فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

افکار و اعمال درست، آزار و شکنجه را از بین می‌برد

27 ژانویه 2025 |   تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) در ۱۷ژانویۀ۲۰۱۶ وقتی در خانه نبودم، شنیدم که چند تمرین‌کننده از زادگاهم ربوده شده‌اند [به‌طور غیرقانونی دستگیر شده‌اند] و یکی از آن‌ها از خانۀ من برده شده است. پلیس کامپیوترها و سایر وسایلی را که برای تهیۀ کتابچه‌های روشنگری حقیقت استفاده می‌کردیم با خود برد.

به یاد آوردم که تمرین‌کننده فالون دافا هستم و باید این آزار و اذیت را نفی کنم. وقتی به خانه برگشتم، خانه‌ام به‌هم‌ریخته بود. درها و قفل‌ها شکسته شده بودند. مأمورانی از بخش امنیت داخلی و پلیس ملی و همچنین مأموران پلیس از شهرهای مجاور، همه‌جا به‌دنبالم بودند، گویی یک جنایتکار هستم. همچنین با دخترم که در شهری دیگر زندگی می‌کند، تماس گرفتند و او را مورد آزار و اذیت قرار دادند.

دستگیری غیرقانونی

در ۲۳آوریل۲۰۱۶، افرادی از بخش امنیت داخلی و ادارۀ پلیس محلی به‌زور وارد خانه‌ای شدند که تمرین‌کنندگان برای مطالعۀ گروهی فا در آنجا جمع می‌شوند و گفتند که به‌دنبال من هستند. در آن زمان، افکار درست کافی برای حذف کامل عوامل شیطانی، که مأموران پلیس را برای آزار و اذیت تمرین‌کنندگان کنترل می‌کردند، نداشتم. درعوض برای جلوگیری از آزار و شکنجه، خانه را ترک کردم.

در ۲۶آوریل، بلیت قطاری به استان خریدم که ساعت ۸ شب حرکت می‌کرد. وقتی فردای آن روز برای دریافت بلیت رفتم، کارت شناسایی‌ام را پیدا نکردم. می‌دانستم که آن را در کیفم گذاشته‌ام، اما نمی‌توانستم پیدایش کنم. استاد چند بار به من اشاراتی کردند، اما متوجه نشدم. آنقدر نگران بودم که حتی فکر کردم خواهرزاده‌ام کیفم را جستجو کرده است. سرانجام کارت شناسایی‌ام را پیدا کردم.

وقتی به‌دلیل پیدا نکردن کارت شناسایی‌ام مضطرب شدم، قلبم دیگر مطابق فا نبود. باید کاملاً آزار و شکنجه را نفی می‌کردم، بیشتر فا را مطالعه می‌کردم و افکار درستم را حفظ می‌کردم.

وقتی تمرین‌کنندۀ دیگری شنید که به منطقه بازگشته‌ام، به من گفت که از آنجا نروم و جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. گفتم که نمی‌خواهم مخفیانه زندگی‌ کنم. وقتی تمرین‌کنندگان دیدند که تصمیم گرفته‌ام بروم، اسامی و شماره تلفن‌ مأموران پلیسی که تمرین‌کنندگان را می‌ربایند به من دادند و از من خواستند که آن‌ها را افشا کنم.

نمی‌دانستم که چه زمانی می‌توانم به خانه برگردم، اما به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون دافا، هر کجا که باشم باید سه کار را به‌خوبی انجام دهم. دو تمرین‌کننده مرا به ایستگاه قطار بردند. قطار تأخیر داشت و بسیاری از مردم درحال دویدن بودند. من هم می‌خواستم بدوم، اما تمرین‌کننده همراهم داشت با من صحبت می‌کرد، بنابراین حرکت نکردم. بعداً فهمیدم که استاد دوباره به من اشاره کردند و می‌گفتند که در خطر هستم، اما بازهم متوجه نشدم.

چند پلیس به‌سرعت آمدند و گفتند که بلیت‌ها را بررسی می‌کنند. به‌محض اینکه مدارکم را به من پس دادند، گروه بزرگی از پلیس‌ها آمدند، مرا دستگیر کردند و به‌‌زور سوار خودرویشان کردند.

پرسیدم: «چرا مرا می‌برید؟ شما کی هستید؟» یکی از آن‌ها جواب داد: «خودت می‌دانی.» گفتم: «من هیچ قانونی را نقض نکرده‌ام. فالون دافا را تمرین می‌کنم و تلاش می‌کنم براساس اصول "حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری" فرد خوبی باشم.»

او گفت: «دولت به مردم اجازه نمی‌دهد که تمرین کنند، بنابراین تو قانون را نقض کرده‌ای.» گفتم: «قانون اساسی چین می‌گوید که ما آزادی عقیده داریم.» و حقایق مربوط به آزار و اذیت را برایشان روشن کردم.

آن‌ها از دو خودرو پلیس و هفت هشت مأمور پلیس برای دستگیری بانویی 60ساله استفاده کردند و از حالت مغرورانه‌شان به نظر می‌رسید که بسیار از خودشان راضی هستند. وقتی به ادارۀ پلیس رسیدیم، وسایلم را جستجو کردند. آن‌ها از کامپیوتر، تلفن همراه، فلش، کتاب الکترونیکی، ضبط‌صوت و سایر وسایلم عکس گرفتند. همچنین لیست شماره تلفن‌ها را پیدا کردند. آن‌ها گفتند: «حتی نام همۀ ما را هم می‌دانی.»

آن‌ها سعی کردند مرا مجبور به دادن اثر انگشت و گرفتن عکس کنند، اما حاضر به همکاری نشدم. سپس مرا به بیمارستان بردند تا معاینه پزشکی انجام دهند، اما وقتی همکاری نکردم، مرا نگه داشتند و فشار خونم را گرفتند، از من خون گرفتند، نوار قلب و سایر آزمایش‌ها را انجام دادند. پرسیدم: «چرا این کار را می‌کنید؟»

آن‌ها گفتند: «خوشحال نیستی؟ تحت معاینه پزشکی رایگان قرار داری.» گفتم: «می‌دانید که اعضای بدن تمرین‌کنندگان درحالی‌که زنده هستند برداشت می‌شود؟ شما باید با خانواده‌ام تماس بگیرید و به آن‌ها اطلاع دهید که کجا هستم.»

بعد از معاینه پزشکی، مرا به بازداشتگاه بردند. چون فشار خونم بالا بود، بازداشتگاه از پذیرشم خودداری کرد. چند ساعت در اتاق نگهبانی نشستم. گرسنه و تشنه بودم. سرانجام مرا برای ادامه آزار و شکنجه به بیمارستانی که وابسته به بازداشتگاه بود، فرستادند.

اگرچه آنجا یک بیمارستان بود، اما درواقع هیچ تفاوتی با بازداشتگاه نداشت و به‌شدت محافظت می‌شد. مجبور بودم هر روز دارو بخورم و آمپول بزنم. به یاد آوردم که استاد بیان کردند: «فرقی نمی‌کند چه وضعیتی است، با درخواست‌ها و دستورات شیطان یا آنچه که تحریک می‌کند همکاری نکنید.» («افکار درست مریدان دافا قدرتمند است»، «نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2»)

چون از مصرف دارو خودداری کردم، سایر زندانیان گفتند: «اگر دارو نخوری، مجازات خواهی شد. سایر تمرین‌کنندگان آن را خورده‌اند. به یک تمرین‌کننده که دارو را تف کرد، دستبند زده شد.» چیزی نگفتم، درعوض افکار درست فرستادم تا میدان بُعدی را پاکسازی کنم.

بعد از بازرسی ساعت ۹ شب، تازه‌واردها باید آمپول می‌زدند. نوبت من بود؛ چه باید می‌کردم؟ می‌خواستم آزار و اذیت نیروهای کهن را انکار کنم. به نگهبان شیفت گفتم که آمپول نمی‌زنم. غافلگیر شد و گفت: «اگر آمپول نزنی، تو را به بازداشتگاه می‌برم.»

پس از سه ماه، به خانه بازگشتم

حدود ساعت 7 شب روز بعد، درحال فرستادن افکار درست بودم که نگهبان شیفت وارد شد. زندانیان گفتند: «نگهبان اینجاست. نمی‌توانی اینجا تمرین کنی.» فوراً بلند شدم. نگهبان زندان گفت: «اشکالی ندارد. می‌خواهم در این مورد با تو صحبت کنم.» گفت: «داشتن یک باور مشکلی ندارد. من به بودیسم اعتقاد دارم، اما تو هنوز باید از قوانین اینجا پیروی کنی. نباید ما را به دردسر بیندازی. می‌توانی دارو را بخوری و بعد آن را تف کنی.» وقتی این حرف را شنیدم، قلبم تکان خورد و فکر کردم: «نباید برای دیگران دردسر ایجاد کنم.»

وقتی روز بعد دکتر برای توزیع دارو آمد، دارو را خوردم. اما فوراً متوجه شدم: چگونه می‌توانم به افراد عادی گوش کنم؟ مصمم شدم که هیچ دارو یا تزریقی نپذیرم و لباس بازداشتگاه را هم نپوشم. بعد از آن، هیچ‌کس مرا مجبور به تزریق یا خوردن دارو نکرد. هم‌سلولی‌هایم شگفت‌زده بودند. چند نگهبان زندان که قبلاً خیلی خشن بودند، به نظر می‌رسید خیلی مهربان‌تر از قبل شده‌اند. می‌دانستم که استاد از من محافظت می‌کنند! گاهی پزشک از من می‌خواست دارو بخورم و افراد داخل سلولم کمک می‌کردند و می‌گفتند: «او فالون دافا را تمرین می‌کند و دارو نمی‌خورد.»

سلول به‌صورت شبانه‌روزی نظارت می‌شد. زندانیان می‌گفتند: «اگر نگهبان‌ها بفهمند که درحال انجام تمرین‌ها هستی، مجازات خواهی شد. همگی درگیر خواهیم شد.» تحت تأثیر قرار نگرفتم. هر روز اصرار داشتم که تمرین کنم، افکار درست بفرستم و اشعاری از «هنگ یین» را که به یاد داشتم تکرار کنم. همچنین به‌دنبال فرصت بودم تا حقیقت را روشن کنم. بعضی از افراد گوش می‌دادند، اما بعضی دیگر نه. وظایفی را که به من محول شده بود انجام می‌دادم و کارهای کوچکی مثل شستن لباس‌ را برای دیگران انجام می‌دادم.

یک دانشجو در سلولم بود. وقتی شروع به گفتن حقیقت فالون دافا به او کردم، باور نکرد و گاهی چیزهایی می‌گفت که نسبت به دافا بی‌احترامی بود. گفتم: «اشکالی ندارد اگر باور نمی‌کنی، اما خوب نیست که حرف‌های بیهوده بزنی.» بعد از اینکه چند بار با او صحبت کردم، از حزب کمونیست چین خارج شد.

به‌دلیل روشن بودن مداوم چراغ‌ها نمی‌توانستم بخوابم. بدنم واکنش شدیدی نشان داد؛ نیمی از بدنم بی‌حس شده بود، پای چپم بی‌حس بود و فشار خونم بالای 120/200 بود. از نظر جسمی و روانی خسته بودم. یکی از هم‌سلولی‌هایم گفت: «چه اتفاقی برایت افتاده است؟» گفتم: «اشکالی ندارد، خوب خواهم شد.»

وقتی دکتر فشار خونم را اندازه گرفت، گفت: «اگر دارو و تزریق را قبول نکنی، رگ‌هایت طی چند روز پاره می‌شوند.» فکر کردم او تحت تأثیر قرار گرفته است و دروغ می‌گوید. در سکوت افکار درست فرستادم تا ارواح شیطانی را از بین ببرم. دو روز بعد، فشار خونم به حالت عادی بازگشت. دکتر گفت: «آیا دارو خوردی؟» گفتم نخوردم و گفت: «فشار خونت پایین آمده، و استادت کمکت کرده، درست است؟» لبخند زدم.

با کمک تمرین‌کنندگان و خانواده‌ام، پدرم به من کمک کرد تا وکیل بگیرم. از وکیل خواستم که با خانواده‌ام تماس بگیرد و درخواست کند که آزاد شوم.

یک ماه بعد، پلیس رسماً مرا دستگیر کرد. کارکنان بخش امنیت داخلی و دادستانی برای بازجویی آمدند و به من گفتند که پرونده چقدر جدی است. فقط حقیقت را برایشان روشن کردم و حاضر به امضای چیزی نشدم. درخواست کردم که وکیلم را ببینم. سپس از وکیل پرسیدم که چگونه از من دفاع خواهد کرد. می‌خواست بداند که آیا مدارکی که بخش امنیت داخلی و دادستانی ارائه کرده‌اند صحیح است یا نه. گفتم: «نه، تمرین فالون دافا غیرقانونی نیست. قانون اساسی چین آزادی عقیده را تضمین می‌کند و می‌توانید از این زاویه، از من دفاع کنید.» گفت که آن‌ها اجازه نخواهند داد این موضوع را مطرح کند. از وی پرسیدم که آیا تابه‌حال از فرد بی‌گناهی دفاع کرده است؟ گفت چند بار این کار را انجام داده، اما نتیجه‌ای نداشته است.

احساس کردم امید کمی برای آزادی وجود دارد و تحت فشار روانی زیادی بودم. سپس فوراً متوجه شدم که این فکر درست نیست، زیرا به مردم عادی متکی بودم. باید کاملاً این آزار و اذیت را نفی می‌کردم.

شروع به تغییر ذهنیتم کردم. فکر کردم استاد از من محافظت می‌کنند و تمرین‌کنندگان تنها امید جهان هستند. هر روز افکار درست قدرتمندی می‌فرستادم تا تمام عوامل شیطانی‌ای که مردم را برای آزار و اذیت تمرین‌کنندگان تحت تأثیر قرار می‌دهند، از بین ببرم. وسایلم که توقیف شده بودند، ابزاری جادویی برای نجات مردم بودند، نه مدارکی برای آزار و اذیتم. دیگر به فکر آزاد شدن یا نشدن نبودم و هر روز فقط فا را می‌خواندم و افکار درست می‌فرستادم.

شعر استاد را تکرار می‌کردم:

«بدن‌تان در زندان خوابیده، آزرده و عمگین نباشید
[با] افکار درست و اعمال درست، فا اینجاست
با آرامش روی اینکه چند وابستگی دارید، تعمق کنید
با دست کشیدن از ذهنیت بشری، شیطان به خودی خود مغلوب می‌شود.» («غمگین نباشید»، هنگ یین 2)

سه ماه بازداشت بودم. در ۲۶ژوئيه۲۰۱۶، نگهبان زندان به من گفت که وسایلم را جمع کنم، چون واحد رسیدگی به پرونده مرا به خانه خواهد برد. فکر کردم که آن‌ها دروغ می‌گویند. گفت: «نه، پدرت در ادارۀ پلیس منتظر توست.» تحت حفاظت استاد و با همکاری و کمک تمرین‌کنندگان و پدرم، آزاد شدم.

مقاومت در برابر آزار و شکنجه و روشنگری حقیقت

بعد از اینکه به خانه برگشتم، تلاش‌هایم را برای انجام سه کار دوچندان کردم. در پارک تمرین می‌کنم و توانسته‌ام تمام کامپیوترها، تلفن‌های همراه، ضبط‌صوت‌ها و سایر وسایلی را که توسط پلیس توقیف شده بود پس بگیرم.

وقتی چند روز پیش پلیس به خانه‌ام آمد، اجازه ندادم وارد شوند. گفتم: «این مزاحمت است و غیرقانونی است.» وقتی از من خواستند برگه‌ای را امضا کنم، گفتم: «تمرین‌کنندگان همگی انسان‌های خوبی هستند. می‌دانم که شما دستورات را دنبال می‌کنید. اما اگر امضا کنم، یعنی شما درحال آزار و اذیت افراد خوب هستید و این برایتان خوب نخواهد بود.» وقتی متوجه شدند، دیگر برای امضا مرا تحت فشار نگذاشتند.

از استاد به‌خاطر محافظت نیک‌خواهانه‌شان سپاسگزارم!