(Minghui.org) وقتی پنجساله بودم، والدینم تمرین فالون دافا را شروع کردند و من «درباره دافا» از جوآن فالون و اشعاری از هنگ یین را با مادرم از بر میخواندم. گرچه خیلی کوچک بودم و تزکیه را درک نمیکردم، اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری عمیقاً در قلبم ریشه دوانده بود.
بیش از ۲۰ سال گذشته است، و اکنون یک تمرینکننده واقعی دافا هستم که منطقی و بردبار است، نسبت به ازدست دادنها و بهدست آوردنهای شخصی بیتفاوت است و همیشه رعایت حال دیگران را میکند و باملاحظه است. بهلطف هدایت حقیقت، نیکخواهی، بردباری و حمایت نیکخواهانه استاد، توانستم مشکلات مختلف را پشت سر بگذارم و در مسیر بازگشت به خود واقعی و آیندهای روشن قدم بردارم.
پدربزرگم در سال۱۹۹۶، علائم بیماری آلزایمر را بروز داد. او فراموشکار شد و درمورد چیزها گیج بود. برای مثال، وقتی ماجونگ بازی میکرد، نمیدانست درحال انجام چه کاری است. او که پزشک بود میدانست که دارو نمیتواند بیماریاش را درمان کند. ازآنجاکه چیگونگ در آن زمان، در چین بسیار محبوب بود، او در پارکی شروع به یادگیری انواع چیگونگ کرد، به این امید که بتوانند بیماریاش را درمان کنند، اما هیچیک از آنها تأثیر چندانی نداشت.
اما پس از شروع تمرین فالون دافا (که فالون گونگ نیز نام دارد) معجزهای رخ داد. خیلی زود بیماری آلزایمرش از بین رفت و خانواده ما شاهد تغییرات معجزهآسای او بودند. همه اعضای خانواده ما، یکی پس از دیگری تمرین فالون دافا را شروع کردند.
مادرم قبلاً بسیار کمحوصله و تندخو بود و همه میدانستند شخصیت مادربزرگم طوری است که «راضی کردنش سخت است». او درمورد برخی چیزها اخلاق خاصی داشت. همیشه گله و شکایت میکرد: «تو هنگام آشپزی، روغن زیادی مصرف میکنی» ، «نباید هنگام شستشو اینقدر آب مصرف کنی» و غیره. او در خانه مراقب همهچیز بود و رابطه بین مادرم و مادربزرگم (مادرشوهرش) بسیار پرتنش بود.
مادرم بعد از شروع تمرین فالون دافا خیلی تغییر کرد. او همیشه به استانداردهای حقیقت، نیکخواهی، بردباری پایبند بود، با همه مهربان بود و نسبت به پدر و مادرش وظیفهشناسی خود را نشان میداد. مخصوصاً رابطهاش با مادربزرگم هماهنگ شد و آنها با احترام متقابل با هم رفتار میکردند.
وقتی مادربزرگم مریض شد و نمیتوانست از خودش مراقبت کند، مادرم به او کمک میکرد تا به توالت برود، او را حمام میکرد، لباسهایش را میشست و برایش غذاهای خوشمزه درست میکرد. او همه کارها را از صمیم قلب و بدون هیچ شکایتی انجام میداد. تحت مراقبت فوقالعاده او بهمدت شش ماه، مادربزرگم سرانجام بهبود یافت. از آن زمان، او پیشِ همه به وجود عروسش مباهات میکند: «عروسم برایم از دخترم عزیزتر است.»
هر روز صبح، تمام خانواده ما تمرینات را در محل تمرین انجام میدادند، و وقتی برمیگشتیم، فا را با هم مطالعه میکردیم و تجربیات تزکیه شینشینگمان را با هم بهاشتراک میگذاشتیم. هریک از ما درحال تغییر و بهتر شدن بودیم، و تمام خانوادهام از شادی و هماهنگیای که دافا به ارمغان آورد لذت میبردند.
با نگاهی به گذشته، آن واقعاً لذتبخشترین دوران کودکی من بود. مادرم اغلب فا را با من مطالعه و کمکم میکرد تا بفهمم که باید ارزشهای اخلاقی را در رفتارمان حفظ کنیم. حتی گرچه چیز زیادی از تزکیه نمیدانستم، بذرهای حقیقت، نیکخواهی، بردباری عمیقاً در قلبم ریشه دوانده بودند و یاد گرفتم که فردی مهربان و صادق باشم.
در ژوئیه۱۹۹۹، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد و زندگی شاد و رضایتبخش ما ناگهان به پایان رسید. در مواجهه با تهمتهای شدید به دافا و این واقعیت که مردم توسط دروغها و شایعات فریب خورده و مسموم شده بودند، خانواده من، مانند بسیاری از تمرینکنندگان دیگر، ایمنی خود را بهخطر انداختند و برای روشنگری حقایق فالون دافا برای مردم، قدم پیش گذاشتند.
زمانی که در سال دوم راهنمایی بودم، مادرم بهخاطر صحبت با مردم درباره فالون دافا به هفت سال زندان محکوم شد. پدرم فریب خورد و به ایستگاه پلیس محلی رفت و بیش از دو ماه در بازداشت بود که باعث شد من و پدربزرگم (در آن زمان ۷۰ساله بود) تنها بمانیم.
چیز زیادی درمورد تزکیه نمیدانستم، و در فقدان مراقبت مادرم، جذب وسوسههای مختلف در جامعه و بهتدریج از دافا دور شدم. با وجود این، همیشه در قلبم میدانستم که دافا خوب است.
هنوز اولین باری را که به دیدن مادرم در زندان رفتم بهیاد دارم. خیلی گریه کردم. اگرچه امیدوار بودم که او بهزودی به خانه بیاید، اما میدانستم که باید او را تشویق کنم که قوی و صالح باقی بماند. برای همین به او گفتم: «مادر، تو نباید تبدیل شوی (با رها کردن تمرین فالون دافا موافقت کنی)، و باید با داشتن افکار درست قوی، برای بیرون آمدن تلاش کنی.» مادرم هم که گریه میکرد گفت: «بله همینطور عمل میکنم.» هرگز انتظار نداشتم که شش سال و نیم بگذرد تا بتوانم دوباره او را ببینم.
مادرم وقتی در زندان بود، بهدلیل پایبندی به ایمانش بهشدت شکنجه شد. نگهبانان زندان به همسلولیهای او دستور دادند که مادرم را تحتنظر بگیرند و شبها مانع خوابیدن او شوند. او مجبور میشد در زمستان، برای مدتی طولانی برهنه بایستد تا اینکه پاهایش کبود و تیره شود. عاملان شکنجه، رویش آب سرد میریختند و با یک بطری پلاستیکی نوشابه پر از آب، به چشمان او ضربه میزدند تا اینکه چشمانش بهشدت متورم میشدند. در جریان ضربوشتمهای زیاد، دو دندان جلویش لق شدند. مادرم بهمدت سه سال در سلول انفرادی حبس شده بود، با دیگران ارتباطی نداشت و مجبور بود روزی دوازده ساعت کار بردهوار انجام دهد.
هنگامی که براثر آزار وحشیانه در آستانه مرگ بود، زندان از ترس اینکه شاید در زندان بمیرد، با ضمانت پزشکی او را آزاد کرد. پس از بازگشت به خانه، با انجام تمرینات و مطالعه فا، وضعیتش کمی بهبود یافت.
اما مشکلات جسمیاش بهدلیل آزار و اذیت و تهدید مداوم پلیس محلی عود کرد. سرانجام مادرم فوت کرد. دلم خیلی برایش تنگ میشد، مخصوصاً شبها که تنها بودم. قلبم پر از درد و احساس بدبختی شده بود.
اندکی پس از مرگ مادرم، پدرم نیز بهدلیل پابرجا ماندن بر ایمانش دستگیر شد. بهشدت غمگین و عصبانی بودم و پلیس را که برای بازرسی خانه ما آمده بود به چالش کشیدم: «والدین من به حقیقت، نیکخواهی، بردباری اعتقاد دارند. چه اشکالی دارد که آدمهای خوبی باشیم؟ چرا به آزار و شکنجه ما ادامه میدهید؟»
پلیس سعی کرد از سن کم من سوءاستفاده کند و شواهدی علیه پدرم جعل کرد. آنها از من بازجویی و تهدید کردند که در شرکتی که در آن کارآموز بودم مشکل ایجاد میکنند. به آنها گفتم: «شما میخواهید مرا بکشید. مادرم دراثر آزار و شکنجه شما فوت کرد و پدرم را نیز دستگیر کردید. حالا من تنها هستم و دیگر مهم نیست که زنده باشم یا بمیرم.»
پلیس که دید شگرد آنها مرا تکان نمیدهد، منصرف شد. با وجود این، ترتیبی دادند که گروهی از اوباش بر خانهمان نظارت کنند به این امید که شاید تمرینکنندگان دافای بیشتری را دستگیر کنند. فکر کردم: «باید راهی برای هشدار دادن به سایر تمرینکنندگان پیدا کنم تا آسیبی نبینند.»
به بهانه خرید مواد غذایی بیرون رفتم. درحالیکه سعی میکردم به راهی برای تماس با سایر تمرینکنندگان فکر کنم، با خانوادهای از تمرینکنندگان برخورد کردم و به آنها گفتم چه اتفاقی افتاده است.
از استاد بینهایت سپاسگزارم که ترتیب ملاقات ما را دادند، زیرا از خسارات بیشتر جلوگیری کرد. بعداً تمرینکنندگان خارج از کشور، با اوباش گماشتهشده برای نظارت بر خانه من، تماس تلفنی گرفتند و به آنها گفتند: «تهاجم به خانه یک شهروند خلاف قانون است. رفتار فعلی شما غیرقانونی است و مجبور خواهید شد پاسخگو شوید.» این تماس آنها را ترساند و خیلی زود محل را ترک کردند.
من و پدربزرگم تنها کسانی بودیم که در آن زمان، در خانه زندگی میکردیم. بهدلیل تهدیدها و آزارهای مداوم، دوباره علائم بیماری آلزایمر پدربزرگم عود کرد و دچار بیاختیاری در دفع ادرار شد. وقتی بیرون میرفت، راه خانه را پیدا نمیکرد. برای مراقبت از پدربزرگم، مدتی مرخصی گرفتم. عمویم هم هر روز بعد از کار به دیدن ما میآمد. بعداً او یک پرستار مرد را برای مراقبت از پدربزرگ استخدام کرد.
چندی بعد، عمویم نیز بهدلیل تمرین فالون دافا دستگیر و به زندان محکوم شد. به این ترتیب، تنها خویشاوندی را که میتوانست به من و پدربزرگم کمک کند، از ما دور کردند.
یک شب کابوسی دیدم که در آن پرستار مرد نیت بدی نسبت به من داشت. او وارد اتاقم شد و لحافم را بلند کرد، با عرق سرد از خواب بیدار شدم.
روز بعد جرئت نکردم بعد از کار به خانه بروم و شب را پیش عمهام ماندم. صبح روز بعد وقتی به خانه رفتم، همسایه مهربانی با وجود وزش باد سرد منتظرم بود. او گفت: «به خانه نرو. پرستار مرد قصد دارد به تو تعرض کند.»
در شوک بودم و پرسیدم که از کجا این را میداند. او به من گفت که این مرد درواقع یک متجاوز به عنف است که شش سال را در زندان سپری کرده است و اینکه هنگام گفتگو با همسایهها، درباره تعداد دفعاتی که قصد دارد به من تجاوز کند رجزخوانی کرده است. این همسایه سعی کرد او را بترساند و گفت که در اتاق من دوربین مداربسته است و نباید کار احمقانهای انجام دهد. آن روز پرستار به همسایهام گفته بود که قفل در اتاقم را شکسته است، برای همین هر وقت بخواهد بهراحتی میتواند وارد آن شود. همسایهام بسیار نگران شد و تصمیم گرفت منتظرم بماند و به من هشدار دهد.
وقتی این را شنیدم خیلی ترسیدم و درعینحال از اینکه میدانستم استاد مراقبم هستند و از من محافظت میکنند شکرگزار بودم. پرستار مرد اخراج شد و من و پدربزرگم دوباره زندگی کنار هم را آغاز کردیم. بهخوبی از او مراقبت میکردم، به او غذا میدادم و لباسها و رختخوابش را عوض میکردم و میشستم.
با وجود اینکه چراغ را روشن نگه میداشتم، هنوز از تنها خوابیدن در شب میترسیدم. وقتی ترس بر من غالب میشد، عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکردم. با انجام این کار، احساس آرامش بیشتری میکردم و خوابم میبرد.
با کمک همتمرینکنندگان، وکیلی برای پدرم استخدام کردم و از وکیل خواستم که تمام مقالات جدید استاد را برایش ببرد. یادداشتی اضافه کردم و به او گفتم محکم بماند و «تبدیل نشود». به او گفتم که از پدربزرگم بهخوبی مراقبت خواهم کرد و نیازی نیست نگران اوضاع خانه باشد.
گرچه در آن زمان فا را مطالعه نمیکردم، اما همیشه از خانوادهام در تزکیه آنها حمایت میکردم و هرگز آنها را بهخاطر سختیها و آزار و اذیتی که متحمل میشدیم سرزنش نمیکردم. میدانستم که دافا خوب است و والدینم با ایستادگی بر ایمان خود به حقیقت، نیکخواهی، بردباری و انسانهای خوبی بودن، هیچ اشتباهی انجام نمیدهند.
خوشحالم که از کودکی میتوانستم درست را از اشتباه و خوبی را از بدی تشخیص دهم و هرگز سعی نکردم از روی امیال خودخواهانه و بهخاطر آزار و شکنجه، با ایمان صالحِ والدینم مداخله کنم.
با کمک یکی از همتمرینکنندگان، در شکایت از جیانگ زمین شرکت کردم. نامهای از صمیم قلبم به قاضی دادگاه نوشتم و در آن گفتم: «اندکی پس از مرگ مادرم دراثر آزار و شکنجه، پدرم بازداشت و پدربزرگ ۸۰سالهام بدون مراقبت در خانه رها شد.»
پدرم به سه سال زندان محکوم شد و برای گذراندن دوران محکومیتش، او را به شهر دیگری فرستادند. هر ماه به دیدنش میرفتم و منجر به سفرهای زیادی در آن سالها شد.
اواخر پاییز۲۰۱۴، هوا خیلی سرد بود. یک روز متوجه شدم موعد پرداخت قبض گرمایشی خانه است. همهجای خانه را جستجو کردم، اما کارت شارژ را پیدا نکردم. از پدربزرگم درمورد کارت نپرسیدم، زیرا او بیشتر اوقات گیج بود و فکر میکردم احتمالاً نمیتواند بهخاطر بیاورد که کارت کجاست.
درست در زمانی که در ناامیدی شدید بودم و خیلی احساس درماندگی داشتم، پدربزرگم ناگهان ذهنش فعال شد. پرسید که آیا بهدنبال کارت شارژ میگردم و به من نشان داد که آن کجاست. اینگونه، موفق شدم قبض گرمایش را قبل از موعد مقرر پرداخت کنم. اشک از چشمانم سرازیر شد و یک بار دیگر محافظت مهربانانه استاد را احساس کردم. میدانستم که ایشان همیشه در کنار ما هستند تا به ما کمک کنند از شرایط سخت عبور کنیم.
یکی از روزهای سال۲۰۱۵، پدربزرگ عزیزم پس از تحمل آسیبهای روانی و جسمی مکرر فوت کرد. من تنها عضو حاضر خانواده بودم و او هرگز پدر یا عمویم را ندید که به خانه برگردند. پدربزرگم با آرامش از دنیا رفت و دیگر لازم نبود نگران آزار و شکنجه باشد یا آن را تحمل کند.
در آن دوران دردناک و سخت، اغلب به این فکر میکردم که دختران دیگر در سالهای جوانیشان از آبنبات، گل و شادی این دوران لذت میبرند، اما بهترین سالهای عمر من در رنج جدایی از عزیزانم سپری شد.
اگر دافا را در قلبم نداشتم، هرگز نمیتوانستم آن دوران سخت را پشت سر بگذارم. همیشه تعالیم استاد را در قلبم نگه میداشتم. زندگی هر چقدر هم که سخت بود، هرگز کاری انجام نمیدادم که باعث شود احساس گناه کنم و زندگی پاک همراه با وجدان را درپیش گرفته بودم.
میخواهم از همتمرینکنندگانی که در آن دوران سخت به من و خانوادهام کمکهای مادی و معنوی زیادی کردند تشکر کنم. برخی اغلب به دیدن من میآمدند، برخی پیشنهاد پرداخت هزینههای زندگیام را میدادند، برخی در خرید مایحتاج روزانه کمکم میکردند، برخی به من کمک میکردند برای پدرم وکیل بگیرم، و برخی دیگر در مراقبت از پدربزرگم کمک کردند. هنوز نام آنها را نمیدانم و هرگز برخی از افرادی را که در آن روزها به من کمک کردند ندیدهام.
بهسبب تجربه رنجهای خانوادهام، فراز و نشیبهای زندگی و روابط پیچیده بین افراد جامعه، برای مدتی طولانی، بر این باور بودم که تنها با ساختن نامی برای خودم و قویتر شدن میتوانم سرم را در میان اقوام و دوستانم بالا نگه دارم و قابلاحترام باشم. به همین دلیل، خودم را وقف شغلم کردم و تلاش بسیاری صرف کردم، به امید اینکه به چیزی برسم که دیگران را تحت تأثیر قرار دهد.
بهلطف توانایی فوقالعادهام در کار، بهسرعت به سِمت سرپرست ترفیع یافتم و دستاوردهای عملکردم در عرض یک سال دو برابر شد. دیگر نمیخواستم برای دیگران کار کنم، برای همین شرکت خودم را راهاندازی کردم که بسیار سودآور بود. کاملاً شیفته شهرت و کسب درآمد بودم و بیشتر و بیشتر از دافا دور میشدم.
اما اتفاقات غیرمنتظره در زندگی همه رخ میدهد و افراد در هر زمانی ممکن است در معرض بدبختی قرار گیرند. درست زمانی که کسبوکارم درحال رونق بود، بلایی غیرمنتظره رخ داد. یک فرد شرور گزارشی از من به پلیس داد، و چیزی که موضوعی بیاهمیت بهنظر میرسید، همچون پروندهای بزرگ تلقی شد، زیرا پلیس محلی میخواست از آن نفع ببرد.
آنها قصد داشتند مرا محکوم کنند و سپس به زندان بفرستند. یکی از دوستانم، از بستگانش در اداره پلیس درخواست کمک کرد تا موضوع را حلوفصل کند، اما او نتوانست کاری انجام دهد و گفت: «اگر کسی کاغذی را از روی زمین بردارد و در دست تو بگذارد، با این ادعا که آن کاغذ مدرک جرم است، پس آن به مدرک جرم تبدیل میشود.»
با شنیدن این، ماهیت شیطانی ح.ک.چ را بهوضوح دیدم. نمیتوانستم کاری را که با من میکنند بپذیرم. فکر کردم: «اگرچه سالها از دافا دور شدهام، اما همچنان در مسیر انسانی محترم باقی ماندهام، و هرگز کاری غیرقانونی انجام ندادهام. هرگز نه چیزی را دزدیدهام و نه به کسی دستبرد زدهام. سالها بهسختی کار کردم. چرا درنهایت اینطور شد؟ اگر واقعاً به زندان بیفتم، چگونه میتوانم با پدرم و همه اقوام و دوستانم روبرو شوم؟» این جریان بهشدت برایم دردناک بود و خیلی ترسیده بودم.
درست در آن زمان، به استاد لی فکر کردم و گفتم: «استاد، اگر به من کمک کنید این مسئله را حل کنم، تزکیه در دافا را بهطور استوار شروع خواهم کرد. اگر این محنت ناشی از کارمایی باشد که بدهکار هستم، آن را بزرگمنشانه تحمل خواهم کرد.»
اگرچه برخی از افکارم هنگام این آرزو ناخالص بود، اما همچنان نیکخواهی بیاندازه استاد را احساس میکردم. همانطور که استاد در جوآن فالون بیان کردند:
«وقتی سرشت بودایی فرد پدیدار شود، دنیای دهجهته را میلرزاند. هر کسی این را میبیند، به او یاری میرساند و بدون قید و شرط به او کمک میکند.» («سخنرانی اول»، جوآن فالون)
شاید استاد دیدند که در این دنیای پرهرجومرج، هنوز قلبی برای بازگشت به تزکیه دارم و با مهربانی به من کمک کردند تا از دردسری که در آن افتاده بودم خلاص شوم. وضعیت بهطرز معجزهآسایی تغییر کرد. با دخالت پلیس از محلی دیگر، پلیس محلی مجبور شد نقشه خود را برای تخریب من کنار بگذارد و درنهایت آسیبی ندیدم.
آنهایی که از «پرونده» خبر داشتند، نمیتوانستند اتفاقی را که افتاد باور کنند. اما من بهخوبی میدانستم که این استاد نیکخواه ما بودند که از من محافظت و به من کمک کردند تا از خطر عبور کنم. همانطور که عهد بسته بودم، شروع به تمرین فالون دافا کردم.
ازآنجاکه ح.ک.چ خانوادهام را نابود کرد، همیشه احساس تنهایی میکردم و در آرزوی یافتن شریکی بودم که بتوانم به او اعتماد و در زندگیام به او تکیه کنم. قبل از اینکه مردی را که بعداً با او ازدواج کردم، پیدا کنم، با سه مرد آشنا شدم. وقتی با اولین دوستپسرم آشنا شدم، مادرم فوت کرده بود و پدرم در زندان بهسر میبرد. وقتی والدین دوستپسرم فهمیدند چه اتفاقی برای خانوادهام افتاده، رابطه ما را قبول نکردند، برای همین از هم جدا شدیم.
دوستپسر دومم وقتی درگیر دعوی قضایی شدم، خیلی به من کمک کرد و احساس میکردم کسی را پیدا کردهام که میتوانم به او تکیه کنم. وقتی تصمیم گرفتم تزکیه در دافا را شروع کنم، او نمیتوانست دلیل این کارم را درک کند، اما مخالف آن نیز نبود. بااینحال مخالف این بود که من بیرون بروم تا با مردم درباره فالون دافا و آزار و شکنجه صحبت کنم.
به او توضیح دادم: «ح.ک.چ از تمام دستگاه تبلیغاتیاش برای انتشار شایعات در جهت تهمت زدن به دافا استفاده کرده و ما را از همه کانالها برای بیان اعتراضمان محروم کرده است. آنها از همه رسانهها استفاده کردند تا مردم را با دروغها، بهویژه خودسوزی صحنهسازیشده در میدان تیانآنمن، فریب دهند. همه ما از تمرین فالون دافا بهره بردهایم؛ چگونه میتوانیم در برابر چنین بیعدالتیای سکوت کنیم؟ اگر مردم از فالون دافا متنفر باشند، بهسبب چنین دروغهایی فریب بخورند و در کنار اهریمن بایستند، زندگیشان در معرض خطر شدید قرار خواهد گرفت. بلایای مکرر طبیعی و ساخت بشر، هشداری برای جهانیان است. من به حقیقت، نیکخواهی و بردباری اعتقاد دارم. چگونه میتوانم فقط برای محافظت از خودم، خطراتی را که مردم با آن روبرو هستند نادیده بگیرم؟ باید بیرون بروم تا حقیقت را روشن کنم و مردم را نجات دهم.» بعد از اینکه توضیح دادم، دوستپسرم کارهایی را که انجام میدادم، پذیرفت.
او گفت: «بسیار نادر است که در جامعه امروزی، دختر پاکی مثل تو را پیدا کرد.» او همچنین صداقت و درستکاری مرا گرامی میداشت. اما بهدلیل تفاوت در جهانبینی و خصوصیات اخلاقی، شکاف بین ما بیشتر شد و یافتن نقطه مشترک در بسیاری از مسائل برای ما دشوارتر شد. درنهایت عمدتاً به این دلیل از هم جدا شدیم که من رابطه جنسی قبل از ازدواج را که برخلاف معیارهای اخلاقی فالون دافاست، قبول نمیکردم. درنهایت تصمیم گرفتیم هریک مسیر خودمان را طی کنیم.
دوستپسر سومم پس از یک مهمانی بهدلیل رانندگی در حالت مستی، دچار سانحه شد و جان باخت، آنهم تنها دو هفته پس از آشناییمان. این اتفاق برایم بسیار تکاندهنده بود، چراکه قصد داشتم با او به مهمانی بروم، اما در آخرین لحظه نظرم تغییر کرد، زیرا وقتی از سر کار به خانه برگشتم خیلی احساس خستگی داشتم. در قلبم میدانم که استاد یک بار دیگر از من محافظت کردند.
این حادثه مرا به این درک رساند که همهچیز در دنیای مادی ناپایدار است و هیچچیز آنطور که مردم آرزو میکنند تا ابد زیبا نیست. اینکه بهصورت یک انسان بازپیدا شدهایم بسیار ارزشمند است، و هدف واقعی ما از انسان بودن در این زندگی این است که مسیر تزکیه فای راستین را در پیش بگیریم و به خود اصلی و خانه واقعیمان بازگردیم، جایی که میتوانیم زیبایی و خوشبختی ابدی را بیابیم. از آن زمان، مصممتر در مسیر تزکیه دافا گام برداشتهام.
بهطور تصادفی یا تقدیری، با چهارمین دوستپسرم که اکنون شوهرم و یک همتمرینکننده دافاست، دیدار کردم. هر دو ما احساس میکنیم که گرچه مدت زیادی با هم نبودهایم، اما انگار دهها سال است که از یک خانوادهایم. همانطور که استاد در شعری بیان کردهاند:
«زمانی بسیار بسیار طولانی، دههزار دوره زندگی مقدرشده
دافا مانند ریسمانی آنها را به هم متصل میکند...
(«مسیر خدایی شدن سخت است»، هنگ یین دو)
شوهرم شخصیت خیلی خوبی دارد، مهربان و صادق است و همیشه از ارزشهای اخلاقی سنتی دفاع میکند. پس از تمرین فالون دافا، او با خودش سختگیرتر نیز شده است. او نسبت به من بسیار بردبار و باملاحظه است و ما از هر نظر مکمل یکدیگر هستیم. از وقتی ازدواج کردهایم، خیلی با هم خوب بودهایم و هر دو ما درکی ضمنی از یکدیگر داریم. ما از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی و با احترام با یکدیگر رفتار میکنیم. اغلب به یکدیگر یادآوری میکنیم که با پشتکار تزکیه کنیم.
احساس بین ما محکم و زیباست، زیرا هر دو ما بدون داشتن هیچیک از امیال خودخواهانۀ مردم عادی، توجهی بیقید و شرط به یکدیگر نشان میدهیم. از نظر اطرافیان، من و شوهرم مثل پریان هستیم. مادرشوهرم گفت: «از اینکه شما دو نفر را اینطور میبینم احساس خوشحالی و آرامش میکنم.»
عمیقاً از نظم و ترتیبات استاد سپاسگزارم. ایشان وقتی دیدند که من واقعاً میخواهم تزکیه کنم، مسیر زندگیام را دوباره نظم و ترتیب دادند و این امکان را برایم فراهم کردند که در این زندگی، با شریک زندگیام آشنا شوم تا بتوانیم با هم تزکیه و در این راه به هم کمک کنیم.
من و شوهرم تزکیه واقعی در دافا را در سال ۲۰۲۱ آغاز کردیم. اگرچه مدت زیادی از آن نگذشته، ما همیشه مأموریت خود را بهیاد داریم و از زمان گرانبهای خود برای روشنگری حقیقت و نجات مردم بهخوبی استفاده میکنیم. ما با همکاری هم مثل یک گروه، مطالب روشنگری حقیقت را بین خانوادههای هر محله مسکونی در مناطق اطراف توزیع میکنیم. تمام شب را بدون احساس خستگی، از پلههای ساختمانهای ۲۰-۳۰ طبقه بالا رفتهایم.
یک بار شخصی که فریب دروغهای ح.ک.چ را خورده بود ما را گزارش و پلیس دستگیرمان کرد. افکار درستمان را قوی نگه داشتیم و هرگز تسلیم عاملان آزار و شکنجه نشدیم. وقتی در زندان بودیم، با افراد زیادی درمورد فالون دافا صحبت کردیم و در پایان، باوقار از زندان خارج شدیم.
بازداشت غیرقانونی اراده مرا برای تمرین فالون دافا قویتر کرد و این دیدگاه را در من تقویت کرد که ایمان راستین را نمیتوان با آزار و شکنجه یا اجبار از بین برد.
خانواده من انواع فراز و نشیبها را پشت سر گذاشتهاند، و والدینم و تمرینکنندگان دافای بیشماری آزار و شکنجه بیرحمانهای را متحمل شدهاند. بسیاری حتی جان خود را از دست دادند. اما پشیمان نیستیم، و ایمان ما به دافا حتی محکمتر و تزلزلناپذیرتر شده است.