاه میکردم. افکارم پاکتر شد و توانستم نامه را بهسرعت تمام کنم. سایر تمرینکنندگان از اتمام نامه خوشحال شدند.
بعد از اینکه نامه را پست کردیم، رفتیم تا با دبیر ح.ک.چ شهر صحبت کنیم، اما او آنجا نبود. روز بعد دوباره رفتیم و به ما گفتند که برای شرکت در یک کنفرانس رفته است. بیش از یک ساعت آنجا ماندیم و افکار درست فرستادیم. درحالیکه افکار درست میفرستادم، چشم آسمانیام پرچم بزرگی به طول چهار پنج متر و عرض دو سه متر دید. روی بنر با حروف چینی سنتی نوشته شده بود: «آسمان ح.ک.چ را نابود خواهد کرد.» آن دو بار بالای دفتر چرخید. سپس به بزرگی کل ساختمان شد و با نور طلایی میدرخشید. دریافتم این استاد هستند که عناصر شیطانی را در بُعدهای دیگر از بین بردند.
روز سوم، دوباره به دیدن دبیر رفتیم و این بار او آنجا بود. علت دیدارمان را گفتم و او گفت: «بگذارید با معاون تماس بگیرم و از او بخواهم با شما صحبت کند.» معاون دبیر فردی بود که شخصاً به خانه تمرینکنندگان میرفت و آنها را مورد آزار و اذیت قرار میداد. او اندکی بعد از راه رسید و ما شروع به روشنگری حقیقت کردیم.
درست پس از گفتن چند جمله، دبیر به معاونش گفت: «فالون دافا واقعاً معجزهآساست. زمانی که آزار و شکنجه تازه در سال ۱۹۹۹ شروع شده بود، من در جای دیگری مسئول بودم، و یک نفر بود که همیشه به فالون دافا دشنام میداد. تمرینکنندهای به او هشدار داد، اما او گوش نکرد. چند روز بعد، صورتش فلج شد که در حالت عادی قابلدرمان بود، اما بهنوعی درمان روی او اثری نداشت. او سه سال بعد درگذشت.»
وقتی صحبتش تمام شد تلفن همراهش زنگ خورد و بیرون رفت تا جواب بدهد. به معاون دبیر گفتم: «اجازه دهید به شما کمک کنم از ح.ک.چ خارج شوید تا در امان بمانید.» بلافاصله گفت: «خاله، به شما گوش میدهم. کمکم کن از حزب خارج شوم.» دبیر بعد از چند دقیقه برگشت. ما به روشنگری حقیقت برای آنها ادامه دادیم و دبیر نیز با من موافق بود. او سپس به ما گفت که به موارد سایر تمرینکنندگان رسیدگی میکند و نیازی نیست درموردشان نگران باشیم.
از معاون دبیر پرسیدم آیا میتوانم بهتنهایی با دبیر صحبت کنم؟ گفت: حتماً. با دبیر صحبت کردم و از او خواستم از ح.ک.چ خارج شود و او گفت: «بله، به من کمک کن از حزب کمونیست چین خارج شوم.»
فهمیدم که استاد نیکخواهمان همه این کارها را انجام دادند. هنگامی که شینشینگ ما به سطح خاصی رسید، استاد به ما کمک کردند. وقتی در تزکیهمان از الزامات استاد و استانداردهای دافا پیروی کنیم، در نجات موجودات ذیشعور بسیار توانا خواهیم شد!
ایمان قویام را طی این سالها حفظ کردهام. سفر تزکیه هر چقدر هم طولانی باشد، تا آخر استادمان را دنبال خواهم کرد.
با توجه به سطح محدودم، اگر چیزی مطابق با فا نیست، لطفاً به آن اشاره کنید.