فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

فقط با ایمان به استاد توانستم آزمون‌ها و سختی‌ها را با موفقیت پشت سر بگذارم

22 اوت 2024 |   یک تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) من ۶۷ساله هستم و قبل از سال ۱۹۹۹ (در ژوئیه۱۹۹۹، آزار و شکنجه فالون دافا آغاز شد) تزکیه فالون دافا را شروع کردم. در ۲۰ سال گذشته، با وجود کارمای بیماری، مداخله نیروهای کهن، آزار و شکنجه، ازدست دادن اعضای خانواده و سختی‌های دیگر، ایمانم به دافا و }}استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، همچنان پابرجا ماند.

بهبودی از سرطان پیشرفته

در اوایل سپتامبر۲۰۱۲، ناگهان مایعی زردرنگ از قسمت پایین بدنم جاری شد و توانم را از دست دادم. تا اواخر اکتبر خونریزی داشتم. دخترم مرا مجبور کرد به بیمارستان بروم. پزشک با دیدن نتیجه سونوگرافی گفت که کیست دارم و مسئله‌ای جدی نیست. سپس ‌خواست بدون حضور من با دخترم صحبت کند.

به‌محض اینکه ایستادم، خونریزی دوباره شروع شد. بعد چشمم افتاد به نوشته پزشک روی نمودار، و کلمه سرطان را دیدم. می‌دانستم که نباید سرطان داشته باشم و این یک توهم است. از زمانی که تمرین دافا را شروع کردم، استاد بارها بدنم را پاک کرده‌اند. این آزار و شکنجه نیروهای کهن بود و بنابراین آن را تصدیق نکردم.

یک هفته گذشت تا آزمایش پاتولوژی، سرطان پیشرفته دهانه رحم را نشان دهد. پزشک به دخترم گفت فقط شش ماه دیگر زنده هستم. اما دخترم چیزی به من نگفت. نتایج را گرفت و مستقیماً به بیمارستان تومور استان رفت. در آنجا، پزشکی با دیدن نتایج آزمایش گفت: «به‌نظر می‌رسد فقط سه ماه دیگر می‌تواند زنده بماند. فردا او را به اینجا بیاور و ما او را بستری خواهیم کرد.»

روز بعد به بیمارستان تومور استان رفتیم. پزشکِ مراقبت‌های اولیه معاینه‌ام کرد و گفت: «تو باید با من همکاری کنی.» فکر کردم: «همکاری با تو؟ ولی فقط استاد می‌توانند بیماری‌های مرا شفا دهند، هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند. چگونه یک انسان می‌تواند بیماری یک موجود خداییِ آینده را شفا دهد؟» بالاخره تصمیم گرفتند شیمی‌درمانی انجام دهند و بعد از هفت روز، از بیمارستان مرخص شدم. پزشک گفت دو هفته دیگر برای پرتودرمانی برگردم.

پس از بازگشت به خانه، خیلی فکر کردم. چگونه ممکن است به چنین بیماری‌ای مبتلا شده باشم؟ به‌یاد آوردم که از وقتی تزکیه را شروع کردم، در هیچ جلسه گروهی مطالعه {{فا شرکت نکردم. همیشه مثل فردی عادی رفتار می‌کردم و سخت‌کوش نبودم. استاد از من، تمرین‌کننده‌ای که نتوانسته بود استانداردهای یک تزکیه‌کننده را رعایت کند، محافظت کرده بودند. استاد بیشتر سختی‌های مرا به‌جای من تحمل کرده بودند. به دخترم گفتم: «با من مثل یک بیمار رفتار نکن. هیچ دارویی برایم نخر. به هیچ‌کدام از این‌ها نیاز ندارم. از این به بعد، فا را بیشتر مطالعه خواهم کرد و تمرینات را بیشتر انجام خواهم داد.»

یک روز که دخترم کیفش را در خانه‌ام جا‌ گذاشت، کارت سلامت و کارت شناسایی‌ام را از کیفش برداشتم. صبح روز بعد دنبال آن‌ها آمد. به او گفتم: «خودت را اذیت نکن. آن‌ها را برداشته‌ام. شیمی‌درمانی یا پرتودرمانی را انجام نمی‌دهم. من استاد و دافا را دارم که از من مراقبت می‌کنند و خوب خواهم شد.» او پاسخ داد: «بعد از اینکه یک دوره شیمی‌درمانی را تمام کردی، از قبل احساس بهتری داشتی.» به او گفتم: «مهم نیست و تأثیری روی من نداشت. این استاد بودند که به من کمک کردند. دو عمویت سرطان داشتند و تحت شیمی‌درمانی قوی قرار گرفتند، اما بااین‌حال مردند.» او با لحنی محکم گفت: «پس بقیه اعضای خانواده‌مان را جمع کن و به آن‌ها بگو که من تلاش خودم را کردم.»

وقتی خواهر و برادرم آمدند، سعی کردند مرا متقاعد کنند و گفتند: «چرا یک بار دیگر شیمی‌درمانی نمی‌کنی؟ ممکن است بهبود پیدا کنی. ببین، الان خیلی بهتر شده‌ای.» پاسخ دادم: «این ربطی به شیمی‌درمانی ندارد. بیشتر به این دلیل است که استادم از من مراقبت می‌کنند. لطفاً خاطرجمع باشید. مطمئنم بهتر خواهم شد.» یکی از خواهرانم گفت: «اگر بدون شیمی‌درمانی بهبود پیدا کنی، من نیز دافا را تمرین خواهم کرد.» پاسخ دادم: «حتماً. همه شما هم می‌توانید دافا را تمرین کنید و به عبارات فرخنده "فالون دافا عالی است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری عالی است" ایمان داشته باشید. در آن صورت برکت خواهید یافت.»

در طول تعطیلات سال نو چینی، به دیدار کوچک‌ترین خواهرم رفتم. شوهرش گفت: «دیگران باور نمی‌کنند، اما من باور می‌کنم. شما با تمرین فالون دافا از بیماری بهبود یافتی.» بعداً هیچ‌یک از خواهرانم درباره رفتن به بیمارستان صحبت نکردند، زیرا همه می‌دانستند که چگونه بهبود یافته‌ام.

بیش از ده سال گذشت. هیچ دارویی مصرف نکردم و حالم خوب است. از آن زمان، به گروه محلی مطالعه فا پیوستم، با سایر تمرین‌کنندگان برای روشنگری حقیقت بیرون رفتم و مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کردم.

خروج از بازداشتگاه با افکار درست

در سال 2017، یک روز ساعت 8 صبح، شوهرم می‌خواست به دیدن سایر تمرین‌کنندگان برود تا همراه آن‌ها برای تمرین‌کنندگانی که به‌طور غیرقانونی بازداشت می‌شوند، افکار درست بفرستد. اما به‌محض اینکه از ساختمان خارج شد، توسط مأموران پلیسی که در کمین بودند دستگیر شد. آن‌ها کلید خانه را از او گرفتند و وارد خانه‌مان شدند. مرا روی کاناپه نشاندند و یک مأمور فتوکپی شناسنامه‌ام را بیرون آورد و گفت: «تو جوان‌تر از این عکس به‌نظر می‌رسی.» پاسخ دادم: «البته که فرق می‌کند. این عکس در زمان بیماری‌ام گرفته شده. اکنون که دافا را تمرین می‌کنم، رها از بیماری هستم و احساس بسیار خوبی دارم. تمرین‌کنندگان دافا جوان و زیبا می‌شوند. شما نباید افراد خوب را دستگیر کنید.»

سپس حقیقت را برای آن‌ها روشن کردم و گفتم: «به سرطان مبتلا و در بیمارستان تومور استان بستری شدم. به من گفتند که فقط سه ماه دیگر می‌توانم زندگی کنم. اما با تمرین تزکیه در فالون دافا، بهبود یافتم. اگر تزکیه نمی‌کردم، امروز اینجا نبودم.»

مرا به اداره پلیس بردند و در اتاق کوچکی نگه داشتند. شوهرم هم آنجا بود. ساعت ۵ بعدازظهر، ما را برای معاینه به بیمارستان شهرداری بردند. قبل از رفتن، مأموری که روی پرونده‌ام کار می‌کرد، از شوهرم پرسید که آیا بیماری دارد یا خیر و شوهرم گفت که حالش خوب است. بعد از من سؤال کرد و من هم گفتم حالم خوب است. سپس ما را به بیمارستان و درنهایت به بازداشتگاه بردند.

در بازداشتگاه، پزشک پرسید که قبلاً چه بیماری‌هایی داشته‌ام. گفتم: «سرطان دهانه رحم در مراحل پیشرفته داشتم و همچنین به بیماری قلبی مبتلا و در بیمارستان بستری شدم. اگر دافا را تمرین نمی‌کردم، امروز زنده نبودم.» وقتی مأموران بازداشتگاه این را شنیدند، از پذیرش من خودداری کردند. در آن زمان فشار خون شوهرم به 22 رسیده بود که بسیار بالا بود و از پذیرش او نیز خودداری کردند. از شوهرم خواستند قرص فشار خون بخورد، اما قبول نکرد.

مأمور مسئول پرونده پرسید که آیا حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را تمرین کرده‌ام؟ گفتم: «بله، به آن عمل کرده‌ام.» سپس مرا به چالش کشید و گفت: «تو حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را تمرین می‌کنی. چطور دروغ گفتی؟»

مات و مبهوت بودم. سپس منظورش را درک کردم و گفتم: «از من پرسیدی که آیا الان بیماری دارم؟ در بازداشتگاه از من پرسیدند که آیا قبلاً بیماری داشته‌ام؟ قبلاً سرطان دهانه رحم در مراحل پیشرفته و مشکلات قلبی داشتم و در بیمارستان بستری بودم. اما ازآنجاکه دافا را تمرین می‌کنم، اکنون رها از بیماری هستم.»

آن‌ها نتوانستند چیزی بگویند. ما را به اداره پلیس بردند و یک شب در آنجا ماندیم. حقایق را برای مأمورانی که از من محافظت می‌کردند روشن کردم و گفتم که فالون دافا به مردم می‌آموزد با پیروی از حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری، افراد خوبی باشند. درباره خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در میدان تیان‌آنمن که جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست چین، برای تهمت زدن به فالون دافا برنامه‌ریزی کرد صحبت کردم. اضافه کردم که تعدادی از مقامات عالی‌رتبه که فعالانه در آزار و شکنجه فالون دافا شرکت کرده بودند، ازجمله بو شیلای و ژو یونگ‌کانگ، همگی به‌خاطر جنایات خود مجازات شدند. گفتم ح‌.ک.‌چ فاسد است و آسمان به‌زودی آن را ازبین خواهد برد. آن شب، به دو مأمور پلیس کمک کردم از ح.‌ک.‌چ خارج شوند.

روز بعد من و شوهرم را برای معاینه به بیمارستان پلیس بردند، اما وقتی به آنجا رسیدیم بسته بود. شخصی بیرون آمد و مأمور به او گفت که من و شوهرم هر دو بیمار هستیم و او می‌خواهد ما را در بیمارستان بستری کند. آن شخص به مأمور پلیس گفت: «اما اول باید از آن‌ها بپرسی که آیا با آن موافق هستند یا خیر.» سپس رو به ما کرد و پرسید که آیا قبول می‌کنیم در بیمارستان بستری شویم و هر دو ما گفتیم که سالم هستیم و نمی‌خواهیم در بیمارستان بستری شویم. دوباره ما را به بازداشتگاه بردند و در آنجا نگه داشتند. روز بعد، دو مرد از دادستانی منطقه برای بازجویی از من آمدند. پرسیدند: «آیا به جرم خود اعتراف می‌کنی؟» جواب دادم: «خیر! من هرگز جرمی مرتکب نشده‌ام.» یکی از آن‌ها پرسید که چه زمانی تمرین دافا را شروع کردم. به او پاسخ دادم و توضیح دادم که چگونه از این تمرین بهره‌مند شده‌ام. گفتم به سرطان دهانه رحم مبتلا شدم و بهبود پیدا کردم. ساکت بودند. مرد دیگر گفت: «دستبندش را باز کن. چه فایده‌ای دارد که به او دستبند بزنی؟» سپس رفتند. فکر کردم چون کار درستی انجام دادم استاد به من کمک کردند.

روز سوم به من دستبند زدند و به پایم غل و زنجیر بستند و مرا برای آزمایش به بیمارستان سرطان استان بردند تا ببینند آیا سلول سرطانی دارم یا خیر. قبل از آن، با دخترم تماس گرفتند و گفتند پرونده‌ام را از بیمارستان سرطان استان خارج کند. وقتی به اداره پلیس رسیدیم، دختر و خواهر و برادرم جلو در ورودی منتظر بودند. به‌محض پیاده شدن از ماشین، دخترم گفت که باید با آن‌ها همکاری کنم. گفتم: «من هیچ اشتباهی نکرده‌ام. این جرم نیست که با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری، انسان خوبی باشیم. من استاد و دافا را دارم. به آن‌ها پول ندهید، حتی یک ریال.» از دخترم خواستم به شوهرم مقداری پول بدهد تا او بتواند در بازداشتگاه، مایحتاج روزانه‌اش را تهیه کند. اما راننده گفت: «او دیشب به خانه برگشت.»

بعدازظهر مرا در‌حالی‌که به دستانم دستبند و به پاهایم پابند بسته بودند به بیمارستان تومور بردند. اطرافیان با تعجب نگاهم می‌کردند. یکی گفت: «او چه جرمی مرتکب شده است؟ به او نگاه کنید.» قبلاً به نگاه مردم عادی حساس بودم و می‌ترسیدم وجهه خود را از دست بدهم، اما اکنون دیگر ترسی نداشتم. به حاضران گفتم: «من هیچ جرمی مرتکب نشدم و قانون را نقض نکردم. فالون دافا را تمرین می‌کنم و خودم را به اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری پایبند می‌دانم. فقط به این دلیل که فالون دافا را تمرین می‌کنم، مرا دستگیر کردند. در سال ۲۰۱۲، سرطان دهانه رحم پیشرفته داشتم، اما اکنون بهبود یافته‌ام.»

پزشکی مرا در بخش سرپایی معاینه کرد. به همه در آنجا گفتم: «لطفاً این عبارات را به‌خاطر بسپارید: "فالون دافا عالی است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری عالی است." من به‌طور کامل از سرطان بهبود یافته‌ام. وقتی این عبارات را خالصانه تکرار کنید، تأثیرگذار خواهد بود.» هیچ‌کس در اتاق چیزی نگفت، ازجمله مأموران پلیس.

پس از بازگشت به بازداشتگاه، از سلول ۳۰۱ به ۳۰۳ منتقل شدم. قبل از اینکه به ۳۰۳ بروم، همه در آنجا می‌دانستند که فردی هست که در مرحله پیشرفته بیماری سرطانی بود و با تمرین فالون دافا بهبود یافته است. یکی از زندانیان زن گفت: «من در این سلول به‌جز او (به من اشاره کرد)، هیچ‌کس را سطح بالا درنظر نمی‌گیرم. او با تمرین فالون دافا بهبود یافت. این خیلی شگفت‌انگیز است!»

وقتی مجبور می‌شدیم شب‌ها تبلیغات ح.‌ک‌.چ را تماشا کنیم، روی فرستادن افکار درست تمرکز می‌کردم. دو تمرین‌کننده دیگر آنجا بودند و ما سه نفر شعرهایی از هنگ ‌یین را از بر می‌خواندیم. هر روز در ساعت ۳ صبح، افکار درست می‌فرستادم و با خودم فکر می‌کردم: «اکنون در غار تاریکی هستم. یاوران تاریک و ارواح پوسیدۀ نیروهای کهن را نابود خواهم کرد.»

هر روز این کار را انجام می‌دادم. بعد از ۱۴ روز، از بلندگوها اعلام شد که باید وسایلم را جمع کنم و بروم. ما سه نفر در آن زمان، درحال ازبر خواندن فا بودیم و هیچ‌یک آن صدا را نشنیدیم. یکی از زندانیان به من گفت: «لطفاً سریع وسایل خود را جمع کن و برو. اکنون می‌توانی به خانه بروی.» ابتدا باور نکردم. وقتی رئیس اداره پلیس را دیدم، به من گفت: «گفته بودم تو را به اینجا می‌آورم. پس آوردم. اگر بگویم آزادت می‌کنم، فوراً آزادت می‌کنم.» فکر کردم: «آنچه شما می‌گویید مهم نیست. فقط آنچه استادم می‌گویند مهم است.»

غلبه بر یک سختی دیگر

در اواخر اوت۲۰۲۲، به خانه برگشتم و برای روشنگری حقیقت بیرون رفتم. به‌محض اینکه به در ورودی ساختمان رسیدم، دو مأمور مرا به اداره پلیس بردند. از من پرسیدند: «آیا هنوز فالون دافا را تمرین می‌کنی؟» پاسخ دادم: «بله.» آن‌ها به من دستبند زدند، مرا به صندلی آهنی بستند و دستور دادند که اظهاریه تضمین بنویسم. مخالفت کردم. هرچه سعی کردند مرا وادار به انجام آن کنند، قبول نکردم. فقط افکار درستی قوی فرستادم و فا را ازبر خواندم. هر‌آنچه از فا می‌توانستم به‌یاد ‌آورم، ازبر می‌خواندم. ساعت 8 شب، بعد از ۱۱ ساعت مبارزه با شیطان، بی‌قیدوشرط آزاد شدم. می‌دانستم که تنها با ایمان به استاد و دافا، توانستم چنین آزمونی را پشت سر بگذارم.

نمی‌توانم به اندازه کافی سپاسگزاری خود را از استاد بیان کنم. فقط با بیشتر و بیشتر کوشا بودن می‌توانم نجات نیک‌خواهانه استاد را جبران کنم.