(Minghui.net) استاد برای آموزش دارما و نجات مردم به این دنیا آمدند. مریدان دافا فرستادگان آسمانیاند که به استاد در اصلاح فا و گسترش آموزهها و ارائۀ نجات به جهان کمک میکنند. میخواهم برخی از تجربیاتم را در روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذیشعور به اشتراک بگذارم.
آقای لیو یکی از مسئولان ادارۀ امور فرهنگی است، من و او دوستان صمیمی هستیم. هنگامی که آزار و شکنجه آغاز شد، او با فریب و تبلیغات مغرضانۀ ح.ک.چ مسموم شد و بهجای حرفهای دوستانش به آنچه در تلویزیون منتشر میشد باور و اعتماد داشت.
وقتی برای روشنگری حقیقت به منزلش رفتم تمام خانوادهاش به من خندیدند و از پذیرش حقیقت خودداری کردند. دخترم که همراهم بود آنقدر خشمگین شد که اشکهایش جاری شد و به من گفت: «مادر، همۀ خانوادۀ آنها طوری به تو نگاه میکردند که انگار احمقی. چرا به روشنگری حقیقت برایشان ادامه میدهی؟» او از آن به بعد، دیگر به خانۀ آنها نرفت.
فکر میکردم چون با هم دوستیم و سالها همکلاسی بودیم، مرا به پلیس گزارش نمیدهد. به روشنگری حقیقت ادامه دادم و چند بار به او گفتم کتابهای دافای مردم را توقیف نکند. او گوش نکرد و گفت: «این کتاب باید توقیف شود!»
کمی بعد شنوایی یکی از گوشهایش را از دست داد. گفتم: «تو چیزهای نادرست را شنیدهای و باور کردهای. در غیر این صورت، چرا شنواییات را از دست دادی؟» همچنین احساس سرگیجه داشت و پاهایش ورم کرده بود. او تا حدودی ترسیده بود.
تمرینکنندۀ دیگری را یافتم که پذیرفت با من به دیدن او بیاید. ما حقیقت را برایش توضیح دادیم و او را متقاعد کردیم که از ح.ک.چ خارج شود. او صداقت ما را احساس کرد و به ما اجازه داد یک نام مستعار برای خروج از ح.ک.چ، به او بدهیم. ورم پاهایش بهسرعت فروکش کرد. توانست دوباره بدون احساس سرگیجه راه برود. پس از خواندن نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست خاطرنشان کرد: «آن بهخوبی نوشته شده! واقعاً بهخوبی نوشته شده است. اما هنوز چیزهای زیادی هستند که از قلم افتادهاند و اگر آنها را بنویسم بسیار بیشتر میشود!»
او با بیمیلی کتابچههای روشنگری حقیقتی را که به او پیشنهاد دادم خواند و اظهار کرد: «این میتواند برایت حکم اعدام بگیرد!» پاسخ دادم: «اینطور نیست. شرایط کیهانی بهشدت تغییر کرده است. آسمان درحال نجات مردم است و این بزرگترین شادی من است که تو میتوانی نجات پیدا کنی!»
او اکنون با حقیقت بسیار بسیار راحت است.
قبل از اینکه ح.ک.چ قدرت را در سال 1949 به دست بگیرد، همسر یکی از معلمانم عضو جنبش زیرزمینی ح.ک.چ بود و یک مقام بازنشسته است. وضعیت سلامتیاش قبل از 70سالگی رو به افول رفت: فشار خون بالا، قند خون بالا و چربی خون بالا، همه او را به ستوه آورده بودند. سندرم منییر او را مجبور میکرد تمام روز در تخت دراز بکشد و جز تماشای تلویزیون کاری انجام ندهد. وقتی از او خواستم از ح.ک.چ خارج شود، متحیر شد و پرسید: «چطور میتوانی این حرف را بزنی؟»
به او گفتم: « ح.ک.چ خانوادهات را تباه کرده است. چطور هنوز متوجه نشدهای؟ اگر شوهر و پسرت هنوز زنده بودند، در چنین وضعیت فلاکتباری زندگی نمیکردی!»
شوهرش قبلاً هیکلی مانند ورزشکاران داشت، اما در جریان انقلاب فرهنگی به او برچسب هوادار سرمایهداری زدند و تا سرحد مرگ شکنجه شد. پسرش که دچار سرطان کبد بود، با تمرین فالون گونگ بهبود یافت. اما پس از شروع آزار و شکنجه، خانواده ترسیدند و پسرشان را از تمرین بازداشتند. او پس از چندی درگذشت.
به او گفتم: «این کمپینها را چه کسی آغاز کرد؟ آیا شما بودید؟ آیا من بودم؟ آیا واقعیت این نیست که آنها را ح.ک.چ آغاز کرد؟» نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را برایش خواندم. او سرانجام آگاه شد، فهمید و خوشحال بود که از ح.ک.چ خارج شد.
به او گفتم که تکرار عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» میتواند بدشانسی را به خوششانسی تبدیل کند. پس از اینکه این دو عبارت را تکرار کرد، توانست در خانه راه برود، دیگر سرگیجه نداشت و در عرض چند روز از سندرم منییر بهبود یافت. او توانست در عرض یک هفته، از خانه بیرون بیاید و در پارکی در آن حوالی قدم بزند. او هیجانزده گفت: «الآن میتوانم هر روز یک ساعت به پارک بروم و میتوانم این دو عبارت را درحین راه رفتن بخوانم!»
چند ماه بعد به ذهنش خطور کرد: «چطور اینهمه مدت یک یوان برای هزینههای درمانی پرداخت نکردهام؟»
او قبل از 90سالگی، در سال 2017 در بیمارستان بستری شد. بیمارستان اخطاریهای مبنی بر مرگ زودهنگام صادر کرد و خانوادهاش منتظر بودند او آخرین نفسش را بکشد. پس از دریافت این خبر، برای دیدنش به بیمارستان رفتم. او درحال مرگ بود و با ضعف به من گفت: «میترسم این بار نتوانم.» او را تشویق کردم: «به تکرار عبارات ادامه بده. نیازی نیست درخواست کنی، استاد تو را نجات خواهند داد!» فراتر از انتظار همه، او بهبود یافت.
او مدام از من میخواست که چند نشان یادبود به او بدهم تا آنها را به بستگان و دوستانش بدهد. در جشن تولدش، فرزندان و نوههایش را متقاعد کرد که از حزب کمونیست چین خارج شوند. همه به او احترام گذاشتند و گفتند: «همۀ ما به خوبی دافا ایمان داریم!»
من و مدیر پیشین واحد کاریام سالهاست که با هم دوستیم. ما دربارۀ همهچیز صحبت میکردیم. هنگامی که فالون گونگ تازه مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود، او کمحرف شده بود و اغلب نگران تکرار انقلاب فرهنگی بود. اما من اصرار داشتم که دربارۀ شگفتیهای دافا به او و همسرش بگویم. او فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت.
در پایان سال 2004، از او پرسیدم که آیا میخواهد نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را بخواند؟ او پذیرفت. پس از خواندن آن، بیدرنگ از ح.ک.چ خارج شد و از من خواست تا به فرزندانش نیز کمک کنم از حزب خارج شوند. پسر بزرگش در آن زمان درحال پر کردن برگۀ درخواست عضویت ح.ک.چ بود. به او گفت که فوراً از این کار دست بکشد.
وی خاطرنشان کرد: «بیش از 80 سال است که زندگی کردهام و احساس میکنم امروز تازه از خواب بیدار شدهام، سپاسگزارم.» او از من خواست که نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را برای چند روز دیگر به او قرض بدهم تا یکی از بستگانی که به دیدارش میآمد آن را بخواند.
مدتی بعد موتورسواری او را زیر گرفت و او درخواست غرامت نکرد و آسیبدیدگیهایی که به استخوانش وارد شده بود بهطرز معجزهآسایی بهسرعت بهبود یافت. نوهاش در مدرسۀ درجه سه درس خوانده بود، اما شغل خوبی پیدا کرد و با مرد خوبی ازدواج کرد. پسر کوچکترش تقریباً شغلش را از دست داده بود، اما برخلاف انتظار، آزمون دکترا را گذراند و بعداً شغل بهتری پیدا کرد. همۀ خانواده برکت یافتند. او سالها پیش بهشدت بیمار بود و پزشکان به او گفته بودند که بهزودی خواهد مرد، اما تا 90سالگی زنده ماند.
التهاب عضله قلب نوهام پس از تکرار دو عبارت ناپدید میشود
پدرشوهر و مادرشوهر دخترم به علت گوشدادن به دروغها و تبلیغات مغرضانۀ ح.ک.چ شیطانی با من قطع رابطه کرده بودند. آنها مرا سرزنش و ادعا میکردند که به آنها زیان خواهم رساند. آنها نوهام را از ارتباط با من منع میکردند و به من هشدار میدادند که او را دچار بیماری روانی نکنم.
من تحت تأثیر قرار نگرفتم و به گفتن حقیقت به آنها ادامه دادم. یک بار برای دیدار به خانهشان رفتم، بهمحض ورود به خانه، آنها به من پرخاش و مرا سرزنش کردند که با تمرین تزکیه بر آیندۀ نوهام تأثیر گذاشتهام. با آنها بحث نکردم و فقط گفتم باید کمی بخوابم.
در حقیقت چرت نزدم. فقط با خونسردی، در اتاق پشتی افکار درست فرستادم تا موجودات شیطانی و عواملی را که با آنها مداخله میکردند و مانعشان از یادگیری حقیقت میشدند پاک کنم. وقتی یک ساعت بعد از خانه بیرون میرفتم، آنها با لبخند بهسمتم آمدند و گفتند: «درواقع ما مشکلی با شما نداریم، لطفاً در آینده بازهم بیایید.» میدانستم که سمت مهربانشان بیدار شده است.
روزی دخترم زنگ زد و گریهکنان گفت بچهاش تب دارد و چند روز است چیزی نخورده است و اکنون در بیمارستان بستری است. پزشک گفته بود میوکاردیت (التهاب عضله قلب) است. مادرشوهر دخترم ترسیده بود و میگفت میوکاردیت میتواند شخص را از بین ببرد. دخترم را دلداری دادم و گفتم: «نگران نباش، اشکالی ندارد، من زود میرسم.» با نوه دیگرم سریع به بیمارستان رفتم.
نوۀ دوازدهسالهام روی تخت بیمارستان درحال مرگ بود. صدایش کردم و او چشمانش را باز کرد تا به من نگاه کند. به او گفتم: «عزیزم، تو میدانی که مادربزرگت به تو دروغ نمیگوید و به تو آسیب نمیرساند. تو میوکاردیت نداری، به حرف پزشک گوش نده. اعضای خانوادۀ ما همه قلبهای خوبی دارند. اکنون لطفاً این دو عبارت را بعد از من تکرار کن: "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است."» او گوش کرد و گفت: «بله، مادربزرگ، دارم تکرار میکنم!»
در یک لحظه، معجزهای رخ داد؛ او ناگهان نشست و فریاد زد: «مادر، من خیلی گرسنهام، میخواهم غذا بخورم!» مادرش خیلی خوشحال شد و بلافاصله به رستوران طبقه پایین رفت تا یک قابلمه نودل داغ و ترش بخرد. نوهام آن را خورد و همۀ نودلهای کوچک داخل کاسه را خورد و گفت: «مامان، من بیشتر میخواهم!» مادرش گفت: «دیگر نباید غذا بخوری، چند روز است که چیزی نخوردی. برای یک وعده غذا زیادهروی است.»
نوهام بهبود یافت و دیگر در بیمارستان بستری نشد. وقتی همهگیری کووید19 شروع شد، تمام خانواده بهجز او آلوده شدند. او از پیشگامان جوان، سازمان ح.ک.چ برای کودکان، خارج شد. در مدرسۀ راهنمایی، معلمش او را وادار کرد به لیگ جوانان، سازمان ح.ک.چ برای جوانان، بپیوندد. او به من گفت: «مادر بزرگ، لطفاً کمکم کن از آن خارج شوم. از اول نمیخواستم به آن بپیوندم. معلم ما را مجبور کرد.»
او همچنین به من کمک کرد حقیقت را برای خانوادۀ پدرش روشن کنم و به آنها نشان یادبود داد. وقتی آنها را با کمال میل پذیرفتند، با خشنودی به من گفت: «مادربزرگ، آنیکی مادربزرگ و پدربزرگم این بار حقیقت را باور کردند. نشانهای یادبود را نگه داشتند و زیر بالششان گذاشتند!»
وقتی برای چسباندن برچسبهای روشنگری حقیقت بیرون میرفتم، اغلب مرا همراهی میکرد.
او برکت یافته است. در طول امتحان ورودی کالج، نشان یادبود را با خود داشت و «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کرد و نتایج غیرمنتظرۀ خوبی گرفت. پدرش با خوشحالی بالا و پایین میپرید و میگفت: «میخواهم آواز بخوانم! میخواهم آواز بخوانم!» او قبل از فارغالتحصیلی از دانشگاه، شغل خوبی پیدا کرد و مستقیماً سر کار رفت. بعداً به دانشکدۀ تحصیلات تکمیلی رفت و با شوهرش آشنا شد.
مادرشوهرش نیز پیشقدم شد و از من خواست که به او کمک کنم از ح.ک.چ خارج شود. او پیگیر شد تا مطمئن شود که واقعاً او را خارج کردهام. وی که در اصل ضعیف و بیمار بود، بارها و بارها از ویروس کرونا جان سالم به در برده بود. وضعیتش عالی به نظر میرسد و روحیۀ خوبی دارد. آنها بهتازگی پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.