فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

قدرت فالون‌ دافا: تغییر کودکان دردسرساز در مسیر بهتر شدن

5 اوت 2024 |   یک تمرین‌کننده فالون ‌دافا در استان هیلونگ‌جیانگ، چین

(Minghui.org) از سال2020 تا آغاز سال2023، زمان شیوع کووید در چین، دانش‌آموزان مجبور بودند در کلاس‌های آنلاین شرکت کنند. چون استفاده آن‌ها از تلفن‌های همراه و رایانه بیشتر شد، شروع به بازی و تماشای فیلم کردند که ذهنشان را با انواع‌واقسام چیزهای بد پر می‌کرد. مقاومت در برابر وسوسه برای آن‌ها بسیار سخت بود و نمرات بسیاری از دانش‌آموزان افت کرد. متعاقباً شکایت معلمان از والدین شروع شد.

من یک مدرسه شبانه‌روزی خانگی برای دانش‌آموزان دبستانی را اداره می‌کنم. به‌محض برداشته شدن قرنطینه در سال 2020، مادر یی‌یی 10ساله با من تماس گرفت. یی‌یی قبل از تعطیلی مدارس، شاگرد من بود. مادرش گفت: «یی‌یی هر روز با تلفن همراهش بازی می‌کند و نمی‌‌توانم جلویش را بگیرم. او می‌خواهد خودش را بکشد. خیلی ناراحت هستم. لطفاً کمکم کنید!» از او خواستم فرزندش را نزد من بیاورد.

یی‌یی چند سال شاگردم و بچه خوبی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ او تا مرا دید با گریه گفت: «معلم، نمی‌خواهم زندگی کنم. از مادرم متنفرم!» او را در آغوش گرفتم و از او پرسیدم: «چه شده است؟»

«چون در اینترنت می‌گردم و با تلفن همراهم بازی می‌کنم، نمراتم پایین آمد. مادرم هر روز مرا کتک می‌زند و فحش می‌دهد. به من اجازه نمی‌دهد بخوابم و مجبورم می‌کند که با تلفن همراهم تکالیف مدرسه‌ام را انجام دهم. شش شبانه‌روز با آن مشغول بودم. وقتی به طبقه بالا رفتم غش کردم. او با یک چوب بزرگ مرا زد. دیگر نمی‌خواهم زنده باشم، به این فکر کردم که اگر بمیرم او دست از کتک زدن من برمی‌دارد. همچنین از رفتن به مدرسه هم نجات پیدا می‌کنم و راحت خواهم شد.» سپس به گریه افتاد.

او از بدرفتاری مادرش شکایت کرد. از مادرش پرسیدم: «در دوران یائسگی هستید؟» او پاسخ داد: «نه، اما افسرده هستم و برای مقابله با آن، دارو مصرف می‌کنم.»

به یی‌یی گفتم: «مادرت تو را دوست دارد. او انتظار دارد که در مدرسه بهترین باشی. چون کم‌تحمل شده، با تو این‌گونه رفتار می‌کند. چطور می‌توانیم این مسئله را حل کنیم؟ من کمکت می‌کنم تا در دروسی که عقب ماندی، بتوانی نمرات خوبی بگیری. وقتی مادرت آن را ببیند، بسیار خوشحال خواهد شد.» او موافقت کرد، ولی مادرش چندان موافق نبود. به‌هرحال یی‌یی پیش من ماند.

قبل از آن، برای یی‌یی حقایق را روشن کرده بودم. او تصمیم گرفت از پیشگامان جوان، یکی از سازمان‌های جوانان ح.‌ک.‌چ، کناره‌گیری کند. به او گفتم: «مادرت قابل‌ترحم است. او برای موفقیت و کمک به تو، رنج می‌برد و دارو مصرف می‌کند. تو قدر او را نمی‌دانی و از او متنفر هستی. آیا او واقعاً قابل‌ترحم نیست!» یی‌یی پرسید: «معلم، چرا اینقدر با مادرم فرق داری؟ تو همیشه خیلی خوشحالی.»

«من اشتباه می‌کردم»

گفتم: «من دافا را تمرین می‌کنم و از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کنم. استاد به ما یاد دادند که ناراحت نشویم، از دیگران متنفر نشویم و کینه و رنجش نداشته باشیم، بلکه هنگام انجام کارها، نیاز دیگران را بر خود ترجیح دهیم. به همین دلیل است که من همیشه خوشحالم! آیا بهتر نیست تو هم فالون ‌دافا را با من تمرین کنی؟» او بلافاصله موافقت کرد.

ما هر روز یک فصل از جوآن ‌فالون، متن اصلی فالون ‌دافا، را مطالعه می‌کردیم و چند شعر از هنگ ‌یین را از بر می‌خواندیم. تمرینات را هم به او یاد دادم. وقتی دید که هنگام مدیتیشن پاهایم را پایین نمی‌آورم، او هم با وجود درد، یک ساعت در این حالت ماند. قبل از اینکه به رختخواب برود، به پادکست‌هایی درباره فرهنگ سنتی چین و همچنین مقالات تبادل تجربه تمرین‌کنندگان جوان گوش می‌داد. به او یاد دادم که چگونه از مردم قدردانی کند و با والدینش مهربان باشد. به‌تدریج رنجشش از مادرش کم شد.

پس از اینکه دو هفته فا را مطالعه کردیم، متوجه شدم که کیفیت روشن‌بینی خوبی دارد. بنابراین درباره آنچه استاد در رابطه با خودکشی یا اتانازی آموزش دادند به او گفتم. او متوجه شد که خودکشی گناه است و اینکه روح چنین افرادی در‌نهایت در وضعیت اسفباری قرار می‌گیرد، به این معنی که نه چیزی برای خوردن، نه چیزی برای نوشیدن، نه جایی برای رفتن دارند و بسیار تنها خواهند بود. او گفت: «دیگر هرگز به خودکشی فکر نمی‌کنم. من اشتباه می‌کردم.»

گفتم: «تو باید شاد و در مدرسه دانش‌آموز خوبی باشی، فا را بخوانی، دختر خوبی باشی، با مادرت مهربان باشی و به نجات او کمک کنی. وقتی با مشکلی مواجه می‌شوی، به‌جای یافتن کاستی‌های دیگران، باید به‌دنبال اشتباهات خودت باشی.»

او به‌تدریج آموخت که با رعایت اصول فا، خود را با استانداردهای دافا بسنجد. او خوشحال بود و نمرات امتحانش کم‌کم بالا رفت. نمرات سه درسی که برای امتحانات نهایی مطالعه می‌کرد همگی بالای 95 بود. وقتی به خانه برگشت به مادرش هم محبت می‌کرد و مراقبش بود.

وقتی مادرش تغییرات مثبت او را دید، بسیار خوشحال شد. او گفت: «فرزندم تحول عظیمی را پشت سر گذاشته است. آیا می‌توانم او را در آینده نزد شما بگذارم؟ لطفاً تا زمان پذیرش در دانشگاه، از او مراقبت کنید. واقعاً از کاری که برای ما انجام داده‌اید قدردانی می‌کنم.» گفتم: «پس لطفاً به‌جای آن، از استاد لی تشکر کنید. این استاد بودند که او را نجات دادند. لطفاً از ایشان و دافا تشکر کنید.»

«آیا هنوز امیدی به من هست؟»

هانان هشت‌ساله است. در طول همه‌گیری، او با تلفن همراه خود بازی می‌کرد، فیلم تماشا می‌کرد و تقریباً با بیش از 20 نفر قرار ملاقات می‌گذاشت. او اصلاً به درس خواندن توجهی نداشت. وقتی مادرش سعی کرد جلویش را بگیرد، تهدید کرد که با مصرف بیش‌ازحد دارو، خودکشی خواهد کرد. دو بار که به قصد این کار، درِ شیشه دارو را باز کرد و خواست قرص بخورد، مادربزرگش قرص‌ها را گرفت و از او دور کرد. مادرش به‌قدری ناراحت بود که بیماری قلبی‌اش عود کرد. تنبیه هانان با کتک و فحش کارساز نبود. مادرش تصمیم گرفت او را پیش من بیاورد.

متوجه شدم که هانان تکالیفش را تمام نمی‌کند. هر وقت از او امتحان می‌گرفتم، چیزی بلد نبود. می‌خواستم طرز فکرش را عوض کنم. با او مهربان بودم و در اوقات فراغت، با او صحبت می‌کردم. وقتی به موضوع تماشای فیلم پرداختیم، او درباره تماشای فیلم‌های عاشقانه و نحوه قرار آنلاین ‌گفت. وقتی درباره عشق زن و مرد صحبت می‌کردیم، او علاقه زیادی نشان می‌داد. هیچ‌چیز مثبتی در صحبت‌هایش وجود نداشت. وقتی گفت که قصد خودکشی دارد، شوکه شدم! او بسیار قابل‌ترحم بود و فقط هشت سال داشت!

ناراحت شدم و می‌دانستم که باید به او کمک کنم! درباره مضرات بازی با تلفن همراه و مواد منفی که هنگام استفاده از تلفن، کامپیوتر و تلویزیون وارد بدنش می‌شوند و آسیب‌های زیادی که به افراد وارد می‌شود و سقوط شدید اخلاقیات انسانی، به او گفتم.

هانان پرسید: «آیا هنوز به من امیدی هست؟» پاسخ دادم: «بله!» سپس درباره زیبایی دافا و حقیقت نجات مردم توسط استاد گفتم: «دافا با آموزش مردم برای پیروی از حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، روشنایی را برای نوع بشر به ارمغان آورده است. تمرین‌کنندگان خود را با استانداردهای دافا می‌سنجند، به‌جای اینکه دیگران آن‌ها را تحت‌نظر داشته باشند تا کارهای بدی انجام ندهند. مردم همچنین می‌توانند با تمرین فالون‌ دافا به آگاهی و خرد برسند.»

او پرسید: «آیا هنوز می‌توانم تمرین کنم؟ من بچه بدی هستم، آیا استاد مرا می‌خواهند؟» در پاسخ گفتم: «استاد ما نیک‌خواه هستند، اگر واقعاً بخواهی تغییر کنی، ایشان کمک خواهند کرد.» بنابراین او با خوشحالی شروع به تمرین دافا کرد. وقتی بخشی از فا درباره کشتن و خودکشی را خواندیم، درباره عواقب وحشتناک خودکشی صحبت کردیم. وقتی موضوع را درک کرد، دیگر به فکر خودکشی نبود.

مادرش یک ماه بعد، او را به خانه برد. روز بعد تماس گرفت و با خوشحالی گفت: «او کاملاً تغییر کرد! به‌محض اینکه به خانه آمد از من عذرخواهی کرد. همچنین مراقب پدربزرگش است و حتی برایش آشپزی می‌کند. در ضمن لباس‌هایش را شست.»

«هانان نه‌تنها با تلفن همراهش بازی نمی‌کند، بلکه مرا هم از بازی با موبایل منع می‌کند. او گفت تلفن‌های همراه توسط شیاطین کنترل می‌شوند. او دیگر تلویزیون تماشا نمی‌کند. اکنون در کارهای خانه کمک می‌کند و تمرکزش را برای درس گذاشته است. چه چیزی باعث این تغییرات مثبت شد؟»

به او گفتم که دخترش به‌دلیل شروع تمرین فالون‌ دافا تغییر کرده است. او فهمید که چگونه با پیروی از حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، فرد خوبی باشد. در ادامه گفتم: «اگر شما نیز دافا را تمرین کنید، در تربیت فرزندتان کمکتان می‌کند و می‌توانید مانند من خوب عمل کنید.»

مادرش آن روز یک جلد از جوآن ‌فالون را به خانه برد و از ح.‌ک‌.چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شد. او به همراه هانان شروع به مطالعه فا کرد. فالون‌ دافا این خانواده را نجات داد!

«معلم، چطور با من اینقدر مهربانید!»

سرسخت‌ترین کودکی که با او کار کردم، یک دانش‌آموز کلاس پنجم به نام مومو بود. مادرش یک مادر مجرد بود. در طول همه‌گیری، که مومو دوره‌های آنلاین را می‌گذراند، در اتاقش را می‌بست و اجازه نمی‌داد کسی وارد شود. او با آی‌پد و تلفن همراهش بازی می‌کرد. روی تکالیفش تمرکز نداشت و به همکلاسی‌هایش پول می‌داد تا بتواند پاسخ‌های آن‌ها را کپی کند. نمرات او به‌طرز چشمگیری کاهش یافت و معلمش اغلب به مادرش شکایت می‌کرد.

مومو خیلی بداخلاق بود. او نمی‌خواست مورد انتقاد قرار گیرد و هر روز با مادرش دعوا می‌کرد. مادرش خیلی ناراحت بود. یک ‌بار مومو از مادرش پرسید: «اگر من بمیرم، چه‌کار می‌کنی؟» مادرش گفت: «باید به زندگی‌ام ادامه دهم. باید از پدر و مادرم مراقبت کنم.» او ابتدا به سخنان دخترش توجهی نکرد.

مومو بارها اقدام به خودکشی کرد. او در وی‌چت درباره زمان مرگش برای خودش نامه نوشت و حتی یک نامه خودکشی منتشر کرد. او هر روز آشفته‌تر می‌شد. هیچ انتقادی را نمی‌پذیرفت و همیشه عصبانی بود. مادرش آنقدر ناراحت بود که اغلب گریه می‌کرد.

مادرش وقتی به من زنگ زد، گریه‌کنان گفت: «لطفاً به فرزندم کمک کنید. دیگر نمی‌توانم از او مراقبت کنم.» فکر کردم که فقط دافا می‌تواند او را نجات دهد. بنابراین گفتم: «مطمئناً، می‌توانید او را بیاورید.»

آمدنش برای ما دردسرهای زیادی به همراه داشت. او نه‌تنها درس نمی‌خواند، بلکه فیلم‌های مستهجن را مخفیانه تماشا ‌یا با موبایلش بازی می‌کرد. با همه می‌جنگید و در کار دیگران دخالت می‌کرد و غذای بچه‌های بزرگ‌تر را می‌دزدید. کاری وجود نداشت که انجام ندهد. جواب تمام کسانی را که نصیحتش می‌کردند می‌داد. او همچنین می‌خواست با پریدن از ساختمان یا خوردن داروهای سایر کودکان خودکشی کند.

از وقتی که او آمد، خانه ما آشفته شد! شوهرم آنقدر عصبانی بود که نمی‌خواست او را نگه دارم. او می‌ترسید اگر اتفاق بدی بیفتد، ما مسئول عواقب آن باشیم. می‌دانستم که مومو توسط چیزی کنترل می‌شود. او خیلی ترحم‌برانگیز بود، اما برای دافا آمده بود. من یک تمرین‌کننده هستم، اگر او را نجات نمی‌دادم، آیا کارش تمام نمی‌شد؟ مادرش فقط 40 سال داشت، چطور می‌توانست به زندگی‌اش ادامه دهد؟ نجات او دشوار بود، اما راهی وجود داشت.

استاد بیان کردند:

«رحمت می‌تواند آسمان و زمین را اصلاح کند. افکار درست می‌تواند مردم دنیا را نجات دهد.» («فا جهان را اصلاح می‌کند»، هنگ ‌یین ۲)

فکر کردم: در کنار استاد و فا، از چه می‌ترسم؟ به او پیشنهاد دادم که با هم کتاب‌های دافا را بخوانیم. وقتی او فا را مطالعه می‌کرد، از مداخله با من دست برنمی‌داشت. همچنین کارها را به‌صورت سطحی انجام می‌داد. می‌دانستم که کارمای فکری‌اش در کسب فا با او مداخله می‌کند.

از مومو خواستم به داستان‌های فرهنگ سنتی چین گوش دهد. گفتم دختران باید به خودشان احترام بگذارند. سپس بخشی از فا مربوط به کشتن و خودکشی را برایش خواندم؛ گفتم که چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند، احترام بگذارد و مدارا کند.

با او هنگ ‌یین را خواندم. هر روز 10 شعر می‌خواندیم. همچنین هر روز یک فصل از جوآن ‌فالون را می‌خواندیم. در مدتی که کلاس داشت، جمعه، شنبه و یکشنبه تمرینات را انجام می‌داد. در تعطیلات مدرسه، هر روز دو ساعت تمرینات را انجام می‌داد.

پس از شروع مطالعه فا، در مدت شش ماه توانستم مسائل را برایش توضیح دهم. مومو مدام می‌گفت: «متشکرم!» در ماه نهم، او می‌توانست درحین مطالعه فا بی‌حرکت بنشیند. همچنین متوجه شدم که می‌تواند خود را با معیارهای حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری بسنجد. او فهمید که با جنگیدن با دیگران، به آن‌ها تقوا می‌دهد و قلدری، فحش دادن و کتک زدن دیگران نیز همینطور است. از آن پس، او در درس‌ها به همکلاسی‌هایش کمک می‌کرد.

از زمانی ‌که مومو به خانه برگشت، رفتار بسیار خوبی داشت. چون فرزند خوبی شده بود، مادر و پدربزرگ و مادربزرگش از او تعریف می‌کردند. به‌دلیل تغییراتش، مادرش نیز شروع به تمرین دافا کرد. حتی پدربزرگ و مادربزرگش تصمیم به خروج از ح‌.ک‌.چ گرفتند.

یک روز ناگهان گونه‌اش را به صورتم فشار داد و گفت: «معلم، چطور با من اینقدر مهربانید؟ وقتی ناراحتت کردم بازهم مراقب من بودید. پیش از این، اصلاً شما را دوست نداشتم. الان فهمیدم که واقعاً با من مهربان هستید. چطور با من اینقدر مهربانید؟»

چند بار دیگر هم همین سؤال را از من پرسید. به او گفتم: «من تمرین‌کننده هستم. قبل از اینکه به زمین بیاییم، همه ما عهد کردیم که مردم را نجات دهیم و یکدیگر را بیدار کنیم.» با شنیدن این حرف، درحالی‌که مرا در آغوش گرفته بود، گریه کرد. مومو از یک کودک مشکل‌دار به یک دختر نوجوان معقول و دوست‌داشتنی تبدیل شد. او از کسی که می‌خواست به زندگی‌اش پایان دهد به فردی شاد تبدیل شد. فالون‌ دافا یک کودک و یک خانواده دیگر را نجات داد!

متشکرم استاد! متشکرم فالون ‌دافا!