فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

کوشیدن  و یاری کردن استاد در اصلاح فا (قسمت سوم)‌‏

12 اوت 2024

(ادامه از قسمت دوم)

پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح‌.ک.‌چ) آزار و شکنجه فالون گونگ را در 20ژوئیه1999 آغاز کرد، مدت زمان زیادی را در پکن گذراندم و هر روز به میدان تیان‌آنمن می‌رفتم. هر زمان تمرین‌کنندگان دیگری را در آنجا می‌دیدم که درحال تمرین بودند، درحالی‌که تمرین ایستاده نگه داشتن چرخ را انجام می‌دادند، به آن‌ها می‌پیوستم. ما مثل یک گروه بودیم.

در دسامبر1999، دوباره به میدان تیان‌آنمن رفتم تا با گروهی از هم‌تمرین‌کنندگان تمرین کنم. ما یک دستگاه پخش صوت همراه خود بردیم و فضا باشکوه بود.

بیش از ده‌ها بار در پکن دستگیر شدم، اما هر بار توانستم فرار کنم. یک بار، وقتی گروهی از تمرین‌کنندگان را دستگیر و در اتاقی حبس کردند که نگهبانی دمِ در آن بود، من نخوابیدم، بلکه فقط به نگهبان خیره شدم. او خیلی زود به خواب رفت. در قفل نبود، بنابراین آن را باز کردم و بیرون زدم. تمرین‌کنندگان دیگری که خواب نبودند نیز با عجله از اتاق بیرون آمدند، اما آن‌ها مرا بلافاصله دنبال نکردند و نگهبان که تا آن موقع از خواب بیدار شده بود، جلو آن‌ها را گرفت.

در یکی دیگر از موقعیت‌هایی که دستگیر شدم، مأمور پلیس جلو من راه می‌رفت و با دیدن یک تاکسی در کنارم، متوجه فرصت فرار شدم. به داخل تاکسی پریدم و به راننده گفتم کسی قصد دارد به من صدمه بزند، او پا را روی پدال گذاشت و دور شدیم. یک بار دیگر که دستگیر شدم، نگهبانی مرا به شنژن برمی‌گرداند. او یک کیسۀ بزرگ لوبیا خرید و به من دستور داد آن را حمل کنم تا فرصت فرار نداشته باشم. در جاده، تابلوی فرودگاه را دیدم. فکر کردم: «اوه، استاد به من کمک می‌کنند فرار کنم.» با کیسۀ بزرگ دویدم و فرار کردم.

اعتصاب غذا

در سال 2000، در پکن دستگیر شدم. به دخترم اطلاع دادند که به‌دنبالم بیاید و مرا به خانه ببرد، اما او نیامد. معتقدم استاد به من اشاره می‌کردند که شروع به اعتصاب غذا کنم. بیش از 100 تمرین‌کننده در آنجا بودند و بیشتر آن‌ها نیز در اعتصاب غذا بودند. ناهار را گرفته بودم، بنابراین گفتم: «استاد، حیف است این غذا را هدر دهیم. بعد از این غذا، اعتصاب غذا را شروع خواهم کرد.» یک هفته بدون آب و غذا در اعتصاب غذا ماندم. خیلی احساس راحتی و سبکی داشتم. سایر تمرین‌کنندگان را نیز متقاعد کردم که دست به اعتصاب غذا بزنند.

درنهایت مقامات هریک از استان‌ها آمدند تا تمرین‌کنندگان را به مناطق خود بازگردانند. نگهبان به من گفت که به گوانگژو بروم. آن‌ها می‌دانستند که من خانه‌ام را در شنژن فروخته‌ام و پول رفتن به پکن و جاهای دیگر را دارم. سپس با هواپیما مرا به گوانگژو بردند. استاد به من یادآوری کردند که اعتصاب غذا را متوقف کنم. به استاد گفتم: «در اعتصاب غذا احساس راحتی می‌کردم، خیلی خوب می‌شود اگر بتوانم در آینده غذا نخورم. برای صرفه‌جویی در غذا هم مفید است.» آن روز نتوانستم هنگام تمرین دستانم را بالا ببرم. قبلاً هرگز اینقدر خسته نبودم؛ نگذاشتم دستانم پایین بیایند. می‌دانستم که باید مشکلی در }}شین‌شینگم وجود داشته باشد، بنابراین فکر کردم که چه مشکلی می‌تواند باشد. پی بردم که حتماً ربطی به اعتصاب غذا داشته است. گفتم: «بسیار خوب استاد، من اعتصاب غذا را متوقف می‌کنم. تمرین‌کنندگان فالون دافا باید غذا بخورند.» بلافاصله دستانم سبک شدند. دوباره از استاد پرسیدم: «چه زمانی باید اعتصاب غذا را متوقف کنم،» اما استاد پاسخی ندادند. فکر ‌کردم همان وقت که در هواپیما وعدۀ غذایی ارائه شد، باید در آن زمان دست از اعتصاب غذا می‌کشیدم. حس کردم که استاد دستی به سرم زدند و فهمیدم که درست فکر می‌کنم.

دردسر را طلب کردن

به‌محض ورود به گوانگژو آزاد شدم. هر زمان که فرصت داشتم، با هم‌تمرین‌کنندگان آنجا تبادل تجربه می‌کردم. وقتی فهمیدم یک استاد دانشکده به نام گائو شیانمین از دانشگاه جینان تا سرحد مرگ تحت آزار و شکنجه قرار گرفته شوکه شدم. تمرین‌کنندۀ دیگری برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد، چگونه آن استاد در برابر آزار و شکنجه ایستادگی و اعتصاب غذا کرد و سپس تحت خوراندن اجباری قرار گرفت که منجر به مرگش شد. فکر ‌کردم که دیگران برای دافا بسیار متحمل شده‌اند، بنابراین من هم باید برای دافا، سختی‌ها را تحمل کنم. انگار که جز با رفتن به زندان نمی‌شد از دافا محافظت کرد. درحال طلب کردن دردسر بودم. استاد را دیدم که در بُعدهای دیگر برای ما تحمل می‌کنند. فکر کردم می‌خواهم کارمایم را از بین ببرم. نمی‌توانستم بگذارم استاد سهم مرا تحمل می‌کنند. اما هیچ‌کدام از آن افکار مطابق {{فا نبودند و من در طلب این محنت‌ها بودم. و آن‌ها واقعاً آمدند.

استاد «قلب آگاه» را منتشر کردند

تا حدود یک سال پس از 20ژوئیۀ1999، هیچ خبری از استاد نشنیده بودیم. می‌دانستیم نوشته‌های جعلی دست‌به‌دست می‌شوند. سپس در 22مه2000، استاد اولین نوشتۀ خود را پس از شروع آزار و شکنجه با عنوان «قلب آگاه» منتشر کردند. بعد از خواندنش نتوانستم اصلی یا جعلی بودنش را تشخیص دهم. تمرین‌کنندۀ دیگری که کامپیوتری در خانه داشت از من خواست که مقاله را آنلاین بخوانم. وقتی وارد وب‌سایت مینگهویی شدم، فهمیدم که این سخنان استاد است. به استاد گفتم: «استاد، بازهم اشتباه کردم. دوباره به استاد بی‌احترامی کردم. مرا ببخشید.» سپس استاد منظره‌ای را به من نشان دادند:

استاد طلایه‌دار یک کشتی بسیار بزرگ بودند. هریک از مریدانشان در قایق‌های کوچک‌تری بودند. ما نزدیک به هم به‌صف شدیم؛ برخی در پشت در صفی طولانی ایستاده بودند و بعداً با آمدن یک موج، فردی از قایق بیرون افتاد. درست مثل آنچه استاد بیان کردند: «کوه‌ها می‌لرزند، دریاها می‌خروشند و امواج وحشی تنوره می‌کشند.» استاد به من گفتند: «صبر کن.» محکم به قایق چنگ زدم؛ بعداً دیدم که یک نفر جا مانده است. گفتم: «استاد، او نتوانست نزدیک ما حرکت کند.» استاد خیلی نیک‌خواه بودند. از یک طناب بلند با قلابی در انتهای آن استفاده کردند و شاگرد را نجات دادند. دیدم یکی دیگر نزدیک است بیفتد و او را محکم گرفتم تا از افتادنش جلوگیری کنم.

دستگیری

در تابستان سال 2000، می‌خواستم به پکن بروم تا حقایق فالون گونگ را روشن و سختی‌ها را تحمل کنم. اما در ایستگاه راه‌آهن گوانگژو دستگیر شدم. افرادی که مرا دستگیر کردند گفتند که شبیه یک تمرین‌کننده فالون گونگ هستم. از من پرسیدند اهل کجا هستم، اما جواب ندادم. کیفم را گشتند و دفترچه تلفنم را پیدا کردند. آن‌ها متوجه شدند که من متعلق به سازمان راه‌آهن هستم، بنابراین کوتاه آمدند و مرا دستگیر نکردند. آن‌ها گفتند افرادی که فالون گونگ را تمرین می‌کنند افراد بدی نیستند و فقط دستور دستگیری آن‌ها صادر شده است. گفتند که بروم، اما نپذیرفتم. شماره تلفن همکلاسی‌ام را پیدا کردند و از او خواستند مرا به خانه ببرد، اما او آن‌قدر ترسید که نیامد. سپس به مادرم زنگ زدند، اما روز بعد وقتی مادرم آمد، من در بازداشت پلیس شنژن بودم.

مرا یک شب در ایستگاه راه‌آهن گوانگژو حبس کردند. روز بعد به من اجازه دادند که بروم، اما نرفتم. آن‌ها درنهایت تصمیم گرفتند به پلیس شنژن اجازه دهند مرا ببرد. گفتند: «دلمان نمی‌‌آید که بگذاریم تو رنج بکشی.» پلیس شنژن مرا خوب می‌شناخت و وقتی آمدند گفتند: «مشکلت چیست، همه جا می‌دوی و دردسر درست می‌کنی. این بار واقعاً به تو درسی خواهیم داد.»

بازداشتگاه لوهو در شنژن

در بازداشتگاه لوهو بازداشت شدم. از انجام کار اجباری خودداری کردم و تمرینات فالون گونگ را انجام دادم. مرا متوقف و آویزان کردند و همچنین روی زمین کشیدند. نگران بودم که اگر نشیمنگاهم زخمی شود، نتوانم بنشینم و مدیتیشن انجام دهم. همه متحمل این شکنجه شده بودند و نشیمنگاه‌شان پوشیده از خون بود. شلوارم پاره شد، ولی آسیبی ندیدم. این باعث ترس نگهبانان شد.

ازآنجاکه به من اجازۀ تمرین و مطالعۀ فا را ندادند، اعتصاب غذا را شروع کردم. مرا تحت خوراندن اجباری قرار دادند و درنتیجه دندان‌هایم لق شدند. مرا خیلی محکم زدند، اما ترسی نداشتم. رئیس بازداشتگاه بعداً رفتارش را نسبت به من تغییر داد. از اینکه تمرین‌کنندگان فالون گونگ واقعاً می‌توانند سختی را تحمل کنند، شگفت‌زده بود. او قبول کرد که در زمان بازداشت می‌توانم تمرین کنم.

اعتصاب غذایم را متوقف کردم. دیدم یکی درحال خوردن چیپس سیب‌زمینی شیرین خشک‌شده است و فکر کردم یکی می‌خواهم. به آن شخص گفتم: «یک چیپس می‌خواهم. مدت زیادی است که چیزی نخورده‌ام.» او یک عدد به من داد. مزه‌اش عالی بود و دندان‌هایم دیگر لق نبودند.

محنت

زمانی که در بازداشتگاه لوهو حبس بودم، با محنت‌های بزرگ‌تری مواجه شدم، زیرا وابستگی‌هایم را رها نکردم و تزکیه‌ام بسیار دشوار بود. پی بردم که در طلب این محنت بودم، چون می‌خواستم سختی را تحمل کنم. استاد به من اشاره کردند که بعد از این، موارد بیشتری در راه است. می‌دانستم که بزرگ و سخت خواهد بود. موجود بالاتری مرا کنترل می‌کرد؛ تمام حافظه‌ام را پاک کرد و مرا تحت فشار قرار داد. جز مزخرفاتش چیزی نمی‌شنیدم. دو حرف کلمه «محکم» را مجسم کردم، اما بلافاصله آن‌ها را پاک کرد. سعی کردم فا را از بر کنم، اما آن را از حافظه‌ام پاک کرد. نمی‌توانستم چیزی را به یاد بیاورم. با صدای بلند شروع به خواندن هنگ یین کردم و از دیگران نیز خواستم این کار را انجام دهند. درنتیجه آن موجود نتوانست خیلی با من مداخله کند، اما هنوز دست‌بردار نبود. فکر کردم به دلیلش برای آزار و شکنجه‌ام گوش بدهم، اما هیچ‌یک از کلماتش دربارۀ فا نبودند، بنابراین با آن موجود، در راستای فا مباحثه کردم و خوش‌فکرتر شدم. بعد از روز سوم، حرفش قطع شد، اما از گونگش برای تحت فشار قرار دادن من استفاده کرد. مواد سیاه زیادی وجود داشت که مرا تحت فشار قرار می‌دادند. نمی‌توانستم بلند شوم. گفتم باید این آزمون را بگذرانم. به استاد گفتم که می‌توانم این کار را انجام دهم.

ازآنجاکه چیزی به خاطر نداشتم، جوآن فالون را از بر کردم. به نظر می‌رسید که آن موجود ترسیده است، بنابراین به‌مدت 24 ساعت شروع به ازبر کردن بی‌وقفۀ جوآن فالون کردم. تعداد زیادی فالون در اتاق درحال چرخش بودند و تمام مواد سیاه رفتند. آن موجود هم رفت.

اولین محکومیت به حبس در اردوگاه کار اجباری

در اردوگاه کار اجباری، مرا در سلول انفرادی حبس کردند. در ابتدا مقامات نمی‌خواستند مرا به اردوگاه کار اجباری بفرستند. وقتی شنیدم که تعداد زیادی تمرین‌کنندۀ دافا در اردوگاه‌های کار اجباری هستند، تصمیم گرفتم به اردوگاه کار اجباری بروم. صبح این را بیان کردم و بعدازظهر به‌مدت دو سال به اردوگاه کار اجباری محکوم شدم.

در تابستان سال 2000، به اردوگاه کار اجباری زنان گوانگدونگ در سانشوئی (فوشان) منتقل شدم. جوآن فالون و سایر کتاب‌های استاد را با خودم بردم. زمانی که مرا بازرسی می‌کردند پیدایشان نکردند. درحالی‌که دیگران سر کار می‌رفتند، مرا در اتاقی به‌تنهایی حبس کردند. شروع به مطالعۀ فا کردم. بعداً شخصی متوجه شد بنابراین به من دستبند زدند و کتابم را توقیف کردند.

بعداً، همدستان آمدند و سعی کردند مرا وادار کنند که فالون گونگ را رها کنم. یکی از آن‌ها گفت: «ببین، استاد برای ما خیلی تحمل کرده‌اند. اگر بازهم تزکیه کنی، باعث می‌شوی که استاد بمیرد.» بلافاصله اشکم روی صورتم جاری شد. گفتم: «حق با شماست، استاد تمام سختی‌های مرا متحمل شده‌اند. با باطوم برقی با تمام قدرت به سرم زدند، اما آسیبی ندیدم. استاد تمام دردها را برای من تحمل کردند.» گریه کردم و به استاد گفتم: «دیگر تزکیه نخواهم کرد. من کارمای هر دورۀ زندگی‌ام را به‌تدریج بازپرداخت خواهم کرد. از این طریق تقوای خود را جمع خواهم کرد.»

یک بار که این را گفتم، دیدم استاد بسیار بسیار غمگین ظاهر شدند. من هم به گریه افتادم. به استاد گفتم: «واقعاً نمی‌خواهم استاد دیگر برایم تحمل کنند.» فکر ‌کردم این طرف آگاهم است که بی‌وقفه گریه می‌کند. نگهبانان در قبال من بی‌قرار شدند و گفتند: «بسیار خوب، می‌توانی تزکیه کنی. چگونه این‌طور زندگی می‌کنی؟ 24 ساعت شبانه‌روز گریه می‌کنی و نمی‌خوابی و کاری جز گریه انجام نمی‌دهی.»بعداً به استاد گفتم: «شاید هم تزکیه کنم.» از غمگینی استاد کم شد.

وقتی گفتم دیگر تزکیه نخواهم کرد، احساس می‌کنم واقعاً قلب استاد را به درد آوردم. قلبشان باز بود و حرف‌هایم زخمی بر جای گذاشت. از زمان آزار و شکنجه، افراد زیادی از تزکیه دست کشیدند. اشک‌های استاد را دیدم که به رنگ خون سرخ سرازیر می‌شدند.

(ادامه دارد)