فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

تغییر نتیجه وقایع با نگاه به درون

18 مارس 2025 |   پومی، تمرین‌کننده فالون دافا در استان لیائونینگ، چین

(Minghui.org) چند سال پیش هنگام کمک به تمرین‌کنندگان سابق برای بازگشت به تزکیه فالون دافا، با مشکلات و چالش‌های زیادی روبه‌رو شدم. گاهی احساس رنجش می‌کردم و حتی می‌خواستم از تزکیه دست بکشم. اما با نگاه مداوم به درون و اصلاح افکارم توانستم در مسیر باقی بمانم و خودم را ارتقا دهم. بدون توصیه صحیح استاد که همیشه به درون نگاه و فا را مطالعه کنیم، نتیجه می‌توانست فاجعه‌بار باشد.

قصدم از به‌اشتراک گذاشتن تجربه‌ام این است که بتواند به دیگران کمک کند. امیدوارم این به همه‌ ما یادآوری کند که در تزکیه‌مان و کمک به استاد در اصلاح فا، باید با خودمان سختگیر باشیم و تزکیه را جدی بگیریم. وقتی تضادی پیش می‌آید، به‌جای سرزنش دیگران، باید خودمان را بررسی کنیم. اگر افکار بشری و وابستگی‌ها را در خود نگه داریم، نیروهای کهن به‌راحتی می‌توانند از نقاط ضعف ما سوءاستفاده کنند.

تبدیل افکار درستم به نیرویی برای حرکت به جلو

چند سال ‌پیش وقتی شنیدم که برخی از تمرین‌کنندگان دافا از من دلخورند، بی‌درنگ به درون نگاه کردم تا خودم را بررسی کنم. وابستگی‌های بسیاری پیدا کردم، اما حس می‌کردم علت ریشه‌ای آن برایم مبهم است و نمی‌توانستم فوراً آن را تشخیص دهم. نیاز داشتم زمان بیشتری را صرف کنم تا درونم را کندوکاو، و مسئله را حل‌وفصل کنم.

به این امید که به چند تمرین‌کنندۀ سابق کمک کنم به دافا بازگردند، برنامه‌ریزی کرده بودم تا با آنان تماس بگیرم. باور داشتم که این مسئولیتِ من و عهد و پیمان مقدسی است که در گذشته بسته‌ام، بنابراین باید به آن عمل می‌کردم. پس از بررسی وضعیت، تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم، سپس مدتی به بررسی وضعیت تزکیه‌ام پرداختم تا کاستی‌هایم را پیدا کنم.

من و چند تمرین‌کنندۀ دیگر گروهی تشکیل دادیم تا به‌دنبال تمرین‌کنندگان سابق بگردیم و با آن‌ها تماس بگیریم. درست زمانی ‌که کمی کار جلو رفت، موجودی شرور و ترسناک در میدان بُعدی‌ام ظاهر شد. وجود آن حاکی از این بود که خطر بزرگی در کمین است و مرا تهدید می‌کند. ترس و اضطراب بر من غلبه کرد و احساس می‌کردم که هر لحظه ممکن است دستگیر شوم. کم‌کم دچار تردید شدم که آیا باید با تمرین‌کنندگان سابق تماس بگیرم یا خیر؛ حتی به ذهنم آمد که شهر را ترک کنم.

اما نمی‌خواستم کاری عجولانه انجام دهم. به جای فرارکردن، ذهنم را آرام و به درون نگاه کردم. همانطور که افکارم را به‌دقت بررسی می‌کردم، متوجه شدم که چقدر در تماس با تمرین‌کنندگان سابق منفعل بودم. عوامل بیرونی مرا به جلو سوق می‌دادند و من حتی به برنامه‌های خودم نیز کاملاً متعهد نبودم. با روشن‌شدنِ هرچه‌ بیشترِ این موضوع، موجی از افکار درست و احساس مسئولیتِ مجدد، درونم پدیدار شد. تصمیم گرفتم افکار درستم را به نیرویی تبدیل کنم تا مرا به جلو ببرد؛ آماده بودم که در این پروژه پیش‌قدم شوم و مسئولیت آن را بر عهده بگیرم.

اشتراک درکم با تمرین‌کنندگان و به دست‌آوردن درک بهتری از فا

هنگام ملاقات با تمرین‌کننده‌ای متوجه شدم که احتمالاً در پروژۀ روشنگری حقیقتی‌ که او در آن فعالیت داشت، نگرانی‌هایی درخصوص مسائل ایمنی وجود داشت. چند نشانه حاکی از این می‌دیدم که پلیس او را تعقیب می‌کند. نگران بودم، اما می‌ترسیدم که شاید درکم دقیق نباشد، بنابراین درکم را مستقیم بیان نکردم، زیرا نمی‌خواستم او را از کمک به استاد برای نجات مردم بازدارم. درعوض تجربه‌ام را از نگاه به درون به‌اشتراک گذاشتم و به او یادآوری کردم که مراقب باشد.

همانطور که با او مشغول صحبت بودم، احساس کردم که یک مادۀ شوم مرا احاطه می‌کند و چیزهایی منفی را در بُعدی دیگر ‌دیدم. فشار عظیمی بر دوشم بود، اما نمی‌توانستم تشخیص دهم که آیا آن هشداری از سوی استاد است، یا مداخلۀ نیروهای کهن. به درون نگاه کردم و مسائلی را که در آن‌ها کوتاهی داشتم یافتم. در برخی زمینه‌ها، درکی از اصول فا نداشتم، هنوز از روشنگری حقیقت به‌صورت رودررو ترس داشتم، و دربارۀ جنبه‌های خاصی از تزکیه خودسر بودم.

وقتی آگاه شدم که این مشکلات را دارم، اصول فا را بررسی کردم تا بتوانم خودم را اصلاح کنم. به استاد قول دادم که درحالی‌که به جلو پیش می‌روم، بهتر حقیقت را روشن کنم. در میدان بُعدی‌ام حسی از آرامش پدیدار شد، و در کنار آن مادۀ شومِ نامرئی قرار گرفت.

افکارم را با تمرین‌کنندگان گروه در میان گذاشتم و امیدوار بودم که در تزکیۀ‌ام شکاف‌هایی پیدا کنم. دیدم که جریانی از انرژی تاریک به‌سمتم می‌آید، درحالی‌که درست پشتِ سرم جدا ‌شد و مرا دربر ‌گرفت.

آن شب در خانه، وقتی مشغول دست‌نویس‌کردن فا بودم، چند بار به یاد‌ تمرین‌کننده‌ای افتادم که رابطه نزدیکی با او داشتم. نگران بودم، اما نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. درست در همان‌ زمان، معنای عمیق‌تر یکی از اصول فا برایم آشکار شد و متوجه شدم که باید چه کنم. در ذهنم صحنه‌هایی را دیدم که این تمرین‌کننده در آن تحت آزار و شکنجه قرار گرفته بود. گیج شده بودم و احساس درماندگی می‌کردم، بنابراین سعی کردم آن را از ذهنم خارج کنم و روی اجرای نقشه‌ام تمرکز کنم. بعدها متوجه شدم که این کارم نوعی خودخواهی بود، زیرا هنوز ترس داشتم و می‌خواستم از خودم در برابر آسیب محافظت کنم. درک کاملی از اصول فا نداشتم.

حل‌وفصل‌کردن رنجش

درست زمانی که استاد مقالۀ «ترکۀ بیدارشوی دیگر» را منتشر کردند، تمرین‌کننده‌ای که رابطه نزدیکی به او داشتم کاملاً متقاعد شد که من یکی از موجودات منفی‌ای هستم که استاد در این مقاله به آن‌ها اشاره کرده‌اند. حتی تا آنجا پیش رفت که نظرش را دربارۀ من با دیگران به ‌اشتراک گذاشت؛ ازجمله کسانی که اخیراً با کمک من به تزکیۀ دافا بازگشته بودند. زبانم بند آمده بود و از شدتِ غم منقلب شده بودم.

می‌دانستم که نباید روی این موضوع تمرکز کنم، بنابراین پس از مدتی، شروع به اصلاح ذهنیتم کردم. می‌خواستم به نقطه‌ای برسم که بتوانم با آرامش و افکار درست، موضوع را مدیریت کنم. اما نتوانستم. به درونم نگاه کردم و به‌دنبال علت اصلی غمم گشتم. چیزهایی پیدا کردم، اما به تقویت افکار درستم کمکی نکرد. در ذهنم درگیر کشمکشی شدید بودم: من در مقابل منفی‌بافیِ آن تمرین‌کننده. عاجزانه می‌خواستم متوجه شوم که در چه زمینه‌هایی کوتاهی داشته‌ام.

تمام سخنان و اعمال خصمانه آن تمرین‌کننده، ذهنم را به هم ریخته بود و راهی برای مقاومت در برابر آن‌ها نداشتم. انگار ماده‌ای مرا محدود کرده بود و نمی‌توانستم کاری انجام دهم. برخی از تجربیات گذشته از تعامل با مردم را به یاد آوردم و دریافتم که در اعمالم، اثراتی از فرهنگ حزبی وجود دارد، و آن مرا منفعل کرده بود. به بررسی کارهایی که آن تمرین‌کننده انجام داده بود و سخنان آزاردهندۀ او پرداختم. گرچه در ‌ابتدا خشن به‌نظر می‌رسیدند، اما ریشه در هیچ چیز اساسی‌ای نداشتند و درنهایت از بین رفتند. از پی‌بردن به این مسئله بسیار تعجب کردم.

سپس احساس ضعف کردم و حس ناامیدی بر من حاکم شد. احساس می‌کردم بدون توجه به تمام آنچه تاکنون به دست آورده‌ام، در تزکیه‌ام به بن‌بست رسیده‌ام‌ و ناگزیر باید تسلیم شوم. باور کرده بودم که زندگی‌ام، از جمله بدن فیزیکی‌ام، از بین خواهد رفت. به خودم یادآوری کردم که نباید این خط‌فکری را دنبال کنم و اینکه به این راحتی تسلیم نمی‌شوم. باید به نجات موجوداتی که با آن‌ها روابط ازپیش‌تعیین‌شده داشتم ادامه می‌دادم. باید بدن فیزیکی‌ام را حفظ می‌کردم، بنابراین سعی کردم از آن وضعیت خارج شوم.

پس از مدت کوتاهی، فکری در ذهنم پدیدار شد: درواقع استاد درحال استفاده از چنین تضادی بودند تا از من محافظت کنند و مرا وادار کنند عمیق‌تر درونم را جستجوی کنم و کاستی‌هایم را پیدا کنم تا درنهایت بتوانم رشد کنم و با استانداردهای جهان جدید مطابقت داشته باشم. تصمیم گرفتم به منظور پیداکردن کاستی‌هایم، وضعیت تزکیه‌ام را به‌طور جامع بررسی کنم. سپس به همان سرعتی که این فکر به ذهنم رسید، این ذهنیت شروع به از ین رفتن و ناپدید شدن کرد. اما تمام تلاشم را کردم تا این ذهنیت را حفظ کنم.

یک موجود قوی در میدان انرژیِ پشت سرم ظاهر شد. به‌دقت آن را بررسی کردم و آن حسِ ماده‌ای از جنس مهربانی را تداعی می‌کرد. سپس قلبم آرام شد و ذهنیت نگاه به درونم قوی‌تر شد. اما رنجشی تلخ ذهنم را فرا گرفت و مرا از نگاه به درون بازداشت. نمی‌دانستم چگونه آن را حل‌وفصل کنم، بنابراین تصمیم گرفتم آنجا بنشینم و ذهنم را آرام نگه ‌دارم.

در کمال ‌تعجب، رنجشم به‌آرامی محو شد و ذهنیت نگاه به درونم قوی‌تر شد. گرچه تمرین‌کنندگان نظرات متفاوتی دربارۀ من داشتند و برخی کارهایی انجام داده بودند که مرا بسیار آزار داده بود، اما نمی‌خواستم از آن‌ها دست بکشم. نباید آن‌ها را ناامید می‌کردم، زیرا آن‌ها موجوداتی بودند که به دافا ایمان داشتند و مهربانی را تزکیه می‌کردند. احساس مسئولیت درونم شکل گرفت: «باید به آن‌ها کمک کنم. باید به درون نگاه و کاستی‌هایم را پیدا کنم تا بتوانم به عهد و پیمانم به استاد و موجودات ذی‌شعور عمل کنم. باید با خودم صاف ‌و ‌صادق باشم و چیزی را پنهان نکنم و عقب نکشم.» با این فکر، اشک روی صورتم سرازیر شد. به خودم یادآوری کردم که قوی بمانم.

با چشمان اشک‌آلود، کاملاً مصمم بودم که به درون نگاه کنم و مشکلات واقعی‌ای را که همچنان در مسیر تزکیه‌ام وجود داشت، بیابم. افکار درستم لحظه‌به‌لحظه قوی‌تر شد و از درون احساس می‌کردم قدبلندتر هستم و اعتماد‌به‌نفس بیشتری پیدا کردم. وقتی ایستادم، موجی از رنجش بدنم را دربر گرفت و به‌سمت سرم حرکت کرد. آنقدر ضعیف و ناامید بودم که نمی‌توانستم آن را سرکوب یا نابود کنم. در حد توانم، عزمم را جزم و به‌سختی آن را از خودم دور کردم.

سعی کردم این مادۀ رنجش را تجزیه‌و‌تحلیل کنم و خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که دلیل وجود آن این است که از آنکه آن تمرین‌کننده فکر می‌کرد موجودی منفی هستم خوشم نمی‌آمد. نظرات او برایم غیرقابلِ‌توجیه بود و نمی‌توانستم اتهامش را تکذیب کنم. احساس می‌کردم در حقم بی‌انصافی شده، اما نمی‌توانستم کاری انجام دهم. می‌دانستم هر چیزی که به‌عنوان تزکیه‌کننده با آن مواجه می‌شویم توسط استاد نظم‌وترتیب داده شده است، درعین‌حال نمی‌خواستم برای وابستگی‌هایم توجیه پیدا کنم. کاملاً سردرگم بودم که چگونه با این مشکل برخورد کنم و احساس ناامیدی می‌کردم. حتی افکاری مانند «دافا واقعی نیست» و «من فریب خورده‌ام» به ذهنم خطور کرد.

خودم را در آستانۀ کنار گذاشتن تزکیۀ دافا دیدم. سعی کردم این افکار را سرکوب کنم و نظراتم را دربارۀ کسانی که قبلاً تزکیه را کنار گذاشته بودند به یاد آوردم. بعد برایم روشن شد که نمی‌توانم به استاد خیانت کنم. در تلاش برای فرونشاندن افکار بد بودم و نمی‌توانستم آرام شوم. بدون اینکه بدانم باید چه‌کار کنم، مثل پرنده‌ای در قفس، دورِ اتاق نشیمن قدم می‌زدم و راهی پیدا نمی‌کردم تا از این مخمصه بیرون بیایم.

درحالی‌که عذاب می‌کشیدم، به عکس استاد روی دیوار نگاه کردم و حوادث گذشته را به یاد آوردم که در آن‌ها نیک‌خواهی و راهنمایی استاد را احساس کرده بودم. من استاد را ناامید کرده بودم، خودم را خوب تزکیه نکرده بودم و نتوانسته بودم به وظیفه‌ام عمل کنم. احساس گناه می‌کردم و از خودم ناامید بودم.

همان ‌موقع، تمرین‌کننده‌ای با من تماس گرفت. نمی‌دانستم به او چه بگویم، اما می‌دانستم که باید مسئولیت‌پذیر باشم و به‌هیچ‌وجه او را گمراه نکنم. تمام تلاشم را کردم تا افکار منفی‌ام را سرکوب کنم و فقط به او گفتم که عمیق‌ترین پشیمانی‌ام این است که استاد را ناامید کرده‌ام.

بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، در میدان انرژی‌ام احساسی آرام و آسوده داشتم؛ حسی که تا حالا تجربه‌اش نکرده بودم. همانطور که سعی می‌کردم بفهمم چه کاری باید انجام دهم، افکارم واضح و منطقی بودند. به یاد چیزی افتادم که چند روز پیش هنگام رونویسی فا یاد گرفتم. باید به هر فکر و عملم توجه کنم و آن‌ها را تزکیه کنم. احساس درماندگی و رنجشم از بین رفت. احساس می‌کردم در قلمرو دیگری هستم و در میدان انرژی‌ام، احساسی آرام و آسوده داشتم. حتی حرکات بدنم کاملاً آرام بود.

مطالعۀ فا و نگاه به درون

تمام افکارم ناپدید شد. ناخودآگاه نگاهی به‌سمت تختم انداختم. فکری شکل گرفت و باعث شد که بنشینم. همانطور که به‌آرامی بر لبۀ تخت می‌نشستم، متوجه شدم مادۀ رنجش دوباره ظاهر شده، اما این بار شدت کمتری داشت. این ماده را به‌طور‌ کامل از بین نبرده بودم و باید راهی برای آن پیدا می‌کردم. ایدۀ دست‌نویس‌کردن فا به ذهنم رسید و روحیه‌ام بهتر شد. با این باور که وضعیت تزکیه‌ام بالاخره دوباره در مسیر درست قرار گرفته، مشتاق بودم که شروع کنم.

از جایم بلند شدم تا به‌سمت میز حرکت کنم و به یاد آوردم که کمی قبل این فکر را داشتم که دافا واقعی نیست. خودم را مجبور کردم قبل از مطالعۀ فا، این فکر را به‌طور کامل از بین ببرم. سپس تجارب قبلی تزکیه‌ام همگی به ذهنم هجوم آوردند و به جسم و روحم، به ملموس‌ترین شکل اطمینان دادند که دافا واقعی است. مملو از شادی شدم و بارها و بارها تکرار کردم: «دافا واقعی است! دافا واقعی است!» وزنه بزرگی از روی سینه‌ام برداشته شد. ذهنم روشن بود و تعهدم به مطالعۀ فا تقویت شد.

درحین رونویسی فا، به یاد آوردم که به‌طرز خطرناکی نزدیک بود که تزکیه را رها کنم. به درون نگاه کردم، به‌دنبال علت اصلی این فکر بودم و متوجه شدم که همیشه درمورد اینکه آیا یک تمرین‌کننده واقعی دافا هستم تردید داشتم. این درک، مادۀ غلیظی را که برای مدتی طولانی در آنجا بود، تکان داد و اکنون بالاخره یک روزنه پدیدار شده بود؛ راهی برای خروج.

برای از‌بین‌بردن این ماده، افکار درست فرستادم و کماکان به درون نگاه می‌کردم. همانطور که روند فکری‌ام را یادداشت می‌کردم، صدایی در ذهنم پدیدار شد: «آیا یک تمرین‌کننده دافا هستی؟» گفتم که هستم. صدا پرسید: «از کجا معلوم؟» به‌طور خودکار بسیاری از چیزهای باورنکردنی‌ای‌ که در اوایل تزکیه تجربه کرده بودم، و درکم از فا در آن ‌زمان، در ذهنم پدیدار شد.

خاطرات گذشته برایم زنده و تازه بودند. و باعث شد ببینم که چگونه تفکراتم از کودکی تا بزرگسالی تکامل یافته است. متوجه شدم که همیشه در قلبم، حسادت و رقابت‌طلبی داشتم. حوادث دوران کودکی‌ام و چگونگی تأثیر آن حوادث بر خودم را به یاد ‌آوردم. این خاطرات، درمورد اینکه کجا در تزکیه‌ام کوتاهی کرده‌ام بینش‌های عمیقی به من داد و متوجه شدم که چرا گاهی اوقات افکار درستم ضعیف است. موادی منفی‌ای در میدانم یافتم که نیک‌خواه یا صالح نبودند و از احساساتم ناشی می‌شدند.

تمایل داشتم دیگران را با استانداردهای بالا قضاوت کنم، احساس برتری می‌کردم و همیشه می‌خواستم دیگران را تغییر دهم، و نیک‌خواه و بردبار نبودم. آن ارتباط زیادی با نحوه تربیت من داشت، اما نتوانستم هیچ چیز خاصی را فهرست کنم. درواقع به من یاد نداده بودند که چگونه فردی مهربان و شایسته باشم. ماهیت خوب و واقعی‌ام با رشد مادۀ منفی در درونم، از بین رفته بود.

وقتی همۀ این‌ها را فهمیدم، مادۀ جدیدی ظاهر شد و به من دید تازه‌ای نسبت به زندگی و تزکیه‌ داد. غرق احساسات شدم و اشکم سرازیر شد. همچنین متوجه شدم که چقدر نسبت به دیگران و جامعه انتقاد داشتم و با آنان رفتار ناپسندی داشتم، زیرا همه‌چیز را بر اساس استانداردهای دافا می‌سنجیم.

می‌توانستم در ظاهر آرام بمانم، اما از درون، به‌دلیل فشار زیاد، بسیار مضطرب‌ می‌شدم. از خواندن مقالات در وب‌سایت مینگهویی یا مقالۀ استاد «ترکۀ بیدارشوی دیگر» خیلی می‌ترسیدم. به درون نگاه کردم و متوجه شدم که در ذهنم، مقالات در وب‌سایت مینگهویی و مقالۀ جدید استاد، همگی به کاستی‌های من اشاره می‌کردند.

با اینکه وحشت‌زده بودم و اضطراب داشتم، به بررسی خودم ادامه دادم و متوجه شدم که از مورد انتقاد قرارگرفتن متنفر هستم. تصمیم گرفتم که اجازه ندهم این ماده به هیچ‌وجه مرا تکان دهد، بلکه در‌عوض به جلو حرکت کنم. باید با اشتباهات و شکست‌هایم روبرو می‌شدم. حتی اگر احساس می‌کردم که هنگام مطالعۀ مقالۀ استاد، مورد سرزنش قرار می‌گیرم، و هنگام خواندن مقالات تمرین‌کنندگان در وب‌سایت مینگهویی، کاستی‌هایم توسط تمرین‌کنندگان بررسی می‌شود، باید توصیه‌های آن‌ها را در نظر می‌گرفتم و با شجاعت با مشکلاتم روبرو می‌شدم.

اضطرابم را سرکوب کردم و سعی کردم ترسم را درهم بشکنم. با لرزش دست، وارد وب‌سایت مینگهویی شدم و «ترکۀ بیدارشوی دیگر» را چند بار خواندم و به این فکر افتادم که برای بررسی خودم به درون نگاه کنم. کم‌کم چارچوب ذهنی و ظرفیتم بیشتر شد و دیگر مضطرب نبودم.

بازیابی افکار درست پس از چند دستگیری

چند روز بعد، وب‌سایت مینگهویی از دستگیری چند تمرین‌کننده که اخیراً با آن‌ها در تماس بودم، گزارش داد. همانطور که گمان می‌کردم، پروژۀ روشنگری حقیقت که یکی از تمرین‌کنندگان در آن شرکت داشت، توسط پلیس نظارت می‌شد. از این خبر شوکه شدم و احساس می‌کردم تحت فشار زیادی هستم. مضطرب، نگران و گیج بودم. احتمالِ ارتباط همۀ این دستگیری‌ها به خودم را در نظر می‌گرفتم و نگران امنیت سایر تمرین‌کنندگانی بودم که از نزدیک با آن‌ها کار می‌کردم. مایۀ شرم بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم.

افکار غیرمنطقی به‌طور‌تصادفی در ذهنم می‌چرخیدند و هیچ فکر درستی نداشتم که بتوانم درباره آن صحبت کنم. سپس متوجه شدم که همۀ این‌ها ممکن است نظم و ترتیبی باشند تا به رشد و بهبودم کمک کنند. با خودم گفتم که منطقی باشم و افکار درستم را حفظ کنم. من باید در مواجهه با سختی‌ها، بزرگ‌تر و سرسخت‌تر می‌شدم و باید می‌توانستم آن را تحمل کنم. تصمیم گرفتم به مطالعۀ فا و نگاه به درون ادامه دهم.

استاد فوراً به من کمک کردند تا متوجه این واقعیت شوم: کاملاً فراموش کرده بودم که چرا می‌خواستم به آن تمرین‌کنندگان کمک کنم به تزکیۀ دافا برگردند. تفکرم از برنامه اصلی‌ام برای همسو ماندن با فا دور شده بود. مسئولیت‌هایم را نادیده گرفته بودم و فراموش کرده بودم که تزکیۀ دافا چقدر مقدس است، بنابراین فاقد افکار درست بودم. به‌سمت خودنمایی و اعتباربخشیدن به خودم پیش می‌رفتم و خودم را بالاتر از دیگران قرار می‌دادم.

می‌دانستم که باید براساس فا، خودم را اصلاح کنم و افکار درستم را قوی سازم. سعی کردم سفر تزکیه‌ام را دوباره مرور کنم و با مقایسه و یادگیری از تجربیات گذشته، به حالتی برگردم که در اوایل کسب فا داشتم. وقتی عهدی را که مدت‌ها قبل بسته بودم به یاد آوردم، یک فکر درستِ مستحکم از سطح میکروسکوپی وجودم برخاست. این مسئولیت من بود و مصمم به انجام آن بودم. تردیدها و نگرانی‌هایم از بین رفت. احساس اطمینان و اعتماد‌به‌نفس داشتم و آماده بودم هر کاری انجام دهم تا به تمرین‌کنندگان کمک کنم تا به دافا بازگردند.

بار دیگر به من یادآوری شد که تمام مشکلات و سختی‌هایی که در تزکیه با آن مواجه می‌شویم برای کمک به رشد و بهبودمان نظم و ترتیب داده شده‌اند. بر نیروی قوی‌ای که مانعم شده بود غلبه کردم و در‌نهایت توانستم یک قدم به جلو بردارم.

روز بعد، متوجه شدم تمرین‌کنندۀ دیگری که اخیراً با من برای روشنگری حقیقت در مناطق اطراف کار می‌کرد، دستگیر شده است. نگران بودم که همۀ این‌ها به‌خاطر من و اشتباهاتم باشند. و بیشتر نگران ایمنی تمرین‌کنندگان اطرافم بودم.

ازآنجا‌که من و شوهرم تدابیر ایمنی در اطراف خانه‌مان را تقویت کرده بودیم و امنیت آنلاینمان را دوباره بررسی کردیم، وابستگی‌ام به پول و منفعت ظاهر شد. نمی‌خواستم فقیر باشم و می‌ترسیدم متحمل ضرر مالی شوم. انواع افکار خودخواهانه پدیدار شد. اما توانایی تشخیص این وابستگی‌ها باعث شد احساس بهتری داشته باشم.

چند تمرین‌کننده را ملاقات کردم و مشتاق بودم دربارۀ دستگیری و حال و اوضاع سایر تمرین‌کنندگان بیشتر بدانم. وقتی بیرون بودم، می‌توانستم فشار و ترس را احساس کنم. درحالی‌که دنبال راهی برای تقویت افکار درستم بودم، سعی کردم آن فشار و ترس را سرکوب کنم.

مقالۀ تبادل‌تجربه پسرم به من یادآوری کرد که سرشت کیهان یعنی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، همه‌چیز را محدود می‌کند. با این فکر، مادۀ ترس به‌آرامی از بین رفت و فایِ استاد بر من غالب شد. همانطور که جذب فا می‌شدم، افکار درست قوی‌ام از سطح میکروسکوپی وجودم بیرون آمد. احساس می‌کردم که به این فضای وسیع و دور منتقل شده‌ام و خودم را در کنار خورشید، ماه، ستاره‌ها و زمینِ بازِ بی‌کران می‌دیدم.

اما وقتی به خانه رسیدم، افکار درستم از بین رفت. فشار دوباره برگشت و وحشت کردم. وقتی این موضوع را به شوهرم گفتم، او به من دلداری داد و سخنان ترغیب‌کننده‌ای گفت؛ او به‌ندرت از این کارها می‌کرد. حتی کنارم ماند تا مطمئن شود حالم خوب است. سعی کردم طغیان وحشت در قلبم را نادیده بگیرم و روی این واقعیت تمرکز کردم که ما درحال عمل به عهد و پیمانمان هستیم. در کمال ‌تعجب، اطمینان یافتم که آن تمرین‌کننده در امان خواهد بود. اما بااین‌حال اعتمادبه‌نفسم هنوز متزلزل بود.

خوابم برد و رؤیای واضحی دیدم. من در کنار تمرین‌کنندۀ دستگیرشده و خانواده‌اش بودم. او و همسرش هیچ کدام به من توجهی نمی‌کردند. نمی‌دانستم چه‌کار کنم و بعد دیدم فرزندشان به من نگاه می‌کند. حالت معصومانۀ کودک نشان‌دهنده مهربانی و اعتماد واقعی بود. افکار درستم پدیدار شد و به آن زوج گفتم که ما مشغول محقق‌کردنِ عهد و پیمانمان هستیم. لحن آن تمرین‌کننده نرم شد و به من گفت که کمی پس از دستگیری آزاد شد.

صبح روز بعد، تمرین‌کنندگان دیگری را دیدم تا دربارۀ دستگیری آن تمرین‌کننده اطلاعاتی کسب کنم. با هم به ملاقات همسرش رفتیم و متوجه شدیم که او مدت کوتاهی پس از دستگیری آزاد شده است؛ درست همانند رؤیایم. چند ماه ‌بعد متوجه شدم که این تمرین‌کننده در حالی دستگیر شد که مشغول روشنگری حقیقت بود، و یک رهگذر او را به پلیس گزارش داد.

رشد و ادامۀ تزکیه

بدون کمک و حمایت استاد، و بدون اینکه با مطالعۀ فا، پایه محکمی ]در تزکیه‌ام [ایجاد کرده باشم، هرگز نمی‌توانستم از این محنت عبور کنم.

در دو موقعیت، خیلی مضطرب بودم که بخوابم، بلند شدم و روند فکری‌ام را با جزئیات یادداشت کردم. من با استاد صادق بودم و به ایشان گفتم که ترسیده‌ام. خیلی زود خوابم برد و واقعاً خوب خوابیدم. بسیاری از این اتفاقات، به من یادآوری کرد که استاد همیشه مراقبم هستند.

در این روند، پیشرفت‌های زیادی داشتم و بسیار رشد کردم، اما احساس نمی‌کردم که واقعاً وابستگی‌هایم را کنار گذاشته‌ام‌ و آن‌ها را درهم شکسته‌ام. وقتی تمرین‌کنندۀ دیگری از من انتقاد کرد، فکر کردم هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که باید روی آن‌ها کار کنم. اواخر همان روز درحین مطالعۀ فا، اصول فا برایم آشکار شد و توانستم نظرات منفی آن تمرین‌کننده را بپذیرم. ازطریق فا، خود واقعی‌ام را تشخیص دادم و بار دیگر شاهد نیک‌خواهی استاد بودم.

در چند ماه گذشته، مطالۀ فا را تقویت و بسیار خودم را بررسی کرده‌ام. با نوشتن آنچه در تزکیه و روند فکری‌ام داشتم توانستم اکثر وابستگی‌هایم را پیدا کنم و آن بینش‌های جدید و درک بهتری از فا به من داد. برایم روشن شد که کاستی‌هایم و همچنین کاستی‌های تمرین‌کننده‌ای که از من انتقاد می‌کرد، همۀ توسط نیروهای کهن تحمیل شده بود.

در آن شب خوابی دیدم که در آن تمرین‌کنندگان زیادی به ملاقاتم آمدند. به‌طورخاصی درمورد یکی از آن‌ها نگران بودم. وقتی این تمرین‌کننده سال بعد واقعاً کارمای بیماری جدی‌ای را تجربه کرد، برای کمک نزد من آمد. سپس به‌مدت چند ماه از یکدیگر حمایت کردیم و با هم پیشرفت کردیم.

ماه‌ها طول کشید تا احساس کنم بالاخره در تزکیه‌ام به مسیر درست برگشته‌ام و می‌توانم مانند یک تمرین‌کنندۀ واقعی افکار درست و قوی داشته باشم. ماده‌ای تزلزل‌ناپذیر که میان زمین و آسمان قرار گرفته بود، جسم و جانم را پر کرد. آن روشن و خالص و کاملاً غیرقابل‌توقف بود. لحظه‌ای که آن را احساس کردم، اشک‌هایم جاری شد. عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم.

با سپاس و احترام بی‌پایان، ازطریق وب‌سایت مینگهویی برای استاد تبریک سال نو فرستادم. به استاد گفتم که در سال آینده، به مطالعۀ فا ادامه خواهم داد و به درون نگاه خواهم کرد. برای وفا به عهدم، جرئت سستی نداشته‌ام و با‌انگیزه به تزکیه‌ام ادامه داده‌ام. هر بار که به این تجربه فکر می‌کنم، ناخواسته احساسی عمیق وجودم را فرا می‌گیرد و چشمانم پر از اشک می‌شود.

در طول سال بعد، باجدیت تزکیه کردم و وابستگی‌هایم را با پشتکار رها کردم. استاد به من کمک کردند تا بفهمم که کمک به تمرین‌کنندگان برای بازگشت به دافا و حمایت از آن‌ها در تزکیه، مسئولیت و مأموریت مقدس هر تمرین‌کننده‌ای است. این کاری است که همۀ ما باید انجام دهیم. اینکه چقدر خوب عمل می‌کنیم، تجلی مستقیم وضعیت تزکیۀ ماست. این نیز روند تزکیه و رشد و بهبود خود است.

وقتی توسط تمرین‌کنندگان محلی مورد انتقاد قرار گرفتم و به حاشیه رانده شدم، استاد ازطریق رؤیاهایم مرا تشویق کردند تا از شر ترسم خلاص شوم و به‌دنبال تمرین‌کنندگانی بروم که تزکیه را کنار گذاشته‌اند. گفتار و کردار تمرین‌کنندگان به من کمک کرد تا کاستی‌هایم را پیدا کنم و افکار درستم را تجدید کنم.

با نیک‌خواهی و راهنمایی استاد، فصل جدیدی را در تزکیه‌ام آغاز کردم. به چند تمرین‌کننده کمک کرده‌ام که متعهدتر شوند و آن‌ها اکنون واقعاً در دافا تزکیه می‌کنند. هنوز کاستی‌های زیادی دارم، اما آن‌ها می‌توانند به من انگیزه دهند تا در تزکیه پیشرفت کنم. تا زمانی که از راهنمایی‌های استاد پیروی و به‌طور محکم تزکیه کنم، موفق خواهم شد و به کمال خواهم رسید.

مقالاتی که در آن‌ها تزکیه‌کنندگان درک خود را به اشتراک می‌گذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیه‌شان، ادراک یک فرد را در زمانی مشخص منعکس می‌کنند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه می‌شوند.