فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

قدرت شگفت‌انگیز فالون دافا به سه نسل از خانواده ما کمک کرده است

21 اوت 2024 |   شنگ‌هوا، یک تمرین‌کننده فالون دافا در استان هیلونگ‌جیانگ، چین

(Minghui.org) در سال 1998 تمرین فالون دافا را برای حل مشکلات سلامتی‌ام آغاز کردم. سه سال بود که با بیماری‌های مختلفی، ازجمله هپاتیت، التهاب کیسه صفرا، التهاب لوزالمعده و طحال، زخم معده، سنگ کلیه، بیماری قلبی و تنگی ارثی عروق مغزی در بستر بیماری افتاده بودم. مادر 72ساله‌ام مراقب اصلی من شده بود و نگران آینده‌ام بود. هفت روز پس از شروع تمرین فالون دافا، به‌طور معجزه‌آسایی تمام بیماری‌هایم بهبود یافت. قدرت شگفت‌انگیز فالون دافا برای اطرافیانم نیز مفید بود.

بیماری نادر

بیش از ده سال پیش، دخترم پس از مدتی نشستن، دردهای مکرر در سراسر بدنش شروع می‌شد، به‌خصوص در پاها و باسن. او به بیمارستان مراجعه کرد و پزشک تشخیص داد که «التهاب غیرعفونی» دارد، یک بیماری نادر که بدون علائم قابل‌مشاهده ظاهر می‌شد و فقط در 100هزار نفر رخ داده است.

بعد از اینکه دخترم وضعیتش را به من گفت آرام ماندم. او شاهد بود که چگونه بیماری‌های من با قدرت معجزه‌آسای دافا بهبود یافت، بنابراین نترسید. او اغلب عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار می‌کرد.

ما در آن زمان، در یکی از شهرهای شهرستان زندگی می‌کردیم و گهگاه با پیرزنی کوچک و لاغر روبرو می‌شدیم که کمرش تقریبا 90 درجه خم شده بود. درحالی‌که به نظر می‌رسید 70ساله است، فقط حدود 50 سال داشت. یک روز که برای خرید کالا، به فروشگاه دخترم آمده بود، از تشخیص بیماری دخترم مطلع شد و گفت که او نیز به این بیماری مبتلاست. با وجود بیش از 20 سال درمان، وضعیت او همچنان ادامه داشت و بدنش را ویران کرده بود. «تمام بدنم آنقدر درد می‌کند که نمی‌توانم بخوابم یا زندگی عادی داشته باشم. حتی گوشت، تاندون‌ها و استخوان‌هایم هم درد می‌کند. درد می‌آید و می‌رود و بدنم کوچک شده است. در ابتدا قدم 1.7 متر بود، اما در طول سال‌ها کوتاه شده‌ام.

دخترم از انجام هرگونه درمانی امتناع کرد و سرانجام بیماری او بدون هیچ اثری ناپدید شد. بیش از 10 سال می‌گذرد و دخترم همچنان لاغر و زیبا و قادر به انجام هر کاری است. استاد فالون دافا با نیکخواهی بیماری دخترم را از بین بردند.

آب‌مروارید نوه‌ام ناپدید ‌شد

چهل روز بعد از تولد نوه‌ام، دخترم متوجه یک پرده سفید روی مردمک چشم چپ نوزاد شد. بیمارستان تشخیص داد که نوه‌ام به آب‌مروارید مادرزادی مبتلا شده است، که او را از بینایی چشم چپ محروم می‌کرد. پزشکان قصد داشتند وقتی او یک‌ساله شد، عملش کنند و سه عمل جراحی دیگر بین یک تا پانزده‌سالگی انجام شود. قسمت بیمار چشم او برداشته و با یک ایمپلنت مصنوعی جایگزین می‌شد.

دخترم ترسیده بود و تحمل این خبر برایش سخت بود. او بعد از بازگشت به خانه، گریه‌کنان گفت: «او خیلی کوچک است. صرف‌نظر از هزینه‌های پزشکی، او چقدر باید تحمل کند؟ بعد از این عمل‌ها چه اتفاقی برای بینایی‌اش خواهد افتاد؟ طاقت ندارم به آینده‌اش فکر کنم!»

به دافا فکر کردم و با آرامش به او توصیه کردم: «کودک را به خانه من بیاور، بگذار به سخنرانی‌های استاد گوش دهد.» قبل از اینکه سخنرانی را پخش کنم، منتظر ماندم تا نوه‌ام بخوابد. متوجه شدم دو بار چشمک زد. او این را تکرار کرد و من می‌دانستم که استاد شروع به تنظیم چشمانش کرده‌اند.

من هر روز سخنرانی‌های استاد را برای نوه‌ام پخش می‌کردم. در مرحله‌ای متوجه شدم که آب‌مروارید در چشم او ناپدید شده است. دکترش شوکه شده بود. «چطور ناپدید شد؟ نمی‌تواند به خودی خود از بین برود.» همه اعضای خانواده ما می‌دانستند که استاد آب‌مروارید نوه‌ام را برداشته‌اند و ما با خوشحالی از استاد تشکر کردیم.

با بزرگ‌تر شدن نوه‌ام، همچنان نمرات بینایی‌اش عالی بوده و حتی دستاوردهای تحصیلی او فوق‌العاده بوده است. او رتبه اول را در عملکرد تحصیلی کسب کرد و برنده بورس تحصیلی درجه یک شد. اگرچه او هنوز با مدرک دانشگاهی فارغ‌التحصیل نشده است، اما به‌شدت درس می‌خواند و برای شرکت در کنکور کارشناسی ارشد آماده می‌شود. استاد به او خرد و توانایی‌هایی دادند تا به چنین نتایج برجسته‌ای دست یابد.

دختر بزرگ پسرم

دو ماه پس از تولد نوه بزرگم در خانواده پسرم، آن‌ها متوجه کهیرهای قرمزی روی صورت او شدند. آن ناحیه همچنان درحال گسترش بود، تا جایی که تمام قسمت پایین صورت و گردن کودک را پوشاند. با گذشت زمان، کهیر غلیظ‌تر و ضخیم‌تر شد، تا زمانی که یک لایه قرمز و سخت از پوست تشکیل شد. هر وقت نوه‌ام گریه می‌کرد یا می‌خندید، پوست صورتش ترک می‌خورد. او با دستان کوچکش محل را می‌خاراند و وقتی خارش تحمل‌ناپذیر بود گریه می‌کرد. همه ناراحت بودند، اما نمی‌دانستیم چه کنیم. پزشک او قادر به تشخیص بیماری‌اش نبود و پمادها و سایر روش‌های درمانی مؤثر نبودند. وضعیت او به‌مرور بدتر می‌شد.

وقتی نوه‌ام هفت‌ماهه بود سرما خورد. سرفه و استفراغ او تمام خانواده‌اش را تمام شب بیدار نگه می‌داشت، بنابراین والدین خسته‌اش او را روز بعد به خانه من فرستادند. ویدئوی سخنرانی استاد را پخش کردم که فوراً توجه نوه‌ام را به خود جلب کرد. او با خوشحالی ویدئو را بدون سر و صدا تماشا کرد و آن شب بدون سرفه یا گریه راحت خوابید.

به‌طرز شگفت‌انگیزی، لکه‌های قرمز ضخیم روی صورت او نیز ناپدید شدند. مادربزرگ مادری نوه‌ام با او در یک تخت خوابیده بود و از اینکه صورت نوه‌اش بهبود یافته بود، حیرت‌زده شد. او گفت: «دانه‌های پوستی روی صورتش از بین رفته است. چقدر خوش‌شانس بودیم که به خانه شما آمدیم!» در پاسخ گفتم: «این استاد دافا بودند که کودک را درمان کردند. باید از استاد تشکر کنید.» یک بار دیگر، شاهد معجزه دافا بودیم، و همه درمورد صورت بی‌نقص نوه‌ام هیجان‌زده شدند. یکی از بستگان گفت: «بالاخره ما می‌توانیم زیبایی او را ببینیم.»

نوه‌ام در پنج‌سالگی به بیماری پوستی پیسی مبتلا شد. پزشکان به عروسم گفتند که این بیماری درمانی ندارد و بچه باید تا آخر عمر با این شرایط زندگی کند. وضعیت او فقط با گذشت زمان بدتر می‌شد. عروسم پس از شنیدن این تشخیص بیماری آنقدر ترسیده بود که گریه کرد و گفت کاش می‌توانست بیماری را به خودش منتقل کند! وقتی نوه‌ام آمد تا پیش من بماند، لکه‌های متقارن و روشن‌تری از پوست را زیر زانوی راست و چپ و اطراف مچ پایش دیدم. او همچنین چند لکه در پشتش داشت.

یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم پوست پلک چپ نوه‌ام سفید شده است. لکه‌های سفید دیگری نیز در سراسر بدنش ظاهر شد. پیشرفت سریع بیماری او باعث شد که بترسم و قادر به تشخیص احساسات پیچیده در قلبم نباشم. اما می‌دانستم که به‌عنوان یک تزکیه‌کننده دافا، بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، قلبم باید آرام بماند. بعد از اینکه آرام شدم تصمیم گرفتم سرنوشت نوه‌ام را به استاد بسپارم.

آن شب، صدای سخنرانی‌های استاد را برایش پخش کردم و به او یاد دادم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. در طول 20 شب بعدی، این مراسم شبانه را تکرار کردیم. به‌تدریج لکه‌های سفید روی بدنش کوچک شد، تا اینکه پیسی او ناپدید شد.

مادر و دختر توسط دافا ایمن شدند

چند سال پیش در دوران بارداری دوم عروسم، دو ماه پس از بارداری، خونریزی‌اش شروع شد. او با عجله به بیمارستان رفت و در آنجا پزشکان مقداری دارو تجویز کردند و او را برای استراحت به خانه فرستادند. روزها گذشت، اما عروسم همچنان خونریزی شدیدی داشت. وخامت حالش او را چنان ترساند که گریه کرد و دوباره به بیمارستان مراجعه کرد. پزشک به او گفت علائمی که دارد معمولاً نتیجه ناهنجاری جنین است و اگر اینطور باشد، جنین باید سقط شود. دکتر به او توصیه کرد تا چند روز دیگر برای پیگیری به بیمارستان مراجعه کند، اما او تصمیم گرفت که نرود. 

به عروسم گفتم که دافا قدرت اصلاح همه شرایط را دارد و به او توصیه کردم که به استاد دافا اعتماد کند. دکتر گفت که باید استراحت کند. سپس صدای ضبط‌شده از سخنرانی‌های استاد را برایش پخش کردم تا گوش کند. خونریزی او قطع شد و بارداری او به‌طور طبیعی پیش رفت. درست قبل از تاریخ تخمینی زایمان، عروسم پرسید که آیا می‌توان عمل سزارین او را سه روز جلوتر آورد تا با تاریخ تولد شوهرش یکی شود و پزشک هم موافقت کرد.

 پس از به دنیا آمدن کودک، پرستارِ زایمان را در لابی آسانسور ملاقات کردم تا نوه جدیدم را ببینم و در آغوش بگیرم. پرستار با تعجب گفت: «خیلی خطرناک بود. رحم او به‌قدری نازک شده بود که بازوهای کوچک و موهای جنین نمایان بود. اگر بچه بزرگتر می‌شد، رحمش پاره می‌شد و بچه‌اش خفه می‌شد. خوشبختانه نوزاد زودتر بیرون آورده شد.» با شنیدن این حرف همه ترسیدند. استاد مهربان و بزرگ جان آن‌ها را نجات دادند و حتی ترتیبی دادند که عروسم بچه را زودتر به دنیا بیاورد.

معجزات در طول اپیدمی کووید 

پس از لغو اقدامات قرنطینه، نتیجه آزمایش کووید۱۹ بیش از 90 درصد از جمعیت چین مثبت شد. بیمارستان‌ها، کوره‌سوزی‌ها و سردخانه‌ها مملو از جمعیت بودند و مردم وحشت کرده بودند. پس از مدتی، موج بیماری کم‌کم فروکش کرد، اما با ظهور یک سویه جدید از ویروس، دوباره افزایش یافت. مقامات دور جدید عفونت‌ها را به «آنفولانزای A» نسبت دادند و دیگر نیازی به آزمایش اسیدنوکلئیک نداشتند. سویه ویروسی جدید به‌زودی خانواده چهارنفره پسرم را تحت تأثیر قرار داد. وقتی تلفن کردم تا حالشان را بپرسم، ‌شنیدم که حالش بد است. او عفونت را به دختر کوچک‌ترش منتقل کرده بود، اما همسر و دختر بزرگش خوب بودند. وقتی گفتم به آن‌ها سر می‌زنم، سریع پاسخ داد: «نیا. تو هم آلوده خواهی شد.» به او اطمینان دادم: «اشکالی ندارد، نمی‌ترسم.»

 پسرم یک جلیقه ضخیم پوشیده بود و مدام سرفه می‌کرد. به او پیشنهاد کردم که به سخنرانی‌های استاد گوش دهد و او این کار را کرد. پس از مدتی گوش دادن، جلیقه‌اش را در آورد. به‌رغم اینکه فقط پیراهن نازکی به تن داشت، به‌شدت عرق می‌کرد. به او گفتم: «این نشانه خوبی است. وقتی عرق کردی، تب از بین می‌رود.» پسرم به من گفت: «این احساس ناخوشایند مشابه زمانی است که به کووید۱۹ مبتلا شدم، فقط این بار ویروس نام دیگری دارد.» حال نوه‌ام هم بهتر شد. همه همکلاسی‌های او در مهدکودک آلوده بودند، بنابراین پیش‌دبستانی او درحالی‌که منتظر بهبودی بچه‌ها بود، اعلام تعطیلی کرد. 

دو روز بعد، با پسرم تماس گرفتم و متوجه شدم که همسر و دختر بزرگترش (که در دبیرستان تحصیل می‌کرد) به این ویروس مبتلا شده‌اند. ویروس آنقدر سریع پخش شد که نیمی از دانش‌آموزان کلاس دختر بزرگ‌ترش آلوده شدند. معلمش زنگ زد و گفت دخترشان را به خانه ببرند. نسخه‌هایی از سخنرانی‌های صوتی استاد و نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به خانه پسرم بردم و فایل صوتی‌اش را برای آن‌ها گذاشتم. پسرم برای ناهار ماهی آب‌پز آماده کرد، اما عروس و دو نوه‌ام خسته بودند و اشتها نداشتند. فقط من و پسرم خوردیم.

او از من خواست تا بیشتر ماهی بخورم و اصرار کرد که کمپوت هلو بخورم. با اینکه هلو را رد کردم، او مدام اصرار می‌کرد که هلو بخورم. در طول اپیدمی، بسیاری از مردم به خرید کمپوت هلو هجوم آوردند، زیرا فکر می‌کردند هلو به پیشگیری یا کاهش کووید۱۹ کمک می‌کند. پسرم که نگران این بود که به‌دلیل رفتن‌های مکررم به خانه‌شان و تماس مستقیم با آن‌ها، به این ویروس مبتلا شوم، بارها از من خواست که کمپوت هلو بخورم. از نیت خوب پسرم مطلع بودم، اما نترسیدم، زیرا هر تمرین‌کننده دافا قدرت کشتن این ویروس‌ها را دارد. هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. 

اگرچه پسرم فالون دافا را تمرین نمی‌کند، او حقیقت پشت آزار و شکنجه را درک کرده و به استاد احترام می‌گذارد. تمام خانواده او، به‌جز کوچک‌ترین دخترش که هنوز در مهدکودک است، ح.‌ک.‌چ را ترک کرده‌اند. خانواده پسرم از کووید بهبود یافتند و همچنان از محافظت و برکت دافا برخوردارند.