فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

کوشیدن و یاری کردن استاد در اصلاح فا (قسمت چهارم)

14 اوت 2024

(ادامه از قسمت سوم)

خروج از اردوگاه کار اجباری

عوامل اهریمنی از اردوگاه کار اجباری ماسانجیا برای خرابکاری در فا به این مکان آمدند. به تمرین‌کنندگان گفتم به آن‌ها گوش ندهند. نگهبان‌ها خیلی عصبانی بودند و ترتیبی دادند که افراد دیگری مرا زیر نظر بگیرند. سپس به تیم دوم منتقل شدم، که تیمی متخصص نظارت بر تمرین‌کنندگان فالون گونگ بود. در آن تیم همدستان زیادی بودند، اما این موضوع برایم آزاردهنده نبود. همچنین هیچ کاری انجام نمی‌دادم. از تمرین‌کنندگان خواستم که فا را با هم مطالعه کنند. تمرین‌کننده‌ای از شهر چائوژو درحالی‌که مشغول انجام کار بود می‌توانست فا را از بر بخواند. برخی از تمرین‌کنندگان بسیار مصمم، مدیتیشن انجام می‌دادند، درحالی‌که پلیس آن‌ها را در همان وضعیت در امتداد زمین سیمانی می‌کشید و نشیمنگاه‌شان به‌شدت دچار خونریزی می‌شد. یکی از تمرین‌کنندگان متوجه شد که پلیس مرا نیز کشانده است، اما از او خواستم به این موضوع اشاره نکند، زیرا تمرین‌کنندگان متفاوت هستند.

یک بار فردی را در اردوگاه کار اجباری دیدم که قادر به حرکت نبود و روی شکم دراز می‌کشید. مفلوک به نظر می‌رسید. سپس فکر بدی به ذهنم خطور کرد: «چرا اینطوری شده؟ اگر نمی‌توانستم حرکت کنم چه می‌شد؟» یک روز به‌طور ناگهانی نتوانستم حرکت کنم و پایین‌تنه‌ام کرخت شد. خیلی دردناک بود، نمی‌توانستم ادرار کنم و علائم جدی دیگری نیز داشتم. برای تزریق سرم مرا کشاندند. در قلبم به استاد گفتم: «استاد، نمی‌خواهم سرم تزریق کنم. لطفاً آن را در بُعد دیگر بردارید.» استاد واقعاً آن را برایم برداشتند و آن قطرات وارد بدنم نشد. درحالی‌که آن پلیس زن درحال چرت زدن بود، فا را ازبر می‌خواندم. با خودم گفتم: «چگونه است که به حالتی تزکیه کرده‌ام که دیگران مرا تحت‌نظر می‌گیرند؟»

ناراحت شدم و به استاد گفتم که می‌خواهم به خانه برگردم. سپس عدد 11 را دیدم. اما مطمئن نبودم که آیا این استاد هستند که واقعاً می‌خواهند آنجا را ترک کنم یا نه. به استاد گفتم: «اگر می‌خواهید بروم، لطفاً سرم را فشار دهید.» احساس کردم به سرم فشار وارد شد، اما می‌ترسیدم که شاید استاد تقلبی باشد. بنابراین دوباره گفتم: «آیا این استاد لی هنگجی هستند؟ اگر اینطور نیست، لطفاً سرم را فشار ندهید.» استاد دوباره سرم را فشار دادند. سریع از جایم برخاستم و جلوی پلیس زن ایستادم. او ترسید و پرسید چرا ایستادم؟ گفتم: «استاد از من خواستند که بایستم. عدد 11 را دیدی؟ آیا این نشان نمی‌دهد که من باید رها شوم؟» او پرسید که چه‌کار کنیم؟ گفتم باید برویم و بخوابیم.

بسیاری از مردم و برخی از تمرین‌کنندگان فکر می‌کردند که من وانمود می‌کنم حسی در پایین‌تنه‌ام ندارم. اما پلیس گفت که من وانمود نمی‌کنم، زیرا حتی وقتی سوزن‌هایی به پاهایم فرو می‌کردند، دردی حس نمی‌کردم. نمی‌توانستم بخوابم و روز بعد قبل از اینکه شیپور به صدا درآید که نشان می‌داد وقت بلند شدن است زود بلند شدم. بیرون رفتم و دیدم که آسمان با تعداد زیادی فالون‌ و اژدها زیبا شده است. همه را بیدار کردم تا بیایند آسمان را ببینند. برخی از تمرین‌کنندگان نیز این صحنه را دیدند. آن پلیس زن هم آمد، اما چیزی ندید.

بعد از یک سال بازداشت در آنجا دیگر نمی‌خواستم در اردوگاه کار اجباری بمانم، اما محکومیتم دو سال بود. به استاد گفتم که می‌خواهم بروم. استاد به من گفتند می‌توانم بروم. هیچ‌کس هرگز تصور نمی‌کرد که می‌توانم بروم. آن‌ها گفتند: «تو خودت را مطابقت ندادی (یعنی من از باورم دست برنداشته‌ام و به حرف نگهبانان گوش نکرده‌ام). چندین زندانی تو را زیر نظر دارند. چگونه می‌توانی فرار کنی؟» اما من به‌نوعی در فهرست آزادی پیش از موعد بودم و یک سال زودتر آزاد شدم.

کسب دائو

در اردوگاه کار اجباری، تمرین‌کننده‌ای که چشم سومش باز بود، دید که تخت من بسیار زیبا و با نورهای طلایی می‌درخشد. تخت‌های دیگر پر از مار و چیزهای بد بود. درحالی‌که مدیتیشن می‌کردم او در تختم خوابید. استاد مرا به بُعدهای دیگری بردند که پر از موسیقی افسانه‌ای، گل و بسیاری چیزهای دیگر و همچنین چیزهایی بود که تزکیه کرده بودم. خودم را یک دائوئیست می‌دیدم. فوق‌العاده زیبا بود، ولی حوصلۀ لذت بردن از آن را نداشتم. به استاد نگاه کردم. استاد به من لبخند نزدند. ایشان اشک ریختند و من هم گریه کردم. چهرۀ استاد ناگویا بود و گفتند: «تو به چنین سطحی تزکیه کرده‌ای که 卍 زیادی داری. لطفاً آن‌ها را بشمار. آیا خشنودی؟» آنقدر هیجان‌زده بودم که نمی‌توانستم بشمارم. استاد گفتند: «تو همین حالا به‌اندازۀ کافی خوب هستی. سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌ای. بسیاری از موجودات ذی‌شعور را تحت ‌تأثیر قرار داده‌ای. آیا می‌خواهی تزکیه را کنار بگذاری؟» گفتم: «استاد، من این دست و پاها را دوست ندارم. حتی خیلی وقت پیش هم آن‌ها را دوست نداشتم. این هنوز بدنی بشری است. می‌خواهم به سطح بدون شکل تزکیه کنم.» استاد گفتند: «بسیار خوب!» بنگ! به پایین هل داده شدم و دوباره به اردوگاه کار اجباری برگشتم.

هر دقیقه با لبخندی روی لبم شاد بودم. به همه لبخند می‌زدم. نگهبان‌ها دوست داشتند با من صحبت کنند. بعد از اینکه از اردوگاه کار اجباری آزاد شدم، برای دیدن آن پلیس زن برگشتم و درخواست کردم کارت شناسناسایی‌ام را پس بدهند. با خشنودی با او حرف ‌زدم. آن‌ها برایم توضیح دادند که من قبلاً در ادارۀ راه‌آهن کار می‌کردم و می‌توانم هر جایی بروم یا بدون کارت شناسایی در هر هتلی اقامت داشته باشم.

تزکیۀ دوباره از ابتدا

درحالی‌که این بار در مدیتیشن نشسته بودم، بدنم خیلی سفت بود و پایم حتی در وضعیت نیمه‌لوتوس پایین نمی‌ماند. خیلی سعی کردم پای دیگر را روی پای اول بگذارم که در وضعیت لوتوس کامل بنشینم و درنتیجه پایم شکست. بعد از اینکه در آن وضعیت قرار گرفتم آنقدر درد داشتم که به‌سختی می‌توانستم آن را تحمل کنم. دیدم که استاد پشت سرم هستند و درواقع آن را برایم تحمل می‌کنند. من فقط کمی تحمل می‌کردم، اما استاد بیشتر آن را برایم تحمل می‌کردند. وقتی استاد درحال مدیتیشن نشسته بودند، قطرات بزرگ عرق روی صورتشان می‌غلتید، اما استاد همچنان لبخند می‌زدند. وقتی دیدم استاد آن‌قدر برایم تحمل می‌کنند و به‌راحتی آن را تحمل می‌کنند، به تحمل‌کردن ادامه دادم، سه ساعت در مدیتیشن نشستم. در بُعدی دیگر، پاهایم انگار چنان به‌شدت می‌سوختند که مانند زغال بودند.

آغاز فرستادن افکار درست

وقتی اولین جمله در سخنرانی جدید استاد «آموزش فا در کنفرانس فای ایالات متحده‌ی غربی» را در کتاب راهنمایی سفر خواندم، جایی که استاد بیان کردند: «مدت زیادی گذشته است،» به گریه افتادم. به‌محض اینکه در ژوئیۀ2001 از اردوگاه کار اجباری آزاد شدم، با جدیت شروع به فرستادن افکار درست کردم. فرستادن افکار درست یکی از سه کاری است که استاد از ما می‌خواهند انجام دهیم.

به شنژن برگشتم و به دیدن دستیار محل تمرینم رفتم. پلیس به او پول می‌داد و مأمور مخفی شده بود، اما ما این را نمی‌دانستیم. حتی تعداد زیادی از ما فکر می‌کردیم او خیلی خوب است و از او تبعیت می‌کردیم. او به من گفت که کجا بنر بزرگی وجود دارد که به فالون گونگ افترا می‌زند، در تئاتری که قرار بود نمایشی افتراآمیز اجرا کند. به او گفتم که باید برای ازبین بردنش افکار درست بفرستیم. او از من خواست که اول به نمایش بروم و او بعداً می‌آید. وقتی به تئاتر رسیدم، کلمات بزرگ روی بنر را دیدم که زیر آن چیزهای به‌هم‌ریخته‌ای وجود داشت. آنجا ایستادم و نظم‌های افکار درست را با صدای بلند خواندم. تمرین‌کنندگان آمدند و به من گفتند که می‌توانستند صدای مرا از دور بشنوند. گفتند نباید این‌طور فریاد بزنم و این راه فرستادن افکار درست نیست. به آن‌ها گفتم بسیاری از موجودات اهریمنی را متلاشی کرده‌ام. دنبال نردبانی گشتم که بنر را پایین بیاورم، اما پیدا نکردم. سپس نشستم و در سکوت افکار درست فرستادم. دیدم بنر در بُعدهای دیگر تخریب شده و نمایش اجرا نشده است.

به اشارۀ استاد عمل کردم و برای فرستادن افکار درست به ادارۀ پلیس رفتم. نظم‌های افکار درست را با صدای بلند می‌گفتم. در آن زمان نمی‌دانستم چگونه به‌طور دقیق افکار درست بفرستم، اما احساس می‌کردم نظم‌ها بسیار قدرتمند و پرانرژی هستند. آن انرژی بسیاری از عناصر اهریمنی را از بین برده بود. نظم‌ها بسیار خوب بودند و متوجه شدم که دافا بسیار قدرتمند است.

دومین حبس در اردوگاه کار اجباری

آزار و شکنجه در استان گوانگشی در آن زمان بسیار شدید بود و تمرین‌کنندگان نمی‌توانستند مطالب دافا را به‌دست آورند. جایی که ما بودیم مراکز بزرگی از مطالب داشتیم و تعداد زیادی کتاب دافا، سخنرانی‌های جدید استاد و مطالب روشنگری حقیقت را تولید کرده بودیم. ما مطالب را جعبه‌جعبه به گوانگشی می‌فرستادیم. یک روز من و دو تمرین کننده مطالب زیادی را به گوانگشی بردیم. آن‌ها را توزیع کردیم و مقدار کمی را در مکان تمرین محلی گذاشتیم. استاد به من اشاره کردند که باید دو تمرین‌کنندۀ دیگر را ترک کنم، اما من نمی‌خواستم. درنتیجه، ما سه نفر دستگیر و به بخش آموزش در اردوگاه کار اجباری گوانگشی فرستاده شدیم. تمرین‌کننده‌ای با یک بچۀ کوچک به مرکز شستشوی مغزی منتقل شد، اما موفق به فرار شد. او به شنژن رفت و وضعیتم را به خانواده‌ام گفت. تا آن موقع آن‌ها نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است. من به سه سال کار اجباری از ژانویۀ2002 تا ژانویۀ2005 محکوم شدم.

اردوگاه کار اجباری تمرین‌کنندگان را به دو دستۀ «تبدیل‌شده» و «از باور خود دست‌نکشیده» طبقه‌بندی کرد. آن‌ها در سلول‌های جداگانه حبس می‌شدند. تمرین‌کنندگانی که از فالون گونگ دست نکشیدند، با کسانی که به‌مدت یک ماه «تبدیل شده» بودند، محبوس شدند. اگر از فالون گونگ دست نمی‌کشیدند، مجبور می‌شدند در آنجا بمانند، در غیر این صورت به سلول‌های قبلی خود بازگردانده می‌شدند. من در سلول «تبدیل‌شده» محبوس بودم و برخی از تمرین‌کنندگان فکر می‌کردند که من «تبدیل‌شده‌» هستم.

نگهبانان به من دستور دادند که گزارش بنویسم. اولین بار نوشتم: «فالون دافا خوب است.» از من خواستند که دوباره گزارش بنویسم. فکر کردم شاید در اعتقادم به‌اندازۀ کافی مصمم نیستم، بنابراین این بار با جزئیات بیشتری نوشتم. نگهبانان مجبورم کردند دوباره برای بار سوم آن را بنویسم. فکر کردم ممکن است نگهبانان هنوز حقیقت را کاملاً ندانند، بنابراین آن را واضح‌تر نوشتم. در پایان، نُه بار دربارۀ دافا نوشتم. سرانجام نگهبانان فهمیدند.

آن‌ها می‌خواستند مرا آزاد کنند، اما نمی‌توانستند این کار را به‌صورت آشکارا انجام دهند. بنابراین همیشه در را باز می‌گذاشتند. اما من نمی‌خواستم بروم. عناصر اهریمنی زیادی در گوانگشی وجود داشت. استاد برای برگزاری کلاس به گوانگشی نیامده بودند. تمرین‌کنندگانی که در آنجا می‌شناختم تا سال 1998 فا را کسب نکرده بودند. دریافتم که عناصر به‌هم‌ریختۀ زیادی در آنجا وجود دارد و ترجیح دادم در آنجا بمانم تا اهریمن را از بین ببرم. مدت‌ها بود که در بخش آموزش نگه داشته شده بودم. استاد به من اجازه دادند اصلاح فا را در بُعدهای دیگر انجام دهم. اغلب اوقات هنگام خواب شبانه، یوآنشن (روح اصلی) بدنم را ترک می‌کرد و بسیاری از اهریمنان را از بین می‌برد. یوآنشن من می‌تواند کارهای زیادی انجام دهد. زمانی که از اردوگاه کار اجباری آزاد شدم، تا سطح «بدون شکل» تزکیه کردم. استاد مرا تبدیل به یک گل نیلوفر آبی بزرگ کردند.

کمک به هم‌تمرین‌کنندگان

نگهبانان در اردوگاه کار اجباری، اغلب از برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی برای آزار و شکنجۀ تمرین‌کنندگان دافا استفاده می‌کردند. افکار درست فرستادم و تلویزیون و رادیو از کار افتادند. مأموران نتوانستند آن‌ها را تعمیر کنند.

چشم سومم دید که تمرین‌کننده‌ای مدت‌هاست که دستبند دارد. افکار درست فرستادم و دستبندها در بُعد دیگر باز شد. سه بار همین‌طور ادامه پیدا کرد. آن تمرین‌کننده هنوز وابستگی‌های بشری زیادی داشت و مدام از دیگران شکایت می‌کرد. از آن فرد زندانی که مرا زیر نظر داشت خواستم مرا نزد او ببرد. گفت که این کار را نمی‌کند. به او گفتم که می‌خواهم فقط دو جمله بگویم. به آنجا رفتم و به آن تمرین‌کننده گفتم: «امشب دست‌بند باز می‌شود، اما در قلبت باید به سه کلمۀ "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری" فکر کنی و نه چیز دیگر. باید مدام در قلبت "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری" را بگویی.» او سرانجام در آزمون شین‌شینگ موفق شد و دیگر به او دستبند زده نشد. اهریمن فقط می‌خواست که او آزمون را پشت سر بگذارد. او را مورد آزار و شکنجه قرار داد تا اینکه وابستگی‌اش را تشخیص داد و رهایش کرد.

یک روز در خوابی جلوی دیگران راه می‌رفتم و در آب پریدم. شخصی که دنبالم می‌آمد هم در آن پرید. نگران هیچ موجود بدی که می‌دیدم نبودم. به شنا کردن ادامه دادم تا اینکه به ساحل رسیدم. تمرین‌کنندۀ دیگری نیز همین خواب را دید. او به من گفت که شب قبل با من شیرجه رفته بود، اما بعد از مدتی نتوانست مرا ببیند. او گفت من خیلی سریع شنا می‌کردم. به او گفتم آن شب آزمون بزرگی را پشت سر گذاشتیم. با او خیلی خوب کنار می‌آمدم. یک روز این تمرین‌کننده شکنجه شد و دیگر نمی‌توانست پاهایش را تکان دهد. همچنین بالا آورد و می‌خواستند او را به بیمارستان بفرستند. او فریاد زد: «چه کسی جرئت دارد مرا حرکت دهد؟ می‌خواهم [جینگلیان] به دیدنم بیاید.» وضعیتش را به من گفتند و به دیدنش رفتم. هر جایی می‌خواستم می‌رفتم، با اینکه یکی از زندانیان مرا زیر نظر داشت. اما به او بی‌اعتنا بودم. سریع به آنجا رفتم. حتی نگهبانان هم نتوانستند مرا بگیرند. با دیدنش گفتم تکان نخورَد و افکار درست بفرستد. من نیز برایش افکار درست فرستادم و او زود بهبود یافت. تمرین‌کنندۀ دیگری نیز دچار محنت شده بود و از من خواست که او را ببینم. به دیدنش رفتم و او نیز به‌سرعت بهبود یافت.

(ادامه دارد)