فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

استاد در زمان‌های بحرانی، کنارم هستند

1 فوریه 2025 |   تمرین‌کننده فالون دافا در چین

(Minghui.org) من دافا را تمرین می‌‌کنم و در سال 1998، شروع به تزکیه کردم. اولین باری که جوآن فالون را خواندم، احساس کردم آن یک کتاب عادی نیست. اصول عمیق دافا عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد. باورم نمی‌شد چنین کتابی وجود داشته باشد که بتواند بسیاری از سؤالات مرا پاسخ دهد. این دقیقاً همان چیزی بود که در تمام عمرم به‌دنبالش بودم. سپس تمرین دافا را آغاز کردم.

هر روز فا را مطالعه می‌کردم، تمرین‌ها را انجام می‌دادم و تجربیات خود را با سایر تمرین‌کنندگان به اشتراک می‌گذاشتم. خیلی احساس خوشحالی و رضایت داشتم.

هنگامی که آزار و شکنجه در 20ژوئیه1999 آغاز شد، خیل شدید بود. ازآنجاکه معتقد بودم دافا خوب و صالح است، باید از کتاب‌های دافای خود محافظت می‌کردم، بنابراین آن‌ها را پنهان کردم. ازآنجاکه برای مدتی طولانی فا را نخواندم و مطالعه نکردم، تزکیه‌ام به‌تدریج متوقف شد. استاد مهربان بودند و مرا رها نکردند. در سال 2003، هم‌تمرین‌کننده‌ای آمد تا با من صحبت کند و مرا تشویق کرد که به مسیر تزکیه‌ام برگردم. صمیمانه احساس می‌کردم که برای مدتی بسیار طولانی عقب مانده‌ام و خیلی چیزها را پشت سر گذاشته‌ام، بنابراین زمان را صرف مطالعه فا، انجام تمرین‌ها و روشنگری حقیقت برای مردم کردم. هر جا بروم حقیقت را روشن می‌کنم، هیچ کسی با رابطه‌ای تقدیری را از دست نمی‌دهم.

پس از بازگشت به تزکیه، اتفاقات شگفت‌انگیز زیادی برایم رخ داد. در زیر سه نمونه را می‌خوانیم.

محافظت‌ شدن توسط دو دست درخشان

یک روز صبح در سال 2004، درحالی‌که با دوچرخه به‌سمت بازار می‌رفتم، یک دانش‌آموز راهنمایی در طرف مقابل جاده با دوچرخه بسیار سریع به‌سمت من می‌آمد. قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، دوچرخه‌ام به دوچرخه‌اش برخورد کرد و من به هوا پرواز کردم. بدنم را می‌دیدم که به‌آرامی و ملایمت مانند یک بادکنک به‌سمت پایین شناور بود. دو دست درخشان سرم را گرفتند و از من محافظت کردند. بدنم بسیار سبک شناور بود تا اینکه درنهایت به نظر می‌رسید روی یک چمن ضخیم و سبز شناور شدم.

وقتی چشمانم را باز کردم، متوجه شدم که در وسط جاده دراز کشیده‌ام، در میان انبوهی از مردم که ترسیده و نگران به نظر می‌رسیدند. یک نفر آن دانش‌آموز را که سرش را پایین انداخته و ترسیده بود سرزنش و توبیخ می‌کرد. سریع بلند شدم. همه‌چیز خوب بود؛ هیچ دردی نداشتم و حتی به‌خاطر افتادن از دوچرخه‌ام، شوکه نبودم.

به‌سمت آن کودک رفتم، دلداری‌اش دادم و گفتم: «نترس فرزندم. حالم خوب است، هنگام دوچرخه‌سواری باید بیشتر مراقب باشی؛ اینقدر سریع دوچرخه‌سواری نکن. اگر به کسی بزنی، به‌شدت به او صدمه می‌زنی. من خوبم، پس حالا می‌توانی به مدرسه بروی!» اطرافیانم شوکه شده بودند و با تعجب پرسیدند: «واقعاً حالت خوب است؟» گفتم: «خوبم؛ من فالون دافا را تمرین می‌کنم.» جمعیت نفس راحتی کشیدند و گفتند: «اولش واقعاً ترسناک بود!»

می‌دانستم که استاد از من محافظت کرده‌اند. در غیر این صورت، نتیجه فراتر از تصور بود.

چگونه سه‌چرخه‌ام از یک گودال عمیق بیرون کشیده شد؟

من یک سه‌چرخه برقی داشتم که از آن برای مسافرکشی، به‌عنوان یک شغل جانبی، استفاده می‌کردم. یک روز مسافرانم می‌خواستند به مکانی که درحال ساختش بودند بروند. به آن‌ها گفتم جاده در وضعیت بدی است، اما آن‌ها گفتند که مشکلی نیست و می‌توانم آن‌ها را به یک مکان نزدیک آنجا ببرم.

آن‌ها را تا جایی که می‌توانستم بردم، زیرا وضعیت جاده بسیار بد بود و گودال‌های عمیق، سنگ‌ها و تپه‌های گلی همه‌جا دیده می‌شد.

وقتی سعی کردم بپیچم، جاده به اندازه کافی عریض نبود، بنابراین سه‌چرخه‌ام به‌سمت یک گودال عمیق رفت! نتوانستم جلو آن را بگیرم. از آن پایین پریدم. دیدم که آن مستقیم پایین رفت و کاری از دستم برنمی‌آمد.

ماه ژوئن بود، حدود ساعت 13:00 و هوا بسیار گرم بود. پرنده پر نمی‌زد و تلفن همراه نداشتم. گیج بودم. ناگهان به یاد آوردم که استاد در فا به ما گفتند که وقتی در خطر هستیم باید نام ایشان را صدا بزنیم، بنابراین از استاد کمک خواستم.

در ذهنم به استاد گفتم: «استاد، وسیله نقلیه من در یک گودال عمیق افتاده است. لطفاً کمک کنید.» وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم سه جوان قدبلند به‌سمتم می‌آیند. با هیجان از آن‌ها خواستم که کمک کنند.

آن سه مرد حرفی نزدند و مستقیم به‌سمت سه‌چرخه‌ام، به پایین تپه دویدند. یکی فرمان را گرفت و دو نفر دیگر دو طرف سه‌چرخه را گرفتند. با یک حرکت سریع، سه‌چرخه را از گودال عمیق بیرون آوردند و بالا آمدند.

یکی از آن‌ها پیشنهاد کرد: «امتحانش کن و ببین آسیب دیده است یا خیر.» امتحان کردم؛ چیزی خراب نشده بود! خیلی خوشحال شدم. گفتم: «متشکرم، متشکرم؛ همه‌چیز خوب کار می‌کند!» آن‌ها برگشتند و رفتند.

من هم قصد رفتن داشتم، اما ناگهان با خودم فکر کردم این سه مرد از کجا آمدند؟ معمولاً در این ساعت، کسی در آن اطراف نبود. آن‌ها سه‌چرخه را آنقدر راحت بلند کردند که انگار مرغ را بلند می‌کردند. به عقب نگاه کردم، اما آن‌ها بدون هیچ اثری ناپدید شده بودند! متوجه شدم که استاد آن‌ها را فرستادند! احساساتی شدم و اشک در چشمانم حلقه زد. «استاد، شما کنارم هستید و دوباره به من کمک کردید.»

یک نقطه خالی در حافظه‌ام

یک روز، حوالی ساعت 1:00 بعدازظهر، با دوچرخه به یک چهارراه رفتم، توقف کردم و یک برچسب روشنگری حقیقت را روی یک میله چسباندم. به‌محض اینکه کارم تمام شد، چند نفر آمدند تا آن را نگاه کنند. کمی مبهوت بودم، بنابراین با عجله سوار دوچرخه شدم و به راه افتادم.

به چهارراه که رسیدم چراغ سبز چشمک می‌زد. توقف نکردم، اما قبل از اینکه به طرف دیگر جاده برسم، نور عوض شد.

درست همان موقع یه ماشین مشکی با سرعت به‌سمت چراغ راهنمایی می‌آمد. درست زمانی که ماشین و دوچرخه من نزدیک بود با هم برخورد کنند، ذهنم خالی شد و فکر کردم همه‌چیز تمام شده است!

اما ناگهان متوجه شدم که کنار دوچرخه‌ام، در آن طرف جاده، در سکوت و بدون اینکه کسی در اطرافم باشد ایستاده‌ام. آن ماشین به‌وضوح به من برخورد کرد، اما صدایی نشنیدم. می‌دانستم که هیچ راهی وجود ندارد که حالم خوب باشد، اما حالم خوب بود. آن ماشین کجا رفت؟ چگونه به اینجا رسیدم؟ وقفه‌هایی در حافظه‌ام وجود داشت. اما مطمئن بودم که استاد یک بار دیگر مرا نجات دادند.

وقتی تجربه‌ام را با سایر تمرین‌کنندگان در میان گذاشتم، آن‌ها گفتند: «شاید از بُعد دیگری از خیابان عبور کردی. شاید استاد تو را به آنجا منتقل کردند.»

بیش از بیست سال گذشته است و استاد نیک‌خواه مراقب همه مریدان دافا بوده‌اند. استاد چیزهای زیادی را برایم تحمل کرده‌اند، برخی از آن‌ها را می‌دانم و برخی را نمی‌دانم. از استاد متشکرم و تلاش‌هایم را برای روشن کردن حقیقت، نجات موجودات ذی‌شعور و خوب پیمودن سفر نهایی‌ام تشدید خواهم کرد.

این‌ها درک من در سطح کنونی‌ام هستند. لطفاً به هر مورد نامناسب اشاره کنید.