فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

میلارپا و گش ساکپووا: جدی‌بودن ازبین‌بردن کارما

18 فوریه 2025

(Minghui.org) پس از مطالعه مجدد «ماجرای تزکیه بودا میلارپا» که در وب‌سایت مینگهویی منتشر شده است، اکنون درک بهتری از جدیت تزکیه و ازبین‌بردن کارما دارم. در این مقاله، متن با حروف ایتالیک از قسمت 10 و قسمت 11 آن مجموعه ماجراها گرفته شده است. در پایان هر پاراگراف، درکم از آن ماجرا را به اشتراک می‌گذارم.

استاد محترم پس از دستاوردهای سود رساندن به تعداد بی‌‌شماری از موجودات، با گش ساکپووا در درین [گش یک درجه تحصیلی بودیستی در تبت است] دیدار کرد. ساکپووا درخصوص پول بسیار حریص بود، اما ساکنانِ درین به او احترام می‌گذاشتند، زیرا یک محقق بود. او همیشه به‌عنوان مهمان افتخاری به جشن‌ها دعوت می‌شد. او پس از ملاقات با استاد محترم، ظاهراً مؤدب و محترم و به او وفادار بود، اما در قلبش حسادت می‌ورزید. او به‌دفعات بی‌شمار در ملأعام، سؤالات دشواری می‌پرسید و سعی می‌کرد استاد را خجالت‌زده کند، اما هرگز موفق نشد.

نیک‌خواهی میلارپا نسبت به زنی که او را مسموم کرد

گش ساکپووا معشوقه‌ای داشت. او از این زن خواست در مقداری پنیر سمی بریزد، آن را برای استاد محترم ببرد و او را به ‌قتل برساند. ساکپووا به او قول داد که اگر این کار را انجام دهد، تکه بزرگی از یشم به او می‌دهد. این زن حرف ساکپووا را باور کرد و به‌عنوان هدیه مقداری پنیرِ سمی برای استاد ارجمند برد. [ساکپووا به‌دلیل تمایلش به شهرت و منافع مادی، به معشوقه‌اش دستور داد که میلارپا را مسموم کند.]

استاد محترم پیشاپیش از این موضوع کاملاً آگاه بود. او با تجسم کردن روابط کارمایی، متوجه شد که افرادی با رابطه تقدیری نجات یافته‌اند. اگرچه آن سم نمی‌توانست به او آسیب برساند، اما نیروانایش درحال فرارسیدن بود، بنابراین تصمیم گرفت سم را به‌عنوان هدیه بپذیرد. استاد همچنین می‌دانست که اگر آن زن قبل از دادن پنیر سمی به او، یشم را به‌دست نیاورد، بعد از دادن پنیر هم نمی‌تواند آن را به‌دست آورد، زیرا ساکپووا بعداً هرگز آن یشم را به او نمی‌داد. بنابراین به آن زن گفت: «حالا آن را قبول نمی‌کنم. اگر بعداً برگردی، احتمالاً آن را می‌پذیرم.» [میلارپا به‌رغم طمع و کوته‌بینی زن می‌خواست با استفاده از این نیرنگ، او را نجات دهد.]

آن زن با شنیدن حرف استاد گیج شد، ترسید و بر این گمان شد که احتمالاً استاد ازقبل می‌داند آن پنیر سمی است. بنابراین عصبی و بی‌قرار از پیش استاد رفت. [وجدان زن بیدار شده بود، بنابراین می‌دانست که اعمالش اشتباه است.]

او پس از دیدن ساکپووا، جریان را برایش تعریف کرد و گفت که استاد باید توانایی‌های فوق‌طبیعی داشته باشد و به همین دلیل، پنیر را قبول نکرد.

ساکپووا پاسخ داد: «مزخرف! اگر او قدرت فوق‌طبیعی داشت، از تو نمی‌خواست که بعداً پنیر را برایش ببری. یا به تو می‌گفت که آن را بخوری، درحالی‌که از تو خواست بعداً آن را برایش ببری. این به‌وضوح نشان می‌دهد که او قدرت فوق‌طبیعی ندارد. حالا این یشم را بگیر و پنیر را برایش ببر. این بار مطمئن شو که پنیر را می‌خورد!» سپس یشم را به او داد. [ساکپووا از روی نادانی و میل شدید برای موفقیت، به اجرای برنامه‌اش ادامه داد.]

آن زن گفت: «همه معتقدند که او باید قدرت فوق‌طبیعی داشته باشد. به همین دلیل، دیروز آن پنیر را نخورد. اگر امروز آن را برایش ببرم، قطعاً آن را نخواهد خورد. من خیلی ترسیده‌ام و جرئت نمی‌کنم پیشش بروم. دیگر یشم را نمی‌خواهم. لطفاً مرا ببخش. نمی‌توانم این کار را برایت انجام دهم.» [وجدان زن اجازه نمی‌داد مرتکب آن کار بد شود.]

ساکپووا گفت: «فقط احمق‌ها باور می‌کنند که او قدرت فوق‌طبیعی دارد. آن‌ها سوتراها را نمی‌خوانند، عقل و خرد ندارند و فریب این دروغ‌ها را می‌خورند. در سوتراها خوانده‌ام افرادی که قدرت فوق‌طبیعی دارند، شبیه او نیستند. تضمین می‌کنم که او قدرت فوق‌طبیعی ندارد. حالا برو و پنیر سمی را برایش ببر تا بخورد. اگر موفق شویم، ناامیدت نمی‌کنم. ما برای مدتی طولانی عاشق هم بوده‌ایم و فکر می‌کنم دیگر نباید نگران شایعات باشیم. اگر بتوانی این کار را انجام دهی، قدم جلو می‌گذارم و با تو ازدواج می‌کنم. نه‌تنها این یشم مال تو خواهد بود، بلکه مسئول همه دارایی‌های داخل و خارجِ خانۀ من نیز خواهی بود. چه فقیر باشیم و چه ثروتمند، تا زمان مرگ، کنار هم می‌مانیم. موافقی؟» [ساکپووا با استفاده از استدلال، و شهوت و تمایل آن زن به منفعت مادی، او را اغوا کرد.]

زن حرف‌های ساکپووا را باور کرد. دوباره سم را در مقداری پنیر ریخت و آن را به‌عنوان هدیه برای استاد محترم برد. استاد ارجمند به‌زور لبخندی زد و آن را پذیرفت. زن فکر کرد: «حق با گش است. او واقعاً قدرت فوق‌طبیعی ندارد!» [زن برای ارضای امیال خود، حرف‌های ساکپووا را باور کرد و مرتکب آن عمل شیطانی شد.]

استاد محترم با لبخند به او گفت: «آیا دستمزد انجام این کار- آن یشم- را گرفتی؟»

زن با شنیدن این حرف، آنقدر وحشت‌زده شد که دهانش باز ماند و زبانش بند آمد. درحالی‌که احساس گناه می‌کرد و ترسیده بود، تمام بدنش می‌لرزید و رنگ از رخسارش پریده بود. او با صدای لرزان گفت: «یشم را دارم، اما لطفاً پنیر را نخورید. آن را به من بدهید.» [زن پس از اینکه میلارپا فاش کرد که می‌داند وی درحال انجام چه کاریست، از کارهایش پشیمان شد.]

استاد ارجمند پرسید: «چرا این را می‌‌خواهی؟»

او گریه‌کنان گفت: «بگذارید کسی که مرتکب گناهان شده است، آن را بخورد.» [زن می‌دانست چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، اما بازهم تصمیم گرفت که اشتباه کند.]

استاد پاسخ داد: «نخست اینکه نمی‌توانم تحمل کنم که تو آن را بخوری، چراکه قابل‌ترحم هستی. دوم اینکه اگر هدیه‌ات را نپذیرم، با این تخطیِ اساسی، قوانین بودیساتوا را نقض می‌کنم. علاوه‌بر این، من اعمالی که باید برای خودم و سایرین انجام می‌دادم و ارائه نجات را به پایان رسانده‌ام و زمان آن است که به جهان دیگری بروم. درواقع هدیه تو نمی‌تواند به من آسیب برساند و چه آن را بخورم و چه آن را نخورم، هیچ فرقی نمی‌کند. اگر دفعه قبل پنیرت را می‌خوردم، احتمالاً یشم را به‌دست نمی‌آوردی. بنابراین این کار را انجام ندادم. حالا که یشم را در ‌دستت داری، می‌توانم بدون نگرانی آن را بخورم و او راضی خواهد بود. مسئله دیگر اینکه او قول داد بعد از انجام این کار، این یا آن کار را برایت انجام دهد، اما حرف‌هایش قابل‌اعتماد نیستند. درخصوص حرف‌هایش درباره من، هیچ‌یک از آن‌ها حقیقت ندارند. بعداً هر دو شما مملو از پشیمانی خواهید شد. تا آن زمان، بهترین راه این است که حقیقتاً توبه کنی و به‌طور جدی دارما را بیاموزی یا دست‌کم به‌یاد داشته باشی که در آینده، درباره مسائل مربوط به زندگی و مرگ، مرتکب چنین گناهانی نشوی! حالا می‌توانی از صمیم قلب، به‌سوی من و میراث اجدادم دعا کنی.» [میلارپا وضعیت را برای زن توضیح داد و به او یادآوری کرد که انسانیت بنیادین خود را به خاطر بسپارد، درحالی‌که مهربانی عظیمش را به نمایش گذاشت.]

«شما دو نفر اغلب شادی را رها می‌کنید و به‌دنبال درد و رنج هستید. این بار قول می‌دهم گناهانی را که تو مرتکب شدی برایت پاک کنم. دیر یا زود، مردم خواهند فهمید که در این زمان چه کاری کردی، اما برای ایمنی خودت، لطفاً قبل از مرگم، به هیچ کسی چیزی نگو. من حالا پیر هستم و شما مردمِ این قوم ندیدید که آیا آنچه در گذشته گفتم، درست بود یا نه. بنابراین ممکن است حرف‌هایم را باور نکنید. این بار این را با چشمان خودت می‌بینی و خواهی دانست که آنچه گفتم درست است.» استاد محترم در ادامه، آن پنیر را خورد. [میلارپا بسیار باملاحظه بود و از روی نیک‌خواهی و خرد، نجات را به آن زن ارائه داد و نگران عواقب آن - رنج عظیم – برای خودش نبود.]

نجات ساکپووا با نیک‌خواهی

بعد از مدتی، استاد ارجمند ظاهراً به‌شدت بیمار شد. گش ساکپووا با شراب و گوشتی خوب نزد او رفت، درحالی‌که تظاهر می‌کرد برای ارائه هدیه آمده است. او بالا و نزد استاد محترم رفت و با ریشخند گفت: «آه! با داشتن توانایی برای رسیدن به چنین چیزهای عالی‌ای که استاد دارند، چنین بیماری شدیدی نباید رخ می‌داد. چگونه بیمار شدید؟ اگر این بیماری می‌تواند با سایرین به‌اشتراک گذاشته شود، می‌توانید آن را بین مریدان اصلی‌تان تقسیم کنید یا اگر این بیماری قابل‌انتقال است، لطفاً آن را به من بدهید. اکنون هیچ کاری نیست که بتوانید انجام دهید. چگونه می‌توانیم به این بیماری پایان دهیم؟» [ساکپووا به استاد ارجمند طعنه زد، زیرا او هنوز احساس حسادت و شرارت می‌کرد.]

استاد محترم با آرامش لبخند زد و گفت: «می‌توانم از این بیماری اجتناب کنم. درخصوص اینکه آن به‌هرحال چرا آمد، باید درباره آن روشن باشی. بیماری یک فرد عادی از بیماری یک یوگی متفاوت است، هم از نظر سرشتش و هم از نظر روابط کارمایی. بیماری‌ای که درحال‌حاضر دارم، اساساً یک تجلی باوقار از دارمای بوداست.» [موجود روشن‌بین حقیقت را برای گناهکار آشکار کرد، درحالی‌که دردهای بزرگ را با آرامش تحمل می‌کرد.]

ساکپووا فکر ‌کرد که استاد احتمالاً به او مظنون است، اما مطمئن نبود؛ استاد گفت بیماری ممکن است قابل‌انتقال باشد که کاملاً بی‌پایه و اساس است. چگونه بیماری می‌تواند به سایرین در این دنیا منتقل شود؟ بنابراین گفت: «من درباره علت بیماری استاد روشن نیستم. اگر بیماری را ارواح ایجاد کرده‌اند، مراسمی برای دور راندن اهریمن موردنیاز است. اگر این به‌دلیل ناهماهنگی چهار عنصر بزرگ است، شخص باید بدنش را قوی سازد و دارو مصرف کند. اگر بیماری واقعاً می‌تواند به سایرین منتقل شود، استاد، لطفاً آن را به من منتقل کنید.» [ساکپووا به نشان‌دادن منیت و تکبر خود ادامه داد.]

استاد محترم گفت: «فردی با گناهان بسیار بزرگ وجود دارد که اهریمن از ذهنش بیرون آمد و به من آسیب رساند و سبب ناهماهنگ شدن چهار عنصر بزرگ من و بیماری‌ام شد. تو قدرت ریشه‌کن کردن این بیماری را نداری. اگرچه می‌توانم آن را به تو ‌منتقل کنم، می‌ترسم که حتی یک لحظه هم نتوانی آن را تحمل کنی. بنابراین بهتر است که این کار را انجام ندهم.» [میلارپا از روی مهربانی، به گفتن حقیقت ادامه داد.]

ساکپووا فکر کرد: «این شخص اصلاً نمی‌تواند بیماری را به سایرین انتقال دهد. بنابراین این حرف‌های طعنه‌آمیز را می‌زند. باید او را خجالت‌زده کنم.» سپس از استاد محترم دوباره و دوباره خواهش کرد تا بیماری را به او انتقال دهد. [سخنان ساکپووا نشان داد که او احمق، متکبر و متعصب است.]

استاد بزرگوار پاسخ داد: «ازآنجاکه بر انجام این کار اصرار داری، به‌طور موقت آن بیماری را به درِ روبرویم منتقل می‌کنم. اگر آن را به تو منتقل کنم، نمی‌توانی تحملش کنی. حالا به‌دقت نگاه کن.» استاد بزرگوار با قدرت الهی‌اش، درد را به درِ روبرویش منتقل کرد. ابتدا در صدای غژغژی کرد، گویا ازهم می‌پاشید. پس از مدتی، واقعاً شکست و به تکه‌های کوچکی تبدیل شد. ازسوی دیگر، ظاهراً استاد محترم هیچ بیماری‌ای نداشت. [موجود روشن‌بین از قدرت‌های خدایی خود برای نجات مردم استفاده کرد، درحالی‌که از یک در برای نشان‌دادن درد عظیمی که ساکپووا و آن زن ایجاد کرده بودند استفاده کرد.]

ساکپووا فکر کرد: «این جادویی برای پنهان‌کردن آن است. نمی‌توانی مرا فریب دهی.» بنابراین گفت: «آه! واقعاً حیرت‌انگیز است! اما استاد لطفاً این بیماری را واقعاً به من منتقل کنید.» [ساکپووا به‌طور بی‌پروایی احمق باقی ماند، زیرا نمی‌توانست حقیقت را بپذیرد.]

استاد ارجمند گفت: «ازآنجاکه به‌شدت التماس می‌کنی، نیمی از بیماری را به تو می‌دهم. اگر همه آن را به تو منتقل کنم، قطعاً نمی‌توانی تحملش کنی.» سپس نیمی از درد را منتقل کرد. ساکپووا بلافاصله متحمل درد شدیدی شد. به‌شدت می‌لرزید و به‌سختی نفس می‌کشید. وقتی تقریباً درحال مرگ بود، استاد محترم بخش عمده بیماری را که به او منتقل کرده بود برگرداند و از او پرسید: «من فقط بخش کوچکی از بیماری را به تو دادم. آن چطور بود؟ آیا می‌توانستی آن را تحمل کنی؟» [موجودی روشن‌بین با نیکخواهی و ملاحظه، نجات را عرضه می‌کند. او همچنین توضیح داد که مردم اغلب نمی‌توانند کارمایی را که ایجاد کرده‌اند، تحمل کنند؛ در غیر این صورت، نابود می‌شوند و حتی می‌توانند در نتیجۀ آن بمیرند.]

ساکپووا پس از اینکه خودش شخصاً آن درد شدید را تجربه کرد، در ذهنش به‌شدت پشیمان شد. او زانو زد و مقابل استاد محترم سر بر خاک نهاد و با اشک‌هایی که بر صورتش روان بود، گفت: «استاد! استاد! حالا خالصانه پشیمانم. لطفاً مرا ببخشید. تمام دارایی‌هایم را به‌عنوان هدیه به استاد خواهم داد. لطفاً درخصوص عواقب گناهانم به من کمک کنید.» او با ناراحتی شدید گریه می‌کرد. [ساکپووا سرانجام پس از اعتراف به گناهانش، بیدار شد و توبه کرد.]

استاد محترم با دیدن او که واقعاً توبه کرده است، بسیار خوشحال بود و آن مقدار کم باقیمانده از بیماری را هم برداشت و گفت: «من در طول زندگی‌ام، زمین و دارایی نمی‌خواستم. حالا درحال مرگ هستم و آن‌ها حتی برایم بی‌فایده‌تر هستند. می‌توانی آن‌ها را برای خودت نگه داری. لطفاً بعداً مرتکب کارهای بد نشو، حتی اگر بمیری. این بار موافقت می‌کنم که درباره حل‌وفصل کردن عواقب گناهانت کمک کنم.» [میلارپا نشان داد که نیکخواهی یک موجود روشن‌بین هنگام نجات مردم بی‌حدوحصر است.]

ساکپووا به استاد محترم گفت: «در گذشته، عمدتاً به‌خاطر پول مرتکب اعمال بدی شدم. حالا به آن نیاز ندارم. اگرچه استاد نمی‌خواهند آن را بپذیرند، مریدان همیشه برای تمرین به کمک نیاز دارند. لطفاً از جانب آن‌ها، آن را بپذیرید.» اگرچه این‌چنین التماس می‌کرد، استاد محترم آن را نپذیرفت. مریدان بعداً آن را پذیرفتند و از آن دارایی‌ها، برای برگزاری جلسات استفاده کردند. حتی امروز هم، این جلسات هنوز در چوبر برگزار می‌شوند.

از آن زمان به بعد، ساکپووا به‌طور شگفت‌انگیزی حرص و طمعی را که در طول زندگی‌اش رشد داده بود رها کرد و تمرین‌کننده بسیار خوبی شد. [او روی بهبود شخصیت خود کار کرد.]

استاد محترم به مریدانش گفت: «دلیل اینکه اینجا ماندم، کمک به این شخص با گناهان بسیار بزرگ بود تا حقیقتاً توبه کند و از درد و رنج رهایی یابد.»

درک من

داستان میلارپا در وب‌سایت چینی مینگهویی در دسامبر2000 منتشر شد (نسخه انگلیسی در اکتبر2018 در دسترس قرار گرفت). سال‌ها گذشت و با بازخوانی آن، درک عمیق‌تری از جدیت تمرین تزکیه‌مان پیدا کردم.

علاوه‌بر این نمی‌توانم تصور کنم که استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، چقدر برای ما زجر کشیده‌اند.

میلارپا به‌وضوح می‌دانست که پنیر مسموم باعث درد شدید او می‌شود. اما خطر را نادیده گرفت، زیرا قصد داشت ساکپووا و آن زن را آگاه و نجات را به آن‌ها ارائه کند و از این طریق، نیک‌خواهی بسیاری از خود نشان داد.

ساکپووا گرچه شاهد تکه‌تکه شدن در بود، اما از روی جهل و منیت، لجباز ماند. اما میلارپا تحت تأثیر این موضوع قرار نگرفت و به ارائه نجات با ‌نیکخواهی و همچنین خرد ادامه داد.

میلارپا حتی در هنگام انتقال بیماری به ساکپووا، تنها بخشی از آن را انتقال داد تا ساکپووا بدون آسیب دیدن بتواند احساس کند که چه اتفاقی درحال رخ دادن است. از اعمال محبت‌آمیز او بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.

به‌عنوان تمرین‌کنندگان فالون دافا می‌دانیم که تمرین تزکیه شامل ازبین‌بردن کارماست. به همین دلیل است که آن چیزهای نامطلوب را در زندگی خود تجربه می‌کنیم. استاد از این فرصت‌ها برای بهبود شین‌شینگ ما استفاده می‌کنند. اما باید واضح و روشن باشیم که استاد در تمام طول مدت، کارما را برای ما و همچنین موجودات ذی‌شعور از بین برده‌اند. در غیر این صورت، ما نمی‌توانستیم فشار کاملِ آن رنج را تحمل کنیم.

با این فکر می‌دانم که دیگر از سختی‌هایم شکایت نخواهم کرد، زیرا رنجش ناشی از تصورات و عقاید بشری است. درعوض، برای هر آنچه دارم سپاسگزار خواهم بود و برای انجام مأموریتم در تمرین تزکیه کوشاتر خواهم بود.