فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

نجات نوجوانانی که توسط ح‌.ک.‌چ مسموم شدند

4 فوریه 2025 |   مرید دافا در استان هوبی، چین

(Minghui.org) پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح‌.ک.‌چ) در ژوئیه۱۹۹۹، آزار و شکنجه دافا را آغاز کرد، تمرین‌کنندگان دافا برای نجات افرادی که توسط ح.‌ک.‌چ شیطانی مسموم شده‌اند، به‌طور مداوم حقیقت را به هر طریقی روشن می‌کنند. ترغیب دانش‌آموزان دبستانی به ترک پیشگامان جوان و رهایی آن‌ها از زهر رسانه‌ها و کتاب‌های درسی‌شان و توانمندسازی آن‌ها برای داشتن آینده‌ای خوب، اهمیت ویژه‌ای یافته است. انجام این کار برعهده تمرین‌کنندگان دافاست که ما سخت روی آن کار کرده‌ایم.

اما در سال‌های اخیر، بسیاری از دانش‌آموزان دبستانی از این قبیل، زمانی که تمرین‌کنندگان دافا حقیقت را برایشان روشن می‌کردند، آن را ساده‌لوحانه به پلیس گزارش می‌کردند. بنابراین تمرین‌کنندگان دافا دستگیر شدند، خانه‌هایشان بازرسی شد و تحت بازداشت قرار گرفتند و حتی محکوم شدند. برخی از این دانش‌آموزان با پلیس تماس گرفتند، برخی لباس‌های تمرین‌کنندگان دافا را گرفتند و رها نکردند، برخی خودروهای پلیس را دنبال کردند تا به‌عنوان شاهد حضور داشته باشند و برخی با تلفن‌های همراه خود عکس گرفتند. دبستان شماره ۱ شهر ما قدمتی ۶۰ساله دارد. بسیاری از تمرین‌کنندگان دافا از این مدرسه فارغ‌التحصیل شدند. آن تأثیرگذارترین مدرسه شهر ماست. اکنون بسیاری از دانش‌آموزان در این مدرسه، در آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا با حزب شرور همکاری می‌کنند که دیدن آن ناراحت‌کننده و مایه تأسف بوده است.

درحین آماده‌کردن مقاله ارسالی‌ام برای بیست‌و‌یکمین فاهویی سرزمین اصلی چین در وب‌سایت مینگهویی، در حین فرستادن افکار درست به‌صورت گروهی، و در رؤیاهایم، کلاس درس قبلی‌ام را در مدرسه ابتدایی شماره ۱ دیدم. آن مملو از والدین و تعداد زیادی دانش‌آموز بود. روی سکوی آموزشی و در راهروی بین میزهای تحریر بودم و با این افراد صحبت می‌کردم. بعد از بیدارشدن متوجه شدم که استاد مرا روشن می‌کنند: به‌سرعت دانش‌آموزان و والدین آن مدرسه را نجات دهید. آن‌ها مسموم می‌شوند و برای مشارکت در آزار و شکنجه افراد خوب مورد استفاده قرار می‌گیرند. این وضعیتی بسیار خطرناک است!

همچنین حوادثی را از سال گذشته به یاد آوردم که هم‌تمرین‌کنندگان پس از گزارش شدن توسط دانش‌آموزان، به‌طور غیرقانونی تحت نظارت قرار گرفتند، خانه‌هایشان غارت شد و محکوم شدند. از جمله این حوادث، خودم دو بار توسط یک دانش‌آموز آن مدرسه تحت تعقیب قرار گرفتم و بازجویی شدم. به نظر می‌رسید که آن دانش‌آموز مورد استفاده افراد شرور قرار گرفته است. جزئیاتش در زیر آمده است.

یک بعدازظهر بعد از سال نو ۲۰۲۳، دو هفته بعد از اینکه برخی از تمرین‌کنندگان قدیمی در شهرمان توسط دانش‌آموزان ابتدایی گزارش و دستگیر شدند، برای صرف ناهار به رستورانی نزدیک مدرسه ابتدایی شماره ۱ رفتم. قبل از اینکه غذا بخورم، پسری را دیدم که جلو من نشسته و پشتش به من بود. فکر کردم او می‌تواند فردی با رابطه‌ای ازپیش‌تعیین‌شده باشد. بنابراین به‌سمتش رفتم تا حقیقت را برایش روشن و او را متقاعد کنم که پیشگامان جوان را ترک کند.

دستی به شانه‌اش زدم و پرسیدم: «پسرجان چند سالت است؟ آیا در مدرسه‌ای که نزدیک اینجاست درس می‌خوانی؟» او گفت: «می‌دانم که درباره چه چیزی صحبت خواهی کرد. من ۱۱ سال دارم.» ادامه دادم و گفتم: «آیا اجازه داری برای خرید ناهار از مدرسه بیرون بیایی؟ در کدام کلاس هستی؟» حتی در ادامه کار کمی احساس خوشحالی کردم، زیرا فکر می‌کردم او ممکن است قبلاً قدری از مطالب روشنگری‌ حقیقت را شنیده و از پیشگامان جوان خارج شده باشد. وقتی می‌خواستم از او بپرسم که آیا پیشگامان جوان را رها کرده است یا خیر، کودک با تردید گفت: «من اینجا درس نمی‌خوانم، در مدرسه ابتدایی شماره ۲ درس می‌خوانم» و سپس برگشت و از من پرسید: «کتاب جوآن فالون را داری؟»

بلافاصله هشیار شدم و پرسیدم: «از کجا درباره کتاب جوآن فالون می‌دانی؟ چه کسی آن را خواهد خواند؟» او با ناراحتی نگاه کرد و پاسخ داد: «مادرم می‌خواهد آن را بخواند.» دوباره پرسیدم: «اسم مادرت چیست؟ بگذار ببینم او را می‌شناسم یا نه.» او جواب نداد. ادامه دادم: «مادرت کجا کار می‌کند؟ و پدرت کجاست؟» سریع جواب داد: «مادرم کار نمی‌کند، او در خانه از من مراقبت می‌کند. پدرم در شهر دیگری کار می‌کند.» در آن زمان، متوجه شدم که او درحین صحبت‌کردن ما چیزی نخریده و نخورده است و هیچ بزرگسالی به سراغش نیامد. به نیت بد او مشکوک بودم.

وقتی ایستادم تا سوپ برایم بیاورند، پسر با سؤالاتی به صحبت با من ادامه داد: «کجا زندگی می‌کنی؟ آیا می‌توانم برای تهیه کتاب، با شما بیایم؟» مطمئن بودم که آن پسر یکی از کودکانیست که هم‌تمرین‌کنندگان را گزارش داده است. با خونسردی جواب دادم: «کتاب ندارم. وقتی می‌خواهم بخوانم، کتاب‌های دیگران را می‌خوانم. جای دوری زندگی می‌کنم.» وقتی رفتم دستمال بگیرم، پسر ناپدید شد. وقتی بیرون رفتم و قفل دوچرخه‌ام را باز کردم، دوباره با او مواجه شدم که داشت قفل دوچرخه الکتریکی‌اش را باز می‌کرد.

حیله‌گری ظریفی در چشمانش بود. او با لبخند از من پرسید: «به خانه برمی‌گردی؟» جوابی به او ندادم، فقط افکار درست فرستادم. با سرعت دوچرخه را راندم و از دست او خلاص شدم. به خانه یکی از هم‌تمرین‌کنندگان رفتم. این تمرین‌کننده به من گفت که امروزه دانش‌آموزان نوجوان همه ساعت‌های دانش‌آموزی دارند که می‌توان از آن‌ها برای مصارف مختلفی مانند تماس تلفنی و گرفتن عکس استفاده کرد. او گفت که من خوش‌شانس بودم که از شر او خلاص شدم، در غیر این صورت، عواقب آن می‌توانست بسیار ناگوار باشد.

پس از آن، به برخی از هم‌تمرین‌کنندگان که مرتباً حقیقت را در خیابان‌ها روشن می‌کردند، درباره این حادثه گفتم. از آن به بعد، تمرکز اصلی خود را برای روشنگری حقیقت و کمک به دانش‌آموزان برای خروج از سازمان‌های حزب قرار دادم. هر جمعه عصر تا یکشنبه، زمانی که دانش‌آموزان در تعطیلات بودند، به‌طور خاص به سوپرمارکت‌ها، بازارهای شبانه و میادین می‌رفتم تا به آن‌ها در ترک حزب کمک کنم. درباره چگونگی شروع گفتگو، نحوه صحبت‌کردن در زمانی که بزرگسالان در کنار دانش‌آموزان حضور دارند و نحوه برخورد با موقعیت‌های غیرمنتظره، تجربیاتی را جمع‌آوری کردم.

هر بار که می‌رفتم، ابتدا فا را مطالعه می‌کردم، به‌سمت مکان‌هایی که قصد داشتم در آنجا حقیقت را روشن و به مردم کمک کنم حزب را ترک کنند افکار درست می‌فرستادم و از استاد می‌خواستم که به مریدشان قدرت ببخشند تا بچه‌های کوچک بتوانند حقیقت را بشنوند، از لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شوند و فریب شیطان را نخورند و مسموم نشوند. این کار را بیش از یک سال انجام دادم و صدها دانش‌آموز راهنمایی و ابتدایی از لیگ جوانان و پیشگامان جوان حزب شیطانی خارج شدند و آینده‌ای زیبا را تضمین کردند. در میان آن‌ها، دو مادر جوان با خوشحالی گفتند: «سپاسگزاریم استاد لی.»

یک روز عصر در اواخر ژوئن امسال، درست قبل از تعطیلات تابستانی، طبق معمول به بزرگ‌ترین سوپرمارکت شهر رفتم. آن یک زمین بازی داشت که برای بچه‌ها کارتون نشان می‌داد. بچه‌ها آنجا بودند و کتاب می‌خواندند، تلویزیون تماشا می‌کردند و با شادی روی زمین خنک، مشغول بازی بودند.

تابستان امسال فوق‌العاده گرم و طولانی بود. سوپرمارکت کولر داشت و شلوغ بود. تعداد زیادی از بچه‌های دبستانی و راهنمایی را دیدم که در کنار قفسه‌ کتاب‌ها، کتاب می‌خواندند، من هم باید برای برداشتن جوهر خودکار به آن قسمت ‌می‌رفتم. با موفقیت به دو دختر دبیرستانی کمک کردم که از حزب خارج شوند و می‌خواستم حقیقت را در آنجا روشن کنم. جوهر خودکار ۰.۷میلی‌متری «مورنینگ لایت» را برداشتم. درحال آماده‌شدن برای شروع گفتگو با پسری بودم تا حقیقت را برایش روشن کنم.

ناگهان کودک به‌سمت من چرخید، بنابراین برای نجات او افکار درست فرستادم! از او پرسیدم: «ببخشید، دانش‌آموز جوان، نوه‌ام می‌گوید قلم ۰.۷میلی‌متری که من خریدم خیلی ضخیم است. معلمش می‌گوید از ۰.۵میلی‌متری استفاده کند. اما با توجه به اینکه ۰.۵میلی‌متری بسیار نازک است، چگونه می‌تواند متن نوشتاری واضح باشد؟» پسرک پاسخ داد: «ازآنجاکه خطوط روی دفتر یادداشت نازک هستند، نوک جوهر خودکار ۰.۵میلی‌متری بهتر است.» سپس از او پرسیدم: «چند سالت است؟ کجا مدرسه می‌روی؟» قبل از اینکه کارم را تمام کنم، پسرک میان حرفم پرید و گفت: «می‌دانم که از من چه می‌خواهی بپرسی.»

وقتی خوب نگاه کردم، متوجه شدم این همان پسری است که سال گذشته در رستوران کنار مدرسه ابتدایی با او آشنا شده بودم. پاسخ‌های او مانند دفعه قبل بود، گویی ازبر می‌خواند، نه مبهوت و نه متلاطم. فوراً به‌سویش افکاری درست و قوی فرستادم: باید او را نجات دهم! نمی‌توانم اجازه دهم او توسط حزب شیطانی مسموم شود.

در این مرحله، پسرک به‌سرعت پرسید: «دفتر مرکزی فالون گونگ (که فالون دافا نیز نامیده می‌شود) در آمریکاست، درست است؟ آیا شماره تلفنی داری؟» فوراً حرفش را اصلاح کردم: «فالون گونگ هیچ سازمانی ندارد، چه برسد به یک دفتر مرکزی! فالون گونگ به مردم می‌آموزد که خوب باشند و حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را تزکیه کنند.» پسرک حرفم را قطع کرد: «هی! مادربزرگ، پس چرا مردم مدام از من می‌پرسند که آیا با شال‌گردن قرمز به پیشگامان جوان پیوسته‌ام؟ آیا انصراف داده‌ام؟» گفتم: «همه این‌ها برای نفع خودت است! برای داشتن آینده‌ای زیبا!» در این لحظه، به نظر می‌رسید که متوجه شده بود و گفتن با یک «اوه»، سر تکان داد.

ناگهان زن جوانی را دیدم که به‌سمت پسرک آمد و به من خیره شد. با نگاه به نحوه ارتباطشان، به نظر نمی‌رسید که رابطه مادر و پسری داشته باشند، اعمال ظاهری آن‌ها شبیه به جلسات رمزگذاری‌شده مخفیانه‌ای بود که در تلویزیون می‌بینید؛ آن‌ها زیر لب صحبت می‌کردند. به‌سرعت افکار درست فرستادم، لوازم‌التحریرم را برداشتم و بعد از چند بار دور زدن، با آسانسور به طبقه پایین رفتم. حدود ۱۰ دقیقه بعد درحالی‌که در طبقه اول مشغول انتخاب غذا بودم، از گوشه چشمم آن پسرک را دیدم که حدوداً چهار پنج متر با من فاصله داشت؛ کنار سطل‌های برنج بود و وانمود می‌کرد که می‌خواهد برنج انتخاب ‌کند، آن را برمی‌داشت و می‌گذاشت. چرخیدم و از سوپرمارکت خارج و از میان جمعیت در کنار باجه‌های صندوق رد شدم.

در طول بیش از ۲۰ سال تزکیه‌ام، هرگز با چنین فردی برخورد نکردم. این موضوع ناراحتم کرد. از اینکه چنین‌ نوجوانی مسموم می‌شود احساس تأسف داشتم. (امیدوارم این فقط گمان من باشد.) در اینجا می‌خواهم از آن مأموران پلیس تقاضایی کنم: لطفاً برای به‌اصطلاح شغل، ترفیع و مزایای خودتان، به استفاده از کودکان و مسموم‌کردن آن‌ها ادامه ندهید! شما هم خانواده دارید. شما هم بچه دارید! و اما شما والدین، لطفاً حقیقت فالون دافا را بخوانید و به آن گوش دهید. این واقعاً به نفع خود شماست. فالون دافا اینجاست تا شما را نجات دهد. لطفاً فرزندانتان را از مسموم‌شدن با تبلیغات تلویزیونی و کتاب‌های درسی رها کنید. در غیر این صورت، در آینده عمیقاً پشیمان خواهید شد.

همچنین می‌خواهم به هم‌تمرین‌کنندگان یادآوری کنم که حقیقت را با خردمندی برای کودکان و نوجوانان روشن کنند. بیایید با هم کار کنیم تا افراد بیشتری را در مناطق محلی خود نجات دهیم و موجودات ذی‌شعور بیشتری را قادر به داشتن آینده‌ای زیبا کنیم!