(Minghui.org) من خانمی ۶۸ساله و کارگر بازنشسته هستم. زندگی سختی داشتهام و شوهرم تنبل است، قمار میکند، مشروب مینوشد و به مردم ناسزا میگوید. ما بهشدت فقیر هستیم و مسئولیت همهچیز برعهده من است. بیشتر پولی را که با سختکوشی برای امرارمعاش خانواده درمیآورم، شوهرم خرج الکل و قمار میکند. هر روز به من توهین و بددهنی میکند و چند بار پیش آمده بود که به خودکشی فکر کردم؛ اما با فکر کردن به مادر و فرزند خردسالم منصرف شدم.
برادر کوچکم در سال ۱۹۹۸، نسخهای از جوآن فالون را به من داد و گفت: «نگاهی به آن بینداز، این یک کتاب معمولی نیست. وقتی آن را بخوانی، متوجه خواهی شد که چرا اینقدر زندگی تلخ و طاقتفرسایی داشتهای. به این دلیل است که از زندگی قبلی به شوهرت بدهکار شدی و برای فا آمدهای.» کتاب را گرفتم و شروع به خواندنش کردم و هرچه بیشتر خواندم بیشتر علاقهمند شدم. نمیخواستم بخوابم و هیجانم وصفناپذیر بود.
این کتاب فوقالعاده را همهجا با خودم میبردم. هر زمان وقت داشتم، با پاهای ضربدری روی هم مینشستم، یک جفت دستکش سفید از یک کیسه مخصوص بیرون میآوردم، دستم میکردم و سپس ارزشمندترین کتابم را بیرون میآوردم و با احترام میخواندم. اگر قسمتی از بدنم خارش میگرفت، برای تمیز نگهداشتن کتاب، آن بخش از بدنم را با دستانم نمیخاراندم. علاوهبر این، استاد گفتهاند که خارش یا درد در بدن همه گونگ (انرژی) است. بیش از ۲۰ سال است که این روال را هر روز حفظ کردهام. سایر تمرینکنندگان گفتند کتاب من نو به نظر میرسد، انگار که تازه خریداری شده است.
وقتی فا را مطالعه میکردم، هرقدر شوهرم به من توهین میکرد، تحت تأثیر قرار نمیگرفتم. اغلب میدیدم که حروف کتاب در رنگهای مختلف ظاهر میشوند، یا خطوط متنها به رنگ زرد طلایی یا نور سفید درخشان میدرخشند.
وقتی تمرینات دافا را انجام میدادم، بهویژه در تمرین دوم (حالت ایستاده فالون)، وقتی چرخ را با دو دست نگه میداشتم، احساس میکردم خیلی قدبلند هستم.
درحین مدیتیشن نشسته، احساس میکردم کوهی سربهفلککشیده هستم. هنگام انجام تمرین سوم، احساس میکردم بدنم بهسمت بالا بلند میشود انگار که میخواستم شناور شوم.
سردرد، پریآرتریت (نوعی آرتریت است که باعث درد و سفتی در یک مفصل میشود) شانه، فرسایش دهانه رحم و درد پای چپم همگی ناپدید شدند. از آن زمان، سالم هستم و مانند یک پر، احساس سبکی میکنم. سبک راه میروم و احساس میکنم در هوا شناورم. وقتی میایستم، احساس میکنم بهسمت بالا بلند میشوم، انگار که از زمین کنده شدهام. شبها وقتی دراز میکشم انگار بدنم در هوا شناور است. پلهها را دوتا دوتا بالا میروم. در تمام طول روز، همانند یک پرنده کوچک شاد و خوشحالم.
نزدیک محلی که برای تمرین صبحگاهی جمع میشدیم، یک سرویس بهداشتی عمومی بود و قبل از شروع تمرینها، خیلیها از آن استفاده میکردند. یک روز یکی گفت که مسیر فاضلاب سرویسها گرفته است. فکر کردم تصادفی نیست که درمورد آن شنیدم، بنابراین رفتم تا سرایدار را که مسئول تمیزکردن آن بود پیدا کنم. از او پرسیدم که بابت انجام این کار چقدر میگیرد. او گفت ۵۰ یوان، بنابراین آخرین ۵۰یوانی را که داشتم به او دادم.
بار دیگر، در مسیر رفتن به مطالعه گروهی فا، بسته پولی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از افرادی که در آن نزدیکی بودند پرسیدم آن متعلق به کیست، سپس بدون اینکه به عقب نگاه کنم، به راه رفتن بهسمت مطالعه گروهی ادامه دادم. گرچه آنهمه پول دیدم، قلبم تکان نخورد و به برداشتنش فکر نکردم. در آن زمان فقط ۱۰ یوان برای مخارج زندگیام در خانه داشتم.
ساختمان مسکونی ما قدیمی است، مسیر پیادهروی اطراف آن ناهموار است و پس از بارش برف سنگین، مسیر پیادهروی پوشیده از برف بود و باعث لیز خوردن میشد، بهخصوص برای افراد مسن. چند قطعه سنگ برداشتم تا چالهها را پر کنم و زمین را صاف کردم. بعداً با پول خودم شن و سیمان خریدم تا آن مناطق را هموارتر کنم. ۲۵ سال بود که پلههای ساختمان مسکونیام را داوطلبانه تمیز کرده بودم. مردم آن منطقه میگفتند: «تو واقعاً آدم خوبی هستی و همه تو را اینچنین میشناسند!»
مدیرم مرا تحسین کرد قبلاً در کافهتریای محل کارم، سرپرست کارکنان بودم. قبل از تمرین دافا، اغلب غذا و چیزهای دیگری را از کافهتریا به خانه میبردم. بعد از تمرین، بشقابها و ظروفی را که به خانه برده بودم به کافهتریا برگرداندم.
بهدلیل تمرین دافا، انرژی زیادی داشتم، و هر چقدر هم که کار میکردم، احساس خستگی نمیکردم. کیسههای ۲۵کیلوگرمی (حدود ۵۲پوندی) آرد را از کامیون تخلیه میکردم و به انبار میبردم. بهعنوان خانمی ریزاندام، میتوانستم بدون زحمت یک بسته با هر دستم حمل کنم و همکاران مردَم را شگفتزده کنم. وقتی میپرسیدند که آیا خسته شدم، لبخند میزدم و میگفتم: «اصلاً.» فکر میکردم: این تواناییای است که استاد به من دادهاند.
ازآنجاکه سالم و چابک بودم، هر وقت فرصتی داشتم، کف کافهتریا را کاملاً تمیز میکردم و آنجا را میشستم تا اینکه برق بزند. اگر یخچال بزرگ کثیف میشد، تمیزش میکردم. یکی از همکاران به من حسادت میکرد و یک روز عمداً محلول چربی را از برسهای تمیزکننده روی من پاشید، اما تحت تأثیر قرار نگرفتم و ساکت ماندم.
در پایان سال، جایزه کارمند نمونه را به من دادند و بالاترین پاداش را دریافت کردم. نزد مدیر رفتم و گفتم: «من فالون دافا را تمرین میکنم، استاد ما به ما میآموزند که هر جا میرویم افراد خوبی باشیم. خوب انجام دادن کارم، وظیفهام است، به پاداش زیادی نیاز ندارم.» او پاسخ داد: «این تصمیم همه است. این چیزی است که سزاوارش هستی، بنابراین نمیتوانی آن را رد کنی.» پاداش اضافه را گرفتم و با همکارانم به سوپرمارکت رفتم تا میگو خشک و چیزهای دیگر بخرم تا با آنها تقسیم کنم.
یک بار، دخترم قبل از رفتن به مدرسه، برای صبحانه در خانه هیچ غذایی نداشت، بنابراین برای صرف غذا به کافهتریا آمد. رفتم تا پول غذا را بدهم، حسابدار پرسید این پول برای چیست؟ وقتی به او گفتم برای صبحانه دخترم است، گفت: «چرا برای این موضوع کوچک پول میدهی؟» پاسخ دادم: «من فالون دافا را تمرین میکنم، و باید از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنم.» مدیر به من اشاره کرد و گفت: «تو فرد خوبی هستی!» مدیر دیگر هم تأیید کرد و همین را گفت. به آنها گفتم که از فالون دافا یاد گرفتهام. آنها اشاره کردند که قبلاً هم آدم خوبی بودم. جواب دادم: «قبلاً بهخاطر حفظ آبرو، ظاهراً خوب بودم، اما اکنون ازخودگذشتگی میکنم و بهدنبال شهرت و سود نیستم.»
پس از تعطیلی کارخانه، مدیر کارخانه صاحب آنجا شد. تمام کارکنان اصلی کافهتریا اخراج شدند و فقط من باقی ماندم. علاوهبر این، مدیر وظیفه خرید لوازم را به من داد و کاملاً به من اعتماد کرد.
تغییر شوهرم شوهرم همیشه مست بود و هر وقت پولش تمام میشد دردسر ایجاد میکرد. وقتی دیر از مطالعه فا به خانه برمیگشتم، مرا به خانه راه نمیداد و مجبور بودم دم در بشینم و مدیتیشن نشسته انجام دهم. وقتی مرا میدید کتکم میزد.
اغلب به خودم یادآوری میکردم که استاد چه گفتهاند: «… نباید وقتی مورد حمله قرار میگیرد تلافی کند یا وقتی به او توهین میشود جوابش را بدهد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
شوهرم یک بار از کشویی که قفل کرده بودم ۴۰۰ یوان دزدید و با آن قمار کرد. همیشه درگیر مشکلات مادی بودیم و اغلب در پایان هر ماه، فقط ۴۰ یا ۵۰ یوان باقی میماند. هر وقت شوهرم بدهی بالا میآورد، طلبکاران میآمدند و من باید بدهیاش را پرداخت میکردم. درنهایت به آنها گفتم: «شوهرم کار ثابت ندارد، از این به بعد به او پول قرض ندهید، دیگر بدهی او را نمیپردازم و ما برای مخارج زندگیمان به این پول نیاز داریم.»
شوهرم بهدلیل بیپولی، رفتارهای جنونآمیز میکرد. او شروع به فحاشی به استاد کرد، نشان فالون را پاره کرد و یک نسخه از هنگ یین را سوزاند. نتوانستم جلو او را بگیرم، اما لباسش را گرفتم و دو مشت به او زدم. او گفت: «آیا نباید از جواب دادن یا تلافی کردن خودداری کنی؟» به او گفتم که او نمیتواند به استاد بددهنی یا مطالب دافا را نابود کند! او پنجره را باز کرد و فریاد زد: «یکی اینجا هست که فالون دافا را تمرین میکند، بیایید او را دستگیر کنید!» محکم به او گفتم: «این را بدان، من مصمم هستم که در دافا تزکیه کنم، و اگر حتی فقط یک نفر باقی بماند که این روش را تمرین کند، آن شخص من هستم!» شوهرم دیگر جرئت انجام چنین کارهایی را نکرد.
دستها و پاهایش بعداً زخمی شد و همچنین پایش براثر افتادن از ارتفاع شکست. واقعاً تأسفبار بود. گفتم: «میدانی چرا اینطور عذاب میکشی؟» تو به استاد بددهنی کردی و کتابهای دافا را نابود کردی، آیا این کار به تو کارما اضافه نمیکند؟ تو هر روز به من بددهنی میکنی، آیا برای آن نیز کارما جمع نمیکنی؟
او حرفهایم را کمی درک کرد. من صبورانه و خالصانه از او مراقبت میکردم. وقتی به او الکل نمیدادم، ظرف ادرارش را پرت میکرد و ادرار را به همهجا میپاشید. بعد از تمیز کردن میرفتم و برایش الکل میخریدم. عدهای درک نمیکردند و میپرسیدند: «چرا او را کنترل نمیکنی؟ چرا اینقدر با او خوب هستی؟» به آنها میگفتم به این دلیل است که او فردی عادی نیست.
یک سال در زمستان، شوهرم مست به خانه آمد و فریاد زد: «یخ زدم، پاهایم یخ زده است.» سریع پاهایش را گرفتم تا گرم شوند، موهایش بوی الکل میداد، موهایش را برایش شستم. او تحت تأثیر قرار گرفت و صمیمانه گفت: «تو همسر خوبی هستی!»
جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ (حزب کمونیست چین)، تمرینکنندگان دافا را مورد آزار و اذیت قرار داد و آنها را وادار کرد که برخلاف باورشان، تبدیل شوند.
یک بار، در تعطیلات سال نو چینی، رئیس دفتر یک برگه کاغذ به من داد و گفت که آن را امضا کنم، مبنی بر اینکه دافا را تمرین نمیکنم. از او پرسیدم: «آیا من در کارخانه کار اشتباهی انجام دادهام؟ آیا من کارخانه را سرافکنده کردهام؟» او پاسخ داد: «نه، نه!» ادامه دادم: «آیا اشتباه است که فالون دافا به من یاد میدهد فرد خوبی باشم؟» وقتی دید حاضر نیستم امضا کنم، از در بیرون رفت، همانجا ایستاد و فریاد زد: «اگر امضا نکنی، شغلت را از دست میدهی. پنج دقیقه فرصت میدهم تا تجدیدنظر کنی!» پاسخ دادم: «حتی یک دقیقه هم برای فکر کردن لازم نیست، از کارخانه میروم. دلیلش این نیست که نمیخواهم اینجا کار کنم، بلکه به من اجازه نمیدهی کار کنم.» اما هنگامی که تعطیلات تمام شد و کار از سر گرفته شد، رئیسم با من تماس گرفت و گفت: «بالاخره تو برنده شدی، برگرد سر کارت.» محل کارم دیگر هرگز مرا مورد آزار و اذیت قرار نداد.
سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم دافا! این استاد و دافا هستند که مرا از رنج رها کردهاند، سختیها را به شادی تبدیل کردهاند، مرا نسبت به شهرت و منفعت بیتفاوت کردهاند، و مرا به فردی تبدیل کردهاند که اول دیگران را در نظر میگیرد و به من کمک کردهاند محکم و استوار در مسیر بازگشت به خود واقعیام قدم بردارم.