فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

استاد دخترم را از افسردگی نجات دادند

2 ژانویه 2025 |   یولیان، تمرین‌کنندۀ فالون دافا از استان هوبی، چین

(Minghui.org) هرگاه به 20 سال تزکیه‌ام در فالون دافا فکر می‌کنم، نمی‌توانم قدردانی‌ام از استاد نیک‌خواه‌مان را با کلمات بیان کنم! ذهن و بدنم پاک شد و خانواده‌ام نیز بسیار بهره برده‌اند.

می‌خواهم دربارۀ بهبودی دخترم از افسردگی صحبت کنم تا ماهیت فوق‌العادۀ فالون دافا را نشان دهم.

من و همسرم در شهر ووهان زندگی می‌کنیم و سه فرزند داریم: دو پسر و یک دختر کوچک‌تر. پسر بزرگم و دخترم در همان شهری که ما زندگی می‌کنیم هستند، درحالی‌که پسر دیگرم در شهری دیگر زندگی می‌کند.

در اواسط دسامبر2014، زمانی که در خانه پسر دومم مشغول مراقبت از نوه‌ام بودم، تعدادی پیامک از دخترم که در بیمارستان کار می‌کرد دریافت کردم. نوشته‌هایش مبهم بود و احساس کردم مشکلی وجود دارد. نگران شدم و تصمیم گرفتم به دیدنش بروم.

صبح حرکت کردم، با قطار به ووهان رفتم و کمی بعد از ساعت 2 بعدازظهر، به بیمارستانِ محل کار دخترم رسیدم. دخترم همیشه کودکی سرزنده با شخصیتی شاد و لبخندی شیرین بود. اما وقتی او را دیدم، به نظر می‌رسید کمی سردرگم است. او گفت: «لطفاً مرا به خانه ببر.» پزشکان و پرستاران بیمارستان همگی با تعجب به هم نگاه می‌کردند.

به دیدن مدیر بیمارستان رفتم و به او گفتم که دخترم مایل است استعفا دهد. مدیر چیزی نپرسید و فقط به بخش مالی گفت حقوق دخترم را تسویه کنند.

به دخترم گفتم: «از صبح چیزی نخورده‌ام. آیا در این نزدیکی رستورانی هست؟ سریع چیزی برای خوردن می‌گیرم و سپس کمکت می‌کنم وسایلت را جمع کنی.» دخترم مرا به یک رستوران کوچک پشت بیمارستان برد.

غذا سفارش دادم و درست زمانی که می‌خواستم شروع به خوردن کنم، دخترم با صدای بلند گفت: «مامان، من باردارم!» شوکه شدم. دخترم ازدواج نکرده بود. دوست‌پسرش دور از او زندگی می‌کرد و هنوز نامزد نکرده بودند.

احساس بسیار بدی داشتم، اما در ذهنم به خودم یادآوری کردم: «من تمرین‌کنندۀ دافا هستم. باید در برخورد با مشکلات، آرام باشم.» به دخترم گفتم: «اول وسایلت را جمع کنیم و به خانه برویم.» او از من خواست که اول غذا بخورم، اما نمی‌توانستم چیزی بخورم. به پسر بزرگم زنگ زدم که بیاید و ما را به خانه برساند. او پرسید چه اتفاقی افتاده است و فقط گفتم: «هیچ‌چیز. خواهرت از کار خسته شده است و می‌خواهد کمی در خانه استراحت کند.» در راه برگشت، پسرم گفت که به نظر می‌رسد حالت خوب نیست و پرسید که آیا مشکلی دارم. گفتم خوبم و شاید فقط از سفر با قطار خسته شده‌ام.

شوهرم بیرون بود و با دوستانش، مشغول بازی ماجونگ بود. به‌سرعت اتاقی را برای دخترم مهیا کردم تا استراحت کند و سپس شام درست کردم. شوهرم عصر برگشت و پرسید که آیا همه‌چیز خوب است؟ آنچه را که به پسرم گفته بودم تکرار کردم و دیگر سؤالی نپرسید. بعد از شام، شوهرم به تماشای تلویزیون نشست. دخترم فقط کمی غذا خورد و به طبقۀ بالا رفت تا استراحت کند.

بعد از شستن ظرف‌ها، از دخترم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت که دو ماه شب‌ها نمی‌توانسته بخوابد و تمام مدت صدایی در گوشش می‌شنود. علاوه بر این، دو ماه بود که پریود نشده بود و مشکوک بود که باردار است. وقتی پرسیدم چگونه این اتفاق افتاده است، گفت که یکی از همکلاسی‌هایش او را به اسکیت روی یخ برد، اما او اسکیت بلد نبود. همکلاسی‌اش پسری را معرفی کرد تا به او آموزش دهد. در طول استراحت، آن پسر چیزی برای نوشیدن به او داد و ذهنش پس از نوشیدن آن مبهم شد. وقتی بیدار شد، هیچ‌چیز را به‌خاطر نمی‌آورد. بسیار عصبانی شدم و سرش فریاد زدم: «از بچگی، چه چیزی به تو یاد داده بودم؟ به‌عنوان یک دختر، باید همیشه خودت را کنترل کنی و همین‌طوری با پسرها معاشرت نکنی. چطور توانستی چنین کار شرم‌آوری انجام دهی!» او گریه کرد و چیزی نگفت.

بعد از آرام شدن، با خودم فکر کردم: «من تمرین‌کننده هستم. چرا این‌قدر عصبانی شدم؟ ذهن دخترم درحال‌حاضر روشن نیست و تشخیص درست یا غلط بودن حرف‌هایش سخت است. باید منطقی با این موضوع برخورد کنم.» به او گفتم که فردا صبح او را برای معاینه به بیمارستان زنان و کودکان می‌برم و از او خواستم که بخوابد. گفت نمی‌تواند بخوابد. گفتم: «اگر نمی‌توانی بخوابی، می‌توانی با من کتاب جوآن فالون را مطالعه کنی.» قبول کرد. او دافا را تمرین نکرده بود، اما همیشه به دافا باور داشت. سپس کتاب جوآن فالون را با هم خواندیم. وقتی زمان فرستادن افکار درست فرا رسید، از او خواستم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را از صمیم قلب تکرار کند. آن شب هر دو ما نخوابیدیم.

صبح روز بعد، او را برای معاینه سونوگرافی به بیمارستان بردم. پزشک گفت: «دختر شما باردار نیست. هیچ مشکلی ندارد. استرس ذهنی باعث علائم قطع قاعدگی شده است. بگذارید در خانه استراحت کند و همه‌چیز خوب خواهد شد.»

اما دخترم همچنان نمی‌توانست بخوابد. مدام می‌گفت که صدایی در گوشش می‌شنود، اما نمی‌فهمد که آن چه می‌گوید. از او پرسیدم: «می‌خواهی برای درمان به بیمارستان بروی یا فا را با من مطالعه می‌کنی؟» گفت که می‌خواهد فا را با من مطالعه کند. در طول روز، به‌جز وقت آشپزی و کارهای خانه، بقیه زمانم را به خواندن کتاب جوآن فالون با او می‌گذراندم. شب‌ها نیز با هم آن را مطالعه می‌کردیم.

چون من و دخترم در طبقۀ دوم بودیم و همسرم در طبقه اول، او نمی‌دانست که ما می‌خوابیم یا نه. طی روزهای بعد، او طبق معمول برای بازی ماجونگ نزد دوستانش می‌رفت. در روز چهارم، از من پرسید: «چرا چراغ اتاقتان تمام شب روشن بود؟» وضعیت دخترمان را برایش توضیح دادم. بلافاصله خواست که دخترمان را به بیمارستان روان‌پزشکی ببرد. به او گفتم: «اگر او را به آنجا بفرستی، زندگی‌اش تباه خواهد شد. چند کودک در روستای ما بودند که بیماری روانی داشتند. آیا کسی از آن‌ها در بیمارستان روان‌پزشکی درمان شده است؟» اما او با من موافق نبود. از آن روز به بعد، دیگر علاقه‌ای به بازی ماجونگ نشان نمی‌داد و به‌جای آن در خانه می‌ماند و با من جر و بحث می‌کرد. می‌ترسیدم این وضعیت روی دخترمان تأثیر بگذارد. بنابراین به پسر دومم زنگ زدم و از او خواستم برای من و دخترم بلیت قطار بگیرد. سپس دخترم را به خانه‌اش بردم. در طول روز، در مراقبت از نوه‌ام و آشپزی کمک می‌کردم. اما شب‌ها با دخترم جوآن فالون را می‌خواندم.

در شب پنجم، علائم دخترم در خانه پسرم بدتر شد. به نظر می‌رسید حافظه‌اش را از دست داده است. گفت دیگر نمی‌تواند کلمات را بخواند، نمی‌داند چگونه از تلفن همراهش استفاده کند، و چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد. نام بهترین دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را بردم، اما آن‌ها را نمی‌شناخت. والدین دوست‌پسر دخترم در همان شهری که پسرم زندگی می‌کرد، بودند. آن‌ها هر شب میوه می‌خریدند و به دیدنش می‌آمدند. در روزهای اول، دخترم آن‌ها را عمو و خاله صدا می‌زد، اما بعد از اینکه حافظه‌اش را از دست داد، آن‌ها را نمی‌شناخت. مادر دوست‌پسرش بسیار نگران بود و گفت باید دخترم را برای معاینه به بیمارستان روان‌پزشکی نانجینگ ببریم و خودش نیز با من خواهد آمد. اما پدرش گفت که معتقد است که فالون گونگ معجزه‌آسا است و باید به حرفم گوش کنند. ادامه دادم و گفتم: «وضعیت او بیماری نیست. این فقط ناشی از استرس روانی است. چنین علائمی در بیمارستان به‌سختی درمان می‌شود.»

وقتی با وضعیت دخترم روبرو شدم، قلبم تحت تأثیر قرار نگرفت. با مطالعۀ فا فهمیدم که این مسئله به‌دلیل کارمایی است که دخترم در طول زندگی‌های گذشته‌اش انباشته کرده است. با خودم فکر کردم: «چگونه یک بیمارستان مردم عادی می‌تواند کارمای او را از بین ببرد؟ دافا قادر مطلق است و قدرت استاد بی‌‌کران است! تا زمانی که عمیقاً به استاد و دافا ایمان دارم، به درون نگاه می‌کنم و مسیر درست تزکیه را طی می‌کنم، مطمئناً می‌توانم به دخترم کمک کنم که از این دوران سخت عبور کند.»

چند ماه پیش از این اتفاق، رؤیای واضحی دیدم: دخترم را به خانه پدر و مادرم بردم. وقتی از کنار یک مزرعۀ برنج می‌گذشتیم، مزرعه به یک برکه تبدیل شد. اما آب برکه بسیار گل‌آلود بود. دخترم برای شستن دست‌هایش، به برکه نزدیک شد و در آن افتاد. وقتی او را بیرون کشیدم، به نظر می‌رسید غرق شده است. او را در آغوش گرفتم و گریه کردم تا زمانی که از خواب بیدار شدم. حتی بعد از بیدار شدن، گوشه‌های چشمم هنوز خیس اشک بود. وقتی این رؤیا را به یاد آوردم، فهمیدم چیزی که درحال گذراندنش است، بخشی از سرنوشت اوست و به این طریق باید کارمایش را پس بدهد. همچنین، این یک آزمون برای ایمان راستینم به دافا و استاد بود.

استاد در آموزش فا در كنفرانس فا در استراليا به ما گفته‌اند: «آیا نگفتم که با تمرین یک نفر، کل خانواده نفع می‌برند؟» کاملاً باور داشتم که استاد به من کمک می‌کنند تا این سختی‌ها را پشت سر بگذارم، اما در این روند، باید وابستگی‌های بشری‌ام را از بین می‌بردم. وقتی درون خودم را جستجو کردم، متوجه شدم که وابستگی عمیقی به خودخواهی دارم. آن نیک‌خواهی و بردباری عظیمی را که استاد در آموزه‌ها گفته‌اند نداشتم. علاوه‌بر این، وقتی با مشکلات دخترم مواجه شدم، از دید او به مسائل فکر نکردم. اگرچه او از کودکی، دختری پاک و مهربان بوده است، اما در محیط اجتماعی فاسدی که حزب کمونیست چین ایجاد کرده است، دشوار است که تحت تأثیر قرار نگیرد.

هر شب به خواندن جوآن فالون برایش ادامه می‌دادم و هر ساعت برایش افکار درست می‌فرستادم. در شب سوم، پس از اینکه حافظه‌اش را از دست داده بود، تا ساعت ۳ صبح کنار او ماندم و از او پرسیدم که آیا خوابش می‌آید. پاسخش منفی بود. بنابراین گفتم: «دوست داری برایت یک داستان تعریف کنم؟»

تعریف داستان واقعی دربارۀ فرزندخواندگی یک دختر کوچک

داستانی که برایش تعریف کردم درباره زندگی واقعی خودش بود. شروع کردم: «روزی روزگاری، یک زوج کشاورز بودند. آن‌ها فقیر، اما مهربان بودند. دو پسر داشتند، اما هنوز آرزوی داشتن یک دختر را داشتند. آرزوی این زوج به گوش خدایان در آسمان رسید و آرزویشان برآورده شد.

«حدود ۲۳ سال پیش در ماه مه، یک روز صبح، مرد خانواده دختری کوچک را دید که در مقابل ساختمان اداره امور شهری، روی زمین رها شده بود. دختر کوچک فقط حدود پنج شش ماه داشت. لباسی کهنه و نازک به تن داشت و یک تکه پارچه زیرش بود. یک تکه کاغذ کنارش بود که تاریخ تولدش روی آن نوشته شده بود. دختر کوچک چشمانش باز بود و به افرادی که دور او ایستاده بودند نگاه می‌کرد. اداره امور شهری هنوز باز نشده بود. مردم زیادی دور نوزاد جمع شده بودند، اما هیچ‌کس حاضر نبود آن دختر کوچک را بردارد.»

«شوهر از روی دلسوزی، دخترک را به خانه برد. این زوج او را مانند فرزند خود بزرگ کردند. آن‌ها زندگی ساده‌ای داشتند، اما برای خرید شیر خشک برای دخترک هزینه می‌کردند. در زمستان، او را گرم نگه می‌داشتند و در تابستان مراقبش بودند که گرمش نشود. اگر غذای خوبی بود، همیشه ابتدا به او می‌دادند. دو برادرش نیز با او بسیار مهربان بودند و اجازه می‌دادند او اولین نفری باشد که غذای خوب و نوشیدنی دریافت می‌کند. این زوج از دیدن دختر کوچک که خوشحال و سالم رشد می‌کرد، بسیار خرسند بودند. او به مدرسه رفت، فارغ‌التحصیل شد و شروع به کار کرد. اما مدت کوتاهی پس از شروع کار، با یک آزمون بزرگ روبرو شد. مادرش خود را سرزنش ‌کرد که چرا نتوانست آرزویش را برای هدایت دخترش به مسیر تزکیه دافا تحقق بخشد، و این باعث شد که او در جامعۀ آلوده، به‌تدریج ذات مهربان خود را از دست بدهد.»

هنگامی که دخترم به داستان گوش می‌داد، گریه‌هایش از گریه‌های آرام به گریه‌های بلند و زار تبدیل شد. با چشمانی پر از اشک به او گفتم: «دخترم، گریه کن. همه ناراحتی‌ها و دردهای دلت را بیرون بریز.»

از کودکی، بزرگ‌ترها و کودکان در روستا اغلب می‌گفتند که او به فرزندی پذیرفته شده است. واقعاً نمی‌توانستیم مانع حرف‌های دیگران شویم، و این مسئله باعث می‌شد دخترم از شنیدن این حرف‌ها بسیار رنج بکشد. او پس از گریه کردن گفت که می‌خواهد بخوابد. بعد از آن شب، توانست به‌طور معمول بخوابد.

اما صورتش شروع به تورم کرد. تورم آن‌قدر زیاد بود که به‌سختی می‌توانست چشمانش را باز کند. بعد از دو روز، تورم شروع به کاهش کرد. سپس، جوش‌های کوچک قرمز روی دو طرف شقیقه‌هایش ظاهر شد و به‌تدریج تمام صورتش را پوشاند. می‌دانستم این نشانۀ خوبی است، زیرا استاد درحال پاکسازی بدنش بودند. وقتی این جوش‌های کوچک درحال بهبود بودند، حافظه‌اش نیز به‌تدریج بازمی‌گشت و وقتی جوش‌ها به‌طور کامل ناپدید شدند، حافظه‌اش کاملاً به‌حالت عادی برگشت. علاوه‌بر این، قاعدگی‌اش که برای چند ماه متوقف شده بود، به حالت طبیعی بازگشت. از زمانی که دخترم را به خانه آوردم، تحت حفاظت مهربانانه استاد، کمتر از یک ماه طول کشید و افسردگی و فراموشی‌اش به‌طرز معجزه‌آسایی درمان شد. این مسئله را نمی‌توان با پزشکی مدرن توضیح داد.

دخترم و دوست‌پسرش اندکی بعد نامزد و در سال ۲۰۱۵ ازدواج کردند. دخترم در سال ۲۰۱۶ دختری به دنیا آورد که شاد و دوست‌داشتنی است.

در یک چشم به‌هم زدن، ۱۰ سال گذشت. هر وقت به آزمون‌هایی که همراه با دخترم از سر گذراندم فکر می‌کنم، می‌دانم که بدون حفاظت و برکات استاد، عواقبش تصورناپذیر بود. من و تمام خانواده‌ام از استاد، برای حفاظت و نجات مهربانانه‌‌شان بسیار سپاسگزاریم!

استاد، متشکرم!