دورۀ تمرین تزکیۀ هر کسی ضبط میشود. میتوانم ببینم که در گذشته چگونه تزکیه کردهام و همچنین درحالحاضر چگونه تزکیه میکنم. در طول دورۀ تمرین تزکیهام، استاد به من این امکان را دادهاند که برخی از صحنهها را مشاهده کنم تا به من کمک کند وابستگیهایم را از بین ببرم. وابستگی شدیدی به کنجکاوی داشتم و مدت زیادی طول کشید تا آن را پاک کنم. پس از دیدن تعداد زیادی چشم درشت در بُعدهای دیگر، در شگفت بودم: «چرا چشمان درشت استاد را ندیدهام؟ استاد باید چشمان درشت متعددی داشته باشند.» نگاهی به استاد انداختم و چشمان درشت زیادی دیدم. در ذهنم به استاد گفتم: «استاد، دیگر سعی نمیکنم آن را ببینم. این وابستگیام است.» استاد هر چیزی را که میخواستم ببینم به من نشان میدادند. اما بعد از دیدن، باید وابستگیام را پیدا میکردم. دیدن فقط برای رها شدن از وابستگیها بود. بهعنوان مثال، استاد به من اجازه دادند که «سه گل روی سر گردهم میآیند (سانهوآ جودینگ)» را ببینم. سپس گفتم: «استاد، من به این موضوع وابسته نخواهم شد. چقدر خوب میشود که تزکیه کنم تا خودم به آن وضعیت برسم.»
یک بار در بُعد دیگری دیدم که استاد بسته شدهاند و موجودی منفی ایشان را شلاق میزد. شلاق بسیار شدید بود و لباس استاد را پاره کرد. گریه کردم، شلاق را گرفتم و پیچاندم. همچنین موجود منفی را سرزنش کردم. اما، استاد گفتند: «بستهشده و زانوزده.» سپس محکم بسته شدم و آنجا زانو زدم. استاد به من گفتند: «باید نگاه سختگیرانهای به خودت بیندازی.» استاد کارمای بیشماری را برای ما تحمل کردهاند. این استاد هستند که برای ما سختی واقعی را تحمل میکنند و رنج میکشند. با دیدن استاد که برای ما تحمل میکنند و رنج میکشند، نمیتوانم آن را تاب بیاورم. به این روشنبینی رسیدم که استاد برای ما تحمل میکنند تا نجات را به ما ارائه کنند. موجودات آسمانی در گذشته، چنین ظرفیتی برای این کار نداشتند. فقط استاد قادرند برای همۀ موجودات ذیشعور تحمل کنند.
بعد از 25آوریل1999 احساس کردم که اوضاع بهزودی تغییر خواهد کرد. درحالیکه در مدیتیشن نشسته بودم، دیدم که دافا مورد آزار و شکنجه قرار میگیرد و برخی از تمرینکنندگان به زندان فرستاده میشوند. اما متوجه نشدم که باید کاری انجام دهم تا از آزار و شکنجه جلوگیری کنم. فکر کردم این بهخاطر کارمای ماست، نه اینکه آن را بهعنوان «تزکیه در میان اصلاح فا» ببینم.
بعد از 20ژوئیۀ1999، چهار بار به پکن دادخواهی دادم. تقریباً یک سال در پکن ماندم و به دفعات دستگیر شدم. دوست داشتم تمرینات را در میدان تیانآنمن انجام دهم. همیشه آخرین نفری بودم که پلیس او را میبرد. درواقع استاد آن محنتها را برای من نظم و ترتیب ندادند. هر وقت در پکن دستگیر میشدم، کاملاً بهخاطر وابستگیهایم بود. بعد از اینکه آنها را رها کردم، بهراحتی توانستم فرار کنم زیرا آن محنت را نداشتم. در آن زمان، فقط میدانستم که باید رنج بکشم و کارما را از بین ببرم. علاوهبر احساسات شدیدم به استاد، به تزکیۀ خود در میان اصلاح فا روشنبین نشدم. بهخاطر تصوراتم، محنتهای اضافی را بر خودم تحمیل کردم.
اگرچه به نظر میرسید که اهریمن آسمان و زمین را پوشانده است، در پکن ماندم. درواقع این استاد بودند که به من چنین شجاعتی میدادند.
بعد از 20ژوئیۀ1999، هم به فرمانداری و هم به استانداری دادخواهی کردم. در 20ژوئیه، در شهر گوانگژو بودم. در استان گوانگدونگ جایی برای دادخواهی وجود نداشت، زیرا پلیس تمرینکنندگان را در همهجا دستگیر میکرد. بنابراین روز بعد با یک نشان فالون روی ژاکتم به پکن رفتم. نامههایی نوشتم تا حقایق مربوط به فالون گونگ را روشن کنم و آنها را برای همۀ سطوح دولت ارسال کردم. طولی نکشید که تلفن خانهام تحت نظارت قرار گرفت.
بعد از اینکه به پکن رسیدم، ابتدا برای انجام تمرینات به پارکی رفتم، با این فکر که با انجام این کار، سایر تمرینکنندگان مرا پیدا خواهند کرد. ترسی نداشتم. درنهایت هیچ پلیسی نیامد که جلوی مرا بگیرد. اما تمرینکنندگان را هم ندیدم. همچنین پس از ترک پکن، در برخی شهرهای دیگر به فا اعتبار بخشیدم.
پس از آن به گوانگژو برگشتم و با بسیاری از تمرینکنندگان تبادل تجربه کردم. به آنها گفتم که هریک از ما باید بیرون بیاییم تا به فا اعتبار ببخشیم و شگفتیهای فالون دافا را به مردم بگوییم.
از تلفن منزلم برای ارتباط با تمرینکنندگان استفاده میکردم و از آنها میخواستم تمرینها را با هم بهصورت گروهی انجام دهند. ازآنجاکه تلفن منزلم از بعد از 20ژوئیۀ1999 تحت نظارت بود، خیلی زود دستگیر و به اداره پلیس منتقل شدم. پلیس از من خواست که یک اظهاریۀ تضمین بنویسم و تعهد بدهم که دیگر فالون گونگ را تمرین نمیکنم. آنجا نشستم و گفتم: «چرا تسلیم شوم و نبرد را ببازم؟ دافای ما باید برنده باشد!» در آن زمان، هنوز ذهنیت رقابتجویی داشتم. پلیس مجبورم کرد چیزی بنویسم. سپس دربارۀ عظمت فالون دافا نوشتم. شبانه مرا زیر نظر گرفتند و در کمال تعجب متوجه شدند که با وجود نخوابیدنم، هنوز پرانرژی هستم. یکی از مأموران از من پرسید: «شما تمرینکنندگان فالون گونگ واقعاً خوب به نظر میرسید. ما باید بهنوبت بخوابیم، چطور خوابت نمیآید؟» به او گفتم: «من درحال نوشتن دربارۀ شگفتانگیز بودن فالون دافا هستم. این برای گسترش دافاست. چگونه میتوانم احساس خوابآلودگی کنم؟» روز بعد آزاد شدم.
در اوت1999 پی بردم که این جیانگ شرور بود که دستور آزار و شکنجۀ فالون گونگ را صادر کرد. سپس دوباره از پکن دادخواهی کردم و قصد داشتم برای شکایت از جیانگ، به ژونگنانهای بروم. زمانی که در قطار بودم، نامهای برای جیانگ تنظیم کردم و یکراست با تاکسی بهسمت ژونگنانهای رفتم. بهسمت در ورودی ژونگنانهای رفتم و به نگهبان گفتم که تمرینکنندۀ دافا هستم و باید با جیانگ صحبت کنم. یک مأمور پلیس لباسشخصی سریع مرا سوار ون کرد و به اداره پلیس برد.
کتابهای دافا را که با خودم برده بودم گرفتند و بعداً مرا به یک آسایشگاه منتقل کردند. احساس کردم آنجا جایی نیست که مریدان دافا بخواهند در آن بمانند. بنابراین در ذهنم به استاد گفتم: «استاد، من واقعاً مورد ظلم قرار گرفتهام. نباید با اهریمن همکاری کنم.» پلیس بسیاری از تمرینکنندگان را در آسایشگاه بازداشت کرده بود. بهمحض اینکه وارد شدم، تمرینکنندگان فریاد زدند: «تو تمرینکنندهای؟ بیا اینجا.» سپس به آنها پیوستم و دوباره با خوشحالی، تمرینات را بهصورت گروهی انجام دادم. اما طولی نکشید که رئیس دفتر شنژن در پکن مرا به دفترش منتقل کرد.
مرا به سلول انفرادی فرستادند. بهمحض رفتن مأموران، بلافاصله تلاش کردم فرار کنم. آنها سروصدا را شنیدند و برگشتند و مرا مهار فیزیکی کردند. گفتم که خواستار ملاقات با جیانگ و شکایت از او هستم. مأموران مرا به اتاق دیگری کشاندند. سپس در وضعیت مدیتیشن نشستم. هنگام شب که مأموران رفتند، در اتاق را باز کردم و در تاریکی کورمال گشتم که به طبقۀ پایین بروم. اما هوا خیلی تاریک بود و نتوانستم پلهها را پیدا کنم. مجبور شدم به اتاق برگردم.
در ذهنم، از استاد کمک خواستم: «استاد، من نتوانستم در اصلی را پیدا کنم. لطفاً کمکم کنید. نمیتوانم اینجا بمانم. باید دادخواهی کنم.» سپس پنجرۀ اتاق باز شد. از چارچوب پنجره رد شدم و پا به کانال کولر گذاشتم و گفتم: «استاد، من درحال پریدن به پایینم.» دستم را شل کردم و بلافاصله پایین پریدم. معلوم شد که بهآرامی روی زمین فرود آمدهام. به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که هنوز در حیاط آسایشگاه هستم. حیاط یک در اصلی داشت و با یک قفل بزرگ بسته شده بود. رفتم قفل را بررسی کردم و دیدم بهطور خودکار باز میشود. «سپاسگزارم استاد!» در اصلی را باز کردم و سریع فرار کردم.
وارد هتل پنجستارهای شدم. نشان فالون هنوز روی ژاکتم بود. به متصدی گفتم که تمرینکنندۀ فالون گونگ هستم و میخواهم آنجا بمانم، اما کارت شناسایی نداشتم، زیرا رژیم کمونیستی آن را گرفته بود. پشت پیشخوان ایستادم و بهطور پیوسته حقایق مربوط به آزار و شکنجه را به متصدی گفتم. متصدی سرانجام اتاقی به من اختصاص داد. فکر کردم باید حمام کنم و لباسم را بررسی کنم. در کمال تعجب، همهچیز از تمیزی برق میزد. شاید آنها از بُعدهای دیگری گذشته بودند.
سپس دوباره به میدان تیانآنمن رفتم و به این فکر کردم که میتوانم تمرینکنندگانی پیدا کنم تا با هم از جیانگ شکایت کنیم. ولی کسی را پیدا نکردم. با تعداد زیادی از تمرینکنندگان تماس گرفتم و افکارم را در میان گذاشتم. آنها موافقت کردند که به پکن بیایند. سپس به یک هتل ارزان رفتم تا محل اقامت تمرینکنندگان را آماده کنم. به هتلدار گفتم که تمرینکنندۀ فالون گونگ هستم و پلیس کارت شناساییام را گرفته است. هتلدار گفت: «فقط همین جا بمان. نگران نباش.» به او گفتم که میخواهم یک طبقۀ کامل را رزرو کنم و از او خواستم آن را برایم کنار بگذارد. بسیاری از تمرینکنندگان پشتسرهم وارد شدند. همچنان با تمرینکنندگان تماس میگرفتم. با پیوستن تعداد بیشتر و بیشتری به ما، یک طبقۀ دیگر اجاره کردیم. ازآنجاکه وابستگی به ترس نداشتم، هر کاری که انجام میدادم بدون دردسر پیش میرفت.
(ادامه دارد)