فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

محیط کاری‌ام تغییر کرد زیرا در دافا تزکیه می‌کنم

15 سپتامبر 2024 |   یک تمرین‌کننده جوان فالون دافا در چین

(Minghui.org) سابقاً در تعامل با مردم بسیار محتاط عمل می‌کردم، زیرا همیشه می‌ترسیدم به کسی توهین، یا فردی را ناراحت کنم. تمایل داشتم به همه‌چیز با جزئیاتِ کامل و بیش از حد فکر کنم، که اغلب مرا از انجام آن کار باز‌می‌داشت. هر وقت اشتباهی پیش می‌آمد، به‌راحتی در چرخه معیوبِ سرزنش، آن را به خودم ربط می‌دادم. زندگی کسالت‌باری داشتم.

بعد از تولد دخترم در سال ۲۰۱۶، دچار افسردگی پس از زایمان شدم. همه اطرافیانم را با حمله لفظی، آزار می‌دادم. بیشتر و بیشتر در سیاهچاله افسردگی فرو می‌رفتم و احساس تنهایی و درماندگی می‌کردم. درست در آن زمان، با چرخش خوش‌یمنِ سرنوشتم، با تزکیه دافا آشنا شدم و زندگی‌ام تغییر کرد. با دیگران مهربانانه‌تر و دوستانه‌تر برخورد می‌کردم و به‌طور کلی فردی شادتر بودم. می‌توانستم فراز و نشیب‌های زندگی را با قلبی آرام و با‌وقار تحمل کنم.

به کمک اصول دافا، بر محنت عظیمی که همکارانم ایجاد کردند غلبه کردم و جو محیط کاری‌ام بهتر شد. به معنای واقعی به سلامت دانش‌آموزانم اهمیت می‌دادم، در زندگی شخصی‌شان به آنان کمک می‌کردم و خوبی دافا را با آن‌ها در میان می‌گذاشتم.

مقابله با حسادت

پس از فارغ‌التحصیلی با مدرک دکترا از یکی از دانشگاه‌های معتبر در چین، در یک دبیرستان به تدریس مشغول شدم. این مدرسه در آن زمان، نسبتاً کوچک بود و امکاناتِ آنچنانی نداشت. نمرات آزمون استاندارد دانش‌آموزان در مقایسه با میانگین آن منطقه پایین بود و مدرسه شهرت خوبی نداشت. در این مدرسه، من اولین معلمی بودم که مدرک دکترا داشتم و مدرسه به امید تغییر شرایط، مرا استخدام کرده بود. استخدامم خبر بزرگی بود و توسط ایستگاه تلویزیون محلی گزارش شد. اما دوست نداشتم در کانون توجه باشم و مشهور شدنم را دوست نداشتم. علاوه‌بر این، این خبر توجه ناخواسته و حتی حسادت همکاران و برخی از مدیران مدرسه را به من جلب کرد.

هم‌زمان با تدریس زیست‌شناسی، مسئولیت تکنسین آزمایشگاه را نیز به‌عهده گرفتم. مسئولیت اصلی‌ام آماده‌سازی لوازم و تجهیزاتِ آزمایشگاه‌های زیست‌شناسیِ دانش‌آموزان تمام پایه‌ها بود.

من به رئیس بخشمان، وانگ، گزارش می‌دادم. وانگ گرچه بسیار جوان بود، اما ده ‌سال در این مدرسه سابقه تدریس داشت. او سخت‌کوش و رقابت‌‌جو بود. از اولین روز ورودم به این مدرسه، او محنت‌هایی برایم ایجاد کرد. ابتدا کلاس‌های آزمایشگاهِ بیشتری به برنامه‌ درسی همه پایه‌ها اضافه کرد. دانش‌آموزانی که نمراتشان بهبود می‌یافت، باید در آزمایشگاه‌های جدید‌ اضافه‌شده شرکت می‌کردند، که کار بیشتری برای من ایجاد می‌کرد. او در آماده‌سازی آزمایشگاه بسیار سختگیر بود، و به جزئیات بیش‌از‌اندازه توجه می‌کرد. برای آماده کردن این آزمایشگاه‌ها و برآورده کردن استانداردهای وانگ، هر روز زود می‌رفتم و دیر برمی‌گشتم، و حتی گاهی آخر هفته‌ها کار می‌کردم.

وقتی باردار شدم، فکر می‌کردم وانگ حجم کارم را کاهش می‌دهد. او به‌جای کم کردن برخی از آزمایشگاه‌ها، چند آزمایشگاه دیگر نیز اضافه کرد. درست قبل از مرخصی زایمان، سینی‌ها و وان‌ها را با دست شستم، قلب خوک‌ها را بریدم و مواد شیمیایی را برای آزمایشگاه‌ها آماده کردم. یک بار، اواخر دوران بارداری، به‌سختی و بدون استراحت، یک روزِ کامل کار کردم. رحمم از شدت درد تیر می‌کشید و نمی‌توانستم صاف بایستم. حتی در آن زمان، وانگ اصلاً قصد نداشت حجم کاری‌ام را کم کند.

من و وانگ در یک پایه درس می‌دادیم. وقتی از او برای درس یا برنامه درسی کمک می‌خواستم، می‌گفت که چیزی درمورد آن موضوع خاص نمی‌داند. گاهی چشم‌هایش را می‌چرخاند و با حالت تحقیرآمیزی می‌گفت: «مگر تو دکترا نداری؟» همه آزمون‌های کلاس‌های پایه‌مان را او آماده می‌کرد، و مرا از این روند بی‌خبر می‌گذاشت. اما آن‌ها را برای دانش‌آموزانش فاش می‌کرد. هر بار، شاگردانش نمره‌های بسیار بالاتری از شاگردانِ من می‌گرفتند. به همین دلیل، بارها از سوی مدیران مدرسه توبیخ شدم.

به‌دلیل برخی سوءتفاهمات، وانگ مرا مانند یک کودک در مقابل معلمان دیگرِ بخش سرزنش کرد. به گریه افتادم و نتوانستم حرفی بزنم. این وضعیت به جایی رسید که به نظر می‌رسید همه، ازجمله دستیار مدیر، منابع انسانی، و حتی برخی از کارکنان عادی، بی‌پروایانه مرا سرزنش می‌کردند. سخنان کنایه‌آمیز می‌گفتند و فحاشی و حتی تهدیدم می‌کردند. بارها در افزایش حقوق و ارتقاء مرا مدنظر قرار ندادند. در گذشته، هرگز این‌قدر احساس طرد شدن و ناامیدی نداشتم.

حفظ استانداردهای بالا و شین‌شینگم

یکی از همکارانی که با او صمیمی بودم به من گفت: «تو خیلی ساده‌لوحی. از چه می‌ترسی؟ تو مدرک دکترا داری. مدیر مدرسه از تو توقع دارد و روی تو حساب می‌کند. از حق خودت دفاع کن.» یکی دیگر از همکارانم به من گفت: «تو همیشه به او اجازه می‌دهی هر کاری می‌خواهد بکند. اگر من جای تو بودم، خیلی وقت پیش خسته می‌شدم و با او بحث می‌کردم.» نظرات و حمایت دلسوزانه‌شان باعث شد کمی حالم بهتر شود؛ حداقل مشکلاتم را درک می‌کردند.

اما من تزکیه‌کننده هستم و باید خودم را با استانداردهای بالاتری بسنجم. در زمان‌های قدیم، زمانی که یک شاگرد، استادی را در یک حرفه انتخاب می‌کرد، قبل از اینکه مهارت‌های واقعی به او آموزش داده شود، ابتدا چند سال باید تلاش می‌کرد. من تکنسین آزمایشگاه بودم و تمام کارهای سخت را درست همانند یک شاگرد تحمل می‌کردم. برای آماده‌سازی هر آزمایشگاه، وانگ کارهایی را که باید انجام می‌شد توضیح می‌داد، درست مانند استادان که مهارت‌ها و تجربیات خود را آموزش و انتقال می‌دادند. اگر مردم عادی آن روزگار می‌توانستند چنین سختی‌ای را تحمل کنند، پس به‌عنوان یک تزکیه‌کننده، باید حتی بهتر بتوانم آن را تحمل کنم. به‌تدریج رنجشم از وانگ ناپدید شد.

وانگ کم‌کم به من اجازه داد در روند آماده کردن سؤالات شرکت کنم. بعد از اینکه یک امتحان را آماده کردیم، چند نسخه‌ از آن را برای روز بعد چاپ کردم. وانگ اول صبح با من تماس گرفت و گفت که در امتحان اشتباه تایپی پیدا کرده است و از من خواست که آن‌ها را ویرایش، و دوباره چاپ کنم. روز امتحان بود، برای همین عجله کردم تا کارها را انجام دهم.

وقتی یکی از همکاران از این موضوع مطلع شد، سرش را تکان داد و گفت: «چرا وانگ باید چنین کاری کند؟ این فقط یک آزمون آزمایشی است، امتحان نهایی که نیست. چرا فقط برای یک اشتباه تایپی، تو را مجبور به انجام همه این کارها می‌کند؟ او فقط می‌خواهد به تو سختی بدهد.» اشتباهات تایپی و اشتباهات جزئی هنگام آماده‌سازی آزمون چیزی معمول است. معمولاً پس از پخش‌کردن برگه‌ها در آزمون‌ها، به دانش‌آموزان اطلاع می‌دهیم، بنابراین هر دانش‌آموز می‌تواند قبل از شروع برگه‌اش را تصحیح کند. من هم کار وانگ را درک نمی‌کردم، اما چون از دلیل کارش مطمئن نبودم، نظر بدی درباره وانگ ندادم؛ بنابراین به همکارم گفتم: «وانگ کارش را خیلی جدی می‌گیرد. او کار درستی انجام داد. من نیز باید از او یاد بگیرم.» همکارم با شنیدن این حرف، از من متعجب شد.

اگر وانگ از من می‌خواست که برنامه‌های درسی‌ام را به عنوان مرجع ببیند، خیلی راحت قبول می‌کردم. اما زمانی که از او همین درخواست را می‌کردم، گاهی امتناع می‌کرد. احساس خوبی نداشتم که اینقدر مستقیم جواب رد بدهد، اما به خودم می‌گفتم که او حق دارد نه بگوید. او همچنین چند ‌بار درخواست کرد که در تدوین مقالات دانشگاهی‌ام شرکت کند. گرچه درمورد آن احساس خوبی نداشتم، و احساس می‌کردم چون او در پروژه مشارکت نداشته، قصدش سوءاستفاده است، اما نام او را اضافه کردم. بااین‌حال او بر سرم فریاد زد، زیرا نامش را بلافاصله به‌عنوان یکی از نویسندگان وارد نکردم. از میان اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، به کار گرفتن «بردباری» چالش‌برانگیزترین بود.

وانگ پیش معاون مدیر مدرسه شکایت مرا می‌‌کرد؛ حتی بر سر سوءتفاهمات. معاون مدیر درمورد من تصورات نادرستی داشت و اغلب مرا سرزنش می‌کرد. می‌خواستم از خودم دفاع کنم و به او بگویم که وانگ چگونه با من بدرفتاری کرده است، اما خودداری می‌کردم. در عوض می‌گفتم: «خانم وانگ کارش را بسیار جدی می‌گیرد. از او یاد خواهم گرفت، و حتماً به مواردی که شما اشاره کردید توجه بیشتری می‌کنم.»

یک بار در یک جلسه همگانی، معاون مدیر مدرسه مرا مثل یک کودک سرزنش کرد. روی صحنه بودم، جلوی تمام کارکنان درحالی‌که همه نگاه‌ها به من بود، از خجالت سرخ شدم و هر ثانیه برایم همانند چند سال گذشت. اما بعد از جلسه، به خودم یادآوری کردم که از هیچ‌کس دلخور نباشم، بلکه فراموشش کنم.

همکارانم تغییر کردند

به نظر می‌رسید که لایه‌ای ضخیم از ماده خاصی وجود داشت که وانگ، دستیار مدیر، و مرا از هم جدا می‌کرد و درهم شکستن آن غیرممکن به نظر می‌رسید. هر محنتی را که به من تحمیل می‌کردند تحمل می‌کردم، بدون اینکه بدانم تا کی ادامه خواهد داشت. مدام به خودم یادآوری می‌کردم که باید فراموش کنم دیگران چگونه با من بدرفتاری کرده‌اند و حتی کوچک‌ترین نکات مثبت و مهربانی را به خاطر بسپارم.

همان‌طور که استاد از ما خواسته‌اند، هر زمان که اختلافی پدیدار می‌شد، به درون نگاه می‌کردم تا خودم را بررسی کنم. در اعماق وجودم هنوز کینه‌توزی داشتم و احساس می‌کردم که در حقم ظلم شده است. برای خلاص شدن از شر وابستگی‌هایم بیشتر تلاش کردم. صرف‌نظر از اینکه دیگران چگونه با من رفتار می‌کردند، باید با آن‌ها مهربان می‌بودم.

یک بار برای وانگ آزمایشگاهی را آماده می‌کردم که لازم بود انواع سبزیجات تهیه شود. او بدون اینکه به من بگوید، روز آزمایشگاه را تغییر داد. همه سبزیجاتی که خریده بودم هدر رفت و مجبور شدم دوباره آن‌ها را خریداری کنم. وانگ در لحظه آخر، دوباره زمان را تغییر داد و من مجبور شدم مجدداً سبزیجات بخرم و دوباره آزمایشگاه را راه‌اندازی کنم. وقتی شاگردان وانگ از آزمایشگاه استفاده می‌کردند، برخی از دانش‌آموزان به نمونه‌ها آسیب رساندند، بنابراین دوباره مجبور شدم سبزیجات را تهیه و بُرش‌ها را آماده کنم. چند بار آزمایشگاه را آماده کردم، اما اصلاً شکایت نکردم. وانگ در پایان به من گفت: «این کار زحمت زیادی برایت داشت. بااین‌حال تو بدون شکایت کارت را عالی انجام دادی.»

وقتی درگیر پروژه بسیار مهمی شدیم، به وانگ اجازه دادم که رهبر باشد و کارهای زیادی انجام دادم تا به او کمک کنم آن را راه‌اندازی کند. دیگر این احساس را نداشتم که مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام. وانگ با دیدن اینکه چگونه فداکارانه برای این پروژه زحمت کشیدم، حفاظش را پایین آورد. یک روز صمیمانه از من عذرخواهی کرد و گفت که امیدوار است او را به‌خاطر کارهایی که انجام داده ببخشم. دفعه بعد که خواستم برنامه‌های درسی‌اش را قرض بگیرم، دستش را تکان داد و گفت: «دیگر نیازی نیست از من بپرسی. می‌توانی هر زمان خواستی از آن‌ها استفاده کنی.» چیزی که واقعاً مرا شگفت‌زده کرد این بود که حتی یک بار آزمایشگاه را برایم آماده کرد. او در طول مراسمِ مربی‌گری احساساتی شد و مرا در آغوش گرفت. اکنون با من بسیار دوستانه برخورد می‌کند و حتی گاهی مرا با نام خودمانی‌ام صدا می‌زند.

نگرش معاون مدیر و برخی دیگر از همکارانم نیز نسبت به من تغییر کرد. یکی از همکاران درمورد من با دیگران صحبت کرد و گفت که من روشن‌فکرترین و عاقل‌ترین فرد در کل مدرسه هستم.

از اینکه وانگ، دستیار مدیر، و سایر همکارانم به من کمک کردند تا شین‌شینگم را بهبود بخشم، سپاسگزارم.

مهربانی، دانش‌آموزانم را تغییر داد

اوایل که به این مدرسه آمده بودم، مدرسه دانش‌آموزانِ مشکل‌آفرین زیادی داشت. بعضی بچه‌ها بی‌احترامی می‌کردند، بعضی‌ها درس نمی‌خواندند، بعضی‌ها بد‌دهنی می‌کردند و فحش می‌دادند و بعضی‌ها بسیار پرخاشگر بودند و با کسی ارتباط برقرار نمی‌کردند. معلمان در بیشتر موارد، با طعنه‌زدن و فریاد‌زدن بر سر بچه‌ها، کلاس‌ها را مدیریت می‌کردند. من صدای آرامی دارم و ذاتاً ملایم هستم؛ حتی اگر سعی می‌کردم نمی‌توانستم سر کسی فریاد بزنم یا تمسخرش کنم. در تلاش بودم راهی برای تعامل بهتر با دانش‌آموزانم پیدا کنم. در پایان دریافتم که بهترین راه، این است که استانداردهای یک تزکیه‌کننده دافا را رعایت کنم.

استاد گفته‌اند:

«درحالی که کار می‌کنید، لحن صدای شما، خوش‌قلبی‌تان و استدلال شما می‌تواند قلب یک شخص را تغییر دهد، در صورتی که دستوردادن‌ها هرگز نمی‌توانند.» («خوش‌فکری»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

من با دانش‌آموزانم با مهربانی رفتار و واقعاً به آن‌ها توجه می‌کردم. هرگز هنگام صحبت با آن‌ها، از زبان آزاردهنده یا لحن تند استفاده نمی‌کردم. به هریک از آن‌ها به‌عنوان یک فرد احترام می‌گذاشتم و به آن‌ها کمک می‌کردم تا بفهمند چگونه می‌توانند فردی خوب باشند. آن‌ها به‌تدریج تغییر کردند. در میان‌ آن‌ها، شوانگ دلچسب‌ترین بود.

اولین باری که از شوانگ خواستم به سؤالی در کلاس پاسخ دهد، به‌آرامی از جایش بلند شد و حرفی نزد. بعد از اینکه با جدیت به او گفتم که صحبت کند، گریه کرد. در نگاهش، نفرت زیادی حس کردم. بعد از کلاس، به سراغش رفتم و سعی کردم به او انگیزه بدهم که به زیست‌شناسی علاقه‌مند شود. ناگهان گفت: «حتی اگر می‌توانستم، وقتم را برای زیست‌شناسی تلف نمی‌کردم.» اینقدر عصبانی بودنش برایم شوکه‌کننده بود. نمی‌دانستم چه مشکلی ممکن است داشته باشد، که اینقدر او را بدخلق کرده است.

بعداً فهمیدم که شوانگ وضعیت تحصیلی خوبی ندارد. او هیچ دوستی نداشت و اغلب به‌دلیل اضافه‌وزن مورد قلدری قرار می‌گرفت. به‌جز طراحی، در هیچ چیز دیگری خوب نبود. به‌دلیل اعتماد‌به‌نفسِ پایین، با کسی صحبت نمی‌کرد. می‌خواستم به شوانگ کمک کنم تا اعتمادبه‌نفسش را پیدا کند و به بهترین حالت خودش تبدیل شود.

وقتی دانش‌آموزان بعد از هر سخنرانی، روی تکالیف درون‌کلاسی کار می‌کردند، از کنارش رد می‌شدم و می‌پرسیدم: «درس امروز را فهمیدی؟ اگر سؤالی درمورد تکلیف داری به من بگو.» با‌این‌حال زیاد صحبت نمی‌کرد، اما نگاهش به‌تدریج آرام شد.

هیچ‌کس نمی‌خواست در آزمایشگاه با شوانگ هم‌تیمی شود. از یکی از شاگردان ممتازم که می‌دانستم قلب مهربانی دارد، پرسیدم که آیا می‌خواهد در آزمایشگاه کنار شوانگ بنشیند. او به‌راحتی موافقت کرد. با دیدن اینکه یک دانش‌آموزِ ممتازِ محبوب با کمال‌میل با شوانگ شریک شده، نگرش کل کلاس نسبت به او تغییر کرد.

فرصت‌هایی پیدا می‌کردم که با شوانگ صحبت کنم و او را تشویق کنم و آرام‌آرام اعتمادش را جلب کردم. او برای من نامه می‌نوشت و درمورد اضطراب و عذابش صحبت می‌کرد. فکر می‌کرد برای هیچ ‌کاری خوب نیست و هیچ امیدی به زندگی نداشت. احساس تنهایی می‌کرد و حتی به خودکشی فکر می‌کرد. بلافاصله به نامه‌اش پاسخ دادم و به او گفتم: «زندگی یک سفر طولانی است و فراز و نشیب‌هایی دارد. وقتی همه‌چیز خوب پیش می‌رود، بیش از حد اعتمادبه‌نفس نداشته باش و وقتی شرایط سخت شد، ناامید نشو.» به او گفتم که او هنرمندِ شگفت‌انگیزی است و روح مهربانی دارد. به او گفتم: «شوانگ، من لبخندت را دوست دارم. گرم و با اصالت است، مانند نسیمی در بهار. امکانش هست بیشتر لبخند بزنی؟»

شوانگ که همیشه با موهای به‌هم‌ریخته به مدرسه می‌آمد، از‌آن‌به‌بعد با موهای خوب‌شانه‌شده و به‌عقب‌کشیده و چهره‌ای تمیز ظاهر می‌شد. وقتی در مدرسه، با هم برخورد می‌کردیم، هنوز چیز زیادی نمی‌گفت، اما به من لبخند می‌زد. لبخندهایش زیبا و درخشان بود. وقتی در کلاس سؤالی پرسیدم، و دیدم دستش را بلند کرده، تعجب کردم. او را صدا کردم و با اینکه پاسخش کاملاً صحیح نبود، تحسینش کردم. او به من گفت این اولین ‌باری است که در کلاس دستش را بالا می‌برد. آنقدر مضطرب بود که بعد از نشستن هنوز می‌لرزید.

والدین شوانگ به‌دلیل نمرات ضعیف او، به یک کنفرانس ویژه معلمان و والدین فراخوانده شدند. فهمیدم که او در خانه مشکلات زیادی دارد. او از مادرش متنفر بود و او را نفرین و برایش آرزوی مرگ می‌کرد. به نظر می‌رسید که پدرش واقعاً به او اهمیت می‌داد، اما شوانگ آن را تصدیق نمی‌کرد. به‌تدریج داستان‌هایی از تاریخ و فرهنگ چین به او معرفی کردم تا نشان دهم که چگونه باید به والدین خود احترام گذاشت و آن‌ها را دوست داشت.

با مهربانی‌ای که در دافا تزکیه کرده بودم، به‌آرامی به شوانگ کمک کردم دیدگاهش نسبت به زندگی را تغییر دهد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان، نامه‌ای طولانی برایم نوشت و گفت که چقدر از کمک من قدردانی می‌کند. او گفت من تنها کسی بودم که او را درک می‌کردم. به‌عنوان هدیه تولد، او پرتره‌ای از خودم با جزئیاتی شگفت‌انگیز به من داد. از دیدن اینکه او یک گلِ آفتابگردانِ درحالِ‌شکوفاشدن در پس‌زمینه قرار داده بود خوشحال‌تر شدم؛ قلب شوانگ که زمانی سرد و تاریک بود، به روی خورشید باز شده بود و مانند گل آفتابگردان، نور خورشید را دنبال می‌کرد.

از زمانی که در دبیرستان معلم شدم، به دانش‌آموزان زیادی مانند شوانگ کمک کرده‌ام. وقتی در راهرو قدم می‌زنم، بسیاری از دانش‌آموزان می‌آیند تا مرا در آغوش بگیرند یا سرشان را روی شانه‌ام بگذارند. آن‌ها با من مانند عضو خانواده‌شان رفتار می‌کنند. حتی بچه‌هایی که تا حالا در کلاسم شرکت نکرده بودند، در ساعات اداری می‌آمدند تا کمی بنشینند و صحبت کنند. به کمک دافا، اصول دافا مرا تغییر داد و به‌نوبه خود شاگردانم را تغییر داد.

مدرسه ما در نور بودا

مدرسه ما در ابتدای کارم کوچک بود و دانش‌آموزان زیادی نداشت. محوطه در طول تعطیلات، خیلی خالی به نظر می‌رسید. آن طی چند سال گذشته به‌سرعت رشد کرده و اکنون محوطه همیشه مملو از بچه‌هاست. اکثرشان در کلاس‌هایم شرکت کرده‌اند.

در طول سخنرانی‌ها، من با دانش‌آموزانم درباره فرهنگ و ارزش‌های سنتی، تمدن‌های باستانی، باورهای معنوی مانند: فای بودا، علم مدرن و فریب نظریه تکامل صحبت می‌کنم. به کمک داستان‌ها، به آن‌ها نشان می‌دادم که انجام کارهای خوب پاداش خواهد داشت و انجام کارهای بد مجازات در پی خواهد داشت. به شاگردانم درستکار بودن و اصول جهان هستی را یاد داده‌ام. کسانی که در کلاس‌هایم شرکت کرده‌اند، درمورد دافا و آزار و شکنجه ناحق آن آگاه شده‌اند. آن‌ها می‌دانند که باید مؤدب باشند و از قوانین طبیعت پیروی کنند. هنگامی که در ایستگاه رادیویی مدرسه مجری بودم، داستان‌هایی از برنامه‌های رادیو مینگهویی درمورد فرهنگ الهی پخش می‌کردم. هر گوشه‌ای از مدرسه، از برکات دافا بهره‌مند شد.

با نگاهی به گذشته، از اولین روزم در مدرسه به نظر خیلی گذشته است، انگار آن در زندگی قبلی‌ام اتفاق افتاده است. نمی‌توانم تصور کنم اگر راهنمایی دافا نبود چگونه با این‌همه ناملامتی کنار می‌آمدم و چقدر خسته می‌شدم. به‌لطف دافا و به‌لطف استاد، واقعاً به فردی با‌ملاحظه تبدیل شده‌ام.