فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

تنها راه برای جبران محبت‌های استاد، تزکیه محکم و واقعی است

28 اوت 2024 |   شن وی، یک تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) من در خانواده‌ای فقیر و در روستا بزرگ شدم. به‌خاطر بیماری مادرم، با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کردم. برادر و خواهر کوچک‌ترم فوت کرده بودند و من تنها فرزندی بودم که زنده ماندم. اغلب مریض بودم و میان مرگ و زندگی دست‌ و پا می‌زدم.

در 25سالگی، ازدواج کردم. ما چند فرزند داشتیم، اما به‌دلیل سیاست تک‌فرزندی ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) مورد آزار و اذیت شدید قرار گرفتیم و جریمه شدیم. همسرم به‌دلیل افسردگی خودکشی کرد. در جوانی، مادرم را از دست داده بودم و در میان‌سالی، همسرم تلف شد. اغلب به آسمان خیره می‌شدم و فکر می‌کردم رنج من کِی پایان می‌یابد و چرا انسان‌ها به این دنیا می‌آیند.

تمرین دافا را شروع کردم

وقتی برای کار به شهر دیگری رفتم، یک تمرین‌کننده فالون دافا نسخه‌ای از جوآن فالون را به من قرض داد. این کتاب خیلی خوب بود و دقیقاً همان چیزی بود که دنبالش بودم. بالاخره هدف زندگی‌ام را پیدا کردم. بنابراین تصمیم گرفتم فالون دافا را تمرین کنم. برای خرید کتاب‌های دافا به زادگاهم که بیش از 400 مایل فاصله داشت بازگشتم، اما نتوانستم آن‌ها را پیدا کنم. مدتی بعد، به‌ کمک تمرین‌کنندگان محلی، توانستم تمام کتاب‌های دافا را که قبل از 20ژوئیه1999، زمان شروع آزار و شکنجه دافا، منتشر شده بود تهیه کنم.

پس از شروع تمرین، طولی نکشید که تمام بیماری‌هایم ازبین رفت. ازطریق مطالعه فا، فهمیدم که چرا در نیمه اول زندگی‌ام آن‌قدر بدبخت بودم و فهمیدم که مردم به‌ این دنیا می‌آیند تا کارمای خود را ازبین ببرند، در حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری جذب شوند و به آسمان و خود واقعی‌شان بازگردند. من از فردی با کارمای زیاد و خانواده‌ای فرودست، به یک تمرین‌کننده فالون دافا تبدیل شده بودم. بنابراین خیلی خوشحال بودم.

نجات افراد در بازداشتگاه

در طول بیش از 20 سال آزار و شکنجه فالون دافا از سوی ح.ک.چ، بارها به‌دلیل پایبندی به اعتقاداتم مورد آزار و شکنجه قرار گرفتم. یک غروب در پاییز 2016، برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت، با هم‌تمرین‌کنندگان به یکی از شهرستان‌های اطراف رفتم. ما به گروه‌هایی تقسیم شدیم. اما پلیس مرا دید و به بازداشتگاه برد. در اعتراض به آزار و شکنجه، دست به اعتصاب غذا زدم. به‌دلیل تلاش‌های خانواده و هم‌تمرین‌کنندگانم، هفت روز بعد با قرار وثیقه آزاد شدم.

پس از بازگشت به خانه، پلیس محلی چند بار سعی کرد با من تماس بگیرد، اما نتوانست مرا پیدا کند، بنابراین حکم تعقیبم صادر شد. وقتی در بانکی مشغول به کار شدم، مرا زیرنظر گرفتند. دو ساعت بعد از اتمام کارم، بانک با من تماس گرفت و گفت که باید به‌خاطر بعضی ملاحظات برگردم. به‌محض ورود به بانک، توسط مأموران پلیس لباس‌شخصی که منتظرم بودند دستگیر شدم. آن‌ها مطالب روشنگری حقیقت، پول و ماشینم را توقیف کردند و مرا به‌طور غیرقانونی بازداشت کردند.

موقع بازجویی تأکید کردم که آزار و شکنجه مریدان دافا توسط پلیس و سیستم قضایی ح.ک.چ نقض قانون است و خواستار آزادی بی‌قیدوشرطم شدم. از پوشیدن یونیفرم بازداشتگاه امتناع کردم و اصرار داشتم که تمرینات فالون دافا را انجام دهم. آن روز، یک معاون مدیر و یک پزشک قانونی را متقاعد کردم از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند.

همچنین به اکثر افراد سلولم کمک کردم از حزب خارج شوند. بعد از انتقالم به سلولی دیگر، رئیس سلول را متقاعد کردم از ح.ک.چ خارج شود و سپس بقیه زندانیان نیز از حزب خارج شدند.

تمرین‌کننده‌ای محلی در طرف دیگر سلول مدام فریاد می‌زد: «فالون دافا خوب است!» و بالاخره زندانیانی که از حزب خارج شده بودند نیز فریاد زدند: «فالون دافا خوب است!»

غل و زنجیری که به من بسته بودند دو بار باز شد و نگهبانان به مسئول سلول دستور دادند آن را با ابزار مخصوص محکم کند. شبی ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم غل و زنجیر دوباره باز شده است. زندانیان مات و مبهوت بودند. آن‌ها به این نتیجه رسیدند که تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد قدرتمندی هستند که از طرف نیروهای الهی محافظت می‌شوند.

نبرد خیر و شر در دادگاه

3 ماه بعد، زمان محاکمه‌ام فرارسید. در روز محاکمه، دختر و داماد بزرگم با تمرین‌کنندگان محلی تا آنجا رانندگی کردند تا به من کمک کنند افکار درست بفرستم. پسر و دختر دومم هم آمدند. بعداً فهمیدم که تعدادی از خودروهای تمرین‌کنندگان در نزدیکی دادگاه توقف کردند تا تمرین‌کنندگان بتوانند از فاصله نزدیک، افکار درست بفرستند. بسیاری از تمرین‌کنندگان نیز از خانه، افکار درست فرستادند. درواقع ما یک کل منسجم را تشکیل دادیم.

دادستان گفت من ماده 300 قانون کیفری را نقض کرده‌ام و ده‌ها مدرک علیه‌م ردیف کرد. مثلاً اینکه در خودروی من، مطالب روشنگری حقیقت، بنر و چیزهای دیگر پیدا کرده‌اند. وکیل شواهد دادستان را یک‌به‌یک رد کرد و گفت: «این موکل من نبود که در اجرای قانون، اختلال ایجاد کرد، بلکه شما بودید. تمرین‌کنندگان فالون دافا خشن نیستند. آن‌ها افراد خوبی هستند که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کنند که برای خانواده و جامعه مفید است.» در تمام مراحل دفاع، انگار این دادگاه بود که توسط وکلا محاکمه می‌شد.

به‌شدت شکنجه شدن

پس از بازگشت به بازداشتگاه، در اعتراض به آزار و شکنجه، دست به اعتصاب غذا زدم. رئیس گفت: «اگر می‌خواهی تمرین کنی، می‌توانی تمرین کنی. اگر نمی‌خواهی کار کنی، مجبور نیستی. حتی مجبور نیستی لباس فرم بپوشی. اما اگر غذا نخوری، مشکل ایجاد می‌شود. لطفاً بخور. وقتی سیر شدی، می‌توانی علیه حزب کمونیست بجنگی. اگر از پا بیفتی چگونه می‌توانی مبارزه کنی؟» حقیقت را به‌تفصیل برایش توضیح دادم و گفتم: «من اسیر نیستم و هیچ اشکالی ندارد که کارها را براساس حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری انجام دهم. من علیه ح.ک.چ نمی‌جنگم. فقط می‌خواهم بی‌قیدوشرط آزاد شوم.»

نگهبانان مرا غل و زنجیر کردند و به دستم دستبند زدند. پس از چند روز، آن را به پابند تغییر دادند (یعنی یک انتهای دستبند را به مچ دست بین پاها بستند، و انتهای دیگر دستبند را از پشت پا، به مچ دست در کنارِ ناحیه بیرونی پا بستند) طوری‌که نمی‌توانستم راست راه بروم. هفت هشت نفر از زندانبانان و زندانیان سیلی‌ام زدند و با مشت و لگد به جانم افتادند. برخی از آن‌ها با چوب‌های پلاستیکی به باسنم ضربه می‌زدند. سپس مرا روی یک صندلی نشاندند، ساق پایم را روی صندلی دیگری گذاشتند و شروع کردند به فلک کردنم با سیم‌های ضخیم و چوب‌های بامبو که درد شدیدی داشت.

هر روز چند نفر از معاونان بازداشتگاه به‌نوبت مرا کتک می‌زدند، به دهانم سیلی می‌زدند، گونه‌هایم را نیشگون می‌گرفتند، گوشت را در دهانم می‌فشردند و ته‌سیگار و خاکستر سیگار را در دهانم می‌ریختند. یک بار در روز هم مرا تحت شکنجه خوراندن اجباری قرار می‌دادند. یک روز گروهی از زندانبانان می‌خواستند مرا تحت خوراندن اجباری قرار دهند و مدیر به من گفت آن را بخورم. وقتی دید نمی‌خورم، با تمسخر گفت: «اگر غذا نخوری، مقدار زیادی مدفوع حیوانات به تو می‌دهم.» او به مأموری دستور داد یک کیسه پلاستیکی از فضولات بیاورد و هفت هشت نفر از آن‌ها مرا با دست‌بند و پابند بستند. معاون مدفوع را با دستکش برداشت و در دهانم فرو کرد و روی صورت، سر و بدنم گذاشت.

بعد نگذاشتند بخوابم. به‌محض اینکه چشمانم را می‌بستم، کتکم می‌زدند و می‌گفتند به این می‌گویند «آهسته پختن عقاب». نگاهی به مدیر انداختم و گفتم: «آیا شما همانی هستید که دستور محرومیت از خواب را داده‌اید؟» او یک لحظه مات و مبهوت ماند و سپس به زندانی‌ای که مانع بسته شدن پلک‌هایم می‌شد گفت: «بگذار امشب بخوابد.» تا آن لحظه، چهار روز و سه شب مرا بیدار نگه‌ داشته بودند.

نگهبانان به‌منظور تبدیل من، زندانیان را در هر دو سلولی که در آنجا حبس بودم مجبور کردند درمورد نحوه صحبتم با آن‌ها درباره فالون گونگ بنویسند و اینکه چگونه ترغیبشان کردم حزب را ترک کنند. مدیر آن‌ها را به‌زور مجبور به نوشتن کرد. افرادی که خواندن و نوشتن بلد نبودند از دیگران خواستند از طرف آن‌ها بنویسند، اما دو تا از زندانی‌ها چیزی ننوشتند. مدیر و نگهبانان هم چیزی نوشتند و به ده‌ها نوشته اضافه کردند.

پس از جمع‌آوری تمام نوشته‌ها، مدیر و نگهبانان با من صحبت کردند و گفتند که اگر بازهم از خوردن غذا امتناع کنم، نوشته‌ها را به دادگاه تحویل می‌دهند تا مرا به‌شدت محکوم کند. یک روز کامل به آن فکر کردم: «آیا من اینجا هستم تا موجودات ذی‌شعور را نجات دهم یا آن‌ها را نابود کنم؟ من حقیقت را برای زندانیان این دو سلول روشن کردم به امید اینکه آینده روشنی داشته باشند. اگر مرا گزارش دهند، مرتکب جرم می‌شوند.» بنابراین به‌خاطر موجودات ذی‌شعور دوباره شروع به خوردن کردم.

آن دو زندانی که از نوشتن امتناع کردند برکت یافتند. یکی زودتر آزاد شد و به دیگری تخفیف دادند.

حدود 6 روز بعد از اعتصاب غذا، مرا به بیمارستان بردند و در اتاقی یک‌نفره گذاشتند. دوربین را خاموش کردند، دست‌هایم را جداگانه به تخت بستند و پاهایم را با یک پابند معمولی و یک پابند الکترونیکی غل و زنجیر کردند. بیشتر پای راستم را از تخت بیرون کشیدند و دو پابند دیگر زیر هر مچ پا قرار دادند تا پاهایم را محکم به پایه تخت ببندند. شش دستبند و پابند روی دست و پاهایم داشتم، به اضافه دو مجموعه غل و زنجیر. اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. پلیس با حالتی ازخودراضی گفت: «اینجا جایی نیست که تو راحت باشی.»

سپس به پای راستم که با دستبند محکم بسته شده بود لگد زد. پای راستم تا زانو به‌شدت درد می‌کرد. آن را کشیدند و پیچاندند. غل و زنجیر روی قوزک پای راستم گوشت پایم را سوراخ کرد و سبب دردی وصف‌نشدنی شد. مدیر بازداشتگاه گفت حتی یک فرد سرسخت نیز حداکثر سه روز می‌تواند این شکنجه را تحمل کند. با یک سرنگ بزرگ، آب زیادی به معده‌ام تزریق کردند. بعد از مدتی شکمم برآمده شد و نیاز به دفع ادرار داشتم، اما اجازه ندادند. یک بار بیش از دو ساعت منتظرم گذاشتند طوری‌که احساس کردم مثانه‌ام دارد می‌ترکد.

6 روز را همین‌طور گذراندم که دردش از مرگ بدتر بود. آن‌ها می‌ترسیدند در بیمارستان بمیرم، بنابراین مرا به بازداشتگاه برگرداندند. در بازداشتگاه، مرا در سلولی گذاشتند که آزار و شکنجه‌اش خیلی بدتر بود. رئیس سلول با کفشش به صورتم لگد زد و بعد با دستش سرم را فشار داد. یک پایش را روی غل و زنجیر فشار می‌داد و پای دیگرش در هوا بود. سنگینی تمام بدنش روی من بود و درد زیادی داشتم.

45 روز در غل و زنجیر بودم. قبل از ترک بازداشتگاه، حقیقت را برای همه زندانیانی که با من در تماس بودند، ازجمله رئیس سلول و همه کسانی که در آزار و شکنجه شرکت داشتند، روشن کردم. همچنین آن‌ها را متقاعد کردم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. از آن سه سلول، اکثر زندانیان در دو سلولِ اول حزب را ترک کردند و اکثر زندانیان سلول سوم متقاعد شدند از حزب خارج شوند.

دادگاه ح.ک.چ به‌طور غیرقانونی مرا به دو سال زندان محکوم کرد.

روشنگری حقیقت و نجات افراد در زندان

روز ورودم به زندان، دو زندانی مرا به کارگاه بردند. همه زندانیان آشنا به‌نظر می‌رسیدند. گرچه آن‌ها را نمی‌شناختم، اما همه با لبخند از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است. گفتم فالون دافا را تمرین می‌کنم. همه گفتند: «پس ما تو را برادر ارشد صدا می‌کنیم.»

مسئولین زندان می‌دانستند بازداشتگاه همه نوع آزار و شکنجه را درمورد من امتحان کرده است، اما نتوانسته تبدیلم کند. بنابراین از تلاش منصرف شدند. به آن‌ها گفتم یونیفورم نمی‌پوشم، قوانین زندان را از بر نمی‌کنم، چمباتمه نمی‌زنم، در مراسم برافراشتن پرچم شرکت نمی‌کنم، کار نمی‌کنم، آهنگ‌های شیطانی حزب را نمی‌خوانم و آزادانه تمرینات را انجام می‌دهم. رئیس زندان موافقت کرد که به ایمانم احترام بگذارد.

بعد از مدتی، زندان هم خواست تبدیلم کند. به آن‌ها گفتم: «اگر می‌خواهید ازطریق تبدیل من به هدف ارتقاء شغلی و ثروت برسید، رؤیاپردازی می‌کنید. اگر فردی بخواهد به مقامی رسمی ارتقاء یابد و ثروتمند شود، باید تقوا جمع کند و کارهای نیک انجام دهد. او نمی‌تواند با فالون دافا و اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری مخالفت کند. درغیر این صورت نه‌تنها نمی‌تواند ترفیع بگیرد و ثروتمند شود، بلکه ممکن است جان خود را ازدست بدهد.» بعداً زندان از تلاش برای تبدیل من دست کشید.

می‌دانستم برای این آنجا نیستم که مورد آزار و شکنجه قرار بگیرم. رابطه من با مسئولین این نبود که من مورد آزار و شکنجه قرار بگیرم، و آن‌ها درحال آزار و شکنجه کردن من باشند، بلکه برای این آنجا بودم که آن‌ها را نجات دهم. در کارگاه راه می‌رفتم، به زندانیان در کارشان کمک می‌کردم و آب می‌آوردم. از فرصت استفاده ‌می‌کردم، حقیقت را برای زندانیان روشن می‌کردم و آن‌ها را متقاعد می‌کردم از ح.ک.چ خارج شوند. به این ترتیب، صدها نفر ازجمله زندانبانان حقیقت را شنیدند.

وقتی شنیدم که یکی از هم‌تمرین‌کنندگان اظهاریه پشیمانی را امضا کرده است، نامه‌ای برایش نوشتم: «استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، با رحمت ما را نجات می‌دهند. اگر کار اشتباهی انجام دهیم یا به اهریمن قولی دهیم، بعداً چگونه می‌خواهیم با خانواده و هم‌تمرین‌کنندگان‌مان روبه‌رو شویم؟»

پس از چند روز، این تمرین‌کننده اعتراض کرد و گفت کار بسیار سنگین و خسته‌کننده است و نمی‌تواند ادامه دهد، بنابراین باید تمرینات فالون دافا را انجام دهد. او گفت اگر اجازه تمرین نداشته باشد، کار نمی‌کند. نگهبان زندان قول داد که بتواند تمرین کند. او نامه‌ای به نگهبان نوشت و عنوان کرد که اظهاریه پشیمانی باطل است. بعداً او مسئولین سلول و سایرین را متقاعد کرد از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

کتابی را در کتابخانه دیدم که به دافا تهمت می‌زد، بنابراین آن را نابود کردم.

موقع آزادی از زندان، دم دروازه، نگهبان دفتر ثبت‌نام پرسید: «چرا اینجا بودی؟ اسمت چیست؟» گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم.» او اجازه داد بروم. با سرافرازی از دروازه زندان گذشتم.

فردای آن روز، برای جابه‌جایی ثبت‌نام خانوارم به اداره پلیس محلی رفتم. آن‌ها به من دستور دادند نامه‌ای را امضا کنم و به دافا تهمت بزنم. گفتم: «اگر می‌خواستم امضا کنم، دو سال در زندان نبودم. من به‌خاطر دفاع از ایمانم به زندان رفتم.» به پسرم گفتند مرا متقاعد کند امضا کنم. پسرم گفت: «پدرم گناهی ندارد.» با وقار از اداره پلیس خارج شدم. بعد از خروجم، اداره پلیس انتقال ثبت‌نام خانوارم را انجام داد.

می‌دانم که ما تمرین‌کنندگان دافا فقط با مطالعه خوب فا، تزکیه واقعی خود، کمک به استاد در اصلاح فا، و نجات هرچه بیشتر موجودات ذی‌شعور، می‌توانیم محبت‌های استاد و سختی‌هایی را که برای ما تحمل کرده‌اند، جبران کنیم.