فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

کوشیدن  و یاری کردن استاد در اصلاح فا (قسمت ۵)‌‏

15 اوت 2024

(ادامه از قسمت چهارم)

دیکته‌شده توسط جینگ‌لیان اهل استان گوانگدونگ، چین، و ویرایش توسط تمرین‌کنندۀ دیگر

در تزکیه‌ام، سه تصادف با خودرو داشتم و هر بار به الزامات فا آگاه و روشن‌بین ‌شده‌ام. بعد از اولین تصادف برخاستم و گفتم: «حالم خوب است» و خوب بودم. بار دوم که یک کامیون باری با من برخورد کرد، از زیر کامیون بیرون آمدم و مستقیم به‌سمت راننده رفتم تا به او بگویم حالم خوب است. راننده اهل هنگ کنگ بود و به نظر می‌رسید که شوکه شده است، زیرا مدام تکرار می‌کرد: «من با یک نفر برخورد کردم، من با یک نفر برخورد کردم.» به‌آرامی توجه او را به خودم جلب کردم و گفتم: «حالم خوب است. من همانی هستم که به او برخورد کردی.» چون حرفم را باور نمی‌کرد، دور کامیون قدم زد و همه‌چیز را به‌دقت بررسی کرد و بعد از آن، تازه حرفم را باور کرد. در این تصادف دوم، کاملاً روی احساس فرد دیگر تمرکز کردم. تصادف سوم در حالی رخ داد که در پیاده‌رو راه می‌رفتم و خودرویی با من برخورد کرد. اما مثل این بود که خودرو اصلاً به من برخورد نکرد. من مشغول رسیدگی به امور دافا بودم. (یادداشت نویسنده: حالم خوب بود اما در بُعد دیگری فاشن استاد را دیدم که با خودرو برخورد کرد. استاد برای ما خیلی تحمل کرده‌اند.)

روشنگری حقایق مربوط به فالون گونگ برای دادستانی

به‌مدت سه سال در یک اردوگاه کار اجباریِ بسیار اهریمنی به‌طور غیرقانونی زندانی بودم. نگهبانان از اینکه همیشه به هم‌تمرین‌کنندگان کمک می‌کردم به ستوه آمده بودند. آن‌ها فکر می‌کردند که من به اندازۀ کافی مورد خشونت قرار نگرفته‌ام، بنابراین مرا به تیم 2 فرستادند. نگهبانان می‌گفتند که تیم 1 بهشت است و تیم 2 جهنم. در زمان انتقالم، حتی به مدت محکومیتم اضافه کردند.

نامه‌ای به دادستانی نوشتم و آزار و شکنجۀ اهریمنی در اردوگاه کار اجباری را افشا کردم و به سرپرست تیم گفتم که آن را ارسال کند. سرپرست به نظر ترسیده بود. به او گفتم: «من هیچ جرمی مرتکب نشده‌ام، اما شما مرا غیرقانونی زندانی کرده‌اید. همچنین دستور داده‌اید که چون «تبدیل‌» نشده‌ام و از انجام کار برده‌وار امتناع می‌کنم، حکم حبس مرا بیشتر کنند. هرگز این را نمی‌پذیرم.»

یکی از کارکنان دادستانی سه بار به ملاقاتم آمد. او فردی مهربان بود. گفتم: «من بی‌گناهم. آن‌ها مرا دستگیر کرده‌اند، زیرا آشکارا دربارۀ فالون گونگ صحبت کرده‌ام. چرا نمی‌توانم دربارۀ فالون گونگ صحبت کنم؟ من هیچ اشتباهی نکرده‌ام. نه بمب منفجر کرده‌ام و نه مردم را کشته‌ام. بنابراین می‌پرسم چرا مرا دستگیر و به سه سال حبس محکوم کرده‌اند؟» او دلسوز به نظر می‌رسید و گفت: «برای ایمن بودن، دیگر به استان گوانگشی برنگرد.» به او گفتم باید به آنجا برگردم. او پاسخ داد: «تو به‌زودی آزاد می‌شوی. چرا زودتر برایم نامه ننوشتی؟» او شروع به انتقاد از نگهبانان اردوگاه کار اجباری کرد و گفت: «چطور می‌توانید با تمرین‌کنندگان فالون گونگ این‌طور رفتار کنید؟» سرپرست بلافاصله مرا به تیم آموزش منتقل کرد و مدعی شد که آن‌ها به‌اندازۀ کافی به من «آموزش» نداده‌اند.

نجات همدستان با نیک‌خواهی

تعدادی همدست در اردوگاه کار اجباری بودند که همیشه سعی می‌کردند با آموزه‌های تقلبی بودایی بر من تأثیر بگذارند. آن‌ها با حیله‌گری به من گفتند: «تو خیلی مهربانی. باید چیزهایی را از بودی‌ساتوا گوآن‌یین یاد بگیری.» گفتم: «باید استاد را به یاد بیاورید. همۀ شما از دافا بهره برده‌اید. یادتان نمی‌آید که وضعیت سلامتی‌‌تان پیش از یادگیری دافا چگونه بود؟ واقعاً این‌قدر زود فراموش کردید؟ هیچ خدایی در این زمان نجات را ارائه نمی‌دهد. فقط استاد هستند و بودیساتوا گوآن‌یین درحال مطالعۀ جوآن فالون در قلمروهای دیگر است. حالا چرا گوآن‌یین را مطالعه می‌کنید. شما درحال مطالعۀ چیزی بودید که او مطالعه می‌کند.» در این محیط، گاهی اوقات گذراندن آزمون شین‌شینگ سخت است. همدستان هر روز درباره من گزارش می‌دادند. تنها فکرم این بود که چگونه تصورات غلطشان را پاک کنم و دوباره آن‌ها را با دافا آگاه کنم.

یکی از همدستان پزشک بود و تمرین‌کنندگان با او صحبت نمی‌کردند، اما من هر روز با او کار می‌کردم. برخی از تمرین‌کنندگان از او منزجر بودند و از من می‌پرسیدند: «چرا با او کار می‌کنی؟ او هر روز درباره تو گزارش می‌دهد.» پاسخ دادم: «من نمی‌ترسم. اگر بخواهند مرا گزارش کنند، می‌توانند مرا گزارش کنند. به این ترتیب زودتر اردوگاه کار اجباری را ترک خواهند کرد و امیدوارم زودتر بیدار شوند.» به همۀ همدستان گفتم: «اگر می‌خواهید مرا گزارش کنید، گزارش کنید تا زودتر آزاد شوید. اما دیگران را گزارش نکنید.» همدستان فقط درباره من گزارش می‌دادند، زیرا می‌دانستند که از دست آن‌ها عصبانی نخواهم شد.

پس از گزارش همدستان درباره من، مرا در سلول انفرادی حبس کردند، کتکم زدند، از خواب محرومم کردند، به من دستبند زدند و هیچ زمانی برای استفاده از سرویس بهداشتی به من نمی‌دادند. وقتی مرا کتک می‌زدند ترسی نداشتم، چون دردی را حس نمی‌کردم و با وجود کم‌خوابی، خسته نبودم. زندانیانی که مرا زیر نظر داشتند باید تا نیمه‌‌شب کار می‌کردند و همیشه بسیار خسته بودند. یک شب نیاز داشتم به توالت بروم، اما راضی نمی‌شدم که آن‌ها را از خواب عمیقشان بیدار کنم (به دو نفر از زندانیان دستور داده شده بود که باید مرا هنگام رفتن به توالت تحت‌نظر داشته باشند). درعوض تخت را خیس کردم. صبح انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، ملحفه‌ها خشک و تمیز بودند. شاید به‌دلیل این ملاحظه‌ام، استاد به من کمک کردند.

موش‌های زیادی در اتاق بودند و شب‌ها بیرون می‌آمدند و افراد را گاز می‌گرفتند. افکار درست فرستادم تا آن‌ها را از بین ببرم و طولی نکشید که دیگر هیچ موشی در اتاق ما نبود. اکثر همدستان، ازجمله آن پزشک، پس از آزادی به دافا بازگشتند. استاد نیک‌خواه هستند، زیرا فقط به نگرش مردم به دافا نگاه می‌کنند، نه به اشتباهات‌شان.

قاضی بودن در سه‌قلمرو

در سه سالی که در اردوگاه کار اجباری بودم، محنت‌های متعددی داشتم. در آن مدت، روح اصلی‌ام برای رسیدگی به امور و جمع‌آوری تقوا به بُعدهای دیگر می‌رفت. من در سه‌قلمرو قاضی بودم و موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دادم و اهریمن را از بین می‌بردم. استاد از من پرسیدند که می‌خواهم در بُعد دیگر برای اصلاح فا چه نوع تصویری را اختیار کنم. من تصویر یک کودک را برگزیدم. فکر می‌کردم اگر خیلی سختگیر باشم ممکن است خوب نباشد، حتی اگرچه قاضی بودم. می‌خواستم احساسات دیگران را هم در نظر بگیرم. بنابراین استاد مرا به یک کودک تبدیل کردند.

قلمرو بی‌شکل بالاترین است. اگر می‌خواهید به آن قلمرو تزکیه کنید، باید کارهای خوب زیادی انجام دهید و تقوای عظیمی جمع‌ کنید. زمانی که در آن اردوگاه کار اجباری بودم، تا قلمرو بی‌شکلی تزکیه کردم. در این مدت، در مقایسه با دو بار قبلی در اردوگاه‌های کار اجباری محنت نسبتاً خفیف بود، زیرا نه در طلب دردسر بودم و نه وابستگی‌های زیادی داشتم. نسبتاً راحت به نظر می‌رسید، زیرا هیچ مداخله‌ای از بُعدهای دیگر وجود نداشت.

دیدم موجوداتی که در بُعدهای دیگر هستند همه درحال یادگیری جوآن فالون هستند، اما آن محتوا با جوآن فالون در این بُعد زمینی متفاوت بود.

قدردانی عمیق از استاد

زمانی که محکومیتم در اردوگاه کار اجباری به پایان می‌رسید، هر زمان که به خواب می‌رفتم، روح اصلی‌ام استاد را دنبال می‌کرد. تا قلمرو بی‌شکلی تزکیه کرده بودم و تعداد زیادی از فاشن‌ استاد را در بُعدهای دیگر می‌دیدم. شگفت‌انگیز بود. وقتی کسی به سطح کمال می‌رسد، لحظۀ شگرفی است: موجودات سطوح بالاتر همگی به دیدن استاد می‌آیند، که روند تزکیه مرا به آن‌ها نشان دهند. همۀ آن‌ها عمیقاً تحت ‌تأثیر قرار گرفتند و گفتند که این مرید دافا به‌خوبی روشن‌بین شده است و با وجود اینکه مسیری پرپیچ‌وخم بود، سقوط نکرد یا برای مدتی طولانی در یک سطح سرگردان نماند. او به‌سمت بالا تزکیه کرد.

استاد مرا به یک گل نیلوفر آبی بزرگ تبدیل کردند و مرا نزدیک خودشان نگه داشتند. وقتی استاد شروع به انجام علائم بزرگ دست کردند، من همراه با انرژی پیرامون، شناور بودم و احساس فوق‌العاده‌ای داشتم. اشک‌های استاد سرازیر بود و من خیلی آرام بودم. استاد مرا به خودشان نزدیک‌تر کردند و گفتند: «تو هنوز باید تزکیه کنی.» اشک‌های من و استاد با هم سرازیر شدند. استاد آن‌ها را با هم ترکیب و به شبنم شیرین تبدیل کردند که می‌توانستم به دنیای خودم ببرم. هرجا که شبنم می‌گستراندم، گل‌های شگفت‌انگیزی می‌شکفتند و چون اشک‌های استاد را در بر داشتند، می‌توانستم در دنیایم، در هر زمانی استاد را ببینم.

خدایان و نیروهای کهنی که در بُعدهای دیگر بودند این را ناعادلانه می‌دانستند و حسادت می‌کردند. می‌گفتند این بی‌سابقه است و چگونه اشک‌های استاد با اشک‌های یک خدا مخلوط می‌شود؟ آن‌ها از استاد پرسیدند: «چرا با او این‌گونه رفتار می‌کنید؟ چرا او باید اینقدر سود ببرد؟» (سطوح آن خدایان بسیار بالاتر از سطح من بود.) استاد گفتند: «همۀ شما به من احترام می‌گذارید و مرا می‌ستایید، اما هیچ‌یک از شما به اندازۀ این مرید دافا ملاحظه‌کار و کوشا نبودید، به‌علاوه او به‌اندازۀ من اشک ریخت. اگر همۀ شما می‌توانستید مثل او باشید، با شما عیناً همین‌طور رفتار می‌کردم.» هیچ‌یک از آن خدایان قادر به پاسخ‌گویی نبودند.

استاد در این هنگام به من گفتند که هنوز به تزکیه نیاز دارم. در پاسخ گفتم: «بله. هر چقدر هم سخت باشد، تزکیه خواهم کرد.» دوباره پایین آمدم و از همان آغاز تزکیه کردم.

تزکیۀ دوباره از آغاز

این بار شروع تزکیه از صفر بسیار دشوار بود، قبلاً هرگز به این سختی نبود. استخوان‌هایم سفت شده بود و اصلاً نمی‌توانستم پاهایم را در حالت لوتوس کامل روی هم بگذارم. سابقاً تمام شب مدیتیشن نشسته را انجام می‌دادم و بدنم انعطاف‌پذیر بود. اما این بار حتی نمی‌توانستم در وضعیت نیم‌لوتوس بنشینم. ابتدا که در مدیتیشن نشستم، پایم بالا بود. فکر کردم نباید این‌طور باشد، اما هر کاری می‌کردم، پاهایم صاف نمی‌ماند. فقط آن موقع بود که متوجه شدم آن‌هایی که این مشکلات را پشت سر گذاشته‌اند چقدر رنج کشیده‌اند. دندان‌هایم را به هم فشار دادم و به‌زور پاهایم را روی هم گذاشتم، زیرا باید این آزمون را می‌گذراندم و پایم با صدای «ترق» شکست. بی‌درنگ سخنان استاد را به یاد آوردم. (شما باید به فای استاد فکر کنید، وگرنه موجودات دیگر اصلاً به شما کمک نمی‌کنند.) استاد در خصوص اینکه چگونه شِن گونگبائو وقتی سرش بریده می‌شود می‌تواند دوباره آن را روی شانه‌هایش بگذارد صحبت کردند. اما مشکل من فقط پایم بود، بنابراین چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. استاد فوراً پاهایم را سر جایشان گذاشتند و توانستم در لوتوس کامل در مدیتیشن بنشینم!

هنگامی که به‌سوی سطوح بالا تزکیه می‌کنید، باید بیشتر تحمل کنید، زیرا کارمای بیشتری به‌طرف پایین فشار می‌آورد. باید کیفیت روشن‌بینی خوبی داشته باشید، بتوانید به درون نگاه کنید و قلب خود را تزکیه کنید.

استاد بیان کردند:

«حقیقتی را به شما می‌گویم: سفر تزکیه چیزی نیست جز روند دائمی رهاکردن وابستگی‌های بشری.» (جوآن فالون)

یک بار هنگام عبور اتوبوسی، شن و ماسه به داخل چشمانم رفت. فکر کردم آن کارمای من است، نه اتوبوس. هنگام استحمام نیز صابون وارد چشمم شد، بازهم می‌دانستم دلیل آن کارمای من است نه صابون. فهمیدم که برای روشن‌بین شدن به این اصول، باید به درون نگاه کنم و نباید اتوبوس یا صابون را مقصر بدانم.

در تزکیه‌ام، سه تصادف با خودرو را تجربه کرده‌ام و هر بار به الزامات فا در آن سطح روشن‌بین شده‌ام. در اولین تصادف برخاستم و گفتم: «حالم خوب است» و خوب بودم. بار دوم که یک کامیون باری با من برخورد کرد، از زیر کامیون بیرون آمدم و مستقیم به‌سمت راننده رفتم تا به او بگویم حالم خوب است. راننده اهل هنگ کنگ بود و به نظر می‌رسید که شوکه شده است، زیرا مدام تکرار می‌کرد: «من به یک نفر برخورد کردم، من به یک نفر برخورد کردم.» به‌آرامی توجه‌ او را به خودم جلب کردم و گفتم: «حالم خوب است. من همانی هستم که به او برخورد کردی.» چون حرفم را باور نمی‌کرد، دور کامیون قدم زد و همه‌چیز را به‌دقت بررسی کرد و بعد از آن تازه حرفم را باور کرد. در این تصادف دوم، من کاملاً روی احساس دیگران تمرکز کردم. تصادف سوم در حالی رخ داد که در پیاده‌رو راه می‌رفتم که خودرویی با من برخورد کرد. اما درحالی‌که مشغول رسیدگی به برخی امور برای اصلاح فا بودم، مثل این بود که خودرو اصلاً به من برخورد نکرد. (حالم خوب بود اما در بعد دیگری، فاشن استاد را دیدم که با خودرو برخورد کردند. استاد برای ما خیلی تحمل کرده‌اند.)

من مرید دافای دورۀ اصلاح فا هستم. از توانایی‌های فوق‌‌طبیعی که ازطریق تزکیه توسعه یافته‌اند برای کمک به استاد در اصلاح فا استفاده می‌کنم.

این تبادل تجربۀ من است. لطفاً به کاستی‌هایم اشاره کنید.

هه‌شی!