(Minghui.org) یک روز در ژوئیه2016، هنگام دوچرخهسواری در یک تقاطع، با یک کامیون کوچک برخورد کردم. صدای «بنگی» را شنیدم و از هوش رفتم.
نمیدانم چقدر طول کشید، اما کمکم به هوش آمدم. در آن لحظه فقط یک فکر داشتم و بارها گفتم: «استاد، فالون دافا خوب است. استاد، استاد، فالون دافا خوب است.»
راننده کامیون میخواست به من کمک کند که سرپا شوم، اما از او خواستم که اجازه دهد خودم بلند شوم.
بهآرامی بلند شدم و خودم را بررسی کردم. آسیب جدیای ندیده بودم، فقط بازوی چپم کمی درد میکرد. دوچرخه برقیام بههمپیچیده و اسقاط شده بود. روی کاپوت کامیون در سمت راست، یک فرورفتگی به شکل انسان ایجاد شده بود. شدت برخورد زیاد بود.
تماشاگران زیادی دور ما جمع شده بودند. به راننده گفتم باید برود، زیرا در غیر این صورت، وقتی افراد بیشتری جمع میشدند نمیتوانست برود. میخواست مرا به بیمارستان ببرد. او دوچرخه برقی مرا در کامیون کوچکش گذاشت و از من خواست سوار شوم. مصمم بودم و گفتم نمیروم. گفتم: «فالون دافا را تمرین میکنم. هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد.» راننده گفت بیمه دارد و باید حادثه را گزارش کند. درنهایت تصمیم گرفتیم برای گزارش تصادف، به پاسگاه پلیس برویم.
به اداره پلیس راهنمایی و رانندگی رسیدیم. درحالیکه منتظر نوبتمان بودیم، حقایق مربوط به آزار و شکنجه فالون دافا را به راننده کامیون گفتم. به او گفتم دروغهای حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را باور نکند. اینکه فالون دافا راهی راستین است، و کمکش کردم از ح.ک.چ خارج شود. راننده خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. همچنین حقایق را برای نگهبان روشن و به او کمک کردم از ح.ک.چ خارج شود.
مأمور پلیسی که تصادف را مدیریت میکرد، فیلم دوربین نظارتی را که نشان میداد با کامیون برخورد کردم و در هوا بلند شدم بررسی کرد. سه بار در هوا چرخیدم و ابتدا با سمت چپ سرم روی زمین افتادم. آن مأمور گفت برخورد بسیار جدی بود و اینکه من همچنان میتوانستم بایستم و با او صحبت کنم، یک معجزه بود.
مأمور پلیس گفت مسئولیت کاملاً برعهده رانندهای است که با من برخورد کرد، ازجمله مسئولیت پرداخت خسارت، هزینههای پزشکی و غیره. از گرفتن هرگونه غرامت خودداری کردم.
راننده کامیون بهدلیل این تصادف، 5000 یوان جریمه شد. درخواست کردم به راننده لطفی کنند و او درنهایت فقط 50 یوان جریمه شد. راننده بارها از من تشکر کرد و گفت که با مرد خوبی آشنا شده است. گفتم: «اگر میخواهی از کسی تشکر کنی، از استادم تشکر کن.»
اما صبح روز بعد نتوانستم بیدار شوم. تمام بدنم درد میکرد و احساس میکردم استخوانهایم درحال ازهم پاشیدن هستند. یک توده به اندازه تخممرغ در سمت چپ جمجمهام ایجاد و ستون فقراتم سفت شده بود و نمیتوانستم سرم را بچرخانم. کمرم درد میکرد و نمیتوانستم برگردم.
میدانستم این یک آزمون است و سرنوشتم را به استاد واگذار کردم - چه زنده بمانم، چه بمیرم. درد را تحمل کردم و آرامآرام بلند شدم تا تمرینات را انجام دهم. وقتی ایستاده بودم فقط میتوانستم دستهایم را تا سطح سینه بلند کنم. به تخت تکیه دادم تا تعادلم را حفظ کنم.
تمرینات را صبح و عصر انجام دادم و هر روز که میگذشت احساس بهتری داشتم. روز ششم با برکت از سوی استاد توانستم گردنم را بچرخانم، توده روی جمجمهام صاف شد و توانستم تمرینات را بهدرستی انجام دهم. همهچیز به حالت عادی برگشت.
قبل از بازگشت به سر کار، فقط دو هفته استراحت کردم. همکارانم گفتند که فوقالعاده است.
درک میکنم که تجربه چنین محنت بزرگی مانند پرداخت برای یک زندگی بود، اما من فقط محنتهای سطحی را تحمل کردم. استاد خیلی بیشتر از من، تحمل کردند.
تمرین فالون دافا بسیار شگفتانگیز است. اگر استاندارد شینشینگ برای یک تمرینکننده را فراموش میکردم و به بیمارستان میرفتم، بیمارستان کرانیوتومی (جمجمهبری) و کشش اعمال میکرد. شاید در وضعیت نباتی قرار میگرفتم و راننده هم از نظر مالی ضرر میکرد.
استاد دیدند که شینشینگم را حفظ کردم، و ایشان خیلی به من کمک کردند تا از این محنت مرگ و زندگی عبور کنم. سپاسگزارم استاد!