(Minghui.org) من بیستویک سال پیش شروع به تمرین فالون دافا کردم. پس از آن، تغییرات مثبت زیادی را تجربه کردهام. بهدلیل نیکخواهی بیکران استاد، از فردی بیماری به فردی سالم، پرانرژی و خوشبین تبدیل شدهام.
بلافاصله پس از شروع تمرین، تمرینکنندگانی که مکان تولید مطالب روشنگری حقیقت را اداره میکردند دستگیر شدند، و یک تمرینکننده از من پرسید که آیا میتوانم مطالب را تولید کنم. در آن زمان، پلیس همیشه برای آزار و اذیت به خانهام میآمد، بدنم از آزار و شکنجه بهبود نیافته بود و به مطالعه فا و انجام تمرینات ادامه نداده بودم. ترس داشتم و نپذیرفتم.
تمرینکننده دیگری بعداً به من گفت که میخواهد به تولید مطالب بپردازد و یک مکان تولید مطالب راهاندازی کند، اما خانوادهاش موافقت نکردند و سایر تمرینکنندگان نتوانستند به او کمک کنند.
باید چهکار میکردم؟ از استاد خواستم ترتیب ملاقاتم با تمرینکنندهای را بدهد که بتواند به من نحوه تولید مطالب را نشان دهد. صدای مهربان استاد را شنیدم: «این ازسوی استاد برایت نظم و ترتیب داده میشود.» فکر کردم چون استاد این کار را برایم نظم و ترتیب میدهند، این کار را انجام خواهم داد.
اما چگونه میتوان با دستگاهها کار کرد؟ حتی نمیدانستم چگونه کامپیوتر را روشن یا خاموش کنم.
تمرینکنندهای جوان را یافتم که به من نشان داد چگونه از کامپیوتر استفاده کنم. اما ذهنم خالی بود و چیزی یادم نمیماند. وقتی فرزندم از مدرسه به خانه آمد، از او خواستم که به من نشان دهد چگونه کامپیوتر را روشن و از ماوس استفاده کنم. او به من نشان داد، اما نتوانستم یاد بگیرم.
فکر کردم: «میخواهم کاری را انجام دهم که استاد از من میخواهند. استاد، لطفاً مرا راهنمایی کنید و خردم را باز کنید.»
وقتی ماوس را برداشتم توانستم از آن استفاده کنم. بهطور تصادفی دکمهای را روی چاپگر فشار دادم و سه بروشور را چاپ کردم که در دو طرفش، کلماتی داشت. وقتی فرزندم از خواب بیدار شد، با تعجب متوجه شد که نهتنها میتوانم از کامپیوتر استفاده کنم، بلکه مطالبی را نیز چاپ میکنم. او با تحسین گفت: «مامان با دیگران متفاوت است، زیرا فالون دافا را تمرین میکند.» میدانستم که مهارتهای من از خردی است که دافا به من داده است.
برای بیش از ۱۰ سال، مکان تولید مطالبم تحت مراقبت استاد بدون دردسر کار میکند. بسیار خوشحال بودم که بروشورهای روشنگری حقیقت، سیدی و کتابهای فالون دافا را تهیه میکردم.
چند سال پیش متوجه شدم که هیچ گزارش دقیقی درباره آزار و اذیت محلی وجود ندارد. فکر کردم که چون متوجه این موضوع شدم باید کاری دربارهاش انجام دهم.
قبل از آن، فقط آموزههای استاد را در وبسایت مینگهویی یا مقالاتی را که توسط همتمرینکنندگان نوشته شده بود، میخواندم. بهندرت مقالاتی را میخواندم که آزار و شکنجه را افشا میکردند.
متوجه مقاله تجربه تزکیهای در مینگهویی شدم که در آن نویسنده نوشته بود: «استاد یک قلم جادویی به من دادند.» فکر کردم که استاد باید یک قلم جادویی نیز به من داده باشند و میخواستم از آن برای اعتباربخشی به نیکخواهی ایشان، عظمت دافا و تزکیه شگفتانگیز استفاده کنم.
یک قلم و کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن درباره اینکه من و خانوادهام چگونه از دافا بهره بردیم و چگونه تمرینکنندگان مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. پس از پایان نوشتن، آن را به مینگهویی ارسال کردم. وقتی منتشر شد بسیار تشویق شدم.
با همه تمرینکنندگان در شهرستانم صحبت کردم و ماجراهای معجزهآسا، تجربیات آنها از آزار و اذیت، و اظهارات جدی مردم هنگام خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را بهتفصیل یادداشت کردم. وقتی به خانه میرسیدم، همهچیز را بهدقت مرتب میکردم. همچنین برای جمعآوری اطلاعات از قبیل شماره تلفن پلیس، دادستانی، قانون، اداره ۶۱۰ و سایر ادارات و همچنین عکسهای شکنجهگران، به ادارات پلیس مختلف و دفاتر امنیت عمومی مراجعه کردم.
چند ماه بعد، اولین گزارشهای آزار و شکنجه در منطقه ما و ماجراهای معجزهآسای دافا در وبسایت مینگهویی منتشر شد که مقامات محلی ح.ک.چ را شوکه کرد و به من اعتمادبهنفس بیشتری بخشید تا با قلمم به فا اعتبار ببخشم.
همیشه میخواستم یک مقاله خلاصه درباره نحوه معرفی فالون دافا در شهرمان، نحوه بهرهمندی مردم از دافا و جزئیات آزار و شکنجه گردآوری کنم، اما گزارشهای کمی در مینگهویی درباره منطقه ما وجود داشت، و من بسیاری از تمرینکنندگان در استانم را نمیشناختم. چگونه میتوانستم این اطلاعات را جمعآوری کنم، درحالیکه آزار و شکنجه بسیار شدید بود؟
چون آرزویش را داشتم استاد ترتیبش را دادند. این فرصت را داشتم که در یک جلسه تبادلنظر هماهنگکنندگان منطقهای شرکت کنم. با سایر تمرینکنندگان ارتباط برقرار کردم و همه به اهمیت افشای شروران محلی و نجات موجودات ذیشعور پی بردند و پروژه جلو رفت.
بهمدت سه سال استاد ترتیبی دادند که من با بسیاری از تمرینکنندگان در تماس باشم، و اطلاعات دقیقی درباره آزار و شکنجه، مزایای تمرین فالون دافا و نمونههای معجزهآسای تزکیه و همچنین اظهارات موقرانه برخی از همتمرینکنندگان، کارتها و نامههای تبریک به استاد در جشنوارههای بزرگ، مقالات کنفرانسهای فا، و فهرست افرادی را که از ح.ک.چ خارج شدند جمعآوری کردم.
نیکخواهی استاد و معجزات دافا همگی در تلاشهایم منعکس شد. وقتی در مدرسه بودم، نوشتن یک مقاله کوتاه ساده برایم سخت بود، اما دافا خرد مرا باز کردند. وقتی قلمم را برمیداشتم، افکارم بهطور طبیعی مانند چشمه جاری میشد. هر ماده مانند شمشیری تیز بود که شیطان را نابود میکرد. این قلم جادویی که استاد به من دادند، مرا در مسیر تزکیهام برای اعتباربخشیدن به فا همراهی کرد.
بعد از اینکه از اردوگاه کار به خانه برگشتم، پنج مجموعه تمرین را بهخاطر نداشتم. پلیس همیشه برای آزار و اذیت من میآمد، بنابراین تمرینکنندگان بهندرت به خانهام میآمدند. میخواستم فا را مطالعه کنم و تمرینها را انجام دهم، اما حتی نمیتوانستم به یاد بیاورم که آیا تمرینات را میتوان با چشمان باز یا بسته انجام داد. نمیدانستم چگونه با سایر تمرینکنندگان تماس بگیرم. کتاب راه بزرگ کمال معنوی (که در آن تمرینها شرح داده شده است) را نداشتم. باید چهکار میکردم؟ جوآن فالون را برداشتم، به تصویر استاد نگاه کردم و گفتم: «استاد، تمرینات را با چشمان باز تمرین کنم یا بسته؟» استاد با مهربانی به من گفتند: «چشمانت را ببند و تمرین کن.»
در شدیدترین دوره آزار و شکنجه، بیش از ۲۰ نفر، ازجمله مدیران محل کارم، افرادی از اداره ۶۱۰، اداره امنیت عمومی و کمیته امور سیاسی و حقوقی وارد خانهام شدند و سعی کردند مرا مجبور کنند که بگویم دیگر تمرین نمیکنم. تهدیدم کردند که اگر از گفتن آن امتناع کنم، مرا میربایند. مادرم که هفتادساله بود سکته قلبی کرد، پدر پیرم اشک میریخت و بچههای کوچکم گریه میکردند.
توانستم از حبس سهساله در اردوگاه کار، جان سالم به در ببرم، اما مدیران محل کار و پلیس سعی کردند مرا مجبور کنند که تزکیه را کنار بگذارم. آنها مرا سرزنش کردند و گفتند که کارم را خوب انجام ندادم؛ چون حاضر نشدم تمرین را کنار بگذارم، به اردوگاه کار فرستاده شدم. نهتنها مراقب پدر و مادرم نبودم، بلکه پدر و مادرم مجبور بودند از فرزندانم و ... مراقبت کنند.
به آنها گفتم که مسبب همه اینها ح.ک.چ است.
ازطریق چشم سومم دیدم که برخی از موجودات شیطانی در بُعدی دیگر، کاستیهایم در تزکیه را آشکار کردند تا مرا دلسرد کنند و افراد بد را برای آزار و اذیت من به کار گیرند. قلبم محکم بود و به موجودات شیطانی گفتم: «اگرچه خوب عمل نکردم، اما مرید استاد لی هنگجی هستم! شما هیچ کنترلی روی من ندارید!» آن موجودات شیطانی ناپدید شدند. فاشن استاد آمد و همهچیز تغییر کرد. پلیس گفت: «ما اینجا نیستیم که شما را اذیت کنیم. ما اینجا هستیم تا ببینیم آیا شما مشکلی دارید یا خیر، و ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم.»
حقیقت را برایشان روشن کردم و آنها پذیرفتند. برخی از آنها، حتی ح.ک.چ را ترک کردند.
همانطور که به مطالعه فا ادامه میدادم، عمیقاً احساس کردم که استاد در هر ثانیه، مراقب ما هستند، و هر حرف و کردار، هر فکری که داشتم بهدقت توسط استاد نظم و ترتیب داده شده بود. نیکخواهی استاد بیپایان و فالون دافا شگفتانگیز است.
سایر تمرینکنندگان میخواستند برای روشنگری حقیقت به مکانهای دیگری بروند. قبل از اینکه با آنها بیرون بروم، چاپگرها، کامپیوترها و دستگاههای ضبط را در خانه پنهان نکردم.
درست زمانی که هنوز چند نسخه از مطالب در دستمان باقی مانده بود، ناگهان دو خودرو بهسمت بالا حرکت کردند و بیش از ۲۰ نفر ما را محاصره کردند و به اداره پلیس بردند. گروهی از افراد اداره امنیت عمومی، کمیته سیاسی و حقوقی و تیم امنیت ملی بهسرعت وارد شدند.
متوجه شدم که خانه سه نفر از این چهار تمرینکننده، مکان تولید مطالب است، و دستگاهها و مطالب دافای زیادی وجود داشت. از استاد کمک خواستم: «استاد، لطفاً به ما کمک کنید تا شیطان نتواند به مکانهای تولید مطالب ما دسترسی پیدا کند. آنها اجازه ندارند به خانه ما حمله کنند. منابع دافا برای نجات مردم است و افراد بد اجازه ندارند به آنها دسترسی پیدا کنند. تمرینکنندگان برای نجات مردم اینجا هستند. اگر کاستیهایی داشته باشیم اصلاح میکنیم. همهچیز به عهده استاد است و افراد بد اجازه ندارند تمرینکنندگان را مورد آزار و اذیت قرار دهند.»
پلیس بهنوبت از ما برای یافتن منبع مطالب، نام و آدرس ما بازجویی کرد. ما فقط حقیقت را برایشان روشن کردیم. آنها میخواستند ما را برای رسیدن به اهدافشان شکنجه کنند. چهار نفر ما را با هم دستبند زدند، مورد ضربوشتم قرار دادند و سرزنش کردند و سعی کردند ما را مجبور کنند نام و آدرسمان را بدهیم، اما ما با آنها همکاری نکردیم.
فکر کردم: «این پلیسها هم باید نجات یابند، و اگر با تمرینکنندگان اینطور رفتار کنند، در آینده چه خواهند کرد؟» به صحبت درباره حقیقت با آنها ادامه دادم. کمکم رفتارشان را عوض کردند و گذاشتند روی تخت بنشینیم. با دیدن لباسهایمان که نازک بودند، برایمان پتو آوردند. افکار درست قدرتمندی فرستادم: «امشب باید به خانه بروم!» همچنین میخواهم به استاد کمک کنم تا فا را برای نجات موجودات ذیشعور اصلاح کنند، و جهان باید حقیقت را درک کند و نجات یابد، نه ازطریق این آزار و شکنجه مریدان دافا.
پلیسی که شبیه مأموران رسمی بود در را باز کرد و پرسید: «چرا دستگیر شدی، مگر تو موجودی خدایی نیستی؟ تو نباید اینجا باشی!» با خودم فکر کردم: «مریدان دافا تحت مراقبت استاد هستند، و من اخیراً در مطالعه فا و افکار درست خود سست شدهام. وابستگی شدیدی به انجام کارها دارم. مشغول تولید مطالب بودم. من کاستیهایی دارم، اما شیطان نمیتواند مرا تحت آزار و اذیت قرار دهد. تمرینکنندگان تحت کنترل استاد هستند.»
به استاد گفتم: «استاد، لطفاً امروز باید به خانه بروم، نمیتوانم منابع دافا در خانه را از دست بدهم. پس از روشنگری حقیقت در تمام این سالها، خانواده، دوستان و همکارانم همه میدانند که دافا خوب است و من میخواهم بهجای اینکه بگویم که مورد حمله، مجازات، بازداشت یا آزار و اذیت قرار گرفتم، زیبایی تزکیه دافا را به دنیا نشان دهم. میخواهم بگذارم اطرافیانم نجات یابند.»
پلیسی وارد شد و از من پرسید: «میخواهی بروی؟» گفتم: «بله.» او مرا به بیرون هدایت کرد و پدرم را دیدم که دم در اصلی ایستاده بود. او قبلاً یک تاکسی گرفته بود تا مرا به خانه برساند.
پس از بازگشت به خانه، بهسرعت ماجرای آزار و اذیتم و اطلاعاتی را که درباره این ماجرا داشتم به وبسایت مینگهویی فرستادم. مریدان دافا بدنی واحد هستند، و همکاری کلی بسیار عالی است.
مقالات مینگهویی که آزار و شکنجه را افشا میکردند در اینترنت منتشر شدند و تماسهای روشنگری حقیقت ازسوی تمرینکنندگان خارج از کشور، بدکاران را بهشدت شوکه کرد. پلیسهایی که حقیقت را درک کردند گفتند که دیگر در آزار و شکنجه مشارکت نخواهند کرد و برخی حتی ح.ک.چ را ترک کردند.
در جریان تزکیهام عمیقاً دریافتم که تا وقتی از الزامات استاد پیروی کنیم، هر آنچه که تجربه میکنیم چیزهای خوبی هستند، زیرا هر آنچه استاد نظم و ترتیب میدهند بهترین است.