فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

تبدیل شدن به فردی ازخودگذشته پس از تمرین دافا

9 ژانویه 2025 |   تمرین‌کننده فالون دافا در استان هبی، چین

(Minghui.org) در سال 1998، تمرین فالون دافا را شروع کردم و اکنون 65ساله هستم، از نظر سلامتی در وضعیتی خوب و پرانرژی هستم. من یکی از خوش‌شانس‌ترین افرادِ این دنیا هستم.

شخصیتم همیشه مهربان و ملایم بوده است، درحالی‌که شوهرم خلق و خوی بدی داشت. اگر چیزی بر وفق مرادش نبود، فریاد می‌زد و به من فحش می‌داد. درنتیجه اغلب دعوا می‌کردیم. هر بار بعد از دعوای ما، شوهرم مدتی طولانی در رختخواب دراز می‌کشید. از طرف دیگر، من اشک می‌ریختم و مجبور بودم در مزرعه کار کنم و بچه‌های کوچکمان را با خودم ببرم. به‌خصوص در طول سال نو و سایر تعطیلات، او همیشه دلیلی برای فریاد‌زدن بر سر من پیدا می‌کرد.

یک بار بعد از دعوا، به خانه مادرم برگشتم. برگه طلاق را نوشتم و خواستم آن را به دادگاه ارائه دهم. وقتی داشتم با همسایه‌ای که برای ملاقات آمده بود صحبت می‌کردم، صدای کوبنده‌ بلند و تندی، مثل شکستن شیشه شنیدیم.

به اطراف نگاه کردم و دیدم که یک آینه گرد وسطش ترک خورده است. چگونه وقتی کسی آینه را لمس نکند، آن می‌تواند خود به خود بشکند؟ همسایه به‌طور اتفاقی یک ضرب‌المثل قدیمی را گفت: «آینه شکسته را می‌توان دوباره جمع کرد.»

وقتی این را شنیدم شوکه شدم و فکر کردم: «آیا این اشاره‌ای از طرف خدا نیست؟» سپس تصمیم گرفتم درخواست طلاق نکنم. فریادهای مکرر و فحش‌دادن شوهرم را تحمل کردم. اما وضعیت سلامتی‌ام بدتر ‌شد. اندکی بعد دچار میگرن، مشکلات کمر، سیاتیک و بی‌خوابی شدم. فشار روانی، دردهای جسمی و سختی‌های زندگی مرا شبیه زنی مسن کرده بود، گرچه 30 سال بیشتر نداشتم.

دافا زندگی‌ام را تغییر داد

در ژوئن 1998، یکی از خواهرانم به دیدارم آمد و کتاب ارزشمند جوآن فالون را آورد. او گفت: «نوعی تمرین به نام فالون گونگ [که فالون دافا نیز نامیده می‌شود] وجود دارد. آن در درمان بیماری‌ها و بهبود سلامت بسیار مؤثر است. فقط با خواندن این کتاب بهتر خواهی شد.»

با حالتی نیمه‌مردد به او پاسخ دادم: «فشار خون بالایت درمان شده است؟»

خواهرم پاسخ داد: «الان خیلی بهتر است.» سپس درباره یکی از تجربیات تزکیه‌اش به من گفت: «روز پیش داشتم آب می‌جوشاندم. وقتی داشتم دیگ جوش را جابجا می‌کردم، دسته آن شکست. اگر استاد لی از من محافظت نمی‌کردند، آب پاهایم را می‌سوزاند.» بعد از شنیدن این موضوع احساس کردم فالون دافا واقعاً معجزه‌آساست.

خواهرم نسخه‌ای از جوآن فالون را برایم گذاشت و به من گفت که این کتاب گرانبها را در تمیزترین مکان نگه دارم و قبل از دست‌زدن به آن، دست‌هایم را بشویم. دستورالعمل‌های او را دنبال کردم. عادت به کتاب خواندن نداشتم. بنابراین گه‌گاه چند صفحه را ورق می‌زدم و واقعاً کتاب را نمی‌خواندم.

شش ماه بعد زمستان آمد. دوباره یاد کتاب افتادم. دستانم را شستم و آن را برداشتم. استاد بیان کردند:

«راه دیگری وجود دارد که شخص می‌تواند زندگی خود را تغییر دهد و درواقع این تنها راه موجود است: برگزیدن مسیر تزکیه.» (سخنرانی دوم، جوآن فالون)

تکانی ناگهانی را احساس کردم و جریان گرمی در بدنم جاری شد. با خوشحالی به خودم گفتم: «می‌خواهم این را تمرین کنم!»

طولی نکشید که یک مکان تمرین محلی پیدا کردم. در حوالی آن زمان، صحنه‌ای از سفر به غرب اغلب در ذهنم ظاهر می‌شد، آنجا که پادشاه میمون درحال صدازدن استادش بود. هر وقت این اتفاق می‌افتاد، نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. من خیلی خوش‌شانس بودم: «حالا من هم یک استاد دارم!»

فقط چند روز پس از شروع یادگیری فالون دافا، استاد بدنم را پاکسازی کردند. میگرن، فتق دیسک کمر، سیاتیک و سایر علائمم از بین رفت! در کمتر از دو هفته، تمام بیماری‌هایم از بین رفته بود. واقعاً لذت رهایی از بیماری را تجربه کردم!

یک روز، درحین انجام تمرین دوم دافا ناگهان احساس کردم انرژی قدرتمندی مرا بالا می‌برد و پاشنه‌های پایم تقریباً از روی زمین بلند می‌شدند. فالون را در پایین شکمم احساس کردم که در جهت عقربه‌های ساعت و سپس خلاف جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخید.

هیجانم فراتر از آن بود که با کلمات بیان شود. این حادثه اعتمادم به تمرین را افزایش داد. هر روز فا را مطالعه می‌کردم، تمرین‌ها را انجام می‌دادم و خودم را ملزم می‌کردم که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنم. صدای دعوا، داد و فریاد و گریه از خانه‌ام محو شد.

یک بار من و شوهرم قصد داشتیم به درختان سیب کود بدهیم. به او گفتم: «اول من می‌روم و بعداً که آمدی کود را با خودت بیاور.» او موافقت کرد. به مزرعه رفتم و شروع به حفر چاله کردم. ظهر شوهرم هنوز نیامده بود. به خانه برگشتم و دیدم خواب است. ناراحت شدم و او را سرزنش کردم. طوری از جایش پرید که انگار زنبور او را نیش زده بود و شروع به فحش‌دادن به من کرد. با اینکه چیزی نگفتم، عصبانی بودم و گریه کردم.

ناگهان به یاد آوردم که تمرین‌کننده دافا هستم. آیا شوهرم به من فرصتی نمی‌داد تا خودم را رشد دهم؟ دست از گریه کردن کشیدم و آرام شدم. بدون توجه به اینکه شوهرم چه ‌می‌گفت، اجازه ندادم فریادهایش روی من تأثیر بگذارد. سپس شروع به آشپزی کردم و او دست از فریاد زدن برداشت. وقتی غذا آماده شد صدایش زدم که بیاید و غذا بخورد. او با من حرف ‌زد و ‌خندید، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. فهمیدم که چون ویژگی‌های اخلاقی‌ام بهبود یافت، استاد مقداری از کارمای مرا برداشتند.

شوهرم پس از مشاهده رشد و بهبودم، از من در تمرین دافا بسیار حمایت کرد. وقتی آزار و شکنجه شروع شد و پلیس برای آزار و اذیت من به خانه‌مان آمد، شوهرم به آن‌ها ‌گفت که تمرین‌کنندگان دافا چقدر خوب هستند. یک بار به آن‌ها گفت: «اگر همه فالون دافا را تمرین کنند، و اگر همه از [اصول دافا] حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند، دیگر به پلیس نیازی نیست.»

شوهرم نیز از برکت دافا برخوردار شد. در گذشته، هر زمستان دچار برونشیت می‌شد و به‌خاطر داروهایی که می‌خورد صورتش سیاه می‌شد. از زمانی که از دافا حمایت کرد، بیش از 20 سال است که چنین مشکلی نداشته است. همچنین به‌راحتی سیگار و الکل را ترک کرد. او اکنون بسیار سالم است و چهره‌ای گلگون دارد. او تقریباً 70 سال دارد، اما دیگران می‌گویند که شبیه مردی 50ساله است.

دافا به روستای من برکت داد

همه در روستا می‌دانستند که تمرین‌کنندگان دافا افراد خوبی هستند و بسیاری از آن‌ها، حزب کمونیست چین (ح‌.ک.چ) و سازمان‌های جوانان آن را ترک کرده‌اند. هر زمان که روستائیان نیاز داشتند کسی را برای کاری استخدام کنند، به‌دنبال ما تمرین‌کنندگان می‌گشتند. گاهی اوقات چند خانواده برای استخدام تمرین‌کنندگان صف می‌کشیدند و ترجیح می‌دادند چند روز دیگر منتظر بمانند، زیرا می‌دانستند تمرین‌کنندگان دافا صادق و درستکار هستند.

در طول پاندمی، تنها یک روستایی براثر ابتلا به کووید جان خود را از دست داد و آن فرد از ح‌.ک.‌چ و/یا سازمان‌های جوانان وابسته به آن خارج نشده بود. یکی از اهالی روستا به تمرین‌کنندگان گفت: «ازآنجاکه روستای ما افراد خوبی مانند شما دارد، همه ما برکت یافته‌ایم و محافظت شده‌ایم!»

زمانی تمرین‌کننده‌ای در بازار، انگور می‌فروخت. او به مردی توصیه ‌کرد که از حزب کمونیست چین خارج شود، اما آن مرد حرف او را باور نکرد. زن و شوهری از روستای ما نیز آنجا انگور می‌فروختند. زن نزد آن مرد رفت و گفت: «آقا، باید به او اعتماد کنید. او بهترین فرد روستای ماست.» آن مرد با شنیدن این موضوع موافقت کرد که حزب را ترک کند.

روزی مرد جوانی در بازار، از من انگور خرید. بعد از اینکه انگورها را وزن کردم و به او دادم، گفت: «من همین نزدیکی زندگی می‌کنم. اگر متوجه شوم که کم‌فروشی کردی، باز خواهم گشت.»

پاسخ دادم: «نگران نباش، بگذار دوباره آن‌ها را برایت وزن کنم. من فالون دافا را تمرین می‌کنم. واقعاً خواهی دید که بیشتر به شما داده‌ام.»

آن مرد وقتی شنید من فالون دافا را تمرین می‌کنم، بلافاصله گفت: «اوه متأسفم، نیازی نیست.» او به من گفت دوستی دارد که دافا را تمرین می‌کند، و گفت: «او آدم بسیار خوبی است، نه مانند آنچه در تلویزیون گفته می‌شود.»

طی سه روز، آزمون را گذراندم

در سال 2000، به مراقبت از نوه‌ام در پکن کمک می‌کردم، درحالی‌که پسرم و همسرش در شهر دیگری مشغول کسب‌وکار بودند. هر روز صبح نوه‌ام را ساعت 6:30 صبح به ایستگاه اتوبوس می‌بردم تا بتواند با اتوبوس به مدرسه برسد. بعد از آن، به منطقه دیگری می‌رفتم تا فرزند زوج دیگری را بردارم و به مهدکودک ببرم. سپس به‌عنوان کارگر ساعتی به خانه دیگری می‌رفتم.

یک روز یکشنبه صبح بیدار شدم، به توالت رفتم و دیدم مدفوعم سیاه است. قلبم به تپش افتاد. نمی‌دانستم که آیا ممکن است دوباره خونریزی گوارشی باشد، همانطور که چند سال قبل اتفاق افتاده بود. به‌طور معمول، اگر فردی خونریزی گوارشی داشت، در بیمارستان بستری می‌شد، در رختخواب دراز می‌کشید، غذا نمی‌خورد و نمی‌نوشید و فقط می‌توانست دارو به شکل سرم دریافت کند تا زمانی که مدفوع سیاه ناپدید شود. اما من تمرین‌کننده دافا هستم. فهمیدم که استاد درحال پاکسازی بدنم هستند. بنابراین طبق معمول صبحانه را آماده کردم و خوردم، سپس به طبقه پایین رفتم تا یک سطل آب بیاورم. از پله‌ها که بالا آمدم پاهایم خیلی سست شدند و قلبم تند‌تند می‌زد. شروع کردم به تکرار «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

وقتی به طبقه چهارم رسیدم و وارد خانه‌ام شدم، بلافاصله روی تخت دراز کشیدم. نوه‌ام پرسید: «مادربزرگ، چه مشکلی داری؟»

پاسخ دادم: «عجله کن و به من کمک کن عبارت "فالون دافا خوب است" را تکرار کنم.» نوه‌ام عبارت را تکرار کرد و از استاد کمک خواست. طولی نکشید که حالم بهتر شد.

سپس روی تخت نشستم و به درون نگاه کردم. دریافتم که اخیراً یک فکر خودخواهانه داشتم – آرزو داشتم اصلاح فا به‌زودی پایان یابد، زیرا نمی‌خواستم تحت فشار ناشی از آزار و اذیت به‌دست ح.‌ک.‌چ به زندگی ادامه دهم. اغلب به تلفنم نگاه می‌کردم تا درباره پیشگویی‌ها یا بلایایی که در جایی اتفاق می‌افتد مطالعه کنم. برای زمانی که استاد به‌منظور نجات موجودات ذی‌شعور برای ما در نظر گرفته‌اند، ارزش قائل نمی‌شدم! احساس شرمندگی کردم. نتوانستم شایسته نجات رحمت‌آمیز استاد باشم! بلافاصله افکارم را اصلاح کردم.

روز بعد دوشنبه بود. بعد از صبحانه، آماده شدم تا نوه‌ام را برای رفتن به مدرسه، به ایستگاه اتوبوس ببرم، اما متوجه شدم که نمی‌توانم راه بروم. نوه‌ام خودش به ایستگاه اتوبوس رفت. تلفن کردم و از خانواده‌هایی که برایشان کار می‌کردم یک روز مرخصی خواستم.

صبح سه‌شنبه حالم خیلی بهتر شد. با اینکه هنوز مدفوعم سیاه بود، نمی‌ترسیدم. عمیقاً به استاد و دافا ایمان داشتم و می‌دانستم که به‌زودی خوب می‌شوم. بعد از صبحانه، ساعت 6:30 صبح، برای برداشتن دوچرخه‌ام از پله‌ها پایین رفتم و تصمیم گرفتم که نوه‌ام را به ایستگاه اتوبوس برسانم.

درست زمانی که به درِ مجتمع رسیدیم، زنجیر دوچرخه‌ام افتاد و نتوانستم آن را دوباره ببندم. نوه‌ام درنهایت به‌تنهایی به سمت ایستگاه اتوبوس دوید تا دیر به مدرسه نرسد. هنوز باید بچه دیگر را تا ساعت 7 صبح به مهدکودک می‌بردم. بنابراین سریع دوچرخه را تا خانه هل دادم و دوچرخه را عوض کردم. به‌طور غیرمنتظره، لاستیک عقب آن دوچرخه پنچر شد. بسیار مضطرب بودم، زیرا والدین کودک باید تا ساعت 7 سر کار می‌رفتند. اگر دیر می‌رفتم، باعث می‌شد دیر به سر کارشان برسند. استاد به ما گفتند که تمرین‌کنندگان دافا باید ابتدا دیگران را در نظر بگیرند. بنابراین دوچرخه را زمین گذاشتم و به‌سمت خانه آن کودک دویدم. اوه خدای من! چطور می‌توانستم بدوم؟! بعد از چند قدم دویدن، پاهایم می‌لرزید و قلبم تندتند می‌زد. سپس با بیشترین سرعت ممکن راه رفتم. در قلبم از استاد خواستم که به من برکت دهند تا باعث نشوم پدر و مادر بچه دیر سر کار برسند.

به‌دلیل پاندمی، فقط درِ اصلی مجتمع باز بود که بسیار دورتر از دروازه‌های جانبی کوچک بود. ناراحتی بدنم را نادیده گرفتم. ناامیدانه راه افتادم و دویدم و بالاخره به ساختمان آن‌ها رسیدم. هنوز باید از پله تا طبقه ششم بالا می‌رفتم. واقعاً نمی‌دانم چگونه توانستم به آنجا برسم.

بالاخره وقتی وارد خانه آن‌ها شدم و به ساعت نگاه کردم، دقیقاً ساعت 7 بود. باورکردنی نبود! با وجود تمام کارهایی که باید انجام می‌دادم، فکر می‌کردم حتماً دیر می‌کنم. استاد مهربان هم از نظر جسمی و هم از نظر زمانی به من کمک کردند. چون به فکر دیگران بودم و درواقع خودخواهی را کنار گذاشتم و براساس ویژگی جهان، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری عمل ‌کردم، استاد اجازه دادند شاهد معجزه‌آسا و خارق‌العاده بودن دافا باشم!

پس از رساندن کودک به مهدکودک، به خانه برگشتم و دوباره سعی کردم زنجیر را روی دوچرخه قرار دهم. این بار بلافاصله موفق شدم! دست‌هایم را شستم و با دوچرخه، به خانه بعدی رفتم.

روز سوم کاملاً بهبود یافته بودم.

با پشت‌سر گذاشتن این کارمای بیماری، به استاد و دافا بیشتر ایمان آوردم. خیلی خوش‌شانس هستم که تمرین‌کننده دافا هستم!