فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

استاد در تمام مسیر از من مراقب می‌کنند

4 مارس 2025 |   یون‌لیان، تمرین‌کننده فالون دافا در استان یون‌نان، چین

(Minghui.org) پس از انتشار مقالۀ استاد لی «از خطر دوری کنید» در اوت2023، یک تمرین‌کننده فالون دافا گفت: «در این مقاله، دربارۀ فرد خاصی صحبت شده است.» بعید می‌دانم که استاد مقاله‌ای را منتشر کنند که در آن به مسائل یک یا چند تمرین‌کنندۀ خاص پرداخته شود. آن حتماً باید به مسئله‌ای گسترده در میان تمرین‌کنندگان تبدیل شده باشد.

پس از چند بار خواندن مقاله،

به‌شدت نگران شدم. همانطور که استاد بیان کرده‌اند: «استاد چیزی به شما بدهکار نیست!» «از خطر دوری کنید»)

هر تمرین‌کنندۀ واقعی دافا می‌داند که استاد برای نجات ما و موجودات ذی‌شعور، بسیار فداکاری کرده‌اند، اما هرگز در ازای آن چیزی نخواسته‌اند. تصمیم گرفتم قلم را روی کاغذ بگذارم و تجربه‌های تزکیه‌ام را بنویسم. امیدوارم این مقاله، گواهی بر این باشد که چگونه استاد در تمام مسیر، نیک‌خواهانه مراقبمان هستند و ما را راهنمایی می‌کنند.

قبل از شروع تزکیۀ دافا، بیماری‌های زیادی داشتم

ازآنجاکه مادرم پسرها را به دخترها ترجیح می‌داد، مرا زیاد دوست نداشت، اما پدرم خیلی مرا دوست داشت. در یک‌سالگی‌ام، رژیم کمونیستی پدرم را به‌عنوانِ فردی «راست‌گرا» طبقه‌بندی کرد و او را مورد آزار و اذیت قرار داد. پدرم زندانی شد و چند ‌سال ‌بعد در زندان درگذشت. مادرم نیز هم‌دست پدرم شناخته و به روستا تبعید شد. او برادرم را با خودش برد، اما مرا به یک پرستار بچۀ 13ساله سپرد. ازآنجاکه پرستار خودش نیز سنی نداشت، نمی‌دانست چگونه بدون اینکه کسی نظارتش کند از یک کودکِ کم‌سن‌و‌سال مراقبت کند. یک بار وقتی دچار ورم شدید یا احتباس مایع شدم، مرا در بیمارستان رها ‌کرد تا در بیمارستان بمیرم.

یکی از همسایه‌های مهربانمان، مرا از بیمارستان به خانه‌اش برد و از من پرستاری کرد تا حالم بهتر شد. او وضع مالی خوبی نداشت و معمولاً غذای کافی برای خوردن نداشتیم. من کوچک و لاغر بودم. در حدود چهارسالگی، آن همسایه‌مان نقل‌مکان کرد و مرا پیش مادرم بردند. از روز اولی که وارد خانه‌اش شدم، تمام کارهای خانه به دوش من افتاد. ازجمله نظافت، آشپزی و شستن لباس‌ها با دست‌. انگشتانم در زمستان، دراثر تماس با آبِ یخ، قرمز و سفت می‌شدند. مادرم مدام از من ایراد می‌گرفت و شرایط را برایم سخت می‌کرد. او مرا کتک می‌زد و سرزنشم می‌کرد و رنجشش نسبت به پدرم را بر سر من خالی می‌کرد.

چون سوءتغذیه داشتم، ضعیف و بیمار بودم. دچار التهاب مخاط معده، کم‌کاری تیروئید، سندروم خستگی مزمن، درد مفاصل و همچنین خار استخوان در گردن، سینه و ستون فقرات بودم. بعد از ازدواج و زایمان، حتی دچار بیماری‌های بیشتری از جمله تبِ بعد از زایمان، میگرن، مشکلات قلبی و تومورهای متعدد در رحم، سینه و غدد لنفاوی شدم. هیچ جای بدنم به‌درستی کار نمی‌کرد. علاوه‌بر این‌ها، به‌شدت به آنتی‌بیوتیک حساسیت داشتم و از بوی آن بی‌هوش می‌شدم. نمی‌توانستم به بیمارستان بروم و از اینکه‌ تنهایی جایی بروم می‌ترسیدم. یک بار در اتوبوس، از هوش رفتم. پسرم که در آن زمان هنوز کودک بود مرا به یک درمانگاه برد و جانم را نجات داد. پس از آن حادثه، دیگر تنهایی سوار وسایل نقلیه عمومی نشدم.

همۀ این بیماری‌ها درد و رنج زیادی بر من تحمیل کرده بودند و میلی به زندگی نداشتم. به امید اینکه سلامتی‌ام را بهبود بخشم، روش‌های مختلف چی‌گونگ را امتحان کردم، اما در‌عوض بدتر شدم. وقتی دیگر نتوانستم کار کنم، مرخصی استعلاجی گرفتم و در خانه منتظر مرگ ماندم.

دافا نگرشی نو به زندگی‌ام داد

شوهر و پسرم یک روز در مه1999 مرا برای گردش بیرون بردند تا هوایی تازه کنم. گروهی از افراد، همراه با یک موسیقی آرام‌بخش زیبا، مشغول انجام تمریناتی بودند. از خانمی در آنجا پرسیدم: «آیا کسی مثل من می‌تواند این تمرین را یاد بگیرد؟» او به من و ویلچرم نگاه کرد و پرسید که آیا می‌توانم کمی بایستم. پرسیدم: «چه مدت باید بایستم؟» گفت حدود یک ساعت. ناامید شدم و فریاد زدم: «باید یک ساعت کامل بایستم؟»

او لبخندی زد و به من گفت نگران نباشم و در ادامه توضیح داد: «فالون دافا چهار تمرین ایستاده دارد. کوتاه‌ترین آن تنها نه‌دقیقه و طولانی‌ترین آن نیم‌ساعت طول می‌کشد. اما آن‌ها برای شفای بیماری و تندرستی معجزه می‌کنند.» از او پرسیدم که هزینه آن چقدر است، زیرا پول بزرگ‌ترین مسئله‌ام بود. مرخصی استعلاجی گرفته بودم و حقوقی دریافت نمی‌کردم و شوهرم تازه اخراج شده بود. تنها منبع درآمدمان را از دست داده‌ بودیم و برای گذران زندگی به‌سختی تلاش می‌کردیم. ما سه نفر تقریباً با سیب‌زمینی‌های اهدایی دوستان و خانواده زندگی می‌کردیم. وقتی او گفت که یادگیری تمرینات رایگان است، آرام شدم. او مرا از زمانِ قرارشان با یکدیگر ]برای تمرین[ در صبح‌ها و عصرها مطلع کرد.

همان‌جا تمرین سوم و چهارم را به من یاد داد. آنقدر ضعیف بودم که تمام مدت می‌لرزیدم. شوهرم که نگران بود زمین بخورم، مدام به من می‌گفت که به خودم سخت نگیرم. به او اطمینان دادم و با هیجان گفتم: «نگران نباش. احساس خوبی دارم!» بعد از اتمام تمرینات، تمام بدنم سبک شد. آن شب راحت‌ترین خوابِ چنددهه اخیرم بود.

هماهنگ‌کننده محل تمرین چند روز بعد به ما اطلاع داد که نوارهای ویدئویی آموزش فای استاد در سمینار نُه‌روزه در شهر گوانگ‌ژو را دریافت کرده است، و همه را تشویق کرد که آن‌ها را با گروه تماشا کنند. تصمیم گرفتم بروم. تا آنجا 20 دقیقه پیاده‌روی بود، اما بیش از یک ‌ساعت طول کشید تا برسم. وقتی رسیدم، افراد زیادی از قبل رسیده بودند. بنابراین کنار در ایستادم و تماشا کردم.

بعد از پاکسازی بدنم توسط استاد، وضعیت سلامتی‌ام به‌سرعت بهبود یافت. در عرض سه هفته تمام بیماری‌هایم بهبود یافتند.

پیوند دوباره با دافا

کمتر از دو ‌ماه پس از پیوستنم به محل تمرین گروهی، حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ) آزار و شکنجه سراسری فالون دافا را آغاز کرد. بدون تمرین‌کنندگان دیگر که با آن‌ها فا را مطالعه کنم و تمرین‌ها را انجام دهم، تنها شدم. گرچه معتقد بودم که استاد و دافا خوب هستند، اما کاملاً متوجه نشده بودم که دافا یک روش تزکیه واقعی است و استاد برای ارائه نجات اینجا هستند. آن را شبیه یک چی‌گونگ برای شفا و تندرستی می‌دیدم. فکر می‌کردم: «دولت این روش را ممنوع کرده است، بنابراین شاید باید از انجام آن دست بکشم.» بنابراین پس از تقریباً یک دهه تمرین، آن را کنار گذاشتم، گرچه دوباره تزکیۀ دافا را در اکتبر2008 از سر گرفتم.

هنگام بازگشت به زادگاهم در استان شاندونگ، درحین حرکت قطار، از پنجره‌های قطار پیام‌های بزرگی را روی دیوار خانه‌های کشاورزان دیدم با این مضمون: «فالون دافا خوب است». چند روز بعد، دختر‌عمویم به دیدنم آمد و ماجرای بازیابی سلامتی‌اش ازطریق تمرین فالون دافا را به اشتراک گذاشت. تعجب کردم و پرسیدم: «مگر هنوز فالون دافا را تمرین می‌کنند؟»

او مرا به دیدن تمرین‌کننده‌ای برد که به‌خاطر ایمانش زندانی و به‌تازگی آزاد شده بود. برای اولین بار متوجه شدم که دافا در خارج از چین گسترش یافته و در سراسر جهان تمرین می‌شود، و اینکه تمرین‌کنندگان روشنگری حقیقت می‌کنند و برای کمک به استاد در اصلاح فا، افکار درست می‌فرستند. با شنیدن همه این‌ها خیلی احساساتی شدم و بغض کردم. با اشتیاق فراوان گفتم: «فالون دافا هنوز تمرین می‌شود!» سنگی برداشتم و جملات افکار درست را بارها و بارها روی خاک نوشتم تا اینکه آن‌ها را ازبر شدم.

از دخترعمویم و آن تمرین‌کننده خواستم که به من کمک کنند تا کتاب‌های دافا را تهیه کنم تا بتوانم آن‌ها را به خانه ببرم. اما آن‌ها به من گفتند که ممکن است این امکان وجود نداشته باشد، زیرا پلیس تمام مسافران میانسال را در ایستگاه قطار متوقف و جستجو کرده و بسیاری از کتاب‌های دافا را توقیف کرده است. دخترعمویم که نگران امنیت من بود، بردن کتاب‌ها را توصیه نکرد. به او گفتم: «باید کتاب‌ها را به خانه ببرم.» با کتاب‌هایی که در کیفم بود، از استان‌های اطراف دور زدم و درنهایت بدون اینکه با مشکلی مواجه شوم، به خانه رسیدم. ازآنجاکه قلبم پاک بود، احتمالاً استاد از من محافظت کردند.

مشتاقانه به‌دنبال تمرین‌کنندگانی که قبلاً می‌شناختم گشتم و پس از کمی جستجو، سرانجام کسانی را که در منطقه‌ام بودند پیدا کردم. برای همگام شدن با پیشرفتِ اصلاح فا، یک محل تولید مطالب راه‌اندازی کردم و شروع به ساخت بروشورها و کتابچه‌های روشنگری حقیقت کردم. با انگیزه حاصل از قدردانی‌ام نسبت به استاد می‌خواستم همه حقیقت دربارۀ فالون دافا را بدانند. فالون دافا یک روش تزکیه راستین از مدرسۀ بوداست و اصلاً آن چیزی نیست که تبلیغات ح.‌ک.‌چ می‌گویند. خودم را مشغول تهیه و توزیع بروشورها و کتابچه‌ها کردم، اما اهمیتِ مطالعۀ فا و تزکیۀ قلب را نمی‌دانستم. هر هفته یک سخنرانی از جوآن فالون را با گروه مطالعه می‌کردم و بقیه زمانم را صرف چاپ و تهیه بروشور می‌کردم.

یکی از نازل‌های سر چاپگر مسدود شده بود، بنابراین چاپگر را باز کردم و همه‌چیز را به‌طور‌کامل تمیز کردم، اما بازهم کار نکرد. متوجه نبودم که استاد درحال راهنمایی‌ام هستند و باید فا را بیشتر مطالعه می‌کردم. استاد در ماه‌های بعد، راهنمایی‌های بیشتری به من کردند، اما از حقیقت غافل بودم. به درون نگاه نکردم تا خودم را بررسی کنم، زیرا نمی‌دانستم تزکیۀ واقعی حقیقتاً چگونه است. و هیچ سرنخی نداشتم که خطر نزدیک است.

اعتبار‌بخشی به فا در بازداشتگاه

ازآنجاکه کاملاً از شکاف در تزکیه‌ام بی‌خبر بودم، دستگیر و در بازداشتگاهی زندانی شدم. با خودم فکر کردم: «خب، به‌هر‌حال من اینجا هستم، شاید باید ببینم سایر تمرین‌کنندگان چه می‌کنند.» اما فقط اجازه داشتم با دو زندانی که برای نظارت بر من گماشته شده بودند تعامل داشته باشم و از سایر تمرین‌کنندگان جدا بودم. با ناامیدی تمام، کمک خواستم: «استاد! باید چه‌کار کنم؟»

یک روز صبح شنیدم که کسی فریاد زد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» فکر کردم: «اوه. این همان کاری است که سایر تمرین‌کنندگان برای اعتباربخشی به فا انجام می‌دهند. من هم می‌توانم همین کار را بکنم.» روی طاقچه پنجره رفتم، قاب فلزی پنجره را نگه داشتم و همان جمله را فریاد زدم. آن دو زندانی مرا گرفتند و درحالی‌که فریاد می‌زدم مرا بیرون کشیدند.

درنتیجه به‌مدت یک هفته به سلول انفرادی فرستاده شدم و اجازه شستن خودم و مسواک‌زدن به من نمی‌دادند. هر روز یک بطری کوچک آب به من می‌دادند. همچنین روی یک تخت بتنی با پتویی به نازکی تار عنکبوت می‌خوابیدم و شبانه‌روز تحت‌نظر بودم. روز اول دیدم که یک زندانی چیزی در غذایم می‌ریزد، بنابراین لب به آن زدم. سپس فکر کردم: «من تمرین‌کننده دافا هستم. چگونه می‌توانم غذا را هدر دهم؟ هرچه آن‌ها در غذایم بریزند روی من اثری نخواهد داشت.» هرچه به من دادند خوردم و حالم خوب بود. حتی زندانیان کنجکاو بودند که چرا آن روی من تأثیری نمی‌گذارد.

یک روز یک زندانی‌ گفت: «یک [تمرین‌کننده] دافای دیگر پذیرش شده است.» به‌نظرم خنده‌دار بود که تمرین‌کنندگان را «دافا» صدا می‌کردند. سپس متوجه شدم که گفتار و کردارم فقط نمایانگر خودم نیست، بلکه نمایندۀ فا و همۀ تمرین‌کنندگان است. باید خوب عمل می‌کردم و اعتبار دافا و استاد را خدشه‌دار نمی‌کردم.

تصمیم گرفتم هر بار که از سلولم بیرون می‌آیم فریاد بزنم: «فالون دافا خوب است.» نگهبان‌ها برای اینکه مانع من شوند به داخل پریدند و با انواع‌وقسام روش‌ها مرا تنبیه کردند. به من اسپری فلفل پاشیدند و با باطوم برقی کتکم زدند. دست‌هایم را از پشت سرم بلند کرده بودند و به میله‌های تخت بالایی بسته بودند و انگشت شست پایم به‌سختی زمین را لمس می‌کرد. حتی اگر کمی حرکت می‌کردم، دچار دردی طاقت‌فرسا در شانه و کمرم می‌شدم و دستبندها عمیق‌تر در گوشتم فرو می‌رفت. مدت‌های طولانی به این شکل مرا رها می‌کردند.

برای اینکه ذهنم را از درد دور کنم، آهنگ‌هایی را که توسط تمرین‌کنندگان دافا نوشته شده بود می‌خواندم. تا جایی ‌که یادم بود، آهنگ‌ها را یکی پس از دیگری می‌خواندم؛ آوازها در سلول طنین‌انداز شد و بسیاری از زندانیان به گریه می‌افتادند. یکی نظر داد: «این خیلی ناراحت‌کننده است. با ‌این‌همه دردی که تحمل می‌کند بسیار زیبا می‌خواند. تمرین‌کنندگان دافا افراد خوبی هستند که با آن‌ها ناعادلانه رفتار می‌شود. دنیا به کجا رسیده است؟» همانطور که می‌خواندم، فکر می‌کردم: «استاد! من به آموزه‌های شما پایبند خواهم بود و هرگز سازش نمی‌کنم.»

یک بار بعد از اینکه فریاد زدم: «فالون دافا خوب است»، نگهبانی باطوم برقی‌اش را به من زد، اما متوجه شد که شارژش تمام شده است. باطوم جدیدی آورد، اما آن هم باطری نداشت. سومی را بیرون کشید و آن هم همینطور بود. عصبانی بود، اما کاری از دستش برنمی‌آمد. او فریاد زد: «امروز روز شانس توست» و بیرون رفت. از آن زمان به بعد، هر وقت فریاد می‌زدم: «فالون دافا خوب است»، کسی مداخله نمی‌کرد.

کمک به یک نگهبان، برای درک حقیقت دربارۀ دافا

نگهبانان که دیدند ضرب‌وشتم و شکنجه نمی‌تواند قلبم را تغییر دهد، از ترفندهای دیگری استفاده کردند. دو ماه پس از دستگیری‌ام، با خانواده‌ام تماس تلفنی گرفتند و به آن‌ها گفتند که بیایند تا مرا ملاقات کنند. بعد از ملاقات، در راه سلول، نگهبانی گفت: «پسرت خیلی بچه خوبی است. او باهوش و بسیار بااستعداد است. آیا به آینده‌اش فکر می‌کنی؟ اگر اعتقادت به فالون دافا را انکار نکنی، ممکن است او را درگیر کنی، حتی شغل و ازدواجش نیز تحت تأثیر قرار می‌گیرند. حتی اگر به خودت فکر نمی‌کنی، حداقل باید به فکر پسرت باشی. از زمانی‌ که به اینجا آمدی، به تو توصیه نکرده‌ام که باورت را کنار بگذاری و «تبدیل» شوی، اما به‌خاطر خانواده‌ات، باید راجع به آن فکر کنی.»

پاسخ دادم: «من اتهام وارده را نمی‌پذیرم، زیرا هیچ جرمی مرتکب نشده‌ام. تمرین‌کنندگان دافا انسان‌های خوبی هستند، به چه چیزی باید "تبدیل" شویم؟ شاید پسرم الان از من دلخور باشد، اما روزی به این افتخار خواهد کرد که مادرش در ایمان خود مصمم مانده است. اگر او می‌خواست که من برخلاف وجدانم فقط برای نجات شغلش تبدیل شوم، پس چرا باید چنین پسری را بخواهم؟ اگر تو جای او بودی، آیا این را می‌خواستی؟» نگهبان سرش را تکان داد. به او گفتم که چگونه تزکیۀ دافا را آغاز کردم و شخصیتم بهبود پیدا کرد، و چگونه دافا در سراسر جهان گسترش یافته است. او بدون اینکه چیزی بگوید گوش داد. بلافاصله پس از مکالمه‌مان، او درخواستی ارائه کرد و از بخش ویژه‌ای که تمرین‌کنندگان دافا در آن نگهداری می‌شدند، منتقل شد.

رفتار نیک‌خواهانه با زندانیان

اکثر زندانیان در بخش ویژه، آموزش دیده بودند که چگونه بر تمرین‌کنندگان نظارت و با آنان بدرفتاری کنند. آن‌ها برای کاهش مدت محکومیتشان، کورکورانه از دستورات پیروی می‌کردند و بی‌امان تمرین‌کنندگان را مورد ضرب‌وشتم و مجازات قرار می‌دادند.

یک بار به جرم سرپیچی از قوانین، به دفتر فراخوانده شدم. خودم را به‌عنوان یک «زندانی» معرفی نکردم، بنابراین مجبور شدم بیرون دفتر بایستم. گروهی از زندانیان درحال تمیز کردن راهرو بودند، بنابراین فریاد زدم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» یکی از زندانیان به‌سمتم حمله کرد و با من برخورد کرد. درحالی‌که دستانم را گرفته بود و می‌پیچاند و مرا به طبقۀ بالا می‌کشید و تمام مدت فحش می‌داد، همچنان فریاد می‌زدم.

آن شب وقتی به رختخواب رفتم، وقتی بالش را لمس کردم، دردی را در پشت سرم احساس کردم. یک برآمدگی به اندازۀ تخم غاز روی سرم بود. به‌نظرم عجیب بود، «چنین برآمدگی بزرگی. چرا زودتر دردی احساس نکردم؟ اگر فردا زندانیانی که مرا تحت‌نظر دارند بفهمند، احتمالاً مرا برای تزریق به درمانگاه خواهند برد.» درحالی‌که به خواب می‌رفتم افکارم به هم ریخته بود. تا صبح روز بعد این برآمدگی کاهش یافت و به اندازۀ انگشت شست شد.

وقتی چند روز بعد نیمه‌های شب بیدار شدم تا به توالت بروم، آن زندانی که مرا کتک زد و روی زمین کشاند، قرار بود مرا زیر‌نظر بگیرد، اما تعقیبم نکرد. دیدم او گوشه‌ای بالای پله‌ها بیهوش افتاده است. دویدم عقب و نگهبان‌ها را بیدار کردم تا او را به درمانگاه ببرند. پس از بهبودی، نگرشش کاملاً تغییر کرد. او از اینکه هیچ رنجشی نسبت به او نداشتم قدردانی کرد. به من گفت: «شما ]تمرین‌کنندگان[ افراد خوبی هستید.»

محافظت توسط استاد

یک روز نگهبانی آمد و گفت مرا برای ثبت اثر انگشتم می‌برد. دلیلش را از پرسیدم و او پاسخ داد: «بدون ارائه اثر انگشت، هرگز نمی‌توانی از اینجا خارج شوی.» وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتیم، صدایی شنیدم که می‌گفت: «یک تمرین‌کنندۀ دافا برای چه باید اثر انگشتش را ثبت کند؟»

بلافاصله به نگهبان گفتم: «من تمرین‌کننده دافا هستم. اجازه نمی‌دهم اثر انگشتم را ثبت کنی.» نگهبان بدون اینکه چیزی بگوید اجازه داد بروم. باور‌نکردنی بود که چطور توانستم به این راحتی از پس آن بر بیایم. آن حتماً استاد بودند که به من گفتند دقیقاً چه‌کار کنم.

به‌تدریج تزکیه‌کننده‌ای بالغ شدم. روزبه‌روز ذهنم باز‌تر شد و چیزهای زیادی را درک کردم که قبلاً هرگز نمی‌توانستم آن‌ها را متوجه شوم. می‌دانستم که هرگز نمی‌توانم دروغ بگویم و برخلاف میلم، از ایمانم به دافا دست بکشم. اگر این کار را می‌کردم، حتی لیاقت انسان بودن را هم نداشتم. استاد بدن مرا پاکسازی کردند، به من دیدِ تازه‌ای بخشیدند و برای نجاتم بسیار تحمل کرده‌اند. تصمیم گرفتم هر کاری که با من کردند هرگز به استاد خیانت نکنم. فالون دافا تزکیۀ واقعی است و فقط برای شفای بیماری‌ها و تندرستی نیست. ایمانم به استاد و دافا هرگز از بین نرفت و می‌توانستم محافظت استاد را در تمام مسیر احساس کنم.

تغییر تاکتیک

بار دوم که به زندان افتادم، در ابتدا همه‌چیز متفاوت به‌نظر می‌رسید. رفتار نگهبانان و زندانیان آنقدر خصمانه نبود و قوانین آسان‌تری برای تمرین‌کنندگان گذاشته بودند. می‌توانستم بدون اینکه اجازه بگیرم از فروشگاه زندان خرید کنم. همچنین از روز اول، مثل بقیه زندانیان در کارگاه کار می‌کردم.

‌بعد از مدتی متوجه شدم که این فقط ترفندی متفاوت است. نگهبانان نیت واقعی‌شان را پنهان می‌کردند و قبل از توسل به اعمال زورِ وحشیانه، از رویکرد نرم‌تری استفاده می‌کردند. صرف‌نظر از رویکرد، هدف نهایی آن‌ها این بود که تمرین‌کنندگان را وادار کنند که دافا را کنار بگذارند و «تبدیل شوند.» کسانی که تسلیم نمی‌شدند تحت بدترین شکنجه‌ها قرار می‌گرفتند. نگهبانی به زندانیان گفت: «هنگام صحبت با آن‌ها، از لحن ملایم و در عین‌حال زبانِ فریبنده استفاده کنید. اگر جرئت مقاومت دارند آن‌ها را بزنید. نیاز نیست پاسخگو باشید.»

قبلاً نگهبانان شدیداً به تنبیه بدنی متکی بودند تا تمرین‌کنندگان را مجبور به کنارگذاشتن عقیده‌شان کنند. تمرین‌کنندگان را مجبور می‌کردند که بیش از 12ساعت در روز روی چارپایه‌های کوچک بنشینند، در سلول انفرادی حبس شوند یا آنان را کتک می‌زدند. حالا نگهبانان بیشتر گرایش داشتند از شستشوی مغزی، فشار روانی و احساسی و جنگ روانی استفاده کنند. تمرین‌کنندگان باید صبح‌ها قوانین زندان را ازبر می‌خواندند و بعدازظهر زیر نور آفتاب، آموزش‌های نظامی را می‌گذراندند. عصرها مجبور می‌شدند تبلیغات یا اخبار ح.‌ک.‌چ با مضامین افتراآمیز نسبت به دافا را تماشا کنند.

یک تمرین‌کننده در روز روشن، توسط زندانیان به‌دلیل فریاد زدن «فالون دافا خوب است» مورد ضرب‌وشتم قرار گرفت و نگهبان‌ها طوری رفتار کردند که انگار اتفاقی خاصی نیفتاده است. برای جلب توجه آن‌ها فریاد زدم: «فالون دافا خوب است» و درنتیجه، حق ملاقات از من سلب شد. برای اعتراض، دوباره فریاد زدم: «فالون دافا خوب است» و تا آستانه مرگ کتک خوردم. هنگامی که نگهبانان به‌سمتم اسپری فلفل می‌پاشیدند، عمداً به افرادی که در کنارم بودند نیز اسپری می‌‌کردند. چشمانِ زندانیان پس از استنشاق بخارهای تند، دچار سوزش می‌شد و دهان و بینی‌شان می‌سوخت، آن‌ها با اظهارات توهین‌آمیز تمرین‌کنندگان دافا را مقصر می‌دانستند. با این ترفند‌ها، نگهبانان بین زندانیان و تمرین‌کنندگان شکاف و تفرقه ایجاد می‌کردند.

اعتباربخشی به فا با نیت خالص

معمولاً وقتی تمرین‌کنندگان فریاد می‌زدند: «فالون دافا خوب است»، مورد ضرب‌وشتم یا شکنجه قرار می‌گرفتند. اما یک بار نگهبانان به زندانیان گفتند، زمانی که یک تمرین‌کننده این کلمات را فریاد می‌زند، آن‌ها نیز در حمایت از ح.‌ک.‌چ شعار بدهند. این تمرین‌کننده آشفته نشد و گفت: «وقتی آن‌ها فریاد می‌زنند سکوت می‌کنم و وقتی آن‌ها متوقف شوند، فریاد می‌زنم. من وابستگی به رقابت ندارم.» ازآنجاکه او وابستگی‌اش را رها کرد و اجازه نداد اعمال دیگران او را تحریک کند، مداخله متوقف شد. روز بعد نگهبانان دیگر با او کاری نداشتند؛ مهم نبود که کجا، چه زمانی یا با چه صدای بلندی فریاد می‌زد: «فالون دافا خوب است»، دیگر با او کاری نداشتند.

با دیدن اینکه چگونه این اتفاق افتاد، با خودم فکر کردم و فهمیدم که انگیزه‌های‌مان برای اعتبار‌بخشی به فا بسیار مهم‌تر از اعمالمان هستند. آیا ما اقدامات خاصی به نفع دیگران انجام می‌دهیم؟ آیا ما سعی می‌کنیم به خودمان اعتبار بخشیم یا فا؟ ذهنیتم را اصلاح کردم و به قصد انجام کار خوب و اعتباربخشی به فا از صمیم قلبم، شروع به فریاد زدن کردم و گفتم: «فالون دافا خوب است.»

رنجش به دل نگرفتن

یک زندانی یک بار انگشت اشاره‌ام را آنقدر به عقب خم کرد که با صدای بلندی شکست. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و دوباره صافش کردم. روز بعد تمام انگشتم ورم کرده بود، اما از او ناراحت نشدم.

دو سال قبل از پایان دورۀ حبسم، این زندانی پیش من آمد و گفت: «می‌خواهم عذرخواهی کنم. نمی‌دانم آن روز چه بر سرم آمده بود، اما یک نیروی اهریمنی مرا تسخیر کرد، بنابراین تو را زدم و انگشتت را شکستم. روز بعد مثل نان بخارپز پف کرده بود. بااین‌حال تو با لبخند، به‌گرمی از من استقبال کردی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. بسیاری از تمرین‌کنندگان دافا قبلاً به من گفته بودند که همۀ شما افراد خوبی هستید. من آن‌ها را باور نمی‌کردم و فکر می‌کردم آن‌ها فقط حرفش را می‌زنند. اما آن روز بالاخره باور کردم. تو به من ثابت کردی که وقتی ضربه‌ای می‌خوری، جوابش را نمی‌دهی و وقتی توهین می‌شوی، ‌تلافی نمی‌کنی. دافا واقعاً خارق‌العاده است. متوجه شدی که از آن موقع هیچ تمرین‌کننده دیگری را کتک نزدم؟ درعوض، به همه می‌گویم که تمرین‌کنندگان را مورد آزار و اذیت قرار ندهند.»

از این جریان، متوجه شدم که «فالون دافا خوب است» نباید فقط کلماتی باشد که می‌گوییم، بلکه باید استانداردی باشد که تلاش می‌کنیم خود را با آن بسنجیم. همانطور که استاد فرمودند:

«…تک‌تک کارها را با فا بسنجید، فقط این‌گونه عمل کردن، تزکیۀ واقعی است.» («تزکیه راسخ»، هنگ یین)

همچنین دوباره به من ثابت شد که استاد همیشه مراقبمان هستند. چیزهایی که همیشه فکر می‌کردم تصادفی هستند، به‌طور هدفمندی توسط استاد نظم و ترتیب داده شده‌اند تا به ما کمک کنند پیشرفت کنیم.

همکاری‌نکردن با شیطان

وقتی تازه وارد زندان شده بودم، یکی از نگهبانان به من گفت که دو ماه فرصت دارم تا در آزمونی که هر زندانی باید آن را بگذراند، قوانین زندان را مطالعه و ازبر کنم. آن به نظرم درست نبود، زیرا من یک خلافکار نبودم و هیچ قانونی را زیر پا نگذاشته بودم؛ من به‌دلیل باور به ایمانم آنجا بودم.

وقتی حدود 80 زندانی، ازجمله من، دو ماه بعد برای آزمون جمع شدند، سعی کردم سریع فکر کنم که چه‌کار کنم. تمرین‌کننده‌ای که جلو من بود فراخوانده شد. او بلند شد و گفت: «من تمرین‌کننده فالون دافا هستم. قوانین زندان را از بر نمی‌خوانم.» نگهبان بدون اینکه چیزی بگوید به سراغ نفر بعدی رفت. وقتی سمتم آمد، با لبخند گفتم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

او زمزمه کرد: «یک دافای [تمرین‌کننده] دیگر» و رفت.

فوراً سیاست جدیدی اتخاذ شد که براساس آن 20درصد از زندانیان به‌طور تصادفی در پایان هر روزِ کاری، برای تفتیش بدنی انتخاب می‌شدند. هدف از چنین کار تهاجمی‌ای را زیر سؤال بردم، اما نگهبانان مرا عقب راندند و گفتند که آن را شخصی برداشت نکنم.

آن شب درحین شستن ظروف، تمرین‌کننده‌ای از کنارم رد شد و زمزمه کرد: «تفتیش بدنیِ یک تمرین‌کننده، جنایتی علیه خدایان و بوداهاست.»

آن‌طور شد که روز بعد من انتخاب شدم. با‌وقار و محکم به نگهبان گفتم: «من از بازرسی شدن با بدن برهنه امتناع می‌کنم.» وقتی از من دلیلش را پرسید، گفتم: «تفتیش بدنیِ یک تمرین‌کننده دافا، جنایتی علیه خدایان و بوداهاست.» او با تمسخر گفت که به خدایان یا بوداها اعتقادی ندارد.

ادامه دادم: «فقط به این دلیل که به موجودات والا اعتقاد نداری، به این معنا نیست که آن‌ها واقعی نیستند. من از بازدید بدنی امتناع می‌کنم، زیرا می‌دانم که آن جرمی بسیار توهین‌آمیز است و نمی‌خواهم تو را در آن موقعیت قرار دهم. جستجوی برهنۀ یک تمرین‌کننده عواقبی جدی برای تو به‌همراه خواهد داشت.» سپس او به من گفت که بروم. و هرگز از من خواسته نشد که دوباره از این سیاست پیروی کنم.

استاد بیان کرده‌اند:

«وقتی رنجی وارد می‌شود، اگر شما، یک مرید، بتوانید به‌طور واقعی آرامشی تکان‌نخوردنی را حفظ کنید یا برای رسیدن به شرایط مختلف مصمم باشید، باید این برای شما کافی باشد که امتحان را بگذرانید.» («شرح دادن فا»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر (1))

معتقدم که وقتی شین‌شینگ یک تمرین‌کننده دافا به الزامات سطح فعلی‌اش برسد، بسیاری از چیزها را می‌توان حل کرد و معجزات رخ خواهند داد. زمانی که به استاد و فا ایمان کامل داشته باشیم، استاد می‌توانند به ما کمک کنند.

سخن پایانی

برخی از تمرین‌کنندگان در سال‌های اخیر سست شده‌اند، زیرا از شدت خصمانه بودن محیط در مناطق خاصی از چین کاسته شده است. برخی مطالعه فا و روشنگری حقیقت را کاری می‌بینند که صرفاً باید آن را انجام دهند‌ و صرفاً کار‌ها را انجام می‌دهند. برخی از خودشان راضی هستند و فکر می‌کنند حداقل به استاد خیانت نکرده‌اند.

وقتی برای اولین بار مقاله «از خطر دوری کنید» استاد را خواندم شوکه شدم. استاد تمام کارها را انجام می‌دهند، اما برخی از تمرین‌کنندگان به خودشان اعتبار بخشیدند و از‌خودراضی شدند. آن‌ها فراموش کرده‌اند که استاد موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهند، اما تقوایش به ما داده می‌شود. چگونه برخی از تمرین‌کنندگان جرئت می‌کنند تا این حد حریص باشند و چنین اعتباری را از آنِ ‌خود کنند؟ چه شکاف بزرگی. هر تمرین‌کنندۀ واقعی باید بداند که استاد چه کارهایی برای موجودات ذی‌شعور انجام داده‌اند. استاد بارها و بارها به ما هشدار داده‌اند و از ما خواسته‌اند که سست نشویم تا بتوانیم با استاد به خانۀ واقعی‌مان بازگردیم. تنها اگر این مسیر باریک تزکیه را به‌خوبی طی کنیم، می‌توانیم لایق ازخودگذشتگی‌های استاد باشیم و موجودات دنیایمان را ناامید نکنیم.

می‌خواهم همه را تشویق کنم که آخرین قدمِ سفر تزکیه‌شان را به‌خوبی طی کنند و استاد را ناامید نکنند. ما باید طوری عمل کنیم که شایسته نیک‌خواهی و نجات استاد باشیم تا بتوانیم تزکیه‌مان را کامل کنیم و با استاد به خانه برگردیم.

استاد! سپاسگزارم.