فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

ازبین بردن وابستگی‌هایم هماهنگی در خانواده را بازگرداند

10 فوریه 2025 |   یک تمرین‌کنندۀ فالون دافا در استان هبی، چین

(Minghui.org) وقتی اولین بار با عروسم لی ملاقات کردم، مؤدب و محترم بود. از او خوشم آمد و با خوشحالی، او را در خانواده پذیرفتم. اما بعد از تعیین تاریخ عروسی، رفتار لی ناگهان تغییر کرد. شروع به درخواست جهیزیۀ قابل‌توجهی کرد و تمام مراحل آماده‌سازی خانه جدیدشان را بدون مشورت با ما تحت کنترلش گرفت، گرچه ما هزینه‌های آن را پرداخت کرده بودیم. این رفتار را تحمل کردم و امیدوار بودم که لی بعد از استقرار در خانه جدید، باملاحظه‌تر‌ شود.

در روزهای اول بعد از ازدواج، هر روز پسرم و عروس جدیدم را برای شام دعوت می‌کردم. اما در این دیدارها، لی بارها از پسرم شکایت می‌کرد و اصرار داشت که تصمیمات خانه‌شان را او بگیرد. سخنانش ناخوشایند و شنیدنشان برایم دشوار بود.

بعدها که لی باردار شد، شغلش را ترک کرد. هر روز خودم را به خانه‌اش می‌رساندم تا آشپزی کنم، لباس‌ها را بشویم و از او مراقبت کنم. درست قبل از سال نو چینی، غرق در مشغله‌های کاری شدم و دو روز او را ندیدم. این مسئله موجب شد که لی از من برنجد. وقتی بعداً به بیمارستان رفتم تا قبل از زایمان از او مراقبت کنم، با رفتاری سردی از من استقبال کرد. به خودم یادآوری کردم که باید خونسردی‌ام را حفظ کنم و رفتارش را تحمل کنم.

بعد از تولد نوزاد، به خانۀ پسرم نقل‌مکان کردم تا به آن‌ها در مراقبت از کودک کمک کنم. مادر عروسم هم برای کمک آمده بود، اما مدام به من دستور می‌داد که چه‌کار کنم و اغلب با طعنه صحبت می‌کرد. با احساس رنجش دست و پنجه نرم می‌کردم. یک روز، بعد از اینکه از من خواسته شد برای ناهار مواد اولیه را بخرم، طبق دستور عمل کردم، اما عمیقاً خشمگین بودم و تنش‌های درونی داشتم. تصمیم گرفتم که استراحت کنم، بنابراین روز بعد به دیدار یکی از بستگان بیمارم رفتم تا از تنش‌ در خانۀ پسرم دوری کنم.

هنگام ملاقات با آن فامیل دیدم که دخترش با لحن تندی او را سرزنش می‌کرد و حتی اشیا را روی زمین پرت می‌کرد. این مسئله مرا شوکه کرد و باعث شد به این فکر کنم که چرا نسل‌های جوان این‌گونه رفتار می‌کنند. وقتی به خانه پسرم برگشتم، عروسم هنگام ناهار میوۀ نیمه‌فاسد را جلویم گذاشت. به‌زور خودم را راضی کردم آن را بخورم. اما تصمیم گرفتم دیگر در کنار آن‌ها نمانم. روز بعد، به بهانۀ اینکه باید در مراسم عروسی خواهرزاده‌ام کمک کنم به خانه خواهرم رفتم. آنجا دیدم که خواهرزاده‌ام مادرش را همانند یک کودک سرزنش می‌کند.

چرا مدام با چنین موقعیت‌هایی مواجه می‌شدم؟ این اتفاقات در فصل شلوغ برداشت محصول در پاییز رخ داد که وقت کمی برای تفکر یا رشد درونی داشتم. متوجه شدم که باید شکاف بزرگی در درونم وجود داشته باشد و وقت آن رسیده که به درون نگاه کنم.

در ابتدا فکر کردم که اختلافات بین عروس‌ها و مادرشوهرها معمول است، اما استاد به من نمونه‌هایی از اختلافات مادرها و دخترها نشان دادند تا کمکم کنند عمیق‌تر فکر کنم. متأسفانه در آن زمان نتواستم به درک درستی برسم.

ازطریق مطالعۀ فا، درک روشنی پیدا کردم: چون در زندگی‌های گذشته به عروسم بدهکار بودم، درخواست جهیزیۀ سنگینی کرد؛ به‌خاطر وابستگی و احساسات من نسبت به پسرم، با او درگیر شد و دربارۀ پسرم ناخوشایند صحبت کرد.

همچنین متوجه بسیاری از وابستگی‌ها در خودم شدم: نابردباری، وابستگی به منافع شخصی، تعصب، ترس، حسادت، کینه، رقابت و ناشکیبایی. این وابستگی‌ها بخشی از خود واقعی‌ام نبودند، بلکه موانعی بودند که قرار بود مرا نابود کنند. خود واقعی‌ام در صدد هم‌سو شدن با اصول دافا یعنی «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» است. لازم بود که این وابستگی‌ها را کاملاً از بین ببرم و نسبت به مردم عادی نیک‌خواهی و دلسوزی داشته باشم.

به خانۀ پسرم رفتم تا برای نوه‌ام هدیۀ تولد ببرم. در کمال تعجب، لی برایم غذا پخت و از من پذیرایی کرد و مادرش نیز هدیه‌ای به من داد. آن‌ها کاملاً متفاوت به‌نظر می‌رسیدند. در جشنوارۀ نیمۀ پاییز، عروسم با هدایای فراوان به دیدنم آمد و نشان داد که واقعاً به من اهمیت می‌دهد. هماهنگی در خانواده‌ام برقرار شد!