(Minghui.org) وقتی مقاله «ایمان به استاد و فا فقط به حرف نیست»، نوشتۀ تمرینکنندهای در ایالات متحده را خواندم، همین احساس را داشتم.
من امسال ۶۲ساله شدم و ۲۷ سال فالون دافا را تمرین کردهام. تنها زندگی میکنم، زیرا پسرم خارج از شهر زندگی میکند. میخواهم درباره تجربه اخیرم درحین غلبه بر آزمون کارمای بیماری، به شما بگویم.
در تاریخ ۱۰ژوئن، یک توده به اندازه یک زرده تخممرغ از گردنم، بین استخوانهای ترقوهام بیرون زد. درد زیادی نداشت، اما وقتی نفس میکشیدم و غذا میخوردم احساس ناراحتی میکردم. آن را نادیده گرفتم، اما برای ازبینبردن این مداخله، بیشتر افکار درست فرستادم. طبق معمول به انجام کارها ادامه دادم.
اما چند روز بعد وقتی به رختخواب رفتم، توده آنقدر درد داشت که نمیتوانستم بخوابم. در تنفس هم مشکل داشتم. به درون نگاه کردم و وابستگیهای زیادی پیدا کردم، مانند خودنمایی، حسادت، دوست نداشتن انتقاد، میل به غذای خوب و شهوت.
نشستم و بهمدت نیم ساعت افکار درست فرستادم، سپس صد بار عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کردم. فکر کردم: «اگر استاد این آزمون را ترتیب دادهاند، بسیار سپاسگزارم. اگر نیروهای کهن هستند که سعی در مداخله با من و آزار و اذیتم دارند، آن را از بین خواهم برد.» به فرستادن افکار درست ادامه دادم، کمی حالم بهتر شد و به خواب رفتم. اما، درد برگشت، و این بار آنقدر شدید بود که محکم به بالش چسبیدم تا درد را کاهش دهم.
میدانستم که استاد مراقبم هستند، بنابراین ترسی نداشتم. اما فکر کردم: «نباید از استاد کمک بخواهم، زیرا ایشان پیشاپیش برای ما بسیار متحمل شدهاند، و نباید برای استاد دردسر بیشتری ایجاد کنم.» (درواقع آن فکر هم یک وابستگی بشری بود). متوجه شدم که درحال گذراندن یک امتحان هستم، این اتفاق خوبی است و باید بهخوبی از پس شرایط برآیم.
در قلبم به استاد گفتم: «استاد، میتوانم از پس آن برآیم و امتحان را بهخوبی پشت سر میگذارم.» همان موقع فکری منفی به ذهنم رسید: «تو سرطان مری داری و درحال مرگی. به پسرت بگو هرچه زودتر به خانه برگردد. به او بگو که پولت کجاست و مطالب روشنگری حقیقت را به همتمرینکنندگان بده. یا کلید خانه را به آنها بده، چون ممکن است نتوانی در را باز کنی.»
هشیار شدم و ذهنم باز شد و فهمیدم: «نه، اینها افکار من نیستند. یک موجود شیطانی سعی میکند با من مداخله کند.» گفتم: «حیلهگری را بس کن. تو شیطان هستی، اما من مرید دافا با مأموریتی مقدس هستم. تو جرئت مداخله با مرا نداری! تو چیزی نیستی و باید از بین بروی!»
برای ازبین بردن این مداخله، افکار درستی قوی فرستادم. حدود ساعت ۲:۳۰ بامداد خوابم برد.
زنگ ساعت ۳:۱۰ برای تمرین صبحگاهی به صدا درآمد. بلند شدم و همچنان از درد ناله میکردم. سپس فکر کردم: «من بیمار نیستم. این یک ظاهر دروغین است. نباید شکایت کنم. باید همین الان خودم را اصلاح کنم.»
اما هنوز خیلی احساس خوابآلودگی داشتم و فکر کردم که آیا ممکن است فقط این یک بار تمرینات را انجام ندهم. همان موقع یاد شعر استاد افتادم:
«زمانی بسیار بسیار طولانی – دههزار دوره زندگیِ مقدرشده
دافا مانند ریسمانی آنها را به هم متصل میکند
در میان سختی، بدن طلایی پالایش میشود
هیچ دلیلی برای آهسته بودن قدمها وجود ندارد»
(«مسیر خداییشدن سخت است»، هنگ یین ۲)
میدانستم که مریدان دافا توسط سهقلمرو محدود نمیشوند، بنابراین ما در معرض چرخه بشری تولد، پیری، بیماری و مرگ نیستیم. وقتی این موضوع را به خودم یادآوری کردم، آگاهتر شدم: آنچه برای من اتفاق میافتد چیز خوبی است و به من کمک میکند تا در تزکیهام موفق شوم.
روز بعد، همتمرینکنندهای آمد تا فا را با من مطالعه کند، و من درباره آزمونی که داشتم به او گفتم. او گفت: «اگر به من نمیگفتی، متوجه هیچچیز متفاوتی درباره تو نمیشدم. من این چند روز یبوست داشتم و واقعاً عذاب میکشم.»
بهطور سرسری گفتم: «من آن مشکل را ندارم»، بنابراین برای سه روز بعد، در اجابت مزاج مشکل داشتم. متوجه شدم که در حرفی که به او زدم عنصر خودنمایی وجود داشت. چه فکر نادرستی! بلافاصله حذفش کردم!
روز چهارم احساس میکردم که میخواهم اجابت مزاج کنم، اما حتی بعد از نیم ساعتی که روی کاسه توالت نشستم هیچ اتفاقی نیفتاد. از جایم بلند شدم و متوجه مقداری خون در توالت شدم. این یک شوک بود و فکر کردم: «من سرطان مقعد دارم.»
میدانستم که شیطان دوباره با من مداخله میکند، بنابراین گفتم: «شماها همانی هستید که سرطان مقعد دارید. شماها یکی پس از دیگری برای من حقهبازی میکنید، اما بگذارید به شما بگویم که هیچیک از حقههای شما جواب نمیدهند. من شما را از بین میبرم!»
وقتی به درونم نگاه کردم، به اهمیت درستبودن در هر کاری که میگوییم و انجام میدهیم پی بردم. در غیر این صورت، حتی یک اظهارنظر سرسری مانند آن میتواند وضعیت بدی ایجاد کند. احساس شرمندگی کردم.
به موضوع گلویم برمیگردم: پوست اطراف آن قرمز و توده بزرگتر شد و حتی شانههایم شروع به درد كرد. هنوز هرازگاهی افکار منفی داشتم، اما بهمحض ظهور چنین فکری، بلافاصله آن را متلاشی میکردم و طبق معمول به برنامههایم ادامه میدادم.
پنج تمرین را هر روز صبح انجام دادم، نصف روز فا را مطالعه میکردم، سپس بقیه روز را بیرون میرفتم تا حقایق را روشن کنم و مردم را نجات دهم. چند روز بعد توده از بین رفت و همهچیز به حالت عادی برگشت!
از استاد بینهایت سپاسگزارم. مصمم هستم که سه کار را بهخوبی انجام دهم تا استاد خوشحالتر شوند و کمتر نگران من باشند.