فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

فالون دافا کمکم کرد که الحاد را کاملاً رها کنم

12 سپتامبر 2024 |   تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) در روستایی زراعی به‌دنیا آمدم. در کودکی علاقه‌مند به شنیدن داستان‌های اساطیری‌ای بودم که بزرگسالان برایم تعریف می‌کردند. در غروب‌های تابستان، هنگامی که از هوای خنک بیرون لذت می‌بردم، اغلب به ابرهای سفید همیشه درحال تغییر در آسمان نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم: «آیا واقعاً خدایان در آسمان وجود دارند؟ خدایان چگونه هستند؟ آیا چانگ‌ای (ایزدبانوی ماه) و خرگوش سبز واقعاً در ماه هستند؟ هرگز از تماشای فیلم‌های داستانی-اسطوره‌ای مانند «سفر به غرب» و «نژا شاهِ اژدها را تسخیر می‌کند» خسته نمی‌شدم.

معلمان مدرسه به ما می‌گفتند که خدا وجود ندارد، بودی‌ساتوا از گِل ساخته شده ‌است و ایمان به خدا یک توهم است. ادیانی که حاکمان برای اداره مردم به‌کار می‌برند، خرافات فئودالی هستند و فقط سخت‌کوشی و مبارزه ارزش دارد. کم‌کم بذر الحاد در ذهن جوانم کاشته شد. هرگاه در مراسم سال نو می‌دیدم مادرم برای خدایان عود روشن می‌کند، به آن‌ها تعظیم و آسمان و زمین را عبادت می‌کند، به نادانی‌اش می‌خندیدم.

بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، معلم شدم و پس از آن در دریای شهرت و ثروت غرق شدم. به‌خاطر شهرت، شاگردانم را تحت فشار قرار می‌دادم تا از حداکثر توان خود استفاده کنند و سلامت جسمی و روانی آن‌ها را در نظر نمی‌گرفتم. به‌خاطر منافع شخصی، مدیرم را به اداره آموزش ‌و پرورش گزارش دادم و به همکارانم صدمه زدم تا پیشرفت کنم. شعارم «مراقبت از خود» بود. باور نداشتم که نیکی پاداش می‌گیرد و بدی مجازات می‌شود. با اصول مبارزه و مقابله‌به‌مثل زندگی می‌کردم و بنابراین زندگی سخت و طاقت‌فرسایی داشتم.

بیماری مزمن

در تابستان ۱۹۹۸ که در مرخصی زایمان بودم، کمر و زیر زانوی پای راستم به‌شدت درد گرفت. دردم آنقدر شدید و مداوم بود که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. به طبِ مدرن ایمان زیادی داشتم و فکر می‌کردم که با چنین علم پیشرفته‌ای، بیمارستان‌ها مطمئناً می‌توانند مرا درمان کنند. بنابراین برای مشاوره پزشکی همه‌جا رفتم و هر کاری انجام دادم، ازجمله: عکسبرداری با اشعه ایکس، گچ گرفتن، مراجعه به متخصصان و خرید داروهای خوب وارداتی، هزینه زیادی صرف کردم، اما این درد نه‌تنها به‌هیچ‌وجه فروکش نکرد، بلکه شدیدتر هم شد.

بعد از مدتی نمی‌توانستم بدون عصا راه بروم. فقط می‌توانستم پای راستم را صاف کنم یا روی تخت به‌سمت بیرون بچرخانم، اما نمی‌توانستم آن را به‌سمت چپ خم کنم یا با پاهای ضربدری بنشینم. بدنم به‌سمت چپ متمایل شده بود و به‌سمت عقب چرخید، شانه چپم پایین و شانه راستم بالا بود. با افسردگی به فرزند خردسالم نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم آیا این درد هرگز تمام می‌شود یا نه.

بهبودی بیماری

همکار خواهرم که تمرین‌کننده فالون ‌دافا بود، درباره وضعیت من شنید و کتاب فالون ‌دافا به نام جوآن ‌فالون را به خواهرم قرض داد. وقتی عکس نویسنده کتاب استاد لی هنگجی را دیدم آنقدر به او احساس نزدیکی کردم که کل کتاب را یک‌جا خواندم. احساس می‌کردم گنجی پیدا کرده‌ام و پشیمان بودم که چرا قبلاً آن را نداشته‌ام.

از آن کتاب، چیزهای زیادی یاد گرفتم، یاد گرفتم که معنای زندگی بازگشت به خود حقیقی انسان است. انسان زمانی که کارهای خوب انجام دهد تقوا و اگر کارهای بد انجام دهد کارما به‌دست می‌آورد. تقوا نعمت‌هایی مانند شادی و طول عمر و کارما مصیبت به همراه خواهد داشت. بدبختی‌های فرد، ازجمله بیماری، همه از کارما ناشی می‌شوند. همچنین متوجه رابطه بین ازدست دادن و به‌دست آوردن شدم. بنابراین تصمیم گرفتم در دافا تزکیه کنم تا به انسان خوبی تبدیل بشوم و به کمال برسم.

در کمال تعجب، بعد از اینکه خواندن جوآن ‌فالون را تمام کردم، دردم به‌طور کامل از بین رفت، به‌طوری که توانایی راه رفتن و حتی دوچرخه‌سواری پیدا کردم و جسمم هم به حالت طبیعی بازگشت. حتی مشکل معده‌ام نیز از بین رفت. به وجد آمده بودم!

شوهرم که شاهد تغییرات عظیمی در من بود، در تمرین دافا از من حمایت کرد. او تمام کتاب‌های دافا را خرید، کتاب‌ها را با کاغذ سفید جلد کرد و عنوان کتاب را به‌خوبی روی جلد نوشت.

هر شب فا را می‌خواندم و صبح‌ها تمرینات را انجام می‌دادم. مملو از انرژی بودم. از آن زمان تا امروز ۲۶ سال گذشته است و من هرگز مریض نشده‌ام. زندگی بی‌دغدغه، شاد و سلامتی داشته‌ام.

پسرم از دافا بهره‌مند شده است

استاد بیان کردند: «از آنجایی که شما یک راه درست را تمرین می‌کنید دیگران هم از آن نفع می‌برند.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

درک عمیقی از این فا دارم. پسرم از مزایای تمرین من بهره‌مند شده است. بدن او قبل از سه‌سالگی، سه بار پاکسازی شد. هنگامی که هشت‌ماهه بود، ناگهان برای حدود پنج دقیقه بدون وقفه گریه کرد. دیدم چرک زیادی از گوش چپ پسرم بیرون می‌آید (گوشش در دوماهگی عفونت کرده بود)، برای همین سریع دنبال گوش‌پاکن رفتم، اما وقتی برگشتم گریه‌اش قطع شده و دوباره به خواب رفته بود. گوشش کاملاً تمیز شده بود!

یک ‌بار زمانی که پسرم یک‌ساله بود، برای مدت ۵ روز، روزی حداقل پنج شش بار دچار اسهال می‌شد. اما پسرم هیچ نشانه‌ای از بیماری نداشت و بر خوردن و خواب او تأثیری نداشت، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

بار سوم زمانی بود که پسرم دو سال و شش ‌ماه داشت. ناگهان دو توده بزرگ، به بزرگی تخم بلدرچین، روی پلک‌های بالایش ظاهر شدند، روی هر دو پلک، و چشمانش به‌سختی باز می‌شد. اما او مثل همیشه رفتار می‌کرد، بدون گریه و هیاهو. دیگران به من اصرار می‌کردند که او را برای جراحی به بیمارستان ببرم، اما ما منتظر ماندیم و دو هفته بعد، توده‌ها بدون هیچ عارضه‌ای، ناپدید شدند.

این سه اتفاقی که برای پسرم پیش آمد، بار دیگر ماهیت خارق‌العاده دافا را به من یادآوری کرد و باعث شد در ایمان راستینم به دافا و استاد مصمم‌تر شوم.

در برابر یک حادثه بزرگ حفاظت شدم

در یک صبح زمستانی، دیر از خواب بیدار شدم و برای رفتن به سر کار عجله داشتم. با دوچرخه به‌سمت محل کار به راه افتادم. وقتی به یک تقاطع رسیدم، کامیون بزرگی در کنار جاده پارک شده ‌بود و جلوی دیدم را گرفته ‌بود. می‌خواستم به چپ بپیچم، اما نگران بودم، زیرا خیابان جدید بود و در تقاطع چراغ راهنمایی وجود نداشت، به‌اجبار از پشت کامیون بیرون آمدم.

در آن لحظه صدایی شنیدم که گفت: «دوچرخه را کنار بکش.» (در آن زمان تنها کسی بودم که در جاده بود و فکر نمی‌کردم قرار است اتفاق خطرناکی بیفتد.) قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، درحالی‌که دوچرخه همچنان به جلو می‌رفت، خودم را در کنار جاده ایستاده دیدم، نمی‌دانم چگونه. در همان لحظه، کامیون بزرگ دیگری را دیدم که با دوچرخه‌ام برخورد کرد و آن را به زمین انداخت.

راننده متحیر شد و پرسید: «خوب هستی؟ می‌خواهی به بیمارستان بروی؟» می‌دانستم استاد مرا نجات داده‌اند، بنابراین با آرامش به او گفتم: «شما با من برخورد نکرده‌اید. من خوبم؛ می‌توانید به راهتان ادامه دهید.»

فرار از دست شیطان

در ژوئیه۱۹۹۹، جیانگ زمین، رهبر حزب کمونیست چین، آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون‌ دافا را آغاز کرد. بسیاری از تمرین‌کنندگان مهربان و بی‌گناه فالون‌ دافا در مراکز شستشوی مغزی، بیمارستان‌های روانی، اردوگاه‌های کار اجباری، و زندان‌ها بازداشت شدند و مقامات آن‌ها را مجبور به تبدیل کردند.

در سال ۲۰۰۱، توسط کارکنان اداره ۶۱۰ محلی دستگیر شدم، به مرکز شستشوی مغزی منتقل شدم و نزدیک به چهار سال بدون طی کردن هیچ‌گونه روال قانونی در بازداشت بودم.

ما با تبلیغات حزب کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) که فالون ‌دافا را به‌شدت بدنام می‌کرد بمباران می‌‌‌شدیم و به ما دستور می‌دادند اظهاریه‌‌ای مبنی بر رها کردن ایمانمان بنویسیم. از امضای ندامت‌نامه امتناع کردیم، بنابراین آن‌ها ما را در اتاقی حبس کردند و از ملاقات با خانواده منع شدیم. ما را مجبور می‌کردند از یک حوض به‌عنوان توالت استفاده کنیم. ما را در تابستان در مزرعه می‌دواندند و هر بار به‌مدت سه روز از آب، حمام، غذا و درنهایت خواب محروممان می‌کردند.

روزی با تمرین‌کننده دیگری که بارها و بارها به‌شدت مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته بود، تصمیم گرفتیم از بازداشتگاه فرار کنیم. با کمک استاد توانستیم قفل را باز کنیم. از طبقه چهارم به طبقه اول دویدیم و از روی دیوار بلندی پریدیم.

یک سه‌چرخه پیدا کردیم که درست زیر دیوار بلند در بیرون پارک شده بود. در نور ماه، مردی را دیدیم که در ریکشا (نوعی وسیله حمل و نقل با سه چرخ) نشسته بود. بدون اینکه زیاد فکر کنیم سوار شدیم و شهر را ترک کردیم.

به‌محض اینکه از سه‌چرخه پیاده شدیم، اتومبیلی آمد و کنار ما ایستاد. سوار اتومبیل که شدیم به راه افتاد. از اتومبیل که پیاده می‌شدیم از راننده تشکر کردیم و پیاده در بزرگراه به راه افتادیم.

نمی‌دانستیم که باید از دو باجه عوارضی در آن بزرگراه عبور کنیم. وقتی به ۲۰۰متری باجه اول رسیدیم، برق ناگهان قطع شد و تمام مأموران گشت بزرگراه برای بررسی خطوط برق به داخل باجه رفتند، بنابراین توانستیم بدون هیچ مشکلی از آنجا عبور کنیم و بعد از اینکه حدود ۲۰۰ متر از آنجا دور شدیم برق دوباره وصل شد. وقتی به باجه دوم رسیدیم، دوباره همین اتفاق افتاد و قطعی برق کمکمان کرد بدون هیچ مشکلی از دوربین‌های نظارتی داخل عوارضی عبور کنیم.

نزدیک سحر از بزرگراه خارج شدیم تا تاکسی بگیریم. به روستایی که در آن نزدیکی بود رفتیم و خانه‌ای را دیدیم که درش باز بود بنابراین وارد شدیم و خانمی که در آن خانه زندگی می‌کرد به ما گفت در آن روستا فقط دو تاکسی وجود دارد، یکی مال خانواده آن‌ها بود و دیگری مال یکی از همسایه‌ها. او گفت تاکسی‌اش مشکل دارد و نمی‌تواند تا مسافت دوری برود، با کمک این خانم توانستیم با تاکسی دیگر به خانه یکی از هم‌تمرین‌کنندگان در شهری دیگر برویم. فرار ما آن شب مانند یک لحظه گذشت، واقعاً شگفت‌انگیز بود.

وقتی به خانه آن هم‌تمرین‌کننده رسیدیم، او از دیدن ما تعجب کرد و پرسید چگونه توانستید فرار کنید؟ همه‌چیز را برایش تعریف کردیم، اینکه چگونه همه‌چیز پیش رفت: «استاد در هر قدم از راه، از ما محافظت کردند، وگرنه چگونه می‌توانستیم یک سه‌چرخه در آن موقع شب و درست بعد از آن یک اتومبیل پیدا کنیم؟ دو قطعی برق در دو باجه عوارضی دقیقاً در زمان مناسب؟ و حتی یک تاکسی در یک روستای کوچک؟»

بعداً متوجه شدیم که پس از فرار ما در آن شب، پلیس امنیت اداره ۶۱۰، جستجوی شهری را شروع کرده بود و خانه‌های بستگانمان کاملاً مورد بررسی قرار گرفته بود. بدون محافظت استاد در آن شب، تقریباً هیچ شانسی برای فرار نداشتیم.

این تجربیات شگفت‌انگیز دیدگاه مرا نسبت به زندگی و جهان تغییر داده ‌است و اکنون متوجه شده‌ام که انسان تنها موجود باهوش و پیشرفته در جهان نیست.

مردم فکر می‌کنند علم بسیار پیشرفته است، ولی علم نمی‌تواند وجود خدایان و بوداهای نامرئی را اثبات کند. تمرین فالون ‌دافا به من فهماند که موجودات برتر در جهان، با هوشی ورای انسان وجود دارند و مردم می‌توانند ازطریق تزکیه، بهبود اخلاقیات و همسو شدن با ویژگی‌های حقیقت، نیک‌خواهی، بردباریِ کیهان به موجوداتی سطح بالا تبدیل شوند.

این مقاله را برای قدردانی از استاد به‌خاطر مهربانی و نجات نیک‌خواهانه‌شان و همچنین اعتباربخشی به ماهیت فوق‌طبیعی دافا و عظمت استاد نوشته‌ام. می‌خواهم به مردم جهان کمک کنم که حقیقت دافا را متوجه شوند، شرارت را افشا کنم، این دنیای گمگشته را بیدار کنم و از مردم بخواهم از ح.ک.چ دوری کنند و از ح.ک.چ و سازمان‌های جوانان وابسته به آن خارج شوند تا با آرامش، از فاجعه بزرگ پیش‌رو، جان سالم به در ببرند.