(Minghui.org) درود استاد محترم! درود همتمرینکنندگان!
در سپتامبر۱۹۹۶، در رؤیایی دیدم که پیرمردی ریش سفید، با چوب گردگیری در یک دست و بسته کوچکی در دست دیگر، سوار بر ابری سفید در امتداد پرتویی از نور سفید بهسمت خانهام آمد. بسته را به من داد و گفت: «این یک کتاب پزشکی است. کتابی معمولی نیست، کتابی بسیار ارزشمند است. اگر آن را بهدقت بخوانی، تمام بیماریهایت شفا مییابد.» درست وقتی خواستم برای تشکر به او تعظیم کنم، با صدای بلند، گردگیرش را تکان داد، سوار بر ابری بالا رفت و در آسمان ناپدید شد.
حدود ساعت ۵ صبح بود، اما شوهرم را بیدار کردم و خوابم را به او گفتم. او فکر کرد که دارم پرتوپلا میگویم یا شاید روحی مرا تسخیر کرده باشد. در همان لحظه، صدای در را شنیدیم. پستچی بود. برگهای به من تحویل داد و گفت بستهای دارم که باید برای دریافت آن، به اداره پست بروم.
شوهرم به اداره پست رفت و با سه کتاب و یک نامه به خانه برگشت. این کتابها جوآن فالون، جوآن فالون جلد دوم و کتابی دیگر از دافا بودند. نامه داخلش از طرف کسی بود که دو سال پیش با او آشنا شده بودم. او نوشته بود که جوآن فالون کتاب بسیار گرانبهایی است و نباید آن را مانند یک رمان بخوانم، و اگر آن را بهدقت بخوانم، به چیزهای زیادی آگاه میشوم.
در آن زمان، در تمام بدنم ازجمله اندامهای داخلی درد داشتم. احساس میکردم برای رنج کشیدن در این دنیا به دنیا آمدهام. مشکلات گوارشی، تومورهای رحمی، سردرد و بیماری اعصاب داشتم. بهدلیل بیخوابی، چه در محل کار و چه در خانه و حتی زمانی که درحال راه رفتن بودم، همیشه احساس سرگیجه و خوابآلودگی داشتم. زندگیام از هر نظر، از حالت عادی دور بود.
همچنین مشکلاتی بسیار جدی در مجاری ادرار داشتم، که هر دو تا سه ماه یک بار علائمش حاد بود. در ادرارم، خون وجود داشت و بهقدری درد داشتم که گویی با چاقو بدنم را میبریدند. وقتی بیماری قلبیام عود میکرد، احساس میکردم هر لحظه ممکن است خفه شوم و همیشه برای نفس کشیدن تقلا میکردم. در افسردگی عمیق فرو رفته بودم و تقریباً شبیه یک بیمار روانی به نظر میرسیدم.
مرتباً به بیمارستان مراجعه میکردم و انواعواقسام داروهای گیاهی و مدرن را مصرف میکردم، طوری که انگار آنها وعدههای غذایی روزانهام بودند. اما وضع سلامتیام اصلاً بهتر نمیشد. زندگی برایم تقریباً بدتر از مرگ بود. چند بار سعی کردم به زندگیام پایان دهم، اما هر بار شکست خوردم. ۱۸ سال در درد و ناامیدی شدید بودم؛ تا اینکه استاد نظم و ترتیبی دادند که شخصی آن کتابهای گرانبها را برای من بفرستد.
استاد بیان کردند:
«امروز این روش بسیار عالی را برای همه عمومی ساختهایم. تقریباً آن را دم درِ خانهتان به شما ارائه کردهایم. بنابراین از این لحظه به بعد کسی که تعیین میکند آیا میتوانید تزکیه کنید و موفق شوید خود شما هستید.» (سخنرانی هشتم، جوآن فالون)
بلافاصله شروع به خواندن کتاب کردم. چون حدوداً تا یک سال نوار ویدئویی آموزش تمرینات استاد را نداشتم، تمرکزم را روی خواندن کتاب گذاشتم. وقتی داشتم جوآن فالون را میخواندم، احساس میکردم چیزی درونم میچرخد. همانطور که با حرکت چرخشی تکان میخوردم، کمی ترسیده بودم. فکر کردم شاید چیزی درونم نفوذ کرده باشد. همانطور که بیشتر و بیشتر فا را مطالعه کردم، فهمیدم که فالون درحال پاکسازی بدنم است.
وقتی یک نوار ویدئویی از تمرینات به دستم رسید، شروع به انجام آنها نیز کردم. یک روز درحالیکه مشغول مدیتیشن بودم، بالای سرم چیزی دیدم که شبیه دودکش بود و دود سیاه غلیظی از آن بیرون میآمد. بعد از آن، سردردهایم کاملاً برطرف شد. میتوانستم احساس کنم که تمام بیماریهایم ناپدید شدهاند و زندگی جدیدی به من بخشیده شد. بسیار سپاسگزارم استاد!
من با پسر دوم یک خانواده روستایی شامل هفت فرزند ازدواج کردم و به خانه بزرگ یازدهنفره آنها شامل پدرشوهر، مادرشوهر، خواهرشوهرها و برادرشوهرهایم رفتم. آنها صاحب زمین کشاورزی بودند و چند کسبوکار جانبی مانند حصیربافی را اداره میکردند. همچنین حیواناتی نظیر خوک، مرغ، غاز، اردک، سگ، گربه، خرگوش و دیگر دامها را پرورش میدادند. علاوهبر اینها کارهای سنگین و فراوان خانه نیز بود که سبب میشد حجم کار بهطرز تحملناپذیری سخت باشد.
با تعداد زیادی از افراد در خانه، همیشه انبوهی از لباسها برای شستن وجود داشت. آن روزها ماشین لباسشویی نبود، برای همین همهچیز با دست شسته میشد. حوالی ماههای ژوئیه و اوت هر سال، مجبور بودم لباسهای زمستانی همه را بشویم و مرتب و سپس آنها را تعمیر کنم. کمر و پاهایم درد میکردند. انگشتانم اغلب در تلاش برای عبور سوزن از میان لباسهای سنگین خونریزی میکردند. از کارهای بیپایان دامداری و خانهداری خسته شده بودم و اغلب از حال میرفتم.
هر وقت این اتفاق میافتاد، پدر و مادر شوهرم به شوهرم میگفتند: «از کجا چنین زن مریضی پیدا کردی؟ هنوز آینده داری، باید طلاقش بدهی و برای خودت زنی جدید پیدا کنی.»
مادرشوهرم اغلب به من میگفت: «نمیخواهم به تو نگاه کنم. برو جای دیگری زندگی کن.»
احساس میکردم عمیقاً صدمه دیدهام. هیچ امیدی برای زندگیام نمیدیدم و کسی را هم نداشتم که با او صحبت کنم. اغلب شبها لابهلای بوتههای پشت خانه میرفتم و خون گریه میکردم و مادرم را سرزنش میکردم که مرا به این دنیا آورده است.
یک روز، بهطور غیرمنتظره مادرشوهرم به من گفت که خانهای مخروبه و خالی پیدا کرده تا من و شوهرم به آنجا برویم. چیزی نگفتم، اما به آنجا نقلمکان کردیم. شاید کارهای خانه بدون من برای مادرشوهرم زیاد بود، چون ظرف کمتر از یک سال از ما خواست که دوباره برگردیم. درواقع، طی سالها ما چند بار به آن خانه رفتیم و باز از آنجا نقلمکان کردیم.
مادرشوهرم یک بار به ما گفت که به خانه فرسوده دیگری که دو سال خالی مانده بود نقلمکان کنیم. سقف آنجا بهشدت نشتی داشت، و زندگی در آنجا بسیار سخت بود. خوشبختانه سه سال متوالی برداشت خوبی داشتیم و من و شوهرم خانه جدیدی با سقف سفالی برای خودمان ساختیم.
سپس پدر و مادر شوهرم میخواستند خانه خود را بفروشند و نزد ما نقلمکان کنند، اما من مخالفت کردم. خیلی عصبانی شدند و به همه اقوام گفتند که با من صحبت کنند تا نظرم عوض شود. با وجود این، بسیاری از آنها از پدرشوهر و مادرشوهرم طرفداری نکردند. معتقد بودم که آنها بیعاطفه هستند و قصد نداشتم به آنها اجازه بدهم با ما زندگی کنند. با گذشت زمان، رنجشم نسبت به پدرشوهر و مادرشوهرم بیشتر و بیشتر شد.
بعداز اینکه تزکیهکننده شدم، همانطور که استاد از ما انتظار دارند تصمیم گرفتم فرد خوبی باشم. برای نخستین بار شروع کردم که به مسائل از منظر مادرشوهرم نگاه کنم و متوجه شدم که همه این مسائل تقصیر او نبوده است.
همیشه هزاران کار برای انجام دادن در مزرعه وجود داشت. بهدلیل وضعیت نامناسب سلامتیام، بهعنوان عروس خانواده نمیتوانستم آنقدری که باید کار انجام دهم و همیشه از درد غمگین به نظر میرسیدم. البته پدرشوهر و مادرشوهرم نسبت به من احساس ناراحتی و ناخوشنودی میکردند. همه فرزندانشان بزرگ شده و از خانه نقلمکان کرده بودند، و آنها میخواستند با ما زندگی کنند، اما من با رفتاری سرد آنها را رد کردم، زیرا بهدلیل رفتاری که با من داشتند، هنوز احساس بدی نسبت به آنها داشتم. چقدر باید احساس بدبختی داشته باشند! با این درک تصمیم گرفتم وابستگیهای خودخواهانهام را رها کنم. از پدر و مادرشوهرم دعوت کردم که با ما در خانه جدید زندگی کنند و آنها بسیار خوشحال شدند.
خیلی خوب از آنها مراقبت کردم. پدرشوهرم در وضعیت بدی قرار داشت و نمیتوانست چیز زیادی بخورد، بهجز لوچ، که نوعی ماهی است. بهدست آوردن آن در زمستان دشوار بود، برای همین با قطار مسافت خیلی دوری را رفتم تا برای او مقداری پیدا کنم. مراقب بودم که لباسها و ملافههایشان همیشه تمیز باشد و مرتب آنها را عوض میکردم. تمام تلاشم را میکردم تا غذاهایی را بپزم که آنها از آن لذت میبردند. پدرشوهرم اغلب به من میگفت که آنها بهعنوان پدر و مادر بهدرستی به امور خانه رسیدگی نکردند و برای من سختی زیادی ایجاد کردند و حالا ما مجبوریم بسیاری از بدهیهای آنها را متقبل شویم، که او از این بابت بسیار متأسف بود. همیشه وقتی این احساس را داشت دلداریاش میدادم.
من و شوهرم در سال ۲۰۰۰، از چین به کره جنوبی مهاجرت کردیم و پدر و مادر شوهرم رفتند تا با پسر بزرگشان زندگی کنند. من هر هفته برای سلام و احوالپرسی به آنها زنگ میزدم و هر فصل برایشان لباس نو و پول میفرستادم. با مطالعه فا، رنجشم را نسبت به مادرشوهرم کاملاً رها کردم و رابطه ما تغییر کرد و بهتر شد.
یک بار وقتی به او تلفن کردم، شروع به گریه کرد و گفت: «به گذشته که نگاه میکنم، کارهای بد زیادی در حق تو انجام دادم! تو بیمار بودی و کارهای زیادی برای انجام دادن در خانه وجود داشت. نمیتوانستی از عهدهاش بربیایی و اغلب بیهوش میشدی. به تو اهمیتی نمیدادم، میگفتم نمیخواهم تو را ببینم و بیرونت کردم. در بهار و پاییز، فقط برای تقویت سلامتی دخترانم مرغ میپختم، اما هیچ وقت برای تو کاری نکردم. واقعاً متأسفم. حالا تو از هر سه دخترم هم با من مهربانتر هستی. وقتی به چین برگردی، ۵۰ مرغ را فقط برای تو پرورش میدهم. بدنت را هر ماه تقویت خواهم کرد.»
خیلی تحت تأثیر مهربانی او قرار گرفتم و همراه او به گریه افتادم. اگر دافا را تمرین نمیکردم و یاد نمیگرفتم که براساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری زندگی کنم، شاید هرگز نمیتوانستم رنجشم را نسبت به والدین شوهرم کنار بگذارم.
نیکخواهی استاد به من کمک کرد که نفرت و رنجشم را نسبت به پدر و مادر شوهرم رها کنم، مرا راهنمایی کرد تا با دافا همگون شوم، و به من آموخت که با همه با مدارا، مهربانی و نیکخواهی رفتار کنم.
تمرینکنندگان کره جنوبی در مه۲۰۰۶، گروه مارش تیانگوئو را تشکیل دادند. این گروه پروژه مهمی است که استاد شخصاً برای روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذیشعور آغاز کردهاند. تصمیم گرفتم به این گروه ملحق شوم و نواختن فلوت را انتخاب کردم. چون استعداد موسیقی نداشتم از همان ابتدا با مشکلات زیادی مواجه شدم و حتی یک صدا هم نمیتوانستم تولید کنم.
برای من، کشاورزی که دهها سال در مزارع کار کرده بود، یادگیری نواختن فلوت تقریباً تصورناپذیر بود. بعد از سه روز تلاش، هنوز نمیتوانستم صدایی از آن در بیاورم، برای همین تصمیم گرفتم فلوت را برگردانم و گروه را ترک کنم. اما رهبر گروه از شخص دیگری در گروه خواست تا به ما یاد بدهد که چگونه فلوت بنوازیم. او اصول ساز را توضیح داد، اما من چیزی متوجه نشدم و معلمم را به زحمت و سختی انداختم.
دو هفته بعد، رهبر گروه نت آهنگهایی را که قرار بود یاد بگیریم به ما داد. مات و مبهوت بودم، چون حتی نمیتوانستم دو-رِ-می را بخوانم، پس نمیدانستم که چطور میتوانم یک آهنگ را بر روی فلوت بنوازم؟! درست در همان لحظه، سخنی از استاد به ذهنم آمد:
«اما فا تماماً قدرتمند است و با هر چیزی، بهطور کامل تماماً دربرگیرنده است. و بعد از همه، تزکیهکنندگان استاد دارند که مراقبت آنها است. هر چیزی که شما، یک تزکیهکننده با آن مواجه میشوید به تزکیه و کمال شما مرتبط است وگرنه آن چیزها مطلقاً وجود نمیداشتند.» («دافا تماماً دربرگیرنده است»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)
سخنان استاد را بهخاطر سپردم و سخت تمرین کردم. هر روز ساعتها فلوت تمرین میکردم تا جاییکه دهانم ترک خورد و لبهایم تاول زد. نواختن ساز تنها شرط لازم نیست، زیرا ما همچنین باید با نواختن و قدمهای کاملاً هماهنگ در راهپیمایی حرکت کنیم. هیچ انحرافی قابلقبول نیست. این مانع دیگری برایم بود که باید از پس آن برمیآمدم.
مکانی آرام در نزدیکی خانهام پیدا کردم که میتوانستم همزمان راهپیمایی و نواختن موسیقی را تمرین کنم. بعد از سه هفته کار سخت، پیشرفت خودم را احساس کردم. صبحها همیشه زودتر به اتاق تمرین میرسیدم و اگر سؤالی داشتم از دیگران راهنمایی میخواستم. ضرب به ضرب آهنگ را یاد گرفتم و بالاخره توانستم آهنگ «فالون دافا خوب است» را اجرا کنم. بهقدری هیجانزده بودم که خوشحالیام در سخن نمیگنجید و اشک روی صورتم جاری شد.
میخواهم از رهبر گروه و همه همتمرینکنندگانم که در این روند کمک بسیاری به من کردند، تشکر کنم. باورپذیر نیست که شخصی مثل من که نیمی از عمرش را در مزرعه کار کرده، با یک جفت دست خشن و زمخت، نهتنها نواختن فلوت را یاد گرفت، بلکه به عضویت گروه مارش تیان گوئو نیز درآمد. خیلی احساس خوشحالی و غرور داشتم.
قرار بود در رویدادی در ۲۰ژوئیه شرکت کنیم تا مخالفتمان را نسبت به آزار و شکنجه فالون گونگ توسط حزب کمونیست چین نشان دهیم، برای همین رهبر گروه از همه اعضا خواست که نواختن دو قطعه را بهخوبی یاد بگیرند. زمان بسیار کم بود و ما باید بهشدت تمرین میکردیم. تمام کارهای دیگرم را کنار گذاشتم و هر روز برای تمرین قطعات میرفتم. هر جا که بودم انگشتگذاری را تمرین میکردم - در اتوبوس یا مترو، یا حتی حین پیادهروی.
در کمتراز دو ماه و نیم، دو قطعه انتخابی را یاد گرفتم. روز مراسم باران بسیار شدیدی میبارید، اما تا آخر راهپیمایی کردیم و درحین راهپیمایی قطعات را نواختیم. رهبر گروه بسیار راضی بود. او گفت با اینکه فقط دو قطعه اجرا کردیم، اما خیلی خوب انجامش دادیم. او همچنین گفت که حتی نوازندگان حرفهای نیز باید بهمدت طولانی تمرین کنند تا بتوانند در چنین رویدادی خوب بنوازند. اما گروه ما توانست دو قطعه را در مدت زمان کوتاهی اجرا کند که بسیار شگفتانگیز بود، با درنظر گرفتن اینکه بسیاری از اعضا گروه ما، از دانشآموزان دبستانی گرفته تا افراد ۶۰ و ۷۰ساله، از صفر شروع کرده بودند. واقعاً شگفتانگیز و باورنکردنی بود! پس از هر راهپیمایی، درباره اجرای خودم تأمل و کاستیهایم را کشف میکردم و حتی با پشتکار بیشتری تمرین میکردم.
همه ما میدانیم که باید کارِ گروهی خوبی داشته باشیم تا بتوانیم عملکرد خوبی داشته باشیم و تنها در این صورت است که میتوانیم بهطور مؤثر عناصر شیطانی را در بُعدهای دیگر ازبین ببریم. به همین منظور ما همیشه به تزکیه شخصی و مطالعه فای گروهی خود توجه کردهایم.
گروه ما از آوریل تا نوامبر هر سال مشغول به کار است. ما در بسیاری از رویدادها در سراسر کشور شرکت میکنیم. بهخوبی به مثابه یک بدن واحد همکاری میکنیم و نقش مهمی در کمک به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور ایفا کردهایم.
برای بهبود بیشتر مهارتهای فنیمان، گروه آزمونی برای ارزیابی برگزار کرد. با وجود اینکه مضطرب بودیم، همه در امتحان شرکت کردیم. با راهنمایی رهبر گروه، قطعات پنجگانه را نواختم. او مخصوصاً به من گفت که قسمت میانی و انتهایی «آواز مقدس» را بیشتر تمرین کنم. او به من گفت که خیلی خوب کار کردهام و بسیار بهتر از آنچه انتظار میرفت نواختم. او همچنین به من گفت که برای امتحان بعدی، آهنگ محلی «آریانگ» را تمرین کنم.
آن قطعه، نتهای هشتم و شانزدهم زیادی دارد که برایم چالشبرانگیز بود. پس از اتمام امتحان بعدی، رهبر گروه گفت که هم در ریتم و هم طول نتهای نقطهدار اشتباه کردم. گفت اگر درمورد آنها مطمئن نبودم باید قبل از اجرا میپرسیدم. وقتی از اتاق امتحان بیرون میآمدم سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم، اما بهمحض اینکه بیرون آمدم شروع به گریه کردم. احساس میکردم خیلی ناتوان هستم و باعث دردسر زیادی برای رهبر گروه و سایر اعضا شدهام. حتی درباره اینکه آیا باید به نواختن در گروه ادامه دهم یا نه دچار تردید شدم.
تمام اوقات فراغتم را بعد از کار، به تمرین فلوت اختصاص داده بودم. اما ارزیابی ناامیدکننده امتحان دومم باعث شد احساس کنم نزدیک به دو ماه از وقتم را تلف کردهام. عذاب وجدان داشتم و به همین خاطر بسیار غمگین و عمیقاً آزرده بودم؛ فکر میکردم برای کسانی که به من آموزش میدادند، تدریس به فردی که حتی نمیتواند مبانی آموزهها را درک کند، چقدر باید سخت باشد!
استاد بیان کردند:
«درطول دوره تزکیه با سختیهای بسیاری مواجه خواهید شد. تا وقتی فا را بهطور جدی مطالعه کنید، میتوانید بر هر سختی غلبه کنید. تا وقتی فا را بهطور جدی مطالعه کنید، پاسخهای یافتشده در فا میتواند هر گره کوری در قلبتان یا هر مانعی را حل کند.» (سخنرانی در اولین کنفرانس در امریکای شمالی)
بعد از مطالعه این آموزه استاد، وضعیت ذهنیام را اصلاح کردم و تصمیم گرفتم ادامه دهم.
بعداً رهبر ارکستر جدیدی با ما شروع به کار کرد. برخی از اطلاعات اولیه فلوت را مرور کردم و در دو امتحان از سه امتحان قبول شدم. همچنین متوجه شدم که چگونه تکنیک تمرینم را بهبود بخشم. بار سوم که رهبر ارکستر آمد، چون وضعیت تزکیهام خوب نبود، برای تمرین با گروه نرفتم. همراه با شک و تردیدم که آیا باید به نواختن در گروه ادامه دهم یا نه، در امتحان سوم مردود شدم.
بسیاری از اعضای گروه که قبلاً خوب مینواختند، امتحان تکمیلی را پشت سر گذاشتند. من نمیخواستم در امتحان تکمیلی شرکت کنم، به این فکر میکردم که سنم درحال بالا رفتن است و برایم سخت است که در راهپیماییها، با گروه همراهی کنم. همچنین شرکت در تمرینات گروه برایم آسان نیست. شاید بهتر باشد که دست از کار بکشم و کار دیگری انجام دهم که با آن احساس راحتی بیشتری داشته باشم.
بهدلیل چنین افکار نادرست و تصورات بشریای، در آزمون تکمیلی شرکت نکردم.
بسیاری از همتمرینکنندگان برایم ناراحت شدند و با من تماس گرفتند تا درکشان را با من به اشتراک بگذارند. آنها به من کمک کردند تا به جدیت تزکیه پی ببرم. نظرم عوض شد و در آزمون تکمیلی شرکت و دوباره شروع به شرکت در فعالیتهای گروه کردم. بهلطف کمک همتمرینکنندگان، از پاییز دوباره برخاستم و به پیشروی در مسیر تزکیهام ادامه دادم. سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم همتمرینکنندگان.
استاد بیان کردند:
«وقتی که گروه در حال نواختن بود، انرژی که منتشر میکردند بسیار عظیم بود. خواه انرژی باشد که منتشر میکردید، آهنگهایی که ساختید، یا موسیقی و خود نتها، همگی تأثیر اعتباربخشی به فا و به بیرون فرستادن انرژی را داشت.» ( آموزش فا در شهر لس آنجلس )
فهمیدم که هر قطعه و هر نتی که مینوازم انرژی عظیمی از خود ساطع میکند و نقش مهمی در پاکسازی عوامل شیطانی در بُعدهای دیگر ایفا میکند. دو رویدادی که در آنها شرکت کردم تأثیرات عمیقی بر من گذاشت. یکی جشنواره جهانی رقص چئونان و دیگری جشنواره بینالمللی در وونجو در استان گانگوون بود. هر دو جشنواره میزبان گروههایی از بیش از ۳۰ کشور بودند. گروه مارش تیانگوئو نهتنها لباسهای چشمنوازی داشت، بلکه باشکوهترین انرژی تأثیرگذار را نیز داشت. در طول مسیر، مجریان راهپیمایی گروه مارش تیان گوئو و فالون دافا را معرفی میکردند و تماشاگران هیجانزده ما را تشویق میکردند و کف میزدند. جایزه دوم به ما تعلق گرفت.
هنگامی که روی صحنه بزرگ ایستادیم و در تشویقهای پرشور و مهیج دریایی از مردم غرق شدیم، شکوه و وقار گروه مارش تیان گوئو مرا سرشار از احساسات عمیق کرد.
از تجربیات محدودم در تزکیه طی ۲۰ سال گذشته، متوجه شدم که کل زندگیام توسط دافا خلق شده، و همهچیز از دافا سرچشمه گرفته شده است. به همین سبب، پیروی از اصول دافا عمیقترین و زیباترین چیز در زندگی من است. همچنین دریافتهام که برای مریدان دافای دوره اصلاح فا، وظیفه و مأموریت مقدس ما کمک به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور است. من مصمم هستم حتی بیشتر تلاش کنم تا سه کار را بهخوبی انجام دهم و شایسته عنوان «مرید دافا» باشم.
سپاسگزارم استاد بزرگوار، سپاسگزارم همتمرینکنندگان!
(سخنرانی منتخب از کنفرانس تبادل تجربه فالون دافای کره جنوبی ۲۰۲۴)