(Minghui.org) من فالون دافا را تمرین میکنم و در سال 1998، شروع به تزکیه کردم. بیش از 20 سال است که در مسیر تزکیهام، حتی تحت آزار و شکنجه وحشیانه ح.ک.چ استقامت کردهام. همچنین بر بسیاری از فشارهای اجتماعی، ازجمله مقاومت اعضای خانواده، غلبه کردهام، اما همچنان به افراد بیشتری حقیقت را درباره دافا میگویم.
پافشاری من در روشنگری حقیقت برای شوهرم
گرچه شوهرم عضو حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) بود، اما در ابتدا پس از مشاهده همه تغییرات مثبت در من، از تمرین فالون دافای من حمایت کرد. بیماریهایم بهبود یافت، خلقوخویم ملایم شد، منافع مالی را نادیده گرفتم و بیشتر به خانواده اهمیت میدادم.
اما وقتی ح.ک.چ آزار و شکنجه وحشیانه این تمرین را آغاز کرد، شوهرم ترسید و نگرشش کاملاً تغییر کرد. او میدانست که ح.ک.چ براساس تاریخ گذشتهاش میتواند مرتکب چه میزان از ظلم و بیرحمی شود. بنابراین وقتی آزار و شکنجه به سطح بیسابقهای رسید و تمرینکنندگان همراه با خانوادههایشان تحت آزار و شکنجه قرار گرفتند، شوهر و فرزندانم سعی کردند مرا از تمرین بازدارند. آنها به من اجازه دادند که کتابهای دافا را فقط در خانه بخوانم، اما مرا از بیرون رفتن برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت و گفتگو با افراد درباره آزار و شکنجه منع کردند.
ازطریق ادامه مطالعه فا، متوجه شدم که آزار و شکنجه توسط نیروهای اهریمنی جهان کهن که ح.ک.چ را حمایت میکنند، کنترل میشود. آنها سعی میکنند مریدان دافا را از انجام عهدشان برای روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذیشعور بازدارند. استاد میخواهند تا آنجا که ممکن است موجودات ذیشعور را نجات دهند و هیچیک از نظم و ترتیبهای نیروهای کهن را تصدیق نمیکنند. من مرید دافا هستم، و باید مسیر تزکیهای را که استاد ترتیب دادهاند دنبال کنم تا افراد بیشتری را نجات دهم و مأموریتم را انجام دهم.
بسیار دشوار است که مردم چین را متوجه حقیقت کنیم، ازجمله خانوادهها و اقوام اطرافمان، زیرا آنها بهشدت با دروغهای ح.ک.چ مسموم شدهاند. اما هر چقدر هم که چالشبرانگیز باشد باید این کار را انجام دهیم.
با درنظر گرفتن این موضوع، دلایل خروج از ح.ک.چ را برای شوهرم توضیح دادم. اما او شروع به داد و فریاد کرد و پرسید که چرا با ح.ک.چ مخالفم، زیرا فکر میکرد ح.ک.چ مفید است، چراکه حقوق بازنشستگی مرا پرداخت میکند. به او توضیح دادم که حقوق بازنشستگی از چند دهه کار من در کارخانه بهدست آمده و بخشی از غرامتی است که مستحق آن هستم، نه لطفی که بیدلیل به من داده شده است.
با صبر و حوصله برایش توضیح دادم که ح.ک.چ در طول کمپینهای سیاسی متعددش، بسیاری از مردم چین را مورد آزار و شکنجه قرار داده و کشته است، و اکنون تمرینکنندگان دافا را تحت آزار و شکنجه قرار میدهد. به او گفتم که آسمان قرار است ح.ک.چ را از بین ببرد که اعضای آن را نیز درگیر خواهد کرد. استاد ما نیکخواه هستند و از مریدان دافا میخواهند که حقایق را برای مردم گرانقدر چین روشن کنند. آنها میتوانند حاکمیت ح.ک.چ شیطانی را از بین ببرند و تنها با خروج از سازمانهای وابسته به آن، میتوانند امید به نجات داشته باشند. شوهرم گوش نکرد و درحالیکه به سرزنشم ادامه میداد از من دور شد.
در نمونهای دیگر، با یکی از آشنایان سوار اتومبیل شدم تا بتوانم حقیقت را برایش روشن کنم. درباره سنگ بزرگ با حروف مخفی در شهرستان پینگتانگ (گوئیژو) به او گفتم که «حزب کمونیست چین نابود خواهد شد» روی آن حک شده است. به او گفتم که این خواست آسمان است و او باید از ح.ک.چ خارج شود تا در امان بماند. شوهرم متوجه این کار من شد و بهشدت مرا سرزنش کرد: «چطور جرئت کردی این کار را بکنی! آیا نمیدانی که او یک کادر (کارمند ح.ک.چ) است و میتواند تو را گزارش کند و تو را فقط بهخاطر توزیع یک فلایر به زندان بفرستد!»
واقعاً از مشکلاتی که برای نجات مردم داشتم، احساس ناامیدی میکردم، چه رسد به مشکلاتی که برای نجات اعضای خانوادهام داشتم. استاد مرا روشن کردند و تجربیات سایر تمرینکنندگان را در مقالات تبادل تجربه در هفتهنامه مینگهویی به من یادآوری کردند. آن مقالات درمورد چگونگی غلبه بر مشکلات و پایداری در روشنگری حقیقت صحبت میکردند. شروع کردم هر روز بهطور مداوم افکار درست بفرستم تا نیروهای کهن، و همچنین تبلیغات سمی ح.ک.چ که شوهرم را از درک حقیقت بازمیداشت، از بین ببرم. پس از یک ماه و نیم دوباره با او صحبت و سعی کردم متقاعدش کنم که از ح.ک.چ خارج شود و او درنهایت موافقت کرد. یک زندگی گرانبها فرصت نجات را پذیرفته بود!
دختر بزرگم از کادر ح.ک.چ است و دامادم کارمند دولت است. آنها هر دو سعی کردند مرا از روشنگری حقیقت در ملاءعام و متقاعد کردن مردم به خروج از ح.ک.چ بازدارند، زیرا میترسیدند که این موضوع آنها را درگیر کند. دخترم یک بار به خانهام آمد و با عصبانیت انگشتش را بهسمت من گرفت: «برای پخش مطالب روشنگری حقیقت بیرون نرو! این باعث میشود که کارکنان محلی ما در نیمهشب بیرون بیایند و شما را زیرنظر بگیرند. ما خیلی خستهایم!»
با شنیدن این حرف، احساساتی نشدم و چیزی نگفتم. در قلبم از استاد خواستم که مرا تقویت کنند، و افکار درست فرستادم تا عوامل شیطانیای که کنترلش میکردند و در تلاشهای مریدان دافا برای نجات موجودات ذیشعور مداخله میکردند، از بین ببرم. نباید اجازه میدادم او علیه دافا مرتکب جرم شود! بعد از آن، دختر و دامادم بهدلیل مشغله کاری بهندرت به خانهام میآمدند. اینکه به اعضای خانواده اجازه ندهیم در آزار و شکنجه مشارکت کنند یا با مریدان دافا که حقیقت را به مردم میگویند، مداخله کنند، آنها را نیز نجات میدهد.
دختر کوچکم میدانست که نمیتواند مرا از تمرین دافا و بیرون رفتن بهمنظور روشنگری حقایق برای مردم بازدارد. بنابراین میخواست رابطه مادر و دختری ما قطع شود. در برخورد با این آزمون آرام بودم، زیرا میدانستم هیچ مداخلهای وجود ندارد که بتواند مرا از تمرین تزکیه و نجات مردم بازدارد. به او گفتم: «من نمیخواهم این اتفاق بیفتد، اما اگر میخواهی رابطهمان را قطع کنی، به تو بستگی دارد. من به کاری که باید انجام دهم ادامه خواهم داد. من حق دارم راهی را که میخواهم انتخاب کنم و هیچکسی نباید مانع من شود.» ازآنجاکه افکار درست قوی و محکمی داشتم، مداخله احساسات نتوانست مرا تحت تأثیر قرار دهد و این طوفان خانوادگی درنهایت ناپدید شد.
اقوام و دوستان اطراف ما همگی موجود ذیشعور هستند که میخواهیم آنها را نجات دهیم. هر زمان آنها به خانهام میآمدند، فرصت را غنیمت میشمردم تا حقایق را به آنها بگویم و متقاعدشان کنم از ح.ک.چ خارج شوند. حقیقت را برای برادرم که کارمند دولت است روشن کردم. او به حرف من گوش داد و مطالبی را که به او دادم قبول کرد. وقتی گفتم با تکرار عبارات مبارک: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» برکت خواهد یافت، حرفم را باور کرد. با استفاده از نام واقعیاش موافقت کرد از ح.ک.چ خارج شود. واقعاً برایش خوشحال شدم و بهترینها را برایش آرزو میکنم.
برادر کوچکتر شوهرم شهردار بازنشسته شهرستان بود. کتابچه نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را به دستگیره در خانهاش آویزان کردم، به این امید که آن را بخواند. همچنین به دیدارش رفتم تا حقایق را به او بگویم و متقاعدش کنم که از ح.ک.چ خارج شود. اما او آن را نپذیرفت و در طول پاندمی، جانش را از دست داد. واقعاً متأسفم که نتوانستم او را نجات دهم.
از هر فرصتی استفاده میکردم و به هر غریبهای که میگذشت نزدیک میشدم. یک روز زنی از کنار خانهام میگذشت و حقیقت را به او گفتم و متقاعدش کردم که از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شود. او بهراحتی موافقت کرد که از پیشگامان جوان خارج شود. خواب دیدم که او جلو من زانو زد تا از من تشکر کند. بار دیگر، حقیقت را برای دو کارگر مهاجر روشن کردم و آنها موافقت کردند از ح.ک.چ خارج شوند. بازهم خواب مشابهی دیدم که آنها هم در مقابل من زانو زدند.
هنگام مدیتیشن نشسته، رؤیایی دیدم که در آن، سه سیم برق به طبقه دوم خانه من کشیده شده بود. متوجه نشدم که استاد میخواهند مرا درمورد چه چیزی روشن کنند. بعداً شخصی به من گفت که مسئولین ح.ک.چ بهنوبت مرا در کوچه، بیرون خانهام، تحتنظر دارند. میدانستم این افراد برای آزار و شکنجه فالون دافا ازسوی ح.ک.چ شیطانی کنترل میشوند و ما باید آنها را نجات دهیم. از استاد خواستم که افکار درست مرا تقویت کنند تا این نظارت را از بین ببرم، نیروهای کهن را از استفاده از مردم برای آزار و شکنجه مریدان دافا بازدارم، و شیطانی را که مانع نجات موجودات ذیشعور میشد، از بین ببرم.
تحت حمایت و تقویت استاد، در تمام این سالها کاری را که باید بهعنوان یک مرید دافا انجام دهم، انجام دادهام. اما میدانم که بهاندازه کافی کار نکردهام، و هنوز تا رسیدن به الزامات استاد فاصله دارم. تلاش خواهم کرد تا سه کار را بهخوبی انجام دهم، مأموریت خود را در دوره اصلاح فا به انجام برسانم و با استاد به خانه واقعیام بازگردم. استاد، بابت نجات نیکخواهانهتان سپاسگزارم!
مطالب فوق برداشت شخصی من است. لطفاً به هر چیزی که مطابق با فا نیست اشاره کنید.