(Minghui.org) خودم را بسیار خوشاقبال میدانم که گرچه تمرین فالون دافا را دیر شروع کردم، اما درنهایت تمرینکننده فالون دافا شدم. درحالیکه دافا در سراسر جهان گسترش مییافت، حتی بهرغم آزار و شکنجه درحالوقوع در چین برای بیش از دو دهه، عمدتاً نقش حمایتکنندهای را برای همسر تمرینکنندهام ایفا میکردم. من معتقدم دافا خوب است و از همسرم دفاع میکردم، از سایر تمرینکنندگان محافظت میکردم و به تلاشهایشان برای روشنگری حقیقت کمک میکردم.
بهعنوان عضوی از خانواده یک تمرینکننده دافا، در طول سرکوب خشونتآمیز این روش بهدست رژیم کمونیستی، درد و سختیهای زیادی را متحمل شدهام، اما استاد لی همیشه در کنار من بودهاند و از من مراقب کردهاند.
وقتی دو سال پیش بیمار شدم، این استاد بودند که به من زندگی دوباره بخشیدند و آخرین فشار لازم را برای اینکه تمرینکنندهای واقعی شوم برایم نظم و ترتیب دادند. برای همیشه از دافا و نجات نیکخواهانه استاد سپاسگزارم.
همسرم قبل از شروع تزکیه دافا در سال 1996، دچار مشکل قلبی، جریان ناکافی خون به مغز و التهاب لوزالمعده بود. او ظرف یک هفته پس از انجام تمرینات دافا، قدرت شفابخش معجزهآسای دافا را تجربه کرد. وضعیت سلامتیاش بهبود یافت، سطح انرژیاش بالا رفت و چهرهاش گلگون شد. لکههای تیره صورتش محو و پوستش صاف و لطیف شد.
از اینکه میدیدم سلامت کلی و ظاهرش چقدر سریع بهبود یافت بسیار خوشحال بودم. واقعاً شگفتانگیز بود. دیگر نگران وضعیت سلامتیاش نبودم، خیالم راحت بود و خوشحال بودم. درنتیجه بزرگترین حامی همسرم شدم.
من و همسرم سابقاً هر دو شخصیتی قوی داشتیم و بسیار رقابتجو بودیم. وقتی وارد بحثی میشدیم، هیچکدام تسلیم طرف مقابل نمیشدیم. اما او کاملاً تغییر کرد و دیگر با من درگیر بحث و دعوا نشد.
یک روز بعد از کار، به خانه برگشتم و او در خانه نبود. ناراحت شدم. اما بهمحض اینکه وارد آشپزخانه شدم، دیدم شام از قبل آماده شده و روی میز چیده شده است. بنا بهدلایلی، این بیشتر عصبانیام کرد. جوش آوردم و ظرفها را یکییکی برداشتم و از در به بیرون پرت کردم. ظروف سرامیکی شکست و ذرات غذا همهجا پخش شد. پسرم بهسرعت به محل برگزاری جلسه مطالعه گروهی فا نزد همسرم رفت و او را به خانه آورد.
همسرم با دیدن آشفتگیای که ایجاد کرده بودم اصلاً ناراحت نشد. یک بستنی یخی از فریزر درآورد و با لبخند به من داد و گفت که بخورم تا خنک شوم. سپس شروع به تمیز کردن خانه کرد. عصبانیتم فوراً فروکش کرد.
همسرم که دید هنوز عبوس هستم، کتاب جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا، را برداشت و بخشی از کتاب را خواند.
«شاید بهمحض اینکه وارد منزل شوید، همسرتان درست جلوی روی شما از شدت خشم منفجر شود. اگر بتوانید آن وضعیت را صبورانه تحمل کنید، آن روز در تمرینتان پیشرفت میکنید. چون میدانید باید تقوا را جدی بگیرید شاید بهطور معمول با هم رفتار دوستانهای داشته باشید، اما ممکن است این رفتار امروزش برایتان کاملاً غیرمنطقی باشد. شاید احساس کنید این خشم و انفجارش توهین بیش از حد به شماست و در نتیجه نتوانید خود را کنترل کنید و با او شروع به دعوا کنید. با این کار، تمرین آن روزتان بیهوده میشود. زیرا کارما آنجا بود و همسرتان در حال کمک به شما بود که آن را از بین ببرید. اما آن را نپذیرفتید و دعوایی را با همسرتان شروع کردید. در نتیجه، آن کارما از بین نرفت.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
وقتی خواندنش تمام شد، پسرمان خندید: «آیا در این قسمت، استاد درباره شما دو نفر صحبت نمیکند؟ معلوم شد که پدر به مادر کمک میکند تا کارمایش را از بین ببرد.» همه خندیدیم. به همسرم کمک کردم تا خردههای ظروف و غذای پخششده را جمع کند و فکر کردم: «خیلی درست است. استاد لی واقعاً راستین هستند. حتی نمیدانستم چرا اینقدر عصبانی هستم. از این به بعد، باید مراقب خودم باشم.» از آن زمان، دیگر حواسم را جمع کردم و سعی کردم عصبانی نشوم.
اتفاقی را از سالها پیش به یاد دارم. وقتی پسرمان هنوز نوپا بود، همسرم در آشپزخانه به او غذا میداد. درست کنارش اجاقی بود که رویش فرنی برنج در زودپز میپخت. ناگهان، «بنگ!» درِ زودپز باز شد، فرنی داغ به همهجا پاشید و آشپزخانه پر از بخار داغ شد. همسرم سریع بچه را بلند کرد و به اتاق دیگری دوید. او پس از بررسی دقیق فرزندمان، با شگفتی متوجه شد که پسرمان اصلاً نسوخته است. وقتی آشپزخانه را چک کرد، دید برنج همهجا پاشیده است، بهجز جایی که آنها نشسته بودند. او ماجرا را برایم تعریف کرد و من خیلی متشکر بودم که همسر و پسرم آسیبی ندیدند. بارها و بارها از استاد، بابت محافظتشان از آنها تشکر کردم.
ماجراهای زیادی وجود دارد، برخی آنقدر باورنکردنی که حتی اگر به کسی میگفتم حرفم را باور نمیکردند، اما آنها واقعاً رخ دادند.
جیانگ زمین، رئیس سابق حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، از روی حسادت، آزار و شکنجه فالون دافا را در ژوئیه1999 آغاز کرد. پلیس شهر ما خانههای تمرینکنندگان را غارت و آنها را دستگیر کرد. آنها مجبور شدند کتابهای دافای خود را تحویل دهند و اظهاریههای تعهدی را امضا کنند مبنی بر اینکه ایمانشان را رها خواهند کرد. همسرم نیز هدف مقامات قرار گرفت.
همسرم یک روز مرا نشاند و به من گفت: «تو دو انتخاب داری. یا میتوانی من و ایمان من به فالون دافا را انتخاب کنی، یا میتوانی شیطان را انتخاب و به آنها کمک کنی مرا تحت آزار و اذیت قرار دهند. اگر کتابهای دافای مرا به پلیس تحویل دهی، رابطه بین من و تو تمام شده است. اگر نتوانم فا را مطالعه کنم، کارم تمام است.»
بدون تردید، حمایت از همسرم را انتخاب کردم، درحالیکه بهخوبی میدانستم راه سختی پیش رو دارم.
اندکی پس از آن، مأموران اداره پلیس منطقه ما و مسئولان کمیته اماکن و نهاد مدیریت زیرمجموعه منطقه آمدند. آنها همسرم را تهدید و سعی کردند او را مجبور به امضای توافقنامهای برای ترک ایمانش کنند. وقتی خانه ما را غارت کردند، تحت تأثیر قرار گرفتم و از کتابهای دافای او محافظت کردم. با وجود فشار روانی تحملناپذیر، محکم در کنار همسرم و دافا ایستادم.
وقتی همسرم دستگیر شد، تسلیم خواستههای پلیس نشدم. وقتی آنها پرسیدند که چرا او را از تمرین فالون دافا منع نمیکنم، پاسخ دادم: «چرا این کار را بکنم؟ فالون گونگ (که به فالون دافا نیز معروف است) به مردم میآموزد که خوب باشند و برای سلامتی افراد معجزه میکند. بعد از اینکه همسرم تمرین دافا را شروع کرد، تمام بیماریهایش بهبود یافت. چرا باید او را از تمرین بازدارم؟ چرا هیچ مردی نخواهد همسرش سالم باشد تا بتواند از او و خانواده مراقبت کند؟» مأموران پلیس ساکت شدند.
وقتی صدها و هزاران تمرینکننده هر روز برای دادخواهی به مقر دولت مرکزی در پکن سفر میکردند، پلیس محلی نگران همسرم نیز بود. آنها به مقامات کمیته اماکن مأموریت دادند تا همسرم را بهطور شبانهروزی تحت نظر بگیرند و اگر کارهای روزمره او حتی اندکی درست نبود، به پلیس گزارش دهند. همسرم یک بار دیر به خانه آمد و مطمئناً پلیس او را احضار کرد و از او پرسید که کجا رفته و چرا آن روز دیر به خانه آمده است.
بعد از اینکه متوجه شدم، به کمیته اماکن رفتم و به آنها هشدار دادم: «اگر همسرم بهدلیل نظارت و آزار و اذیت شما شغلش را از دست بدهد، میتوانم به شما اطمینان دهم که اجازه نمیدهم هیچیک از شما به این راحتی از عواقبش فرار کند!» وقتی برگشتم و درحال خروج بودم همه ساکت بودند.
وقتی قدمزنان به پایین خیابان میرفتم، یک مأمور مدیریت شهری را دیدم که بازوی بانوی سالخوردهای را گرفته بود و رهایش نمیکرد. به او میگفت: «من با پلیس تماس گرفتم. نمیتوانی بروی.» آن بانو را میشناختم؛ تمرینکننده فالون دافا بود. بنابراین ایستادم و به مأمور گفتم: «تو فقط یک مأمور مدنی هستی، حتی یک پلیس واقعی هم نیستی. برایت مهم است که او چهکار میکند؟» مأمور به من توجهی نکرد و از آن بانو پرسید: «کجا زندگی میکنی؟» از او پرسیدم: «چرا از او میپرسی کجا زندگی میکند؟ آیا حتی در شرح شغلیات، چنین چیزی هست؟»
او که گیج شده بود، توجهش را به من معطوف کرد: «تو کی هستی؟ چهکار میکنی؟» او را نادیده گرفتم و گفتم: «به تو ربطی ندارد که من چهکار میکنم.» درحالیکه اعتمادبهنفسش را از دست داده بود، آن بانو را رها کرد و اوضاع حلوفصل شد.
من هرگز مصالحه نکردم و از خواستههای مقامات پلیس یا کمیته اماکن تبعیت نکردم. همیشه به آنها میگفتم فالون دافا خوب است و تمرینکنندگان افراد خوبی هستند که بهطور مثبت به جامعه کمک میکنند.
از زمانی که ح.ک.چ فالون دافا را ممنوع و آزار و شکنجه را آغاز کرد، تمرینکنندگان دیگر نمیتوانستند دور هم جمع شوند و تمرینها را در اماکن عمومی انجام دهند. برای مقابله با سرکوب و افشای دروغهای ح.ک.چ، تمرینکنندگان حقیقت را درباره دافا ازطریق نامه، بروشور و پوسترها بهطور مسالمتآمیز روشن میکنند. همسرم متوجه شد و یک مکان تهیه مطالب برای روشنگری حقیقت در خانهمان راهاندازی کرد.
من هم شروع کردم در تحویل آن مطالب کمکش کنم. هنگامی که آزار و شکنجه در اوج شدت خود بود، بهطور منظم در هر مسیر، بیش از 16 کیلومتر برای تحویل آنها میپیمودم. آنها را در جلو و پشت اسکوتر برقیام بستهبندی میکردم.
برای مدتی دچار لغزش دیسک شدم و درد شدیدی داشتم که از کمرم تا پایم کشیده میشد. وضعیت در مرحلهای آنقدر بد شد که پزشک پیشنهاد کرد در رختخواب بمانم. اما به تحویل مطالب ادامه دادم، گرچه گاهی مجبور میشدم بهصورت زانوزده سوار اسکوترم شوم. اینکه چگونه میتوانستم آن ترددها را انجام دهم و هر بار سالم و سلامت به خانه برگردم شگفتانگیز است.
زمانی بود که روزی دو بار کار تحویل را انجام میدادم. جملات مبارک «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکردم. بیش از 20 سال از آن زمان میگذرد و هرگز با هیچ خطری روبرو نشدم و دچار سانحهای هم نشدم. میدانم که استاد همیشه در کنار من بودهاند و به قدرت معجزهآسای دافا باور داشتهام.
در تعمیر چاپگر نیز بهنوعی متخصص شدم. هنگامی که چاپگرهای ما یا چاپگرهای سایر تمرینکنندگان مشکل داشتند، همیشه در تعمیر آنها کمک میکردم. من فقط به مدرسه ابتدایی رفتهام و هرگز بهعنوان تکنسین آموزش ندیدهام، اما استاد به من خرد بخشیدند.
بهمحض شنیدن صدای یک چاپگر، متوجه میشدم مشکل چیست. وقتی چاپگرهای تمرینکنندگان با مشکل روبرو میشدند، از من میخواستند برای تشخیص مشکل، به صدای دستگاههایشان «گوش کنم.» معمولاً میتوانستم با اطمینان به آنها بگویم: «مشکلی در هد چاپ وجود دارد» یا «موتور خراب است.» معمولاً زمانی که چاپگر را جدا میکردیم درستی تشخیص من تأیید میشد.
همچنین هرازگاهی با مردم صحبت میکردم و درباره خوبی دافا به آنها میگفتم. در یکی از تعطیلات، به همسرم اشاره کردم و به همه اعضای گروه تورمان گفتم: «ببینید همسرم چقدر سالم است. او اکنون بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین میکند و از آن زمان دیگر نیازی به مصرف هیچ قرصی نداشته است. آیا میتوانید بگویید او حدود 70 سال دارد؟ ببینید چقدر خوب به نظر میرسد!» مردم شگفتزده شده بودند.
وقتی در بیمارستان بستری بودم، عبارت «فالون دافا خوب است» را با صدای بلند در بخش تکرار میکردم. بیمار دیگری صدایم را شنید و زیرلب گفت: «هیس. دست از فریاد زدن بردار. مواظب باش، وگرنه اعضای بدن تو را هم برمیدارند!» این نشان میدهد نسبت به آنچه ما فکر میکنیم افراد بیشتری آگاه هستند که ح.ک.چ درحال برداشت اعضای بدن تمرینکنندگان فالون دافاست.
بیش از 20 سال پیش تجربهای باورنکردنی داشتم. درحین کار، بازویم برای لحظهای بیحس شد. زیاد به آن توجه نکردم، زیرا آن بهسرعت به حالت عادی برگشت و توانستم به کارم ادامه دهم. هیچ عوارض جانبی نداشتم و آن دوباره اتفاق نیفتاد و این حادثه خیلی زود فراموش شد.
چند سال بهسرعت گذشت و پزشکم یک اسکن NMR (رزونانس مغناطیسی هستهای) برای مغزم تجویز کرد. وقتی نتایج آماده شد، از من پرسید: «میبینم که قبلاً دچار انفارکتوس مغزی (نوعی سکته مغزی که وقتی رخ میدهد که بافت مغز بهدلیل کمبود جریان خون میمیرد) شدهای. چگونه از آن بهبود یافتی؟ بههرحال الان نمیتوانی به خانه بروی. باید فوراً در بیمارستان بستری شوی و تحت درمان قرار بگیری.»
سپس به ذهنم رسید که بیحسی بازویم چیزی بسیار جدیتر از آن است که فکر میکردم. میخواستم به خانه بروم، اما پزشک اصرار داشت که با توجه به شرح حالم، باید تحتنظر باشم. به او گفتم: «سکته باشد یا نه، حالم کاملاً خوب است. نیازی به بستری شدن ندارم.» از حمایت استاد بسیار سپاسگزارم.
سال گذشته که یک حادثه دیگر رخ داد، وضعیت سلامتیام بهسرعت رو به نزول بود. بیرون روی بالکن بودم و روی سطحی یک متر بالاتر از زمین ایستاده بودم و چیزی را تعمیر میکردم. سرم سبک شد و با سر به زمین افتادم. آن لحظه میدانستم: «تمام شد. این سقوط کشنده است.» اما در کمال تعجب، حالم کاملاً خوب بود. همسرم سر و صدای افتادنم روی رختخشککن را شنید و دواندوان آمد. با دیدن من روی زمین تا سرحد مرگ ترسید و مرا لمس کرد تا مطمئن شود که حالم خوب است. به او گفتم: «خوبم. آسیبی ندیدم.» رختخشککن از هم پاشیده بود، اما من خوب بودم. میدانم که توسط دافا محافظت شدم.
در ژوئن2022 زمین خوردم و بهسرعت به بیمارستان منتقل شدم. طبق گفته پزشکان، 90 درصد از عروق مغزیام بهدلیل تجمع پلاک مسدود شده بود. اسکن همچنین برآمدگی در دیواره یکی از شریانها را نشان میداد. جراحی بهدلیل خطر بالایش توصیه نمیشد. درمان محافظهکارانه تنها گزینهام بود.
برآمدگی در شریان مغز بمبی است که میتواند در هر زمان منفجر شود؛ شانس زنده ماندن فقط 3٪ است. این با توموری که با جراحی قابلبرداشتن است، متفاوت است؛ برآمدگی اینطور نیست. آن مانند یک تایر لاستیکی است؛ اگر دیواره در یک نقطه نازک شود و شروع به برآمدگی کند، احتمال پارگیاش بسیار بیشتر است. بسیاری از چیزها میتوانند باعث ترکیدن برآمدگی شوند، مانند ترس، اضطراب، شوک، استرس بیش از حد و غیره. ممکن است بیمار فقط درحال صحبت با کسی باشد و ناگهان شریان بترکد و او نقش زمین شود و بمیرد.
ترس از مرگ و ندانستن زمان وقوع آن، مرا تا مرز یک فروپاشی روانی سوق داد. واقعاً گاهی نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و تحریکپذیریام بدتر میشد. همه میدانند که افسردگی میتواند باعث خودکشی فرد شود. ازآنجاکه آن حالت را تجربه کردم، واقعاً درک میکنم که چگونه آن میتواند فرد را به اعماق ناامیدی ببرد. ناراحتی ذهنی وصفناپذیر باعث میشود آرزو کنید و ترجیح دهید که بمیرید.
بدتر اینکه همزمان تشخیص داده شد که افسردگی و شیدایی همراه با نوسانات خلقی شدید دارم. این توضیح میداد که چرا بارها گیج و بهراحتی عصبانی میشدم. بهدلیل آزار و شکنجه درحالقوع فالون دافا توسط ح.ک.چ، برای دورههای طولانی تحت فشار ذهنی عظیمی بودم. طی دو دهه گذشته با ترس و اضطراب دائمی زندگی کرده بودم.
هنگام برخورد با پلیس نمیترسیدم، اما نگران امنیت همسرم بودم. این عادت شده بود که هر وقت وارد محوطه آپارتمانمان میشدم، اولین چیزی که بررسی میکردم این بود که آیا وسیله نقلیه پلیس در محوطه وجود دارد یا خیر. اگر بود، دقت میکردم تا ببینم آن به کجا میرود. در این خصوص که توسط مأموران پلیس لباسشخصی تعقیب شوم یا تحتنظر قرار بگیرم ترسی دائمی داشتم.
هر وقت کسی درِ منزلمان را میزد، قلبم از ترس شروع به تپش زیاد میکرد. وقتی تمرینکنندگان برای تحویل دادن یا تحویل گرفتن چیزی به خانهمان میآمدند، بهشدت مضطرب میشدم. نهتنها نگران امنیت همسرم، بلکه نگران همه تمرینکنندگان اطرافمان بودم. هرگز هیچیک از اینها را بهصورت ظاهری بیان نکردم؛ هیچکس ذرهای متوجه نمیشد که من درحال تحمل چه چیزی هستم، و هیچکسی نمیتوانست بخش از این بار را برایم تحمل کند. راهی برای انتقال آن نداشتم، جز اینکه در خفا رنج بکشم.
وقتی در بیمارستان بستری شدم، همسرم به من یادآوری کرد که عبارت مبارک «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنم. آن تأثیر داشت، استاد از من مراقبت کردند. از بین تمام بیمارانی که در سه بخش بودند، گرچه اول وارد بیمارستان شدم وضعیتم خیلی بدتر بود، اما سریعتر از همه بهبود یافتم. در عرض چند روز، حالم خیلی بهتر شد. پزشک تعجب کرد: «وای. اکنون پوستت بسیار سالمتر به نظر میرسد. خیلی بهتر به نظر میآیی!» میدانستم این موهبتی از سوی دافاست.
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، همسرم و دوستان تمرینکنندهاش همگی مرا تشویق کردند که فا را مطالعه کنم، تمرینها را انجام دهم و واقعاً تزکیه کنم. فکر کردم وقت آن رسیده است که امتحانش کنم. مدتی را صرف مطالعه جامع فا و تمام مقالات اخیر استاد کردم. بهتدریج خودم را منطبق با استانداردهای فا و الزامات تعیینشده توسط استاد کردم.
هنوز هم هرازگاهی دچار شیدایی و بهشدت تحریکپذیر و خیلی عصبانی میشدم. اما وقتی گفتارم را تزکیه کردم، در کنترل کردن خودم بهتر شدم و دیگر فحش ندادم. نوسانات خلقیام هم کم شده است.
هنوز چیزهایی هست که باید رویشان کار کنم. وقتی فا را مطالعه میکنم، افکار منفی مانند «پلیس دارد میآید» یا «پلیس قصد دارد خانهمان را غارت کند» همچنان ظاهر میشوند. شاید به نظر برسد که درحال مطالعه هستم، اما قلبم آرام نیست. نمیتوانم تمرکز کنم و اغلب اوقات، فقط بهطور سطحی انجامش میدهم. شاید کلمات را بخوانم و کتاب را ورق بزنم، اما ذهنم درحال شمارش تعداد صفحات است و مشتاقانه منتظر پایان مطالعه فا هستم. واقعاً نیاز دارم تمرکز کنم و بفهمم که چه میخوانم تا به معنای بالاتر فا آگاه شوم.
وقتی اوایل امسال برای معاینه برگشتم، تصمیم گرفتم فقط سیتی اسکن آنژیوگرافی کرونر انجام دهم تا ببینم آیا برآمدگی گسترده شده است یا خیر. مصصم بودم که اگر واقعاً بدتر شده باشد و پزشکان اصرار داشته باشند که جراحی کنند، آن را انجام بدهم. با توجه به شانس اندک برای زنده ماندن، چند هماهنگی برای بدترین سناریو انجام دادم و تمام اسناد مهم، رمزهای عبور و تصویری از خودم را در کشو گذاشتم.
اما بیش از یک سال بود که مشغول تزکیه بودم. بنابراین به خودم یادآوری کردم که نباید بترسم و اینکه استاد مراقبم هستند. تا جایی که میتوانستم عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکردم. بعد از معاینه، با دستان لرزان، تلفن همراهم را روشن کردم تا ببینم نتیجه مشخص شده است یا نه. وقتی تصویر قلبم را دیدم، سرخرگ ظاهراً متفاوت بود. پزشک دقیقاً در کنار جایی که قبلاً برآمدگی وجود داشت علامت سؤال گذاشته بود.
نمیتوانستم آنچه را که میدیدم باور کنم و احساساتم بر من غلبه کرد؛ استاد حتماً مراقب من بودهاند. چرا اینطور فکر میکنم؟ سال گذشته زمانی تغییر ذهنیت داشتم و ناگهان مطالعه فا دیگر برایم کاری طاقتفرسا نبود. تمایل بیشتری به مطالعه فا پیدا کردم، حتی زمانی که فقط کمی وقت آزاد داشتم. آن اولویت اصلی من شد و بیشتر احساس کردم که یک تمرینکننده واقعی دافا هستم.»
بعدازظهر نتایج را گرفتم و به مطب پزشک رفتم. وقتی مرا دید، با خوشحالی گفت: «اکنون حالت خوب است!» گفت که نهتنها برآمدگی از بین رفته است، بلکه سونوگرافی عروقی، بررسی جریان خون با داپلر، شمارش پروتئینم، و همه آزمایشهای دیگر طبیعی هستند. علاوهبر سطح قند خون کمی بالا، نتایجم بسیار خوب به نظر میرسیدند.
نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. صمیمانه از استاد متشکرم. استاد بودند که در تمام این سالها، مراقبم بودهاند و از من محافظت کردهاند. تا ابد قدردان استاد خواهم بود.
من با یک تمرینکننده دافا ازدواج کردم و با وجود آزار و شکنجه، بیش از 20 سال نقش یک شوهر حامی را ایفا کردم. کارهای زیادی برای کمک به همسرم و سایر تمرینکنندگان انجام دادهام، اما شهامت این را نداشتم که خودم تمرینکننده شوم. اما تشخیصهای اخیر پزشکان واقعاً یک موهبت در لباس مبدل بود؛ آنها آخرین انگیزهای را که برای شروع تمرین دافا نیاز داشتم، به من دادند.
کمکم درک کردم که دافا چقدر باورنکردنی و قدرتمند است. طی تزکیه استوار، تغییرات بزرگی را از نظر جسمی و روانی تجربه کردم. اگرچه هنوز کاستیها و وابستگیهای زیادی دارم که باید رویشان کار کنم، مطمئن هستم که تزکیه را بهطور استوار تمرین خواهم کرد و با استاد به خانه واقعیام باز خواهم گشت.